امیدم را مگیر از من خدایا
نویسنده: جمشید کیان فر
زمانی فکر میکنی علیرغم موانع و مشکلات در زندگی حقیقتاً خوشبختی و این خوشبختی را نه در مال و منال و نه جاه و مقام بل در سلامت فرزندانت میبینی، پس از سی سال زندگی مشترک با همه افت و خیزها، پستی و بلندیها، ثمرة زندگیت در دو فرزند دختر و پسر خلاصه میشود و همیشه شاکر آنی که هر دو در صحت و سلامت و موفقیت روزافزون هستند و این چیزی نیست که از آن غافل باشی و بدان فخر نکنی، پیوسته دعاگو و شاکر یزدان پاک هستی و برای سلامتی و تندرستی آنان، حاضری جانت را بدهی تا هر دو دقایقی در شعف و شادی بسر برند. لذت میبری از همه شب بیداریها و مقابله نسخهها تا متنی پیراسته کنی و به چاپ رسانی؛ نسخههائی با خطوط کج و معوج، ناخوانیها، نامفهومیها؛ بماناد که چگونه در دل سکوت شب میتوانی بر آنها غلبه کنی، بدون آنکه صدائی از تو دربیاید، مبادا که جگرگوشههایت بدخواب شوند، آرام و آهسته منابع را از قفسههائی که تو را محصور کردهاند بیرون میآوری و به همان آرامی و بدون صدا که کوچکترین صدایی در سکوت شب چند برابر میشود، تورق میکنی و ناخوانی را باز میخوانی، نامفهوم را به مفهوم بدل میکنی. چرا که تصور میکنی، اثری را احیاء کردهای و بر شیرینی زندگی افزودهای؛ وقتی از تو سؤال میکنند که یک اثر نزد پدیدآورنده آن چه جایگاه و منزلتی دارد، و تو خیلی ساده و بیریا میگوئی همان جایگاهی را دارد که تو به عنوان دختر یا پسرم در این زندگی داری و آنان، محظوظ از این همه آثاری که در دل شب به هنگام خواب آنان پدید میآید، همه کتابها را خواهر و برادر خود میدانند و به کنایه میگویند، پس همیشه با فرزندانت زندگی میکنی!
بلی چنین بود تا چهاردهم تیرماه 86، آن روز شومی که از یازدهم تیر شروع شده بود. ظهر روز دوشنبه 11 تیرماه به شوخی میگوید: اندکی تأمل کن تا برسانمت و تو کمی این پا و آن پا میشوی و مشعوف از این اقدام ناخواسته و بدون پیشبینی، پسرت تو را به محل کار میرساند.
آری آن روز آخرین باری بود که دیدمش و با هم در مسیر صحبت کردیم، لذت میبردم از بیاناتش، از اینکه چگونه کلمات سلیس و روان و پرمعنی و پرمحتوا از دهانش خارج میشد. قرار بود غروب برود زنجان و فردا آخرین امتحان دورة تحصیلیاش را به فرجام رساند.
و روز بعد، بعد از ظهر سه شنبه تلفنی از زنجان که میخواهیم با تنی چند از دوستان به شمال رویم، و من بهتزده که چه موقع شمال رفتن است، جوابی کوتاه و روشن اگر تیر و مرداد به شمال نروی مثل شما پیرمردها باید پائیز به شمال رفت؛ با آرزوی آنکه خوش بگذرد و به سلامت برگردید، خداحافظی میکنم.
و چهل و هشت ساعت بعد، پشیمان از چنین اجازهای، وقتی که شش بعدازظهر روز پنج شنبه 14 تیرماه تلفن به صدا درمیآید و از آن طرف شخصی که
نمیشناسیاش، کوتاه و مختصر میگوید: مزدک تصادف کرده، الان در بیمارستان است و نیاز به پول داریم، دعوت به شمال میشوی تا از سرنوشتی که برایت رقم زده شده آگاه شوی.
چه سکوتی تمامی راه تهران تا شمال از طریق کرج و جاده چالوس تا یازده و نیم شب جلوی بیمارستان شهرستان نور. برخورد دوستانش چندان نوید شادی بخش را نمیداد، اولی میگوید چرا مادرش را آوردهاید؟ همین سؤال کافی است بفهمی چه فاجعهای در انتظارت است. داخل بیمارستان میشوی به سراغ جگرگوشهات که عصر روز پنج شنبه تصادف کرده و به این بیمارستان آوردهاند، و میخواهی او را ببینی و از حال و روزش باخبر شوی.
جواب سرد و خشک و بیروح از پزشکی یا مثلاً پرستاری با روپوش سفید و بلند و با سری بیمو، کمی خپل و کوتاه؛ ما یک تصادفی داشتیم و آنهم در سردخانه است.
چه برخوردی، آقای محترم شما با اینگونه حوادث زیاد مواجهاید قبول، اما من سراغ ثمرة زندگی، میوه عمر و نهال آرزوهایم را از شما میگیرم، مریض که نیاوردهام و دست پای شما را با بیتابی نبستهام، کجاست آن احساس و عواطف شما، آیا به بستگانت هم همین طور، بیروح و سرد، خشک و قاطع جواب میدهی، یا آنجا فرق میکند، گور پدر غریبه، چه میشناسیاش پس هر طور بگویی، خود را راحت کردهای!!
حیرتانگیز و جای بسی تأسف که وقتی از برخورد آن مثلاً پزشک میگویی، همه میگویند خوب آنها هر روز میبینند و برایشان عادی است، بگذریم، گویی قالبی بزرگ از یخ را بر فرق سرت کوبیدهاند، و نگاه هراسان و بیرمق همسرت و سؤالی که گویی از ته چاه برمیآید که چه میگوید این آقا؟ و اگر همسرم نبود، واقعاً نقش بر زمین میشدم، چرا که سرگیجه را بخوبی حس کردم زانوهایم میلرزید و فقط با تکیه دست بر دیوار خودم را بدو رساندم و گفتم: خاک عالم بر سرمان شده است.
دیگر نمیدانم چه مدت در محوطه بیمارستان بودیم، اما همین قدر میدانم که پس از ساعتی خود را پشت فرمان ماشین دیدم و تازه سراغ تلفن و خبر دادن به تهران. به چه کسی باید این خبر شوم را بگویم و از که یاری بطلبم؟
بالاخره خبر را دادم و خواهش کردم که به خواهرش چیزی نگویند و تا صبح در خیابانهای شهرستان نور با ماشین پرسه زدیم تا آنکه پنج و نیم صبح عمو و خاله، شوهر خاله، خواهر و دوست خواهر و دخترخاله به اتفاق همسرش که دوست صمیمی مزدک هم بود، همگی آمدند، تا ما به بیمارستان برسیم، خواهرش از فاجعه خبردار شده بود وقتی در آغوش مادرش قرار گرفت، با چشمان اشکآلود گفت: مگر میشود ما دیگر مزدک نداشته باشیم و بیمزدک زندگی کنیم؟
بله سالی است که با مزدک اما بدون مزدک زندگی میکنیم که خود حکایتی دیگر است.
بعد از انجام مراحل قانونی، و نهایت همدلی و همکاری مأموران انتظامی (سپاس) برخلاف آن پزشک بیروح و بیعاطفه و معاینه پزشک قانونی، مقدمات انتقال جسم بیجان مزدک به تهران فراهم شد و ما دیگر در آن شهر کاری نداشتیم و راهی تهران شدیم.
تمامی راه را حتی یک کلمه با کسی سخن نگفتم و گیج و مبهوت از فاجعه پیش آمده، با افکار درهم و برهم. فقط همین را میدانم که کنار دستم برادرم بود و در پشت سر من در ماشین دخترم باتفاق دوست و همکلاسی قدیمی ـ چه دختر نازنینی، خدایش توفیق دهاد ـ متوجه کارها و اعمال آنها نشدم فقط میدانم که تلفن همراه مرا گرفتند، و به برخی از دوستان و آشنایان و بستگان حادثه پیش آمده را اطلاع داده بودند، این را وقتی به تهران به در منزل رسیدم متوجه شدم. همه آمده بودند و زارزار گریه میکردند و در میان اشک و اندوه میخواستند ما را دلداری دهند و تسلی. کلمات و عبارتها از همینجا شروع شد. یکی میگفت: خدا داده، خدا گرفته؛ آن دیگری میگفت در گلستان بهترین گل را میچینند؛ خواست خدا بود؛ با تقدیر نمیشود کاری کرد؛ قسمت همین بود.
من گیج و مبهوت بدون اطلاع از حال خواهر و مادر مزدک، چرا که چنان دور ما را گرفته بودند ـ خدایشان اجر دهاد ـ که در آن ازدحام و شلوغی و احاطه اطراف ما، ظاهراً از در حال هم غافل بودیم.
تلفنهای پی در پی از راه دور و نزدیک و مبهوت از حادثه رخ داده و با کلماتی توأم با بغض در گلو، سعی در آرام کردن ما و تسلی دادن و تلفنی از یک دختر خوبم و گذشت از خلعتی که به سفارشش، پدرش از مکه مکرمه آورده و هدیه به مزدک که شاید کاری کرده باشد، صدالبته کارستان، میپذیرم و دستبوس او میشوم و فردا به وعده خود عمل میکند که این جگرگوشه ما در خلعتی قرار گیرد که مزین به آیات قرآنی و ادعیه است و مرا و خانوادهام را رهین منت خود میکند و سپاسگزار دائم و همیشگی او هستیم.
صبح روز بعد شنبه 16 تیرماه، همه آمده بودند، از دوستان و همکاران میراث مکتوب، انتشارات اساطیر و همکاران خود مزدک از شرکت پارسه هنر و دوستان مزدک که همگی تصویری از مزدک بر شیشه ماشین خود که یادآور باشند که «در و دیوار این شهر همه از تو یادگارند» و تا چهلم همچنان بود.
ازدحام جمعیتی از بستگان و دوستان یک رنگ همراه با دوستان خانه کتاب، گویی که سرای اهل قلم برپا کرده بودند و همکاران و دوستان از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در بهشت زهرا و ظهر در رستوران سنتی باغ فردوس و سخن با آقای جربزهدار که: بار خدایا در این شهر غریب دراندردشت و من یک لاقبا این جمعیت از کجا جمع شدهاند و جواب آقای جربزهدار: خدایا از این غریبی نصیب ما هم کن. و روز دوشنبه 18 تیرماه، ختم در مسجد ابوالفضل با چنان ازدحامی که نه در سالن جایی بود و نه در کوچه با خرمنی از گلهای زیبا که نشان از حرمت و احترام ارسال کنندگان داشت (سپاس) و رباعی که آقای خرمشاهی به هنگام خروج لطف کردند:
ما نیز همان داغِ تو در دل داریم مانند درخت، ریشه در گِل داریـم
پیرانه سرم داغِ جوانان بگداخت چون لاله بجز داغ چهحاصل داریم
و نامه دوست فاضل بزرگوار جناب آذرنگ: «هیچ بیانی نمیتواند حتی بخش کوچکی از اندوهی را وصف کند که روح شما را در خود گرفته است، کلمات، حتماً بیمعناست و جملهها قادر به حمل احساسهای همدردی نیست. این را با کمال تأسف با عمق جانتان حسّ کردید، اما حتماً میپذیرید که میتوانم همدرد شما باشم، چرا که من هم این درد، و چند درد همپای آن را حسّ کردهام. از شما به عنوان دوست قدیمی، همکار و همدرد، فقط این انتظار را دارم که به اطرافیان و دیگران، روحیه و قوت قلب بدهید. بعدِ فاجعهبارتر این ماجرا این است که سنگینترین بار غم بر دوش کسی است که باید خویشتندارتر از بقیه و مقاومتر از دیگران باشد، این را هم قطعاً حسّ کردید. آشوبهای درونتان را درک میکنم، هیچ کس و هیچ اقدامی و سخنی به یاریتان نخواهد آمد، مگر آن که از خداوند یاری بطلبید که نیرومندتر از دیگران باشید. مرا همحس و همدرد خود بدانید».
نامهای سراپا از احساس همدردی، چرا که خود، این داغ چشیده و بار سنگین آن با خود حمل میکند.
و نامه آقای گلبن که: زمانی مادر ماکسیم گورکی نویسنده شهیر روسی درگذشته بود و دوستان و بستگان برای تسلی رفته بودند و در پایان مجلس سخن گورکی ضمن تشکر از آقایان که آمدید و گفتید هرچه میبایست گفت، اما این همه مادر من نمیشود و پایان سخن گلبن که همه آمدند و سعی در تسلی و آنچه گفتنی بود گفتند، هیچ یک مزدک تو نمیشود.
براستی هم چنین بود، اما نکتهای که باید یادآورد آنهم لطف و محبت خالصانه دوستان بود که ارج و قربی دیگر دارد و نباید از یاد بُرد و اگر همین گفتنها و آمدنها و تسلیدادنها نبود، چه میشد!!
و ایمیلهای تسلیت از شهرستانها و خارج که تا مدتها ادامه داشت و بخشی از پیام تسلیت دکتر آیدنلو «... یقیناً ذهن روان فرهیختگانی چون شما که درِ راز مرگ و حقیقت آن بر ایشان گشوده شده است، چنین اندوهی را هرچند که گرانتر از کوه و بسیار دلگداز است، برخواهد تافت و البته در این سرای سپنج جز این نیز نمیتوان کاری کرد. با این دو بیت:
اگـر مـرگ داد اسـت بیـداد چیست؟ ز داد ایـن همـه بانگ و فریـاد چیست
... بـه رفتـن مگـر بهتـر آیدش جای چـو آرام گـیـرد بـه دیـگـر ســرای»
پیام تسلیت همکاران دیرین کتابخانه ملی به قلم دکتر عظیمی «... هجرت جوانی جویای دانش از خانوادهای اهل تحقیق و پژوهش و کوچ پرستویی عاشق در عنفوان جوانی از قفس زمین به اوج آسمان به مثابـﮥ سفر کردن انسانی از مُلک به ملکوت از ماده به معنی و از ظلمتکدة جهان طبیعت به عالم سراسر نور و روشنائی ماوراء است، بیشک غم فراق آن عزیز سفرکرده بر قلب همراهان و همدلان اندوهی بزرگ و جانکاه است که بجز امیدواری به لطف و مرحمت و بخشایش خداوند بزرگ و یاد و خاطرة ماندگار آن عزیز چیزی دیگر جایگزین نخواهد شد...» و تسلیتهای دیگر که به دلیل حجم فراوان عذرخواه همه بزرگواران و عزیزان هستم و بدین مختصر بسنده میکنم.
تحفه آنکه در یکی دو سایت خبری و همچنین در روزنامه ایران به تاریخ 17/4/86 خبری درج شده بود «جمشید کیانفر محقق، نویسنده و مصحح، روز پنجشنبه بر اثر تصادف در شمال کشور درگذشت. به گزارش خبرنگار بازتاب وی مدیر = سردبیر[ مجله «آینـه میراث» وابسته به مرکز پژوهشی میراث مکتوب بود و سال گذشته نیز مجلات ]= مجلدات[ مربوط به پیامبر (ص) «ناسخالتواریخ» ترجمه ]= تصحیح کرده و به چاپ رسانده بود...» آرزوی قلبی من این بود که کاش این خبر صحت داشت و فرزند دلبندم زنده بود و آنچه من در حق او کردم، او دربارة من میکرد؛ و نوشته خانم نورانینژاد با عنوان «حضور سبز» در سایت میراث مکتوب، ظاهراً جوابی بود بر آن خبر.
چند روز بعد صحبت از وبلاگ مزدک شد که در سرلوحه آن آمده بود:
از آمـدنم نبود گردون را سـود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
از هیچکسی نیز دوگوشم نشنود کیـن آمدن و رفتنم از بهرچه بود
و بهت و حیرت من زمانی به اوج خود رسید که خواهر مزدک نقلقولی بدین مضمون از او کرد که بهمن 85 گفته بود: راستی مهتا آدمی فرزندش را خیلی دوست دارد و اگر قرار است کسی از ما بمیرد ـ گرچه آرزوی مرگ برای هیچ کس خوشایند نیست ـ خدا کند که بابا و مامان باشند که مرگ هر یک از ما برای آن دو بسیار ناگوار و غیرقابل تحمل است.
آن رباعی از خیام و این نقل قول گویای چیست؟ نمیخواهم از او قدیس بسازم، نه قدیس نبود، فرزند من بود، مثل دیگر جوانها با شیطنتها و بازیگوشیهایش، این هم سؤال بیجواب دیگری است و نمونههای دیگر هم از او سراغ دارم که گویی میدانسته قرار است چه فاجعهای رخ دهد که مجالی برای بیان آنها نیست.
امروزه وقتی بدان کلمات و عبارات تسلیبخش روزهای نخستین میاندیشم میبینم هریک پاسخی دارند ـ گرچه هنوز هم تکرار میشوند ـ در باب سخن اول خدا داده، خدا گرفته؛ نه آنکه نعوذبالله کفر بگویم، ولی میاندیشم که خدائی را که میشناسم، خدائی است بینیاز، خدائی بخشنده ـ مگر نه آنکه در آغاز هر کاری و سخنی میگوئیم: به نام خداوند بخشنده مهربان ـ بلی خدای بینیاز و بخشنده مهربان است، پس چگونه خداوند، نعمتی را که فرزند باشد به انسان عطا میکند و بعد آن را میگیرد، نه خداوند عظیم بزرگتر از آن است که بخشیده خود را پس بگیرد، آدمی وقتی چیزی را به کسی یا همنوع خود میبخشد پس نمیگیرد و از هر کس هم که سؤال کنی میگوید: نه رسم نیست، عرف نیست و ... پس خداوند بخشندة مهربان چنین نمیکند، کاستیها و بیدقتیهای خودمان را به پای خداوند متعال ننویسیم، و آن دیگری که میگفت: قسمت شما همین بود، چه قسمتی؟ چرا به جای آنکه من نوه و نتیجه خود را در آغوش بگیرم، میباید هفتهای سه روز بر مزار دلبند خود بروم و با او یک طرفه درد دل کنم، و نگران آینده همسر و دخترم باشم و همیشه وحشت آن را داشته باشم که مباد آن روز که برای اینان هم اتفاقی بیافتد. پس با صدای بلند میگویم:
امیدم را مگیر از من خدایا
مرگ حق است، و زمان آن هم دست ما نیست، هم چنانکه تولدمان با ما نبود و تنها کارنامه یا عملکرد ما باقی میماند، بلی مرگ حق است و سنت آموخته ما بر این که اولاد، والدین را آن طور که در خور شأن آنان است و در توان خود دارند به خاک بسپارند، اما در مورد ما، این سنت شکست و این درست نیست که من پدر خود و فرزندم را با فاصله زمانی ده ساله به خاک بسپارم و یا همسرم بعد از آنکه پدر و مادر خود را به خاک سپرد، تنها پسر و شیرة جانش را نیز چنین کند، و این همه سؤالاتی است که بیجواب میماند.
بگذریم که طرح اینگونه سؤالات گاهی شبههانگیز میشود و آنهم بدلیل نقص آگاهی ما از حیات و متهم به دهها مورد بیمورد.
بلی روزگار ما چنین شده، گرچه گاهی خوشترین ایام ما همان زمانی است که در بهشت زهرا در قطعه 225 به سر میبریم، شب تولد مزدک، شب یلدا، نوروز و حتی اولین برف سنیگن زمستانی که بیدرنگ برای روفتن برف مزار مزدک میرویم و دیگر حوادث و اتفاقات تلخ و بامزهای که در آن جا میافتد.
آن جوان پاک و منزه و خوشلباس که با عصائی در زیر بغل آرام میآید و با تلاوتی از آیات قرآن مجید و خواندن فاتحهای آنهم با صوت داودی خود، ما را تسلی میدهد و یا آن جوان دیگری که یک روز آمد و با آیه شریفه: «قل یا ایّها الکافرین» شروع کرد و بدو گفتم که جوان چنین آیهای را بر مزار مسلمانی قرائت نمیکنند و پس از دقایقی برگشت و تشکر کرد و یا آن خانمی که سورة جمعه را قرائت میکرد و مکرر میگفت: کمثل الحمار، بدو هم گفتم چنین آیهای بهتر است بر مزار مسلمان قرائت نشود، با تأکید گفت که سورة جمعه است، بیاختیار گفتم که امروز پنجشنبه است! و هفته دیگر سخن آن خانم که: «من همـﮥ قرآن را تفحص کردم و سورة پنج شنبه را نیافتم» و ...
و یا آن جوانی که وقتی حاضر بر مزار مادر خود میشود، نزد ما آمده و فاتحهای نثار روح مزدک میکند و یا دلسوختگان دیگری مثل ما، که با هم آشنا شدهایم، چرا که همگی درد مشترک داریم و همین مسأله سبب دوستی و دید و بازدیدمان شده است آنهم از نوع بهشت زهرائی. و دو قاری قرآن که پیوسته با حضور ما در بهشت زهرا نزد ما آمده با قرائت آیاتی از کلام الله مجید و قرائت فاتحهای ما را تنها نمیگذارند و به پیشنهاد یکی از آن دو ختم قرآن برای مزدک که پیشنهاد بسیار بجائی بود.
با آرزوی تندرستی برای همـﮥ آنان و طلب غفران برای غنودگان در آن مکان پاک، و با تشکر از همـﮥ دوستان، بزرگواران و عزیزان و بستگانی که در این یک سال ما را تسلیبخش بودند و با سپاس از همه بزرگوارانی که با اهدای مقالهای زمینه تدوین مزدکنامه را فراهم آوردند، سخن را به پایان برده و بار دیگر طلب مغفرت از درگاه ایزدی دارم و اینکه:
امیدم را مگیر از من خدایا