حوزة شبه عقل
نویسنده: منوچهر پزشک
نوشتار حاضر چند بند از کتابی منتشر نشده (در پنجاه بند و یک مقدمه و پینوشتها و منابع) از منوچهر پزشک است و در انتظار ناشری که چاپ و نشر آن را برعهده گیرد. موضوع کتاب چنانکه از همین چند بند (مختصر شده) برمیآید شامل اندیشههایی است در باب پایگاه، جایگاه و خواستگاه انسان چونان فرد، در جهان و جامعه چونان «دیگران». در این کتاب، موضوعها و مفهومهایی همچون «من»، «ما»، «فرد»، «دیگران»، «زبان»، «فرهنگ» و چند اندیشه و نواندیشـﺔ محوری دیگر، به اذعان نویسنده به زبانی بسیار ساده و دور از پیچیدگی مطرح شدهاند و برخی نظرهای تازه در چارچوبی متفاوت در پیرامون آنها ارائه شده است. نویسنده کتاب نامی ناآشنا نیست و پیش از این چندین ترجمه (از انگلیسی و یک ترجمه هم از عربی) و دو تألیف فارسی از او منتشر شده است و در حال حاضر یک ترجمه و دو تألیف دیگر از او در دست انتشار است، افزون بر دهها مقالـﺔ کوتاه و بلند در دائرةالمعارفها و نشریههای تخصصی که در طول بیست و پنج سال گذشته نوشته است. نویسنده مدعی است که در این کتاب که هنوز نامی هم برایش برنگزیده، اندیشههای تازه و یا دستکم دیدگاههای تازهای مطرح کرده است و گلهمند از اینکه ناشری که چندین اثر او را چاپ و منتشر کرده، با سخنی به این مضمون که «ساده است و بیشتر به کتاب درسی میماند» آن را برگردانده و از انتشارش سرباززده است. نویسنده بر آنست که گفتاورد بالا منصفانه نیست، بلکه زبان روشن و دور از پیچیدگی در فلسفه، هدفی است که او همواره در مدّ نظر داشته و دارد و خواهد داشت؛ هرچند به خوبی نیز آگاه است که همه فکرهای طرح شده در آن پسند همگان نیست و بسا صاحبان فکر و نظر که با آن یا با برخی از آن مخالفت ورزند. اکنون این چند بند مختصر شده را تقدیم خوانندگان کتاب شریف مزدکنامه مینماید و این توضیح را میافزاید که اندیشههای طرح شده در این کتاب از گونـﺔ انشایی هستند و نه اخباری، و از این رو اثر باید از آغاز خوانده شود تا معنی و مفهوم و کاربرد واژه و اصطلاح در آن به دست آید و پیوند مطلب در آن گسسته نگردد. این چند بند از آن رو برگزیده شدند که تا اندازهای میتوانند مسقل از دیگر بخشهای کتاب دریافته شوند.
44. عقل در تقابل با دیگران. عقل همچنان که قوه حکم برای انسان به شمار میرود، حوزه فعالیت دیگری نیز یافته است که به همان اندازه اهمیت دارد. شکلگیری این حوزه که در واقع حوزه فعالیت انسان است، ما را با مفاهیم تازهای روبرو میکند که اندک اندک به آنها خواهیم پرداخت. در این حوزه، سنجش سود و زیان و مصلحتاندیشی چونان نتیجه فعالیت انسان، و فایدهگرایی چونان دستاورد عقلی انسان متجدد به بررسی گذاشته خواهند شد.
انسان به واسطه طبیعت خاص و به خاطر ساختمان جسمانی و نیازهای شخصی و اجتماعی، ذاتا مصلحتگراست و در کارهایش سود و زیان شخصی خود را زیربنای تصمیمهای خود قرار میدهد. دستگاههای اخلاقی که به وسیله بشر ابداع و ایجاد شدهاند، در واقع کوششهایی در جهت برابرسازی و یکسانسازی سود و زیان افراد مختلف هستند. این دستگاهها میکوشند از طریقی، منافع گوناگون افراد بشر را به قوانین و قواعد مشترکی تحویل نمایند تا آدمیان با وجود گوناگونی خواستههایشان بتوانند در کنار هم به سادگی و به آرامش زندگی کنند. انسان از یکسو دارای فعل و کنش است؛ از یکسو عقل او را همراهی میکند و این دو در همدیگر تاثیر متقابل دارند. فعل انسان به عنوان فرد، بر مبنای محاسبه سود و زیان او قرار دارد و این در حالی است که عقل، انسان را چونان انسان و نه فرد ملاحظه میکند. همین دوگانگی منشاء دشواریهای بسیاری در نظریهپردازی میشود و شاید بتوان گفت که دشوارترین بخش نظریهپردازی بحث در باره همین انطباق کنش فرد و اخلاق است.
انسان از لحظهای که دریافت که در حضور دیگران است و دیگران ایستاده در برابر او، وارد محاسبه سود و زیان خود گردید؛ اما چنین است که بخش عظیمی از دیگران نیز انسانند. انسان در جایگاه انسان، توانست با استفاده از مهارتهای خود و از راههای گوناگون بر بخش غیر انسانی دیگران مانند طبیعت و اجزاء بسیار و گوناگون آن سلطه یابد، مانند خطر وحش و دد و غلبه بر سرما و گرما و غیر آن. در این مرحله آدمی توانست خود را بر پیرامون خویش تحمیل کند. اما در برابر بخش انسانی دیگران، کوشید از نیروی عقل استفاده کند. به همین جهت دستگاههای اخلاقی را پدید آورد. همانگونه که عقل در تاریخ همراه با انسان رشد کرد، این دستگاهها نیز پیچیدهتر و غنیتر شدند. اما دستگاههای اخلاقی نمیتوانند چیزی را بر انسان تحمیل کنند. پیروی از سود و زیان برای انسان، انگیزههای قویتری نسبت به پیروی از اخلاق دارند. محاسبه سود و زیان برای انسان امری ضروری است (نمیخواهیم فعلا نام غریزه را برای آن به کار ببریم) در حالیکه اخلاق نسبت به انسان امری خارجی است. این درست است که ما خود نیز عقل را به عنوان زیربنای اخلاق پذیرفتیم، اما این را نیز میدانیم که عقل فقط میتواند به حکم میان خوب و بد بپردازد و از آنجا که خوب و بد اعتباری و نسبی است، عقل، نخست، هرگز نمیتواند حکمی مطلق صادر کند، و دوم، در اجرای حکم خود نیز هیچ نیرویی ندارد. انسان چه به این نکته واقف بوده چه نبوده باشد، از همان آغاز راه این نکته را دریافته است که برای زندگی در کنار دیگر همنوعان خود باید قرارداد را به میان آورد. این قرارداد بود که هم به فرد اجازه میداد در میان دیگران با شناخت حد و حدود معینی زندگی کند و هم حد و حدود میان گروههای انسانی را معین و مشخص میکرد. اما چنانکه آشکار است، قرارداد، به هیچ روی یک دستگاه اخلاقی و حتی یک نظریه سیاسی هم نیست. خاستگاه قرارداد چیز دیگری است.
عقل میتواند نظریهپردازی کند؛ دستگاه فلسفی یا سیاسی یا اخلاقی ابداع کند؛ این کار عقل است. اما عقل هرگز مستقیم به وضع قراداد نمیپردازد. زیرا کار عقل حکم کردن است. عقل یا حکم به پذیرفتن این مفهوم و رد آن مفهوم میکند (فاهمه، زبان، ادبیات و هنر) ؛ یا حکم به درست و نادرست میکند (علم، فلسفه) ؛ و یا حکم به خوب و بد میکند (اخلاق). عقل همچنانکه در تاریخ پیش میرود و در تقابل با انسان لحظه به لحظه غنیتر و موثرتر میگردد، آثاری نیز از خود در زندگی انسان باقی میگذارد. این آثار با آنچه که مستقیما اثر عقلی خوانده میشود و در قوه خیال حفظ میگردد، تفاوتهایی دارد. آثار عقلی محفوظ در خیال که همان ذخیرههای عقلی بشریاند و زبان آنها را برای بشر به طور فعالانه حفظ میکند، یعنی هم از آنها در ادبیات، هنر، قصه، اسطوره و غیره نگهداری کرده و هم برای اندیشیدن و خلاقیت و فرهنگسازی آنها را به کار میگیرد، آثار مکتوب بشریاند. مقصود این نیست که چون صرفا در هنر یا ادبیات یا.... حفظ شدهاند، پس اثر عقلیاند، بلکه مقصود این است که به یکی از شکلهای زبان، نوشته شدهاند، مثلا در کتاب، به صورت نثر، یا شعر، یا کاشیکاری، یا تصویر نقاشی، یا پیکره و خلاصه هر چیزی که در زبان بگنجد. البته حتما با این قید که ویژگی گزارش شدن را داشته باشند. پس آنچه که مثلا در اسطوره میآید، نوشته هم شده است، اما نتوان آن را گزارش کرد، آن اثر عقلی نیست. در عین حال یک لوح گلی مانده از هزاران سال پیش، هر چند در آن چیز مهمی هم نوشته نشده باشد، یا یک ستون سنگی مانده از یک معبد باستانی، هر دو به تنهایی اثر عقلی به شمار میآیند، زیرا همواره قابلیت تجربه شدن را دارند، یعنی در حیطه خبر باقی نمیمانند و میتوان آنها را به گزارش بیان کرد.
45. حوزه شبه عقل. اما گذشته از این، آثار دیگری هم از عقل در زندگی انسان باقی میماند. یا عقل از طریق دیگری هم در زندگی انسان تاثیر میگذارد. گفته شد که عقل و انسان در کنار هم در تاریخ به حرکت آغاز کردند و هر دو در همدیگر تاثیر گذاشتند. گاه عقل محرک انسان شد و گاه انسان چیزی بر عقل افزود. این داد و ستد، چون همواره در زمان و مکان خاص روی داده است، گاه برای مدتهای دراز در یک جا باقی مانده است. همواره اتفاقها و حوادث بزرگ و اثربخش تاریخی موجب شدهاند تا این دیوار زمان و مکان از میان برداشته شود و ذخایر عقلی جایی خاص، در اختیار جایی دیگر قرار گیرد و یا حرکت متقابلی صورت بگیرد، مثلا ظهور اسلام، یا جنگهای صلیبی (مسلمانان و مسیحیان) و بسیاری حوادث دیگر. اینگونه بر ذخیره عقلی بشر افزوده شده است، با آگاه شدن از آثار عقلی انسانهای دور از هم. اما در همینجا نکتهای وجود دارد. گاه در دورانهایی که تاثیر متقابل عقل و انسان در زمان و مکان خاصی به درازا کشیده است، ظرف خیال پر شده است و چیزهایی از آن سرریز کرده است. این چیزها دیگر جایی در قوه خیال که محل ذخیره آثار عقلی انسانی است، نداشتهاند. بنابراین در جای دیگری جای گرفتهاند. این جای دیگر، حوزه فعل و عمل انسان است. خود کنش و فعل انسان، گذشته از انگیزه، خاستگاه، قصد و نیت، و نتیجه آن، به تنهایی مهم و قابل ملاحظه است، چرا که بدون تکیه بر اینها منشاء اثر است. این نتیجهای است که من از اندیشه مشهور جهان چونان اراده شوپنهاور گرفتهام. چیزی که من از آن فهمیدم این است که انسان در فعل خود قادر به آفرینش است. همانگونه که جسمها و جرمها بر همدیگر اثر گرانشی دارند، جرمهای بزرگتر، جرمهای کوچکتر را در حوزه گرانش خود در میآورند، و حرکت هم در این برآیند تاثیر انکارناشدنی دارد، فعل انسانی نیز دارای همین تاثیر است. حرکت و کنش انسان در شرایط خاص و مناسب، حوزه جاذبهای ایجاد میکند که بسیاری از امور و دستاوردهای عقلی به درون این حوزه جذب میشوند. این دستاوردهای عقلی، در این حوزه که دائم در حال حرکت و چرخش است، البته دیگر همانگونه عقلی محض باقی نمیمانند، بلکه با عناصر دیگری هم آمیزش پیدا میکنند و گاه آنها شکل عقلی به خود میگیرند و گاه اینها به شکل آن عناصر، مثلا اسطوره، عقاید عامه، سنت و از این قبیل درمیآیند. نکته اینجاست که با گذشت زمان، این گونه امور قدرتی پیدا میکنند، زیرا رفته رفته در همدیگر میآمیزند و از نیروی همدیگر سود میبرند و خود به توده عظیمی از نیروی تاثیرگذار در زندگی اجتماعی و شخصی انسان مبدل میگردند. پیداست که این جریان، بسته به زمان و مکان و شرایط جهان، شدت، تندی، کندی و.... مییابد. این جریان را به نامهای چندی خواندهاند: بینش عمومی، عقل معاش یا معاشاندیش، عقل حسابگر و عقل شمارشگر*، عقل سلیم، ذوق سلیم (جدا از حوزه خاص خودش) و خلاصه شاید نامهای دیگری که احتمالا همه شنیدهایم. ما اکنون در صدد ارزشگذاری نیستیم و از خوب و بد این حوزه سخن نمیگوییم. نخست به این دلیل که خود این حوزه همانند شبه عقلی مشغول ارزشگذاری و سنجش درست و نادرست و خوب و بد امور است. به علاوه با قدرتی که امروزه ارتباطات یافته است، این حوزه هم بخودی خود قدرتمندتر شده است. فراموش نکنیم که اصل بزرگ زندگی انسان و حیات تمام جهان، اصل حرکت است. سرعت حرکت است که در جریان یافتن امور زندگی انسانی در همه دورانها، نخستین عامل تعیین کننده بوده و هست. امروز ما سرعت حرکت را حس نمیکنیم، زیرا از آن برخورداریم. اما زمانهایی بوده است، زمانهایی بس دراز که سرعت حرکت و تبادل آگاهیها، برابر با سرعت حرکت پای انسان و حداکثر پای اسب بوده است. قرارداد، در این حوزه شبه عقلی، چونان ابزاری برای کمک به زندگی اجتماعی انسان پدید آمد.
نکته دیگر که درباره این حوزه شبه عقلی باید گفت این است که کارکرد آن یکسان نیست و میتوانیم در آن مراتب و درجاتی بیابیم؛ از عقاید خرافی پیرزنی مطبخنشین تا فاضلمآبیهای کارمندی عادی، و رندیهای یک مدیر فروش متوسط. از یکسو فراموش نکنیم که به قول دکارت، مردم همواره از کم بودن سهم خود از نعمتهای جهان گله دارند الاّ از عقل که سهم خود را از آن کافی بلکه بیشتر از دیگران میدانند.1 این جمله واقعا حکیمانه، نشاندهنده نفوذ بسیار زیاد این حوزه شبهعقلی در بین جماعات بشر است. از سوی دیگر این حوزه شبه عقل، به هر حال حاصل کنش و فعالیت انسان در قالب دیگران است و نباید آن را دستکم گرفت. تاکنون مکرر از قدرت دیگران سخن گفتهایم. قدرتی که اگر رها باشد، در چشم به هم زدنی به نابودی همه انسانها خواهد پرداخت. در واقع گزافه نیست اگر بگوییم تمام فعالیتهای عقلی آدمی، از اندیشه در مسائل فلسفی و آوردن دستگاههای اخلاقی و نظریههای سیاسی، حرکتی در راه مهار کردن همین نیروی شگفتآور دیگران بوده است.
این حوزه شبه عقلی، مراتب نسبتا مفید و کارآمدی هم دارد که گریزی هم از آن نیست، چرا که هم محصول کار و کنش انسانی است و هم انسان بی دلیل آن را وارد زندگی خود نکرده است. حکم عقلی امری نیست که هر آدمی در هر مرتبه و هر موقعیت اجتماعی امکان دسترسی به آن را داشته باشد. مردم در زندگی روزانه خود باید سخت کار کنند، زندگی و معاش خود و خانواده خود را فراهم آورند. شرایط اجتماعی و وضعیت ثروت و دسترسی به امکانات، به همه آدمیان اجازه نداده است که به امور عقلی بپردازند. البته گاه خواست خود آدمها هم در این وضعیت موثر است؛ اما همانگونه که در بحث از اختیار دیدیم، آدمی همواره در زیر تاثیر و فشار دیگران قرار دارد. به هر حال، این حوزه، در هدایت آدمی برای ادامه زندگیش نقش مهمی دارد. این همان چیزی است که حکیمان ما در گذشته آن را عقل جزئی در برابر عقل کلی مینامیدند. اینکه چرا ما هم همان نامها را برای عقل و حوزه شبه عقلی به کار نمیبریم، به این دلیل است که برداشت ما از عقل همان چیزی نیست که ایشان داشتند (نک: بندهای 39، 40). پیش از آنکه وارد بحث از سنجش سود و زیان و مصلحتگرایی و رابطه و نسبت آن با قوه حکم عقل در باره خوب و بد شویم، خوب است نظر یکی از اندیشمندان بزرگ معاصر را، در باره آن چیزی که از آن به حوزه شبه عقلی تعبیر کردیم، ببینیم:
امروزه تقریبا کفر است که کسی بگوید شناخت علمی خلاصه و چکیده همه شناختها نیست. اما اندک تاملی نشان خواهد داد که مجموعهای از شناختهای بسیار مهم ولی متفرق وجود دارد که به هیچ وجه نمیتوان به آن علمی به معنای شناخت قواعد عام گفت. غرض، شناخت شرایط خاص زمان و مکان است که هر کس با برخورداری از آن نسبت به دیگران پیدا میکند، زیرا صاحب اطلاعات منحصر بفرد میشود که استفاده از آن میتواند سودمند باشد، ولی تنها به شرطی ممکن است به کار آید که تصمیمات مبتنی بر آن به خود وی واگذار گردد یا با همکاری فعالانه او گرفته شود. کافی است فقط به یاد آوریم که در هر شغلی، پس از اتمام آموزشهای نظری، هنوز چقدر باید یاد بگیریم. یا چه بخش بزرگی از زندگی فعال خویش را باید صرف آموختن بعضی کارهای خاص کنیم؛ یا در هر شانی از زندگی، شناخت مردم و وضع زندگی و شرایط ویژه چه سرمایه گرانبهایی است. اطلاع از وجود ماشینی که از آن کاملا استفاده نمیشود و به کار انداختن آن، یا به کار گرفتن مهارتی که از آن بهتر میتوان بهره برد، یا آگاهی از فلان موجودی اضافی در انبار که در صورت اختلال در عرضه ممکن است از آن حسن استفاده کرد ـ اینها همه در جامعه همانقدر سودمند است که شناخت فنون بدیل بهتر. فلان کارگزار حمل و نقل که با استفاده از سفرهای خالی یا نیمه خالی کشتیهای سیار امرار معاش میکند، یا فلان دلال معاملات ملکی که شناختی به جز از فرصتهای آنی ندارد، یا معاملهگری که از تفاوت قیمت محلی کالاها سود میبرد، همه نقش سودآوری ایفاء میکنند که اساس آن شناخت ویژه شرایط و لحظههای زودگذری است که به دیگران شناخته نیست. واقعیت عجیب این است که امروزه به این قسم شناخت به نظر تحقیر مینگرند، و تصور میرود که هر کس که با این گونه شناخت، نسبت به صاحبان شناخت نظری یا فنی بهتر، امتیازی به دست آورد، مرتکب کاری شرمآور شده است.2
اکنون نگاهی گذرا به ساختار این حوزه شبه عقلی بیندازیم که در اثر فعالیت و کنش انسان و تقابل گام بگام آن با عقل ایجاد میشود و تاثیر بسزایی در زندگی روزمره بشری دارد. هایک ساختار این حوزه را چنین وصف میکند:
قسمی خردگرایی یا اصالت عقل وجود دارد که چون حدود قوای عقل فردی را نمیپذیرد، در واقع عقل آدمی را به ابزاری کم اهمیتتر از آنچه میتواند باشد تبدیل میکند؛ ..... اصحاب نظریه قدیمتر قانون طبیعی (مقصودش متفکران قرون وسطاست) قبول داشتند که بسیاری از نهادهای تمدن محصول طرحریزی خواسته و دانسته آدمی نیستند؛ ..... تصادفی نیست که خردگرایی مکتب دکارت نیروهای تکامل تاریخی را هرگز نمیدید و آنچه را در مورد گذشته به کار میبرد، برنامهای برای آینده اعلام میکرد؛ ..... آنچه مدتهای دراز از مخترعات عقل محسوب میشد در واقع پیامد انتخاب طبیعی و سیر تکاملی بوده است.....3
این حوزه شبه عقلی را با نامهای چندی خواندهاند که پیشتر برخی از آنها را دیدیم. این نامها در عین اینکه هر یک ممکن است برای کل حوزه به کار رفته باشند، در واقع هر کدام نماینده کاربرد ویژهای از آن هستند که شاید کمتر به آن توجه شده باشد.
46. نیروهای حوزه شبه عقلی: بینش عمومی؛ افکار عمومی؛ عقل فرد؛ عقل جمع. غالبا مقصود مردمان از عقل، رایجترین کاربرد آن در نزد بیشترین گروه، نیرویی است که به کمک آن بتوانند مسائل و مشکلات روزمره خودشان را سر و سامان دهند. نیروی مورد نظر ایشان، بی آنکه به طبقه اجتماعی آنان چندان ربطی داشته باشد، آن نیرویی است که با کمک آن بتوانند اخلاق، یعنی رایجترین و مقبولترین نظام اخلاقی موجود در جامعه را، در پیوند با مصلحت شخصی و حساب سود و زیان خودشان، به حوزه زندگی عملی خود وارد سازند. وقتی پدر یا مادری فرزند خود را راهنمایی میکند که چگونه رفتار نماید یا چگونه لباس بپوشد یا چه رشتهای را در مدرسه و دانشگاه برگزیند، از این عقل استفاده میکنند. مواد این عقل از سنت، عرف، گاهی فرهنگ ـ البته به ندرت، و آگاهیهای همگانی در دسترس از قبیل آنچه در رسانههای نوشتاری و همگانی دیگر یافت میشوند، تشکیل شده است. گفتنی است که حتی یک پدر یا مادر روشنفکر و دارای تفکر یا سلیقه متفاوت از اعراف* رایج در یک جامعه، در استفاده از این عقل، چندان متفاوت از مردم عادیتر آن جامعه رفتار نمیکند؛ زیرا این عقل که به طور کلی ما آن را عقل دیگران میخوانیم، از آن دیگران است و از پشتوانه قدرت دیگران برخوردار. این گونه عقل راهبردی، میتواند همان چیزی باشد که به آن بینش عمومی هم گفتهاند. این عقل دیگران، تا آنجا که با فرد و به گونه راهبردی سر و کار داشته باشد، بینش عمومی است و چون سر و کارش با قضاوت جمع در باره فرد یا یک مساله خاص غیر تخصصی ـ مثلا نه یک محاکمه حقوقی که به وسیله متخصصان و بر اساس موازین قانونی انجام میگیرد ـ افتاد، افکار عمومی خوانده میشود. پیداست که اثر این افکار عمومی در زمان و مکان متفاوت، گوناگون خواهد بود. زیرا دیگران، هرگز به صورت بیکرانهاش در جایی و بر کسی ظهور نمیکند. بنابراین، نباید انتظار داشت که افکار عمومی همیشه درستترین قضاوت را داشته باشد. در عین حال نباید فراموش کرد که بسیاری از دشواریهای زندگی بشری در تاریخ از طریق همین عقل راهبردی آسان شده است؛ مثلا وضع قرارداد در زندگی اجتماعی بشر، اعم از قراردادهای اجتماعی، اخلاقی، سیاسی و غیره. به علاوه هرگاه که این فرصت پیش آمده باشد که بر اساس شرایط خاصی، بینش عمومی و افکار عمومی بتوانند از عقل به عنوان قوه حکم استفاده کنند، و معمولا این شرایط هنگامی ایجاد میگردد که طرف انسانی جریان تعامل، انسانهای شریفی باشند و یا دستکم وجود این انسانهای شریف بر بقیه بچربد، دخالت عقل با سه قوه فاهمه و حکم در باره درست و نادرست و خوب و بد، در حوزه بینش عمومی نتایج درخشانی به بار آورده است. به عنوان مثال میتوان از جریان استقلال ایالات متحد آمریکا سخن گفت. اگر به جای جورج واشنگتن و همفکران او، کسانی با تفکر دیگری طرف انسانی جریان استقلال بودند، آن نتیجه به دست میآمد؟ یا در جریان دادن حقوق برابر به سیاهان آمریکا، اگر کسی غیر از آبراهام لینکلن رئیس جمهور بود که جان را هم بر سر همان فکر درخشان انسانی گذاشت، آن اتفاق میافتاد؟ یا اگر در انقلاب کمونیستی روسیه، کسان دیگری به جای لنین و سپس استالین قدرت داشتند ـ منظور من اشخاص نیستند، بلکه تفکری مخالف آن تفکر است که آنان داشتند ـ آیا سرنوشت مردم روسیه تغییر نمییافت؟
نیروی دیگر حوزه شبه عقلی همان چیزی است که اصطلاحا آن را عقل معاش خواندهاند. پس از بینش عمومی، که تقریبا در نزد توده مردم همان عقل تلقی میشود، عقل معاش در مرتبه دوم قرار دارد. بیشتر مردمی که در شرایط محیطی برخوردار از رواج عادی بینش همگانی پرورش مییابند از عقل معاش نیز بهره میبرند و از آن در زندگی خویش سود میجویند. این همان عقلی است که ما آن را عقل حسابگر یا عقل شمارشگر میخوانیم. تصمیمهای این عقل به فرد کمک میکند که چگونه موقعیت خویش را در میان دیگران حفظ کند یا بهبود بخشد. نیازی به گفتن نیست که همه کس به این عقل نیاز دارد و باید از آن در زندگی خویش استفاده کند و کسانی که از عقل معاشاندیش استفاده نمیکنند و یا به هر دلیلی آن را نادیده میگیرند، در چشم دیگران، افرادی لاابالی و بیفکر و غیر قابل اعتماد میآیند. در برابر، آدمهایی نیز هستند که به جز این عقل از چیز دیگری بهره نبردهاند و ناگفته پیداست که اینها نمونههای همان «خسیس» مشهورند* که به جز پول و بیشتر کردن آن از هر راه به چیز دیگری فکر نمیکنند.
سومین نیروی حوزه شبه عقلی، عقل فردی است. این عقل که شاید مصداق نه چندان دقیق عقل جزئی باشد، چرا که عقل جزئی فقط فردی نیست، همان مجموعه آموختههای فرد است از همه آن چیزی که در طول زندگی خود به آن دست مییابد، و یا به سخنی دیگر، همه آن چیزی که شخصیت فرد را به نمایش میگذارد. کارها و امور مربوط به این مجموعه را عقل فردی به عهده دارد. پیداست که عقل و بینش عمومی و عقل معاش و بسیاری چیزهای دیگر در این عقل تاثیر میگذارند. در واقع عقل فردی همان بینش عمومی و عقل معاش است که فرد به اندازه درک و گستره دانش و توانایی و شعور خود، از آن خود کرده و در جاهایی که فرصت استفاده از آن در میان دیگران دست میدهد، آن را به کار میگیرد. اینجا همان جایی است که فرد در چشم مردم، به سادگی آدم خوب یا بد جلوه کرده مورد قضاوت قرار میگیرد. مثلا، پاسبانی که از قدرت خود درست یا نادرست استفاده میکند؛ یا دزد و متقلبی که به لباس مامور درآمده از مردم اخاذی و زورگیری میکند.
مرتبه بعد در حوزه شبه عقلی، عقل جمع است. عقل جمع را نباید با خرد جمعی اشتباه گرفت. عقل جمع مرتبه بسیار نازلی از بینش همگانی و افکار عمومی است. در واقع این همان عقل فردی است که با دروغ و فریب و یا قدرت، خود را بر جمع تحمیل میکند و چنان مینمایاند که عقل جمع است و جمع آن را باور دارد و بر آن گواه است. در دورانهای گذشته بر بشر، در روزگاران استبداد و حکومت شاهان و امیران مستبد بر کشورهای جهان، تقریبا به ندرت به عقل جمع استناد میشده و در واقع فرد بدون نیاز به نمایش با عقل فردی حکم میراند. اما روزگارانی هم بودهاند که حاکم ناگزیر از موافق ساختن جمع با خود بوده است. شکل بارز و سالم ـ یعنی دستکم بدون دروغ و فریب ـ این روش در نزد قبیلههای بزرگی چون مغولها یافت میشود، هنگامی که قوریلتای بزرگ خود را تشکیل میدادند و همه نظر خود را میگفتند و امیر یا خان بزرگ پس از پذیرفتن نظر قطعی، مجری آن میگردید و فرمان او پس از آن دیگر لازمالاجرا و خلاف آن مستحق بزرگترین مجازاتها بود. پس از انقلاب کبیر فرانسه که در تغییر شکل رابطه حکومت با مردم تاثیر گذاشت و از فرانسه به دیگر کشورهای جهان هم کمابیش سرایت کرد، بارها این وضعیت در کشورهای مختلف و با درجات مختلف شدت و ضعف پیش آمد که فرد با سوء استفاده از قدرت و یا با در دست داشتن اهرمها و وسایل فریب جامعه خود و جهان، عقل فرد را به جای عقل جمع نشاند. در برخی از جاها از همان آغاز این فریب روشن و آشکار بود و فقط قدرت به آن کمک میکرد، مانند وضعیت اتریش در دست آلمان در آستانه جنگ جهانی دوم. در بعضی کشورها، آغاز فریبکاری پنهان بود و کمی بعد آشکار شد که سپس با قدرت ادامه یافت، مانند ظهور هیتلر در آلمان و لنین و پس از او استالین در روسیه. در تمام این مثالها، عقل جمع که در واقع رویه آب و رنگدار فریبکارانهای از عقل فردی است، نقش داشته است. آنچه تاکنون تاریخ نشان داده است این است که عقل جمع بخودی خود چیزی نیست، بلکه همواره استفاده (سوء) از آن اهمیت داشته است.
47. خرد جمعی. برترین و والاترین شان و مرتبه حوزه شبه عقلی، مرتبه خرد جمعی است. برتری و والایی آن نخست به این دلیل است که ضرورت وجودی آن در درجه اول احترام به فرد و لازم شمردن آزادی فرد است. قطعا وجود واژه "جمعی" در ترکیب نام آن مانع این نیست که ضرورت احترام به فرد و آزادی او درک شود بلکه برعکس نشاندهنده این ضرورت است. چرا که جمعی، نمایانگر وجود آن چیزیست که "یاء" نسبت، آن را به تک تک همه کسانی که جمع نماینده ایشان است، نسبت میدهد. پس خرد جمعی، خرد جمع نیست. زیرا در خرد جمع، جمع فقط به صورت یک کل نمایان میشود که سرانجام نیز یک فرد به نمایندگی این کل، آن را اعلام میدارد. خرد جمعی، خرد یک کل نیست، بلکه خرد تک تک همه افراد تشکیل دهنده جمع است. ممکن است که این پرسش به میان آید که چگونه تک تک افراد میتوانند خرد خود را در خرد جمعی وارد سازند؟ البته اگر این پرسش از سوی شخص ورزیده به میان آید، هدفش ایجاد جدل و انحراف است. اما فرض را بر این میگذاریم که کسی واقعا این پرسش به ذهنش خطور کند. پس باید بگوییم که پاسخ، در شناخت ریشهها و مباحث مربوط به مردمسالاری (= دموکراسی) غربی هم اکنون موجود در جهان، و دریافت چگونگی ساز و کار نهادهای مردمسالارانه (= دموکراتیک)، نهفته است که باید از منابع مربوط به آن مطالعه شود. اکنون برای ما میسر نیست که به اختصار به شرح آن بپردازیم، زیرا نیاز به تفصیل دارد و در ضمن هدف ما نیز در اینجا ورود به نظریه سیاسی نیست. هدف ما این است که وضعیت انسان را در این جهان، از آن جهت که انسان است، و از آن جهت که انسان نخست فرد است، و از آن جهت که این فرد در میان دیگران موجودیت دارد، با ملاحظه اینکه دیگران به طور کور از قدرتی مهیب برخوردار است که در شرایط خاصی میتواند بلای عظیمی برای فرد و جمع با هم باشد، بیان کنیم. همین قدر میتوانیم گفت که در این ساز و کار، این فرد نیست که خرد خود را وارد خرد جمعی میسازد، بلکه برعکس، فرد از بین نظریهها و نهادهای متکثر موجود، با آزادی و امنیت کامل، یک راه یا حتی چند راه متناسب با خواستههای خود را برمیگزیند و خود را در آن مستحیل میسازد یا خود را در اختیار هدفهای آن میگذارد. در مقابل، آن نهاد نیز از آن فرد، ما میسازد و به عبارت دیگر، قدرت دیگران را حامی او قرار میدهد. در یک جامعه آزاد تکثرگرا، سرانجام همه نهادها یا نظریهها، در مراتب گوناگون، به چند نهاد بزرگ منتهی میشوند که همه یا اکثریت هدفها و شعارهای آنها، با خواستهای فردی که از طریق یک یا چند نهاد کوچکتر سرانجام به آن پیوسته است، همخوانی و سازگاری دارد. در چنین ساز و کاری است که هم فرد خرد خود را در اختیار خرد جمعی میگذارد و هم خرد جمعی در یک تقابل با خردهای فردی قرار میگیرد.
خرد جمعی همانگونه که از نامش پیداست، عقلی است که به جمع یا بهتر بگوییم به منافع جمع نظر دارد. خرد جمعی (فقط) از آن جهت جمعی نیست که تعلق به جمع دارد، که اگر اینگونه بود تقریبا بیمعنی میشد؛ بلکه از این جهت جمعی است که از طریق نهادهای جمعی کوچک، به نهادهای جمعی بزرگ میپیوندد و در همه حال میتواند نظر فرد را تامین کند. بیگمان اصل نخستین در خرد جمعی حفظ منافع فرد است. روشن است که پرسشهایی مانند اینکه در نظامی که از این اصل تاثیر گرفته باشد فرد هر کاری که دلش بخواهد میکند، حتی جرم و جنایت، جایی ندارند. نکته محوری در نظریه خرد جمعی و حاکمیت آن در زندگی اجتماعی بشری، این است که فرد میداند که در حضور دیگران است. این یادآوری از آن جهت بسیار مهم است که اگر فرد با این آگاهی بخواهد با "عقل فردی" خود یا با "عقل جمع" هدایت شده از سوی فرد یا گروه انحصارطلب (= توتالیتر) زندگی کند، نه تنها به منافع خود دست پیدا نمیکند، بلکه خود نیز قویا منکوب قدرت کور دیگران خواهد شد. ممکن است در بادی امر خلاف این به نظر آید؛ یعنی تصور شود که فرد میتواند دست به هر کاری بزند. اما تحلیل نشان میدهد که چنین نیست و فردگرایی و انحصارطلبی به منفعت فرد نیست حتی افرادی که در درون حلقه طرفداران قدرت متمرکز قرار گرفته باشند. هابز، صاحب عقیده مشهور "انسان، گرگ انسان است"، چهره قابل تاملی از دیگران ترسیم میکند. البته او به طور مستقیم به واژه دیگران اشاره نمیکند. او در اثبات نظر خود در دفاع از سلطنت مطلقه، وصفی از طبیعت انسانی ارائه میدهد که در واقع همان چیزی است که ما آن را بخش انسانی دیگران خواندیم. وی در این توصیف خود، پس از مقدماتی در باره رفتار انسانها با یکدیگر در صورت فقدان قدرت فائقهای که بتواند آنان را اداره کند، چنین نتیجهگیری میکند که بنابراین، ما در طبع انسان سه مایه و اصل مییابیم که موجب منازعه و دشمنی میگردند: نخستین، میل به سبقت و پیش افتادن است؛ دو دیگر، حس فقدان و نداشتن؛ و سومین، شهرتجویی و کسب افتخار است. نخستین، انسان را به کسب آنچه میخواهد وامیدارد. دومی، به کسب امنیت برای خود، و سومی به کسب حیثیت و اعتبار بازمیگردند. انسان برای برآوردن این خواستها، ناچار دست به خشونت میزند. نخست برای پیشی گرفتن بر دیگران، تا سروری خود را بر آنان اعمال کند و آنان و خانوادهها و اموالشان را تصاحب نماید. سپس از آنچه به دست آورده از راه به کارگیری خشونت و زور، دفاع کند. و آنگاه، با تحقیر و کوچکشمردن آنان، اعتبار خود را بالا ببرد، با یک کلمه یا لبخند؛ با ابراز عقیدهای متفاوت؛ با به کاربردن هر نوع نشانهای که خوارشمردن را برساند؛ خواه مستقیما رو به سوی خودشان داشته باشد و یا به طور غیر مستقیم بستگان و دوستان، قوم و ملیت، شغل و حرفه و حتی نام ایشان را نشانه برود.4 البته همانطور که گفته شد هابز در پی نتیجهگیری خاص خویش است، و چنانکه در اواخر همان صفحهای که مطلب بالا از آن نقل شد توضیح میدهد، مردم حتی اگر قانون هم برای جلوگیری از کارهایشان باشد، تا با آن فردی که آن قانون را میگزارد یا اجرا میکند موافق نباشند، از آن اطاعت نمیکنند. این نتیجهای نیست که با کار کنونی ما متناسب باشد، ضمن آنکه ممکن است بسیاری از آراء هابز نیز مورد انتقاد قرار گیرد. آنچه در نقل نظر او برای ما اهمیت دارد، وصف او از این وضعیت است صرف نظر از نتیجهگیریش. یعنی قدرتی که دیگران در خود نهفته دارد و اگر راهها و شگردهایی برای اداره و مراقبت از آن نباشد، فرد هیچگونه تامینی نخواهد داشت و به آسانی زیر پای دیگران له خواهد شد. ناگفته پیداست که فرد، انسان است و در اینجا افسانه انسان گرگ انسان است، حقیقت خواهد یافت. نیز باید توجه داشت که در نظر هابز، اینها که گفته شد، خصلت انسان است؛ و حال آنکه در نظر ما تنها خصلت دیگرانی انسان است. به سخن دیگر، انسان به مثابه فرد، یعنی آن موجودی که اولا وجود دارد، پس خواسته و ناخواسته حق بودن را در دست دارد، و ثانیا از همه ویژگیهای همگانی برخوردار است، مانند حس و فاهمه و حس درد و رنج و شادی و....، نمونه انسان است؛ و در برابر آن، دیگران قرار گرفته که مجموع همه آن چیزی است که بر او تحمیل میشود. بخشی از این دیگران یعنی بخش انسانی آن، از جنس اوست، یعنی از جنس فرد. مقابله انسان با دیگران، با آن بخش غیر انسانی دیگران، گرچه آسان نبوده و نیست، اما دستکم این خاصیت را داشته که او را وادار به مبارزه، ساختن و تسلیح خویش کرده است (نک: بند 3، 12). این چندان دشوار نیست، چرا که انسان هرگاه با غیر خود روبرو شود، میکوشد از طریقی بر آن غلبه کند و آن را از آن خویش کند و این کاری است که انسان با طبیعت کرده است و اکنون به درست و نادرستش کاری نداریم. انسان با تسلیح خود به علم و دانش و فناوری، بر این دشواری فائق آمده است. اما بخش دشوار کار، روبرو شدن انسان با بخش دیگر دیگران، یعنی آن بخش انسانی آن است. دشوار از این جهت است که اگر انسان نتواند میان دو بخش انسانی و غیر انسانی دیگران تفاوت بگذارد، کاری که متاسفانه عقل فرد، عقل جمع و حتی بینش عمومی از پس آن برنمیآیند، میخواهد همانگونه با این غیر خود رفتار کند که با آن بخش دیگر کرده است. اما چون نمیتواند، پس به هیات دیگران درمیآید و جزئی از نیروی کور و مهیب آن میگردد. این تفسیری است که به نظر میآید بتوان از هابز کرد. به هر روی، این کار بر عهده خرد جمعی است. هرگاه پوپر که من خود را پیرو او میدانم، از عقلانیت سخن میگوید، در واقع از همین عقل جمعی یا خرد جمعی سخن میگوید.
ما امروز این بخت را داریم که در زمانی زندگی میکنیم که خرد جمعی نقش فعال خود را در میان جوامع بشری احراز کرده است. امروز قوه خیال بیشتر از گذشته، بسیار بیشتر از گذشته میتواند در اختیار همدلی و همزبانی بشر باشد. زیرا بشر با اختراعات و اکتشافات شگفتانگیز خود، ارتباط میان آدمیان را به نحو بسیار گستردهای فراهم کرده است. امروز دیگر در جهان متمدن و دارای فرهنگ، بشر با عصا و چراغ خرد جمعی حرکت میکند. این چراغ نوری در میانه افکنده است تا دیگر قدرت دیگران کور نباشد، و آن عصا در دستان فرد است تا در میان دیگران بتواند با تکیه بر آن از افتادن و له شدن در زیر پای دیگران، خود را نگهدارد. شک نیست وقتی که چراغ باشد و نور بپراکند، صحنههایی هم دیده خواهند شد که پیش از آن در تاریکی مانده بودند و یا ما آنها را نادیده میگرفتیم، اما امروز به ناچار آنها را میبینیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم. اما وقتی فرد، آزادی حیات و آزادی انتخاب نوع زندگی داشته باشد، کسی را نمیآید که سخن از خوبی و بدی یا زشتی و زیبایی آن به میان آورد، مگر آنکه اولا و بالذات به آن حق و آزادی آسیبی و لطمهای وارد نیاید.
به این موضوع اندکی تاریخی هم باید نگریست. نگاه تاریخی بر روی موضوع عقل جمعی به این معنی است که عقل هم یک موضوع تاریخی است. اما مقصود از تاریخی، تصور آن به صورت یک پدیده، به معنی رویدادی که آغاز و انتهایی دارد، یک روز پدید میآید و یک روز هم به ناگزیر از میان میرود، نیست. زیرا تاریخ یک نمای طولی از رویدادها نیست، بلکه روایت حرکت هستی در میان خود و در تمام جهات آن است. اینکه ما به تاریخ یا در واقع به رویدادهای تاریخی در برش طولی نگاه میکنیم، مربوط به خودمان است. پس مقصود از تاریخی، بیان یک واقعه پایدار است، زیرا چیزی که پدیدهوار بیاید و برود، دیگر تاریخی نیست و تاریخی نمیتوان برایش تصور کرد. حتی اسطوره و قصه هم چنین نیستند، چه رسد به امر تاریخی. خرد جمعی، از این رو امری تاریخی است. تاریخی بودنش به این معنی، حتی با اینکه آن را در زمان هم تصور کنیم منافاتی ندارد. پس اگر پرسیده شود که چرا این عقل جمعی از آغاز به کار بشر نیامده و او را برای رسیدن به بهترین روش زندگی جمعی و سعادت فردی و اجتماعی راهنمایی نکرده است، باید بگوییم که عقل جمعی نیز به مثابه یک امر تاریخی مراحل رشد خود را گذرانده و در جریان تاثیر و تاثر متقابل عقل و فعل انسانی، هر دم بر کیفیت و غنا و قدرت آن افزوده شده است. در جریان تاریخ بشر، همواره کسانی بودهاند که با اندیشهها و نواندیشههای ناب خود بر محتوای این عقل افزودهاند. ما جرقههای بسیار درخشانی را در تاریخ تفکر انسان سراغ داریم، مانند ارسطو و کانت. اما نباید فراموش کرد که قدرت و محتوای عقل به طور کلی در گرو یک جریان تقابل با انسان بوده است. انسان نیز یعنی شرایط زندگی و محیط پیرامونیش. بنابراین، این بسیار طبیعی و معقول است که تا زمان معینی عقل جمعی به آن تحقق کافی و لازمی که بتواند راهنمای بشر باشد دست نیافته باشد، و یا مثلا در اندیشه ارسطو چیزهایی امروز به نظر ما مطلوب و پذیرفتنی نیایند؛ زیرا هنر عقل جمعی در واقع این است که میان مفاهیم انتزاعی و دورپرواز عقل، و زندگی انسان، یعنی فرد در حضور دیگران و دیگران ایستاده در برابر فرد، جمع و تناسبی عملی، یعنی قابل به عمل درآمدن ایجاد کند. مسلما چون شرایط زندگی بشر هم همیشه یک شکل و یک گونه نبوده، خرد جمعی هم فرصت و مجال ظهور نیافته است. پس اینکه میگوییم جرقههای بسیاری درخشیدهاند، به این معنی است که آنها کار خود را کردهاند و سخن خود را گفتهاند، اما مادهای که در آن دربگیرد، حاضر و کافی نبوده است. روشن است که مقصود تاثیری جهانشمول و همگانی و پرقدرت است.
خرد جمعی پس از آنکه در طول سدهها و سالیان دراز از ذخیره کافی برخوردار شد، در یک دوره معین تاریخی، دورهای که در آن شرایط و مقتضیات زمان و مکان به نحو مناسبی فراهم آمد، و بسا که بخت و اقبال هم در آن سهیم بوده باشد، مجال بروز و ظهور یافت. آن دوره روزگار روشنگری و عصر خرد بود و با انقلاب کبیر فرانسه وارد جریان تاریخ شد. پس از عصر انقلاب کبیر فرانسه است که ما شاهد ظهور و بروز پرقدرت خرد جمعی در میان بشریت هستیم. در همینجا لازم است توضیح دهیم که انقلاب کبیر فرانسه هرچند خود آغاز دورهای است که ما فعال شدن خرد جمعی را در آن قرار میدهیم، در عین حال نتیجه عصر روشنگری است که با فرانسیس بیکن و دکارت در آغاز سده هفدهم میلادی شروع میشود (این هر دو با چند سال اختلاف میتوانند متعلق به سده هفدهم به شمار آیند. هنگام مرگ بیکن در 1625م. در شست و پنج سالگی، دکارت تقریبا سی سال دارد). سده هفدهم میلادی بیگمان یکی از دورانهای درخشان تاریخ تفکر بشر به شمار میآید. اندیشههایی در این دوران به ثمر رسیدند که در ساختن روزگار قدرت خرد جمعی سخت موثر بودند. افزون بر کسانی که یاد کردیم، باید از هابز و به ویژه لاک یاد کرد. تحولی که در اروپا و سپس به دنبال آن کم و بیش در همه جهان پس از انقلاب کبیر فرانسه پدید آمد، در واقع نتیجه تاملات همین فیلسوفان و شماری اندیشمندان و ادیبان بزرگ بود. انقلاب فرانسه در 1787م.، یعنی تقریبا در اوج یک دوره صد ساله از ارائه اندیشههای درخشان بشری، اوجی که هیوم و کانت نیز در آن قرار داشتند، به وقوع پیوست. از آن زمان تاکنون خردورزی جمعی همچنان در حال پیشرفت و غنیتر شدن بوده است. دستاورد بزرگ آن، آزادیخواهی و مردمسالاری بوده است که به معنی احترام به شخصیت، حقوق و آزادیهای فرد، و حکومت با شرکت خود مردم با حق انتخاب سرنوشتشان به دست خودشان است. در کنار اندیشههای بزرگ فلسفی، همچون عقلگرایی پس از کانت، تجربهگرایی و نوتجربهگرایی تحلیلی، پدیدارگرایی، اصالت وجود، فلسفه تحلیلی زبان و منطق، تاریخگرایی و مکتب مارکس، و اندیشههای فرانوین* امروزی، عقل جمعی همچنان به رشد خود ادامه میدهد و در حال حاضر نمیتوان پیشبینی کرد که چیزی بتواند جلوی آن را بگیرد. آری ممکن است که یک جنگ بزرگ همهگیر هستهای، جهان را چونان شرایط مکانی رشد این عقل و هر چیز دیگر ویران کند؛ یا یک یخبندان ناگهانی زمین و حیات روی آن را منجمد سازد؛ و یا اصابت یک جرم آسمانی زمین را از مدار گردش خود خارج سازد. اما در حالت خوشبینانه، یعنی با تصور اینکه اینها روی نخواهند داد، دردناک است که ببینیم عقل جمعی با دستاوردهای بزرگی که تاکنون داشته و در جاهایی از جهان انسان در پرتو آن به آسودگی و آرامش زندگی میکند، به وسیله خود انسان متوقف گردد. عقل جمعی مستقل از نظامهای فکری و فلسفی بالا که از آنها نام بردیم، به کار خود مشغول است، هرچند در برخی از آنها پذیرفته شده، برخی از آنها با آن مقابله کردهاند، و برخی هم با ناباوری به آن از کنارش رد میشوند. به هر حال هیچ نظریه فلسفی نیست که پیامد سیاسی نداشته باشد و خرد جمعی با توجه به ظرفیت سیاسی بودن یا سیاسی شدن این نظامهای فکری، با آنها مشغول بده بستان است. قهرمان این عرصه، بدون آنکه بخواهیم سهم دیگران را نادیده بگیریم، بیگمان کارل پوپر است. البته ما میدانیم که مارکس با سختی زندگی کرد و سالها خود و خانوادهاش گرسنگی کشیدند و از زندگی راحت و آسوده، به خاطر هدفهای انسانی مارکس محروم بودند؛ انگلس از ثروت و آسایش خانوادگیش گذشت و این هر دو نگران خوشبختی و سعادت بشر بودند و در همین راه خود را از آسایش محروم کردند. اما اینهم دیگر مانند روز روشن است که بشر برای آنها معنی خاصی داشت و همه نوع را در بر نمیگرفت. درست به همین دلیل است که وقتی اندیشههای آنان به عرصه جامعه و حکومت راه یافت، به دست عقل جمع افتاد و فقط همان گروه خاص را که آنان بشر میدیدند، خوشبخت کرد. در برابر پوپر هم مردی بود که به یک زندگی دانشگاهی متوسط در زلاندنو قناعت کرد و عمری صرف مطالعه و کاری بسیار بزرگ نمود تا بتواند امتیازهای خرد جمعی را به بشر نشان دهد.
به عنوان یک نتیجه کلی و بدون ورود به جزئیات، در باره خرد جمعی میتوانیم بگوییم که اولا، نخستین اصل مهم برای خرد جمعی، فرد است و آزادی و حقوق او؛ دوم، دستیافت بزرگ خرد جمعی در عرصه زندگی اجتماعی بشر، چنانکه امروز پیداست، مردمسالاری آزادیخواهانه است. در اینجا باید اشاره کرد که سعادت و خوشبختی، (که در بند 50 به آن اشارهای خواهیم داشت)، به طور مستقیم هدف خرد جمعی نیست، زیرا که آن آرمان فرد است و به خود او بستگی دارد و بر هیچ اندیشه و تفکری نیست که مدعی دادن آن به فرد انسان گردد. گرچه با تحقق زمینه آزادی فردی و دستیابی فرد به حقوقش به طور درست و قانونمند، این هدف بخودی خود تحقق خواهد یافت. در باره این دومین دستیافت درخشان خرد جمعی، به چند نکته کوچک باید اشاره کرد. نخست اینکه هیچ چیز کامل نیست و اگر ما میگوییم این نظام دستاورد عقل است، درست به همین معنی است که نقص دارد، زیرا اگر کامل بود که دیگر نیازی به عقل نمیداشت، گرچه حرکت آن به سوی کمال است. دیگر آنکه من نمیتوانم در چند سطر یا چند صفحه به شرح مردمسالاری بپردازم، و اصلا هدفم این نبوده بلکه هدف من این بود که نشان بدهم مردمسالاری آزادیخواهانه، دستاورد بزرگ خرد جمعی است.5 و سوم آنکه از انتقادهایی که به این نظام وارد میکنند هم آگاهم؛ چه آنها که از سوی غربیانی همچون پیروان مارکس و کمونیستها و فرانوینگرایان ساختارشکن به آن وارد میآید و چه آنها که در کشور خود ما رسم شده است. در اینجا نمیخواهم وارد پاسخگویی و یا مباحث جدلی شوم. همینقدر برای روشن شدن ذهن کسانی که در اثر انحصار وسایل ارتباط جمعی و تبلیغ مدام این انتقادها واقعا موضوعهایی چون فقر معنوی در غرب، خودکشی در کشورهای دارای مردمسالاری آزادیخواهانه، و روی آوردن به حیوانات به ویژه سگ برایشان مطرح است، در دو کلمه میگوییم که فقر معنوی آنجا را بگذارید و فقر مادی ما را ببینید؛ خودکشی را هم بگذارید و کشتههای حوادث جادهای ما را ببینید؛ حیوان گرایی را بگذارید و شمار بچه در خانوادههای فقیر ما را ببینید.
پینوشتها
1. هابز نیز در لویاتان، به این نکته اشاره کرده است، ص 85.
2. فردریش آگوست فون هایک (Hayek, Friedrich August von) در سنگر آزادی، ترجمه عزتالله فولادوند، صص 107ـ 108. کتابی بسیار ارزشمند، در واقع مجموعهای از چند مقاله یا سخنرانیهای مختلف هایک است که مترجم دانشمند آنها را انتخاب و ترجمه کرده و در یک کتاب به فارسی گرد آورده است.
قصد من از نقل قول از هایک که در اصل در تائید بازار آزاد و تقویت نهادهای آزادیخواهانه غربی ایراد شده است، دفاع از ترویج نظام دلال بازی و واسطهگری نیست، حتی قصد خود مولف هم این نبوده است. هرچند این وضعیت متاسفانه در اواخر دوره پهلوی به ویژه در کشور ما رواج داشته و بعد از آن نیز ادامه یافت. دشواریهای ناشی از آن نیز از آن پس گریبان اقتصاد بیمار کشور را گرفته است. بیگمان تولید در درجه اول و مدیریت صحیح برنامه و مدیریت صحیح و سالم اجرا در مرتبه بعد، اساس اقتصاد سالم به شمار میروند. اما هرگز نباید در راهی که در پیش گرفته میشود، دچار افراط و تفریط شد و مسائل اقتصادی را با نگاه غیر اقتصادی نگریست و حوزههای موثر دانش و شناخت و تجربه را در جامعه نادیده گرفت، و یا از آن سو، مسائل مهم تخصصی را به بازاریان سپرد. هر یک از اینها جایگاه خود را دارند و باید به تفکیک و عالمانه به کار گرفته شوند و هر یک در جایگاه خود جدی گرفته شوند. به علت حساسیت موضوع، به مناسبت نقل قول در متن، این حاشیه را لازم دیدم.
3. همو، همان، صص 167ـ 170.
4. نک: لویاتان، فصل سیزده.
5. در صورت تمایل برای فهم بهتر این مطلب و شرحی کامل و جامع از آن خواننده را به جامعه باز و دشمنان آن، اثر جاویدان و بزرگ پوپر ارجاع میدهیم که خوشبختانه خواننده فارسی زبان میتواند با بهترین ترجمه ممکن (دکتر عزتالله فولادوند) از نظر نویسنده متفکر آن برخوردار باشد.
تعبیر عقل شمارشگر از استاد فقیدم دکتر شرفالدین خراسانی ـ شرف است و من خود آن را عقل حسابگر میخوانم.
بین فرنگیها شخصیت خاصی به نام «اسکروچ» نماینده فرد خسیس است. از کی باب شده، ما نمیدانیم. اما مولیر نمایشنامهنویس هم یک شخصیت خسیس را در نمایشنامهای نشان داده است. در فرهنگ فارسی ـ عربی ما، نام عام این نمونه «بخیل» است و آثاری در باره آن نوشته شدهاند. ظاهرا در حدود نیم سده پیش و یا کمی پیشتر، نام «حاججبار» مصداق شخصیت بخیل یا خسیس در فارسی شده است که ما از سابقه آن بی اطلاعیم و گویا از طریق یک فیلم سینمایی فارسی در میان مردم رایج شده باشد.