سیمرغ: تاریخ راستین رستم و پسرش
نویسنده: ترجمه، مقدمه و پینوشت جلیل نوذری
مقدمه مترجم
داستان «سيمرغ: تاريخ راستين رستم و پسرش» را از کتاب منداييان عراق و ايران ـ آيينها، رسوم، افسانههای جادويي و فرهنگ عامه نوشتـﺔ خانم اتل استفانه دروور، صفحات 385ـ369 برگردان کردهام.1 متن انگليسي، علاوه بر داستان، داراي يک بخش کوتاه ملاحظات کلي و نيز تعداد هشت پي نوشت از نويسنده است که هر سه بخش را به ترتيب اصلي آنها آوردهام. تا مدتي پس از اتمام ترجمه گمان میكردم كه برگردان من اولين ترجمـﺔ اين روايت است، زيرا به رغم جستجو در نوشتههای فارسي، به جز تنها در يک مورد و آن هم نوشتهای از فرشيد دلشاد از دريچـﺔ نشانه شناسي اين روايت2 نشاني از معرفي آن به فارسي زبانان نمیيافتم. بعد، دانستم كه سالها قبل دكتر خالقي مطلق در نوشتهای كه زير عنوان «يكي داستان است پر آب چشم (درباره موضوع نبرد پدر و پسر)»، در نشريـﺔ فارسي ايران نامه از انتشارات بنياد مطالعات ايران، شماره 2، زمستان 1361، صفحات 164 تا 205 در واشنگتن منتشر شده است برگردان داستان مورد نظر را در صفحات 186 تا 194 به دست داده است. اما، علاوه بر انتشار آن ترجمه در سالهای دور و در خارج از كشور كه دسترسي به آن را مشكل میكند و نيز برخي نكات كه بايد توجه دوبارهای به آنها میشد (از جمله موارد زيادی که در آن ترجمه با توجيه «سبک کردن جزييات بی اهميت» حذف شده بودند ـ ص 185)، انتشار ترجمـﺔ ديگری از آن روايت را همراه با مقدمه و پي نوشتهایی که همراه آن کردهام براي خواننده خالي از نفع نمیديدم.
خانم دروور در ملاحظات کلي خود در پايان متن خيلی کوتاه به دو نکته اشاره میکند. يکي، جاي خالي سيمرغ در روايت شاهنامه و ديگري، روايت پترمان از داستان که پاياني متفاوت با روايت مندايی دارد. در شرح شاهنامه از داستان، بر خلاف روش معمول خاندان رستم در شرايط بحراني، از سيمرغ ياري خواسته نمیشود و اين امر به صورت پرسش برانگيزي به سکوت برگزار میشود. دلشاد مینويسد:
خاندان رستم که در تنگناهاي خود پياپي از سيمرغ ياري میخواهند، در اين هنگامـﺔ فاجعه گون يعني نزع سهراب اين کار را نمیکنند و حتي اشارهای نيز به توتم سيمرغ چونان ياور باستاني خاندان سام نمیشود. سيمرغي که سام را ياري مینمود، پرورندة زال بود، و به نيروي ماورايي خويش زايش رستم از پهلوي رودابه را ياري کرد، در اين وانفساي اسفناک به ياري آنان نمیشتابد يا بهتر بگوييم فراخوانده نمیشود. خوانندة شاهنامه اگر روند اساطيري اين منظومه را پي گيرد، بي شک اين پرسش را از خويش يا سرايندة حماسه میکند که چرا سيمرغ ... به ياري يگانه فرزند برومند رستم يعني سهراب نمیشتابد؟ (30)
در روايت مندايي سيمرغ مانند هميشه در کنار خاندان رستم است بي آن که گناه تهمتن را بي پادافره بگذارد. مجازات رستم آن است که سهراب را به مدت يک سال بر روی سر خود حمل کند تا بهبود يابد. روايت مندايي داستان جدا از پر کردن اين جا افتادگي و داشتن پاياني خوش که آن را از شرح شاهنامه متمايز میکند، در موضع مهم ديگري نيز گزارشي متفاوت بدست میدهد. به جاي عقد و عروسي شتابزدة بي توجيه و نيم شبي رستم و دختر شاه، در اين روايت میبينيم که مراسمي به آيين برگزار میشود و جشن و سرور، به رسم خانوادههای ايراني تا سه ـ چهار دهه پيش، هفت شبانه روز به درازا میکشد. مقالهای زير عنوان «کالبد شکافي نقش تقدير در مرگ سهراب» با امضاي «آن نوشدا»، که در چندين تارنماي اينترنتي منتشر شده و گويا انتشار چاپي نيافته است، به اين نکته اشاره میکند. نويسندة مقاله میپرسد:
نيمه شب عجولانه موبد آوردن و خطبه عقد را جاري کردن، صرف نظر از آنکه به اندازه کافي غير منطقي و حتي مضحک مینمايد، عوامل و عناصر بروز تراژدي را نيز کم رنگ و بي اثر میسازد. در شرايطي که شاهان و بزرگ زادگان هفت شبانه روز براي ازدواج فرزندانشان جشن میگرفتهاند، شاه سمنگان چگونه راضي شده است که دخترش مثل کنيزان پنهاني به عقد رستم درآيد؟ ... چرا در طول آن سالهایی که سهراب در دامان تهمينه میبالد و رشد میکند، هيچکس نمیپرسد پدر اين پسر شگفت انگيز کيست؟ اين مسئله، نشان دهندة يکي از نقطههای ابهام بسيار مهم در داستاني است که بسياري از ديگر عناصر و اجزاء آن با ظرافت و چيره دستي استادانهای خلق و در کنار يکديگر چيده شده است.
از مقاله پيداست كه نويسنده روايت مندايي را نخوانده و از پيرنگ آن بي اطلاع است، اما نوشتـﺔ دلشاد را ديده و از روي آن به وجود اين روايت آگاه است. او از شتابزدگي و پنهانکاري در ازدواج رستم و تهمينه چنين نتيجه میگيرد:
به عقيده نگارنده، بايد يکي از دو علت اصلي مقاومت رستم را در برابر بازشناسي فرزند در همين واقعه آغازين جستجو کرد. نکته دوم اينکه رستم، پس از بازگشت به وطن، ماجراي وصلت خود را با تهمينه از همه پنهان میکند. در نتيجه، احتمالاً در وصلت رستم و تهمينه امري خلاف قاعده و ممنوع صورت گرفته است؛ براي اين پنهانکاري رستم فقط يک دليل به نظرمان میرسد: براي وصلت پهلواني ايراني با دختري غير ايراني احتمالاً غير از اذن پدر مجوز شاه نيز لازم بوده است.
دلشاد در نوشتـﺔ کوتاه خود آميزش باورهاي آييني ايراني (دينداري، دلاوري و دانشوري رستم)، مسيحي (خورش رساندن سيمرغ به يزد در روز يک شنبه که «روز عيد پاک و رستاخيز مسيح» و روز خاص خورش رساندن به بينوايان است)، يهودي ـ آرامي (اشاره به شَمِش)، و اسلامي (عطسه کردن و لبخند زدن يزد پس از بهبودي که شبيه گزارش تاريخ بلعمي از اندر شدن جان به کالبد آدم است) در روايت مندايي را بر میشمارد. در نام بردن از موارد آميزش مسيحي او البته يک اشتباه هم میکند و آن اين است که «ناصورايي» (دارندة دانش الهی) را «با نصارا» (مسيحيان) (ص 31) يکي میگيرد، اشتباهي كه در برگردان دكتر خالقي مطلق هم ديده میشود و دلشاد به احتمال منبعي جز ترجمـﺔ او در اختيار نداشته است.
پيوندهای مردم شناختی ايرانيان مندايي با ديگر ساکنان ايران بسيار زياد است. با آن که زبان دينی ايشان آرامی شرقی است، اما وام واژهها و نامهای زيادی از فارسی به آن راه يافته است. آنان پرچم آيينی خود را «دَرَبشَه» میخوانند که همان «درفش» است. فردی که زير رهبری او در دوران اشکانی از مکان اساطيری و تاريخی خود به ميان رودان و خوزستان کوچ کردند «اردبان» است که نگارش ديگری از «اردوان» است. نام راوی داستانی که پيش رو داريد هِرمِز (به کسر اول و سوم) است که حداقل با تلفظ رايج بزرگ سالان روستاهای رامهرمز (خوزستان) از اين نام يکی است.
سيد حسن تقيزاده، در مقالهای که احمد آرام از انگليسي به فارسي ترجمه کرده،3 نوشته است که در قوم مندايي «نه تنها ترتيب قديم ايراني محاسبـﺔ زمان نزد آنان متداول است، بلکه گاه شماري ملي آنان دقيقاً تنها ادامـﺔ صحيح گاه شماري مزديسنايي يا اوستايي جديد است،» و گاه شماري آنان را «درست همان گاه شماري ايراني اواخر دورة ساساني» میداند که «بدون هيچ انقطاع و تغييري تا زمان حاضر امتداد يافته» است (صص 103ـ104). هر چند بحث اصلي تقيزاده در مقالهاش بيشتر همسانيهای گاه شماري مندايي با گاه شماري ايران باستان است، اما اطلاعات ديگري را هم در مورد منداييان به دست میدهد که بخشي از آنها را از همين کتاب خانم دروور گرفته است.
تمرکز ديرينـﺔ منداييان در خوزستان در شوشتر بوده است، تا به جايی که پل شوشتر در اساطير آنها راه يافته است و داستانی از آن در کتاب خانم دروور هم آمده است. اما، به دليل قتل عدة زيادی از آنها در نيمه اول قرن نوزدهم در آن جا (تصرف محل انجام مراسم آنان بر روی يکی از بندهای رود و غرق کردنشان در رودخانه در محلی که هنوز به «بند صُبی کش» يا «بند صُبيون» معروف است)، و نيز همه گيری طاعون سبز در همان سالها، از آن جا ريشه کن شده و در اهواز متمرکز شدند (نزديک رود کارون). دو ظرف با نوشتههايی به خط مندايی (آرامی شرقی) که پيش از اين در موزة شوش بود و تازگیها به سه ظرف ديگر منقش به خطوط همان زبان در موزة آبگينه پيوسته اند متعلق به اين دورة حضور است. نوشتههای اين ظروف را آقای سالم چهيلی خوانده است که متن اصلی نوشتهها و ترجمـﺔ آنها از ايشان هم اکنون در کنار اين ظروف در موزه است. در دزفول هم وجود دو محله به نامهای «محله صبيون» و «سر ميدان صبيون» (هر دو در نزديکی رود دز) دلالت بر حضور تاريخی مندايیها در اين شهر دارد، هر چند اکنون کسی از ايشان در اين شهر سکونت ندارد. هم چنين، وجود روستايي با نام «چم صبي» در رامشير (خلف آباد سابق) گوياي حضور ديرينـﺔ ايشان در آن منطقه بوده است، زيرا با توجه به معناي «چم» كه انحنا و خميدگي (فرهنگ بزرگ سخن، دكتر حسن انوري) و پيچ رودخانه است، «چم صبي» به معني سكونت گاهي از صابئين در يكي از پيچهای رود جراحي است (نام روستاهاي زيادي در مجاورت رود علا و جراحي در رامهرمز و رامشير با «چم» شروع میشود: مانند چم ليشون، چم هاشم، چم دهقان). اين حضور تاريخی در شهرهای کنار آب خوزستان در روايت ترجمه شده نيز بازتاب میيابد آن جا که به حضور ديرين ناصورايیها و مندايیها در کنار کارون اشاره میکند، رودی که منداييان آن را «هِما مولای» (آب گرم) مینامند. کوچههای منتهی به «سر ميدون صبيون» در دزفول دارای نامهای زيبای فارسی هستند که تعدادی از آنها چنين است (تابستان 1389): «باربد»، «رامسر»، و «شبرنگ». نام دو کوچـﺔ ديگر نيز که میتوانند، حداقل يکی يا هر دوی آنها، فارسی باشد يا نباشد «شيده» و «مهراس» است. میدانيم که مندايیها نامهای زيبای فارسی فراوان داشتهاند، اما نمیتوانم با قاطعيت بگويم که نام اين کوچهها ارتباطی با حضور پيشين ايشان در آن شهر داشته است. تقیزاده در مورد نامهای فارسی نزد منداييان مینويسد:
در کتيبـﺔ خوابير به نامهای ايرانی فراوانی بر میخوريم که ظاهراً مانداييان به آن نامها خوانده میشدهاند، از قبيل زادبه، رستم، آذريزدان، فرخرو، خسرو دخت، مهين دخت، بهمن دخت، دين دخت و نظاير آنها، (پانوشت 9، ص 118).
در مورد اختلاف در نگارش نام اين قوم که در فارسي به صورتهای «ماندايي» و «مندايي» نوشته میشود درست آن است که صورت «ماندايي» هيچ توجيه تاريخي يا واژه شناختي ندارد و به نظر میرسد آنهايی که از راه خواندن متنهای اروپايي اطلاعات خود از ايشان را کسب کرده اند از خواندن واژة Mandaean به اين نگارش رسيده باشند. نام درست اين مردم «مندايي» است که از ريشـﺔ «مَندا» به معني «معرفت» است. جدا از آقاي دلشاد که روايت مندايي موضوع اين ترجمه را معرفي کرده است و در همه جا از واژة «ماندايي» استفاده کرده است، حتي دكتر خالقي مطلق4 در ترجمـﺔ خودش از روايت، و نيز تقيزاده که مقاله اش را احمد آرام با آگاهی او ترجمه کرده هم همين نگارش را بکار برده اند. از آن بدتر، در يکي از پانوشتهای تقیزاده چنين توضيحي را میخوانيم: نام «ماندايي با مراسم تغسيل آنان ارتباط دارد و نام نصوري با معبد ايشان. اولي که نام گزيده تري است ظاهراً جنبـﺔ ديني دارد و دومي جنبـﺔ ملي». اين توضيح چندين اشتباه دارد. نخست، چنان که در بالا آمد، «مندايي» از ريشـﺔ «مندا» به معني «معرفت» و «شناخت» است. در عوض، نام ديگري که اين مردم به آن معروفند، صبي و جمع آن صابيون، با غسل و شستشوي آييني مربوط است. دوم آن که «نصوري» نيز خوانش اشتباه Nasurai است. خالقی مطلق آن را بی هيچ توضيحی «نصاری» معنی میکند. اما اين واژه، «ناصورايي»، به معني دارندة دانش پنهان يا دانش الهی است (چنان که در همين روايت هم خواهيم خواند) و ارتباطي با معبد ندارد. نام عبادت گاه منداييان «مَندي» است. با اين ترتيب، هر دو واژه جنبـﺔ دينی دارند.
خانم اتل استفانه دروور كه همسرش از مسئولان سفارت بريتانيا در عراق بود، پيش از عراق در سوريه و سودان بوده است. او علاوه بر معرفي منداييان، مجموعهای از متون آنان را نيز گردآوري و برخي را منتشر كرده است. هِرمِز بر اَنهَر، راوي داستانی که برگردان آن را میخوانيد، از منابع اصلي خانم دروور در تهيـﺔ مواد كتاب، نقره كاري ساكن بصره بوده است كه خودش روحاني نبود اما از خانوادهای روحاني برخاسته بود.
وام واژههای فارسی روايت در مواردی متأثر از تلفظ مندايی بکار رفتهاند. برای مثال، نام اسب رستم به صورت «رَخَش» (به فتح اول و دوم) آمده است. دليل آن هم اين است که در زبان مندايی به اسب «راکشا» يا «رَکشا» گفته میشود. هم چنين، هر جا که سخن از «پهلوان» (مفرد) است واژه به صورت «پهلوانی» داده شده است، و آن جا که جمع واژه مراد بوده است تنها «پهلوان» (به سکون «ن») و در يک مورد «پهلوانيَه» گفته شده است.
در روايت مندايي اشاره به خوابي از زال میشود كه در آن دست راست رستم قطع میشود. در روايتهای خوزستاني شاهنامه روايت «رستم يك دست» را داريم. اميد است گردآوری و انتشار چاپی آنها، در کنار روايتهای موجود به تبار شناسی داستان مورد بحث ياری رسانند.
کليـﺔ يادداشتهای درون ابرو ( ) در سرتاسر متن، جز يک مورد، از آن راوی يا ثبت کنندة انگليسی روايت است. اما، به دليل برخی اشارات و نامهایی که نيازمند توضيح براي خوانندة فارسي زبان است بر پینوشتها افزودهام. در موارد متعدد از ياري دانشمند مندايي، آقاي شيخ سالم چهيلي برخوردار بودهام که تمامی برگردان و مقدمه را نيز خوانده و نکات مفيدی را گوشزد کردهاند. از ايشان سپاسگزارم.
اين برگردان را به ياد مشهدي ابراهيم نوذري، پيرمرد روستايي نابيناي سواد ناآموختهای پيشکش میکنم که داستانهای شاهنامه را به شعر از بر بود و دنياي خيال چه بسيار شبهای کودکي و نوجوانيام را با خواندن و شرح چند بارة آنان پر میکرد. روانش شاد باد.
ترجمـﺔ روايت مندايي داستان «سيمرغ: تاريخ راستين رستم و پسرش»
پارسيان5 در مورد اين تاريخ در شاهنامه نوشتهاند، اما تاريخ آنها راست نيست. تنها ما صابيون داستان راستين را میدانيم و آن را از پدر به پسر گفتهايم. شرح آن چنين است:
رستم6 که آوازة نيرو و شهرتش را شنيدهاي، اهل افغانستان بود. روزي، از سر تقدير، بر اسب خود میراند تا به ترکستان رسيد. چون شکار كردن را دوست داشت، غزال، گورخر7، پرنده و جانوران ديگر را شکار میکرد، و با آن چه کشته بود روزگار میگذراند. نسيم ملايمي میوزيد، و هوا را بوي گلهای صحرا پر کرده بود. اسبش رَخَش (به زبان مندايي يعني «اسب»)8 تيزهوش بود، و چنان انسی با صاحب خود داشت که کوچک ترين فرمانش را میبرد و او را سخت دوست میداشت. روزي رستم لگام از سر او بر گرفت و بدو گفت: برو، چرا کن! علف و گياه اين جا خوش گوارند و مرا خواب گرفته است!
پس، رستم بخفت، چون هوا دل پذير بود، و رَخَش به چرا پرداخت.
رستم از خواب که برخاست، اسب را بخواند، اما اسب نيامد، و هر چه جست، او را نيافت، زيرا که رخش را دزديده بودند. دل رستم گرفت و فکرش آشفته شد؛ زيرا که رَخَش را بسيار دوست میداشت، چون که اسبي عادی نبود، بلکه کرة نرياني دريايي بود که از آب برون آمده و بر پشت مادياني که بر کناره بسته بود برآمده بود.9 هيچ اسبي چون رَخَش بار رستم را نمیبرد!
رستم نزد شاه ترکستان رفت و به او گفت: اگر اسب مرا که کسانت از راه بدر بردهاند پس ندهی، تو و سپاهيانت را خواهم کشت. زيرا، رستم میدانست که ترکستانيها زبان اسبان میدانند، و راست آن که آنان با شيرين زباني و نويد آب گوارا و علفهای ترد رَخَش را فريفته بودند.
شاه ترکستان به نرمي با او سخن گفت، زيرا میدانست که رستم زورمند است، و به او گفت: بفرماييد مهمان ما باشيد! بنوشيد و بياراميد! به خواست يزدان اسبتان يافته میشود!
رستم درآمد، و نشست و از شرابي که به او دادند نوشيد. سپس، خوراکي و اتاقي به او دادند که در آن به تنهايي بيارامد.10 پس از آن او را گفتند: اسبت را سيستانيها بردهاند!
رستم ايشان را ترک گفته، راهی سيستان شد و اسبش را میجست، اما مردم آن جا او را گفتند: بر ما خشم مگير، اسب تو پيش ما نيست، نزد شاه چين است.
پس رستم راهي چين شد، و به قصر شاه چين رسيد. نرسيده به قصر چشمهای بود که آن را چشمـﺔ مرواريد میخواندند. نسيم آرامي میوزيد كه از بوي درختان و گلهای روييده بر کنار چشمه خوشبو شده بود. او دراز کشيد و در کنار بَرْم که بر سر راه قصر بود، بخفت.
از دختر شاه چين بشنو که با شن پيشگويي میکرد و فال رمل میگرفت، و در شن خوانده بود که او از آن كسي جز رستم نيست ـ تنها او از ميان مردان. دختر را عادت بر اين بود که هر روز به چشمـﺔ مرواريد فرود آيد و در آن آب تنی کند، و در اين روز هم چنين کرد. جامه از تن در آورد و برهنه در آب شد، و خود را میشست. آن گاه کسي را ديد که از لابلاي گلها به او چشم دوخته است، و بي درنگ موی خود رها کرد تا چون بالاپوشي او را بپوشاند. با خود انديشيد که او بايد رستم باشد، زيرا در دل خود میدانست که چشمها چشمان رستم است. دختر به او نزديک شد و سلام کرد و گفت: به دنبال رَخَش میگردي؟ مرد از او پرسيد: اين گمان چگونه بردي؟ دختر در پاسخ گفت: تو رستمي، میدانم!
از دختر بشنو که جوان بود و خواستني، و خواستگاران زيادي را با گفتن اين که: تنها رستم را مرد خود بر میگزينم! جواب کرده بود.
اينک او به رستم گفت: اگر مرا بگيري، میتوانم رَخَش را برايت بيابم و به نزدت بيارم!
رستم او را نگريست و بدو دل باخت، و گفت: تو را میگيرم! به راستي که شادمان خواهم شد چنين کنم!
دختر گفت: بيا! بايد بر پدرم ميهمان شوي. و او را نزد پدرش برد که از روي ادب، و با «درود بر تو باد!» رستم را خوشامد گفت. رستم در پاسخ گفت: بر تو باد درود! آنگاه شاه چين به زبان پهلوانی او را گفت: خوش آمدي! خوشنودم که رستم مهمان من است!
رستم اسب خود را از او جويا شد، زيرا میدانست که شاه چين رخش را، از مردم سيستان که آن را ربوده بودند، خريده است.
شاه خود را به آن راه زد و گفت: اسبت پيش ما نيست!
آن گاه رستم به خشم آمد، و گفت: يقين دارم که اسب من نزد شماست، و چنان چه دست از او بر نداريد، تو و جنگاورانت را خواهم کشت.
شاه با خود گفت: بايد سياست به كار گيريم! و به رستم چنين گفت: جوياي اسب خواهيم شد: خواهيم جست که کجاست. خشمگين مباش! تو ميهمان مايي و ما نيکِ تو را میخواهيم. خواهم کوشيد اسبت را بيابم، و چنان چه خواست پروردگار باشد يافته میشود.
پس رستم سه روز نزد ايشان ماند، و آن گاه نزد شاه آمد و گفت: دل بر دخترت باختهام! او را به من ده!
شاه در پاسخ گفت: با خوشنودي، چون از تو بهتر در جهان مرد نيست! و زمان درازي است که دخترم آرزومند توست.
شاه چين بسيار خرسند بود، و رستم و دختر شادمان بودند. عالِمي را فراخواندند و پيمان زناشويي بستند، و جشن و شادماني هفت روز به درازا کشيد. از ميهمانان پذيرايي میشد، و شب چون روز میشد، از بس چراغ در اتاقها روشن بود.
آن گاه رستم از عروسش پرسيد: اسب من کجاست؟
زن گفت: انديشه مدار، پيش من است!
شاهدخت مادياني داشت و هم چنان که خودش رستم را ديده و دل بدو باخته بود، ماديان هم رَخَش را ديده و دل به نريان داده بود. در آن وقت ماديان از رَخَش کرهای داشت، و شاهدخت، نريان و کره را آورد تا به شوي نشان دهد. همين که اسب صاحب خود را ديد، به سوی او تاخت، و بيني بر شانهاش گذاشت، و رستم او را بوسيد و نوازش کرد، زيرا که بسيار دوستش میداشت.
از رستم شنو که دانش از خورشيد داشت، که او را يزدان پاک، يا خور،11 میخواندند، و پروردگاري بود که پرستش میکردند. رستم دانشهای نهاني بسيار داشت، و در نوشتههای پيشينيان ما آمده است که رستم هر قدر زور از خورشيد میخواست، بسته به ساعت خورشيد، از او میگرفت.12 از بامداد تا نيمروز زور رستم زياد بود، اما در پسين نيرويش میکاست. پيشتر از زماني که داستان آن را برايت میگويم، رستم در بيابان بود، در کوهها، و در جاهايي که زمين کندههایی داشت، و اين دانش در آن روزها يافته بود. خداوند چنان زور زيادی به او میداد که دو هزار مرد جنگی از پسش بر نمیآمد. آري، پهلوانان خردمند بودند، اما او در خرد از همه سر بود! پهلوانان دارندة دانشها بودند، چون اگر دست به نيايش بر میداشتند، با نيرويي که يزدان پاک به ايشان میداد کسي را ياراي شکست شان نبود. چه بسيار شاهان يا پيشواياني که با لشکري به جنگ ايشان میآمدند و به سبب همين نيرو توان نزديک شدن به آنها را نداشتند. (اگر کسي از مردم ما به ژرفاي آموزههای پنهاني فرو رود، پرده از پي پرده پس میزند و پس میزند و پس میزند، تا دي!13 او بر نهاني ترين آموزه دست خواهد يافت ـ که از آنِ ايشان [پهلوانان ـ مترجم] هم بود. اما چنين مردي، چنان چه با تو سخن بگويد، هر چند شايد پرسشت را بدرستي پاسخ گويد، دربارة آن دانش دروني خاموش خواهد بود. او مردي است که دربارة آن چه میبيند پرچانگي نمیکند. اگر من مَلکا يا اُثرايي14 را میديدم، خرسند شده و شايد از آنها سخن میگفتم؛ اما او از آن چه میبيند چيزي نمیگويد. او راه خود را میداند، و در آن گام میزند.
دين پهلوانان و دين ما نخست راه يک ساني را میرفتند، اما ما نور تازهای را يافته و دنبال کرديم، در حالي که آنان بر همان آيين ماندند. در دين ما، دانشهای نهاني را نبايد بر زبان آورد: هر کس بايد خود بدانها دست يابد. خداوند پيش پاي آنان که درخور گام زدن در آنند راهي میگشايد. بيش تر مردم اين دنيا دانش دنيايي دارند، اما ايشان خوابند. خواب! گويي خفتگاني در گردشند، و روشن شدگان آن را میدانند. اما، چنان چه خداوند جويندهای در پيِ راستي را ببيند، او را بيدار خواهد کرد.)
بشنو از رستم که نزد شاه چين رفت و گفت: ميخواهم پدر و خويشانم را ديدار کنم. شاه چين در پاسخ گفت: برو، در پناه پروردگار! اما همسرت را نزد من بگذار، زيرا که راه دراز و دشوار است. در بازگشت آن والا مقام، او را پيش شما باز خواهم گرداند.
رستم بازوبندي داشت كه بر آن سنگهای گرانبها نشانده و بر سنگها نوشتههای طلسم کنده بود. او بر اين نوشتهها آگاهي داشت، اما کسي ديگر نه، زيرا که نوشتههای روي ياقوتها و زمردها و الماسهای نشانده بر بازوبند رمزي بودند. آن بازوبند را به همسر داد، و او را گفت: چنان چه مرا پسري زادي، اين را بر بازويش ببند. گر مرا دختري زادي، و پيش آيد که در نياز اوفتد، تنها کافي است اين را به بازرگان توانگري بنمايد تا هر چه خواهد او را فراهم گرداند، زيرا که اين بازوبند سرزميني را بيرزد.
رستم سفر کرد و به نزد خويشان خود بازگشت، و بازوبند را به همسر سپرد. دختر باردار بود و زمانش که رسيد، پسري زاييد. پسر کودکي زيبا بود، و سه ساله که شد میتوانست پسران بزرگ تر از خود را در کشتي به زير کشد، زيرا که بسان پدر زورمند بود. هفت ساله که شد، چنان چابك سواري شد که حتي پهلوانان نيز با او برابري نمیکردند. او شيفتـﺔ سوارکاري در بيابان بود.
چون از مادر پرسيد: مادر، پدرم کجاست؟ او کيست؟ زن دوست نداشت بگويد که پدرش رستم او را ترک گفته است، پس گفت: نياي تو پدر توست ـ آيا او تو را با مِهر دوست نمیدارد؟ و از پدر خواست بگذارد کودک بر اين باور باشد. اما کودک به پانزده سالگي كه رسيد پيش آمد و ناگزيرش کرد تا حقيقت را بگويد، و گفت: اينک بايد به من بگويي. پدر من کيست؟
مادر در پاسخ گفت: جز راست چه میتوانم به تو بگويم! پدرت رستم از افغانستان است.
پسر با شنيدن اين پاسخ نزد نياي خود رفت و ده هزار مرد جنگي از او خواست تا برود و پدرش را بجويد. او بر کره اسبي سوار بود که پدرش رَخَش بود از ماديان مادرش. زادن آن کره چنين بود: چنان بزرگ بود که مادرش نمیتوانست او را بزايد و، چون از مرگش ترسان شدند، پزشکي آمد و شکم ماديان را باز کرد.15 اين چنين بود که به دنيا آمد، و چنان به رخش میمانست که عکسي به اصلش ماند.
جوانک پير سربازي به همراه داشت که رستم را به خوبي به ياد میآورد. از نياي خود اجازة رفتن گرفت و او را بوسيد، و مادرش او را بوسيد و برايش گريست، زيرا سخت دوستش میداشت. پسر هم او را در بر گرفت و گريست و گفت: مترس! باز خواهم گشت!
اما مادر گفت: اي يزد!16 تاب رفتنت را ندارم، زيرا که در بامداد، و نيمروز و شب هنگام آرزومند ديدار رويت هستم!
جوان گفت: و من خواستارم که پدرم را در بامداد، و نيمروز و شب هنگام ببينم، و تو را نيز! آرزومندم که هر دوان را با هم پيش روي خويش داشته باشم، تا بتوانيم هميشه شادمان باشيم.
پس مادر را بوسيد و رفت، و گفت: اگر خواست پروردگار باشد بازخواهم گشت و پدرم را با خود خواهم آورد. پيش از راهی شدن، مادر بازوبند را بر بازويش بست و گفت: پدرت با ديدن اين خواهد دانست که تو پسر او هستي.
پسر به راه افتاد، با سپاهيانش، زيرا که ده هزار سوار او را همراه بودند. همين كه به سرزميني وارد میشدند، فرمان رواي آن جا چاكري آشكار كرده، و باج گذار او میشد. پس، ايشان سربازاني از آن سرزمين با خود بر میگرفتند، و به راه خود میرفتند تا به سرزميني ديگر برسند. چنين بود که سپاه شان بزرگ تر و بزرگ تر میشد، و هر سرزميني که از آن گذر میکرد زير دستش میشد و او دارندة آن.
نوجوان و سپاهش، با چيرگي و رزم کنان، سه سال به راه خود میرفتند. کسي را ياراي ايستادگي در برابر ايشان نبود. سرانجام، به مرزهاي ايران زمين رسيدند. جوان کسي را نزد پادشاه فرستاد و گفت: فرمان برداري آشكار کن، و باج گذار من شو، و گر نه با تو میجنگم! شاه ايران میدانست که يزد و سپاهيانش از سرزمين چين آمده و بر سرزمينهایی که از آنها گذر کرده اند چيره شده، و شاهان آن سرزمينها همه باج گذارش شده اند، اما او نمیتوانست از سرزمين خود تنها براي اين که از او چنين خواسته اند دست بکشد، پس كارسازي رزم كرد. نبردي سهمگين در گرفت، و پهلوانان با سپاه بيگانه به جنگ درآمده، و هزاران هزاران به نبرد میشتافتند. شاه ايران در پي رستم فرستاد، چون از آن بيم داشت که يزد فرادست شود و تختش را بگيرد.
رستم سوار بر اسب خود تاخت کنان در بامداد به نزد پادشاه رسيد که او را گفت: بايد با اين شهزاده بجنگي و او را از دست يابي به تخت من بازداري.
رستم ايستاد تا شب شد، و آن گاه خود را چون درويشي کرد (و جامهای که بر تن داشت مانند رستـﺔ17 ما سپيد بود)، و از يزدان پاک خواست که ناديدني شود، تا بتواند پنهاني از ميان اردو بگذرد. خواستش برآورده شد، و او از ميان اردو گذشت و کسي از آن هزاران سرباز او را نديد. ماه پُر بود و نورش درخشان. چهار رديف سرباز در کنار خرگاه يزد به پاسداري ايستاده بودند، و در چهار انار (چهار گره تيرکهای خيمه) چادر او چهار نگهبان پاس میدادند. رستم از همـﺔ ايشان گذشت، و آن ها، هر چند گذر گامهایی را میشنيدند و خيره میشدند، اما کسي را نمیديدند، زيرا رستم به نيروي يزدان پاک ناديدني بود.
رستم از رسن سراپرده به فراز خوابگه رفت و در آن با دشنه شکافي گشود و بدرون چادر فرود آمد. چادر را پرتو مرواريد بزرگي روشن کرده بود که در کنار يزد گذاشته بود و او خود در خواب بود، و اين دُرّ18 بزرگي بود، و پيشکشي بود که يزد براي نياي خود زال، پدر رستم، از سوي نياي ديگر، شاه چين، آورده بود. زال هم از مردان زورمند و خردمند بود، زيرا که کسان رستم همه از براي خرد و زورمندي خود باز شناخته میشدند. آنان در بيابان گذران میکردند، و از هياهو و دلنگرانيهای مردم بيزار بودند، زيرا که دوست میداشتند هواي پاکيزه بدرون کشند و چهرة يزدان پاک را بينند. ايشان دانشي مردم بودند.
چون رستم فرود آمد و بر چهرة نوجوان خيره شد، ديد که بسيار زيباست، و مهرش در دل او نشست. دلش به تپش افتاد، و دلبستگي مهرآميزي در ژرفاي جانش به جنبش درآمد. پسرک در خواب بود، و خواست نخست رستم اين بود که وي را از خواب بيدار کرده، بکشد، و برود. اين انديشـﺔ نخست او بود. اينک، يزد را که خفته بود میديد، میپنداشت که ماه شب چهارده در برابر اوست، و در انديشه ماند، و خيره به زيبايي اش شد. با خود گفت: نميتوانم اين پهلوان را از خواب برخيزانم تا بکشم! هلاک کردن او از من ساخته نيست! پس، دشنـﺔ خود را بر بالشي که پسرک بر آن خفته بود نشاند، تا نشاني باشد از آن که میتوانست او را بکشد اما دست باز داشت. آن گاه، او را گذاشت و بيرون رفت.
بامدادان پسرک از خواب برخاست و دشنه را در بالش کنار خود و شکافت سراپرده را ديد. سردارانش را فراخواند و سراپرده و دشنه را به آنها نشان داد و گفت: بياييد! ببينيد! اين چيست؟ چرا کسي بر سراپردة من درآمده و دست از کشتن من باز داشته است؟ چرا سربازان او را نکشتند؟ چرا گذاشتند کسي به خرگاه من درآيد؟
ايشان از نگهبانان پرسيدند، و گفتند: چيزي نديديد؟ کسي نديديد؟ که پاسخ دادند: صدايي که گويي کسي میگذرد شنيديم، اما نگاه کرديم و چيزي نديديم. شهزاده از رايزنان خود پرسيد، شما در اين کار چه میبينيد، ای وزيران؟
وزير پير خردمندي در پاسخ گفت: آن که آمد میبايد دارندة دانشي باشد که با آن ناديدنی میشود.
و پسرک از کار شگفتي که روي داده بود در انديشه شد. چون بيرون رفت و به اردوگاه دشمن نگريست، در ميان آنان چادر تازة سبزي ديد، و به ياد آورد که مادرش گفته بود که پدرش سراپردة سبز دارد. جوان بر اسب خود نشست و به تاخت از پشتهای بالا رفت که از آن جا میتوانست همـﺔ چادرها را ببيند.
باز رستم جامه دگر کرد، و بر اسب خود نشست و به تاخت درآمد تا ببيند آن سوار کيست که بر بالاي پشته به تماشا ايستاده است. به او که رسيد، نوجوان بر پدر درود فرستاد و از او پرسيد: آن والا مقام رستم نيستيد؟
دل رستم سوي پسرک جنبيد و در دلش مهر بزرگي به او پديد آمد. اما در پاسخ گفت: رستم! براي تو دشوار است او را ببيني! من يک درويشام!
پسر گفت: اگر تو رستمي، خواهش میكنم راستش را به من بگو.
اما رستم، از ترس کمين و با آگاهي از آن که در پي جانش هستند، نپذيرفت که رستم است، و هر چه بيش تر حاشا میکرد، مهر جوان كه در دلش خانه کرده بود ژرف تر میشد ـ و چشمانش که اشک از آنها روان شده بود راز او را بر ملا میکرد.
از سربازي که رستم را میشناخت بشنو که در آن هنگام اسير شده و او را نزد شاه بردند، و او به شاه گفته بود که بيگانهای که بر سپاه يورش گر فرمانده است پسر رستم است. شاه از شنيدن اين سخن ترسان شد، چون با خود انديشيد: چنان چه رستم و پسرش همداستان شوند، از همـﺔ ما نيرومندتر شده، و تختم را از من میگيرند! بگذار يکي از ايشان ديگري را بکشد! و از سرباز پير خواست تا خاموش باشد و از آن چه شاه از او دانسته است سخني نگويد.
در اين هنگام رستم بر پسرک فرياد زد که: من رستم نيستم! من يک درويش ام! نزد کسان خود باز گرد، زيرا اگر رستم بيايد، تو را خواهد کشت!
پسرک، که به چهرة پر شکوه رستم مینگريست، باور نمیکرد، و باز پاي فشرد: تو رستمي! تو!
رستم گفت: هرگز بر اين باور مباش! من رستم نيستم! اگر بر اين گمانی که سخن به راستي نمیگويم و سر نبرد داري، با هم کشتي خواهيم گرفت!
جوان پاسخ داد: نيکوست! فرود آي!
آن گاه، نگاه خيرة سپاهيان و شاه، و زال که با او بود، بر آنان اوفتاد. سپاه جوان بر يک گوشـﺔ دشت و سپاه شاه بر گوشـﺔ ديگر گرد آمدند تا نبرد را بنگرند.
رستم و جوان فرود آمدند و دست به كشتي گشادند، هر کدام میکوشيد تا هماوردش را بر زمين زند.
از زال بشنو که شب پيش رستم را به خواب ديده بود که دست راستش بريده است.
آن دو کشتي آغاز كردند و گلاويز شدند. جوان بسيار نيرومند بود، و پدر را گرفت و بر زمين افکند. آن گاه دشنه برکشيد، اما پهلواناني که در کنار ايستاده بودند گفتند: نه! کشتن در نخستين افکندن در آيين نيست! بازنده بايد سه بار افکنده شود!
رستم که افتاد، زال، پدرش، را بيم در گرفت: ترسان از آن که جوان چيره شود و كشور را بگيرد. اما فرمانرواي ايران پيش خود خنديد و در دل گفت: چه کسي جز فرزند رستم میتوانست رستم را بيفکند؟ ولي خاموش ماند، به اين اميد که هر دوي ايشان نابود گردند.
زال لبخند شاه را ديد، و از او پرسيد: کنون که ما غمزده ايم لبخند از بهر چه؟
شاه در پاسخ گفت: از آن خنديدم که پروردگار همواره دست بر بالاي دست میپرورد!
آن گاه زال نزد رستم رفت و گفت: ديشب خواب شومي دربارة تو ديدم. به خواب ديدم که دست راستت بريده است! و پاي فشرد و گفت: رشتـﺔ کار از دست مده! خود را بپاي!
رستم به سرِ چشمهای رفت که چون آن ديگري، چشمـﺔ مرواريد نام داشت، و جامه از تن در آورد و شست، و خود را نيز به آيين شستشوی داد، روي به شمال ايستاد، و با رخ برگشته براست، بسوي خورشيد، آن جا که شَمِش (12) و ده فرشتـﺔ همراه او بر روز فرمان میراندند به نيايش پرداخت. سپس، رستـﺔ تازه شستـﺔ خود را بر تن نمود و مَلکا زيوا19 و يزدان پاک را نيايش کرد. يزدان پاک نام پهلوي شَمِش است، زيرا پهلوان به رسم کهن صابيون پرستش میکرد.
و نيايش رستم اين بود: از خودت به من زور ده تا اين جوانک را بر زمين زنم! زيرا دانايان چنان نيرويي از خور میگيرند که میتوانند در زمين آن گونه روند که گويي به آب زده اند.
جوان، يزد، به آنان که پيرامونش بودند گفت: چرا ايشان رستم را بر من گسيل نمیکنند؟ چرا پهلوانان رستم، تهمتن، را نمیفرستند تا با او کشتي بگيرم؟
شاه ايرانيان باز خنديد، و آنان که همراه پسر بودند گفتند: بر ما میخندی؟
شاه ايشان را گفت: ديگر نمیتوانيد اين مرد را بيفکنيد، زيرا همين كه نيايش کند شکست ناپذير میشود، و هر کار بزرگي که خواهد میکند.
رستم به رزم بازگشت، سينه را بالا داده و جسورانه گام بر میداشت، و گفت: گر خواهاني پيش آي! بگذار کشتي بگيريم! بگذار هماوردي کنيم!
پس در دشت فرود آمدند و به هم پيچيدند. پدر پسر را گرفت، و با چنان نيرويي بر زمين زد که شکمش بر دريد.
درين ميان، زال، دل واپس خوابي که ديده بود، افسون میخواند، و پري از سيمرغ بر آتش نهاده بود تا وادار به آمدنش کند.
جوان، پس از آن كه پدر او را بر زمين افكند، چشمان خود را گشود و گفت: از چه روي چنين زود مرا میکشي؟ نگفتي که پيروز بايد هماورد خويش را پيش از کشتن او سه بار بر زمين افکند؟ نيرنگ از بهر چه؟ آيا از پدرم ترس نداري؟ اگر چون مرغ پران شوي و يا به ژرفاي زمين روي، چون بشنود چگونه مرا کشتهای تو را خواهد کشت! او تو را خواهد جست، هر جا که باشي! کجا از او پنهان خواهي شد؟
رستم از او پرسيد: پدر تو کيست؟
جوان پاسخ داد: پدر من رستم است!
رستم گفت: پدر تو رستم است؟
جوان پاسخ داد: آري، و اين نشان اوست، و بازوبند را بدو نمود.
آن گاه، رستم، که درد و رنج ديوانه اش کرده بود، سنگ بزرگي بر گرفت و بر سر خود کوفت. زال با ديدن او در شگفت میشود که: چرا رستم بر سر خود میکوبد؟ و سربازاني که او را میديدند در شگفت ماندند. زال، با ناباوري زياد، هم چنان افسون میخواند. پس به نزد رستم آمد که زاري کنان به او میگفت: پسر خود را کشته ام!
زال گفت: اين همان است که به خواب ديدم! اما پادشاه نوشدارويي دارد که درمان کنندة هر خستگي است!
آنان جوان را به نزد شاه بردند و گفتند: کمي از نوشداروي خود به ما ده!
شاه در پاسخ گفت: چيزی از آن نمانده است، ندارم! زيرا نمیخواست از آن به ايشان دهد.
در اين هنگام، سيمرغ به نزد زال پرواز کرد و به رستم گفت: چه کرده اي، رستم! پسر خودت را کشته اي؟
رستم گريان بدو گفت: دست نياز به سوي تو دراز میکنم، دست نياز به سوي تو دراز میکنم! راهي براي رهايي از آن چه کردهام بجوي!
از سيمرغ شنو که اين موهبت از پروردگار دارد که اگر زخمي را زبان کشد آن زخم بهبود خواهد يافت. درست چنان که آيَر20 (هواي پاک ناآلوده) از پروردگار است، نفس او هم از نفس زندگي است، و نفس او جان پسر را در تنش نگه داشت. نيرويی که سيمرغ بدو داد از قلمرو نور بود، و او به خود آمد، و به سيمرغ گفت: من با پدرم سخن گفتم، اما او بر خود نپذيرفت! نخست من او را افکندم، اما ايشان گفتند بايد سه بار شود. او رفت، نمیدانم به کجا، و چون بازگشت، مرا زمين زد و شکمم را دريد.
سيمرغ گفت: انديشـﺔ پدرت تيره شد. چگونه میشد که ترا نشناسد؟
جوان گفت: اين از پروردگار بود!
سيمرغ گفت: ترسان مباش! من تو را درمان میکنم و به زورمندي پيش میشوي، اما نبايد انديشه کنی يا دلواپس شوي.
رستم به سيمرغ گفت: دست نياز به سوی تو دراز میکنم! مرا بکش، و بگذار جوان درمان شود! و از پهلوانان خواست او را بکشند.
سيمرغ به يزد گفت: ترسان مباش! تو بهبود میيابی، اما رستم بايد براي يک سال تمام تو را بر سر خود بگيرد. هر يک شنبه خواهم آمد تا به تو نيرو دهم تا بتواني بي خورش زندگي کني.
پس از ساعتي، پسرک چون خفتهای دراز کشيد. خونش جريان داشت. (مي بيني، چه دانشهایی سيمرغ از پروردگار داشت و چه شگفتيها میتوانست بکند!)
در آن يک ساعت او میتوانست گفت و گو کند، و با پدر بزرگ خود سخن گفت و او را گفت که چگونه آمده است، و گفت: مادرم چه انديشه میکند! زيرا هنگامي که با پدر ديدار کردم، اين چنين پذيراي من شد، و اين مادرم بود که مرا بدين جا فرستاد. و از چين تا ايران همـﺔ سرزمينها زير دست من است!
او توانست براي يک ساعت چنين سخن بگويد، و پس از آن، گويي به خوابي ژرف فرو رفت.
زال گريست، اما پسر را ديگر ياراي سخن گفتن نبود. سيمرغ بدو گفت: مگريو! مترس، پسر از پي سالي بهبود میيابد!
زال گفت: از اکنون تا يک سال زمان درازي است! جدايي از او را چنين زمان درازي چگونه تاب آورم؟
رستم به پدر گفت: اگر چنين سخن بگويي، خود را میکشم! خواست خداوند بود که چنين شود، هر چند دشوار بود. با خوشنودي او را بر سر خود میبرم!
جوان را در صندوقي گذاشتند. دختران رستم آمدند که او را ببوسند و گفتند: پس از يک سال او را تندرست میبينيم، شايد! و سيمرغ آنان را آرام کرد و گفت: مگريويد! زيرا که سيمرغ روح است، نه يک مرغ معمولي، و نيرويش از سيمَت ـ هيي (سيمَت هيا– خزانـﺔ حيات) میرسد که نزد مَلکا زيوا است.
رستم صندوق را بر سر گرفت و گفت: تا آن جا که در توان دارم، چنان چه بيش از يک سال نياز باشد، او را بر سر میبرم! او رستـﺔ خود را پوشيد و به بيابان رفت، و صندوق را بر سر خود میبرد. سيمرغ، پس از آن که سر تاپاي جوان را زبان کشيد، پرواز کرد و رفت، و به رستم فرمان داد که يک شنبه با او ديدار کند. رستم روی به بيابان گذاشت، و پسر را بر روي سر میبرد، و با هر چه در بيابان میيافت، اقاقيا21 و عسل و ميوه و ريشههای خوراکي، روزگار میگذراند.22
نه سيمرغ گفته بود که هر يک شنبه خواهد آمد؟ او بر پيمان خود وفادار ماند. در نزديکي رود کارون جايي است که طيب23 نام دارد و در آن جا، که پيش تر مال ناصوراييها24 و منداييها بود، از چيزهاي زيان بخش چون کژدم، مار يا پشه هيچ نيست. هوا در آن جا پاک است، و بر آن شهر طلسمي نهاده است که همـﺔ جانوران زيان بخش را دور میدارد. عربها آن جا را میشناسند، و علمايشان از آن مکان شفابخش با ستايش سخن میگويند و پيش تر نام آن طيب نبود بلکه ماثا دِ ناصورايي25 خوانده میشد. اينک، پيش از رفتن، سيمرغ از رستم خواسته بود تا او را آن جا، در طيب، ديدار کند، زيرا که نيايشها و نمازهاي ناصورايي آن جا را پاک کرده بود و همـﺔ چيزهاي اهريمني و همـﺔ جانوران [قلمرو] تاريکي26 را از آن بيرون رانده بود. پس او رفت، و سيمرغ آمد و پسر را زبان کشيد و به او از کلام هيبل زيوا27 نيرو داد.
رستم به سيمرغ مینگريست، و هنگامي که او گفت: ترسان مباش! او خوب میشود! دلش آرام گرفت.
سالي چنين گذشت، و سيمرغ هر يک شنبه به آن محل میآمد، و جوان را زبان میکشيد و به او نيرو میداد. پايان سال که رسيد، سيمرغ بسيار شاد و مسرور بود، و چون به رستم گفت: امروز فرزند تو به خوبي گذشته، و میشود! دل او شادمان شد.
سيمرغ آمد، و با بالهای از هم گشوده به پروردگار نيايش کرد. او به اُثري و مَلکي28 و شَمِش نيايش کرد. آن گاه بالهای خود را بر پسر گسترد و به او خيره شد. دي، دي، دي، دي! خردک خردک جان پسر نيرو گرفت.
رستم، با دستاني بر افراشته و خيره، چون خواب ديدهای مینگريست.
دي! پسرک جان خود را باز يافت، و پَغرايش (جسم زميني او) بکار افتاد. او نيرومندتر از پيش بود. چشمانش به درخشش آمد و ديدن گرفت، و به روي سيمرغ لبخند زد. عطسهای کرد و نشست، و در آن عطسه همـﺔ جانش به تنش بازگشت؛ زيرا، بانو،29 چنان چه کسي بيمار شود و جانش جز با تاري به او بسته نباشد، و عطسه کند، جانش بدو باز میگردد.
يزد نشست. هم چون ماري که پوست بيندازد، او هم پوست انداخته بود، و تميز و زيبا بيرون آمد. برخاست و در پيش سيمرغ به خاک افتاد و او را بوسيد، و گفت: بسيار سپاسگزار توام که مرا در اين جهان باز داشتي.
بسيار کسان در آن روز گرد آمده بودند تا انجام اين کار شگفت را ببينند، و از آن زمان آن جا طيب نام گرفت و تا به امروز به همين نام خوانده میشود.
رستم و يزد به نزد زال رفتند و او جوان را در بر گرفت و پرسيد: خوب هستي؟ و پسر پاسخ داد: خوبم!
يک سال جشن و سرور بر پا بود، و به خواست همگان پسر شاه شد، و هفت گنج دادند تا به سپاس درمان او نيکوکاري شود.
از اين سوي، مادر پسر را خبر رسيد که رستم پسر خود را کشته است. انديشههای سياه او را در خود برد، و صد هزار سپاهی از پدر گرفت و راند تا به مرزهاي سرزمين رستم رسيد. رستم آگاه شد که سپاهي براي گرفتن سرزمين میآيد، و خود را چون درويشي ساخت و روزی در بامداد رفت تا بداند فرمانده ايشان چگونه کسي است.
همسرش چادري داشت که سر تا پاي او جز چشمانش را میپوشاند ـ زيرا رسم آنان چنين بود ـ و بر اسب خود سوار بود. رستم او را نمیشناخت، اما زن تا او را ديد، به رغم دگر کردن جامه، او را باز شناخت، و کوشيد تا گرزي بر سرش بکوبد. رستم بدو گفت: آيا يک پهلوان ديگري را بي خبر و بي علتي میزند؟ چنين نباشد!
زن پاسخ داد: براي زدنت دليل دارم! و رستم از صدايش دانست که او مرد نيست، و گفت: تو زن هستي، و نه پهلوان، و دليلت براي زدن و کشتن من چيست؟
همسرش بگريست و نتوانست بيش از آن دست روي او بلند کند، زيرا که بسيار دوستش میداشت.
رستم اسب خود را نزديک اسب او آورد و زن گفت: تو يزد را کشتي!
رستم پاسخ داد: مگريو! او زنده است، و همه چيز خوب است!
زن روی خود آشکار کرد و گفت: او مرده است: چگونه میتواند خوب باشد؟ کجاست او؟
پهلوانان رفتند که يزد را بيارند. چون به او گفتند: مادرت با سپاهي به اين جا آمده و خواست ديدار تو دارد، پسر بي درنگ سوي مادر تاخت تا او را ببيند، زيرا که آرزومند ديدارش بود. مادر او را از همان دور بديد و به سويش تاختن گرفت، و آن گاه فرود آمدند و سوي هم شتافتند. زن او را در آغوش کشيد و هم ديگر را در بر گرفتند.
مادر با گريه میگفت: آيا تو به راستي خود يزد هستي و خوابي نيستي؟
او میگفت: من خودم هستم و خوابي نيستم!
آن گاه زال نشسته بر هودجي بر بالای پيلي آمد، و همگي بر هودج نشستند و بازگشتند؛ رستم، پسرش و همـﺔ آنان. شاهدخت دست زال را بوسيد و مرد کهن گفت که از او خرسند است. همگي شادمان بودند، بسيار شادمان ـ و چه شادمانياي!
ملاحظات کلي
راوي: هِرمِز بَر اَنهَر (Hirmiz bar Anhar)
پترمان، بر اساس شاهنامه، داستان مشابهي میگويد (Reisen، p. 109). در روايت او، رستم فرزند خود را در صندوقي بر سر حمل میکند، اما پايان داستان متفاوت است.30
در داستان رستم و سهراب شاهنامه سيمرغ هيچ نقشي ندارد، اما اين مرغ پيشتر در شعر پديدار میشود تا زال را که با هدف تلف كردن او از سوي پدرش سام در کوه البرز رها میشود، پرورش دهد. سيمرغ به پروردة خود وعده میدهد که هر گاه پري از او را بر آتش بگزارد به ياري اش خواهد شتافت. زال در هنگامي که رستم به سختي از اسفنديار، که پيش از آن سيمرغ ديگري را کشته، زخم برداشته است، چنين میکند. سيمرغ که فراخوانده شده است، بر زخمهای رستم زبان میکشد و با کشيدن پر خود بر آنها درمان شان میکند. سيمرغ نقش چشم گيري در داستانهای عاميانـﺔ مندايي بازي میکند.
پینوشتها
1. E.S. Drower. The Mandaeans of Iraq and Iran- Their Cults, Customs, Magic Legends, and Folklore. Oxford: Clarendon Press, 1937.
2. دلشاد، فرشيد. «نگاهي به روايت ماندايي رستم و سهراب از دريچه نشانهشناسي» (فصلنامه هنر، بهار 1377، دوره جديد، شماره 35، صص 30ـ32.
3. تقی زاده، سيد حسن، «يک عادت قديمی ايرانی که در نزد ملتی غير ايرانی محفوظ مانده» بيست مقاله تقي زاده، مترجمان احمد آرام و کيکاوس جهانداری، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، 1381، صص 98ـ119.
4. خالقي مطلق، جلال. يكي داستان است پر آب چشم (دربارة موضوع نبرد پدر و پسر)، ايران نامه، مجلـﺔ تحقيقات ايران شناسي، انتشارات بنياد مطالعات ايران، شماره 2، زمستان 1361، صفحات 164 تا 205، واشنگتن، ايالات متحده آمريكا
5. خالقی مطلق Persians را «ايرانيان» ترجمه کرده است. گزاردن «ايرانيان» به جای «پارسيان» چنين دلالت میکند که منداييان غير ايرانی هستند؛ نکتهای که به صراحت در عنوان مقالـﺔ تقیزاده هم بدان تصريح میشود. راست آن است که مندايیها هم مانند آشوریها قرنهاست، حداقل از زمان اشکانيان، ساکن خوزستاناند، و مانند همـﺔ ديگر اقوام کهن سال اين سرزمين ايرانیاند. در تأييد اين واقعيت همين بس که گفته شود زبان ايشان يکی از سه زبان ميانجی بوده است که بر کتيبههای باستانی ما نقش شده است، و اين نشان از گستردگی حضور ايشان در آن دوره دارد.
6. رستم قهرمان خورشيد ـ گونه است، مانند سامسون، گيلگمش، هرکول، و قديس جرج. اسب او، به احتمال، اسب ارابـﺔ خورشيد است. هرودوت از قرباني کردن اسبان سفيد در مراسم بزرگ مغها نوشته است. اسب قديس جرج به احتمال خورشيد ـ اسب است. شخصيت خورشيدي رستم آشکارا در داستان نشان داده میشود. (يادداشت از متن اصلي)
7. zahmur
8. اسب به زبان مندايی «راکشا»، و در مفهومی عامتر «سوسيا» است. شايد منظور راوی اين بوده است که «رخش» و «راکشا» يکی هستند.
9. يادداشت «اسبان دريايي»، ص 303، در کتاب داستانهای مردم عراق (Folk Tales of ‘Iraq) را ببينيد. (يادداشت از متن اصلي)
10. نشان تمايز. مهمان عادي در کنار افراد خانواده میخوابد. (يادداشت از متن اصلي)
11. عبارت «يزدان پاک» و واژة «خور» به همين صورت در متن آمده اند.
12. در متون دينی مندايی ذکری از رستم نيست، شايد منظور راوی داستانهای روايی شفاهی مندايی بوده است.
13. معنای اين واژه يا صوت که چند بار ديگر هم در متن بکار میرود روشن نيست. شايد صوتی باشد که راوی در هنگام روايت و برای نشان دادن «رسيدن يک لحظه» يا بزنگاه بکار برده است.
14. «مَلکا» همان ملک و فرشته است، و «اثرا» به معنی موجود غير مادی است اعم از فرشتگان.
15. جراحي رستمينـﺔ (سزارين) مشابهي در شاهنامه ضبط شده است که به اندرز سيمرغ بر روي رودابه، مادر رستم، کرده شد. (يادداشت از متن اصلي)
16. در اين جا حرف او را قطع کردم و گفتم، «اين داستان مشهور است، اما در داستان ايراني پسر رستم سهراب نام دارد.» هِرمِز پاسخ داد، «ايرانيها داستان را جوري میگويند، ما جوري ديگر، و داستان راستين داستان ماست. به علاوه، سهراب پسر رستم بود از زني ديگر، زيرا که رستم بر زنان زيادي عاشق بود. او بسيار نيرومند بود، و آرزومند بود که پسراني چون خود بارآورد.» (يادداشت از متن اصلي)
17. رسته (rasta) ـ لباس سفيد رسمی دينی مندايی. مهرداد عربستانی در تعميديان غريب (نشر افکار، 1387) مینويسد: «استفاده از رنگ سفيد در لباسهای رسمی دينی که به طور خاص برای انجام مناسک دينی رسمی مورد نياز هستند، يکی از نمادهای احتراز از تاريکی و تمثل به عالم نور و روشنی است. لباس رسمی دينی يا رسته متشکل از پنج قطعه لباس است که میبايست در تمام مراسم دينی رسمی مثل تعميد و عقد ازدواج و عمل ذبح پوشيده شود،» (53).
18. هِرمِز در مورد دُرّ توضيح داد: «اين نوع مرواريد از لوء لوء درخشنده تر است، و در زمانهای کهن در دريا يافت میشد.» به احتمال يک بلور. بلور نجف را دُرّ نجف گويند. (يادداشت از متن اصلي)
19. فرشتهای هم سان جبرييل در سنت اسلامی
20. آيَر در زبان مندايی همان اِتِر يا اثير است. خالقی مطلق آن را «اياز» برگردان کرده است و در يادداشت آورده است: «گويا همان نام ماه سوم بهار در تقويم سريانی ـ عراقی است. در زبان عاميانـﺔ ايران باد سحرگاهی را اياز گويند.» [تأکيد از من است]
21. locust. خالقی مطلق آن را به «اقاقيا» ترجمه کرده است. من ابتدا و به دليل معنای مشهور و اوليـﺔ اين واژه آن را «ملخ» برگردان کرده بودم، بی آن که بدانم اقاقيا معنای دومی هم دارد. استدلالم اين بود که اگر راوی داستان از واژة خاصی با معنايي ديگر در روايت خود استفاده کرده بود نويسنده، چنان که در موارد ديگر هم در همين متن کرده است، آن واژة برگردان شدة عربی را در ميان ابرو به دست میداد تا خواننده بداند واژة اصلی که او ضبط کرده چه بوده است و به اشتباه نيفتد. هم چنين، خوردن اقاقيا را به همان اندازة خوردن ملخ برای رستم دور از ذهن میديدم. با توجه به صراحت روايت بر زندگی رستم در مدت آن يک سال در بيابان (و نه در شهر طيب)، نمیشد به استناد پاکی شهر طيب از خرفستره، که ملخ هم در زمرة آنان است، اين گزينه را ناديده گرفت. اما, برگردان دکتر خالقی مطلق و تأکيد نويسنده در يادداشت بعدی بر «رژيم غذايی گياهان خودرو» باعث تأمل دوباره شد. اکنون، اين معادل را با توجه به معنای دوم اقاقيا درست میدانم. اقاقيا، علاوه بر آن که نام درختی است و معنای مشهور واژه از آن میآيد، در طب سنتی به معنای عصاره و صمغ صلب و سياهی نيز است که هم در بيماریهای معده به کار میرود و هم در دباغی پوست و از ميوة خار مغيلان به دست میآيد و ارتباطی هم با درخت اقاقيا ندارد.
22. به نظر میرسد که تبعيد انفرادي به بيابان و رژيم غذايي گياهان خودرو مجازات يا آزمون سختي باشد که اِسِنها تحميل میکردند (گزارش يوسفوس را دربارة آنها ببينيد). ممکن است بخشي از آيين ايراني بوده باشد. به يقين تصادفي نيست که هم يحيي و هم عيسي زماني را در بيابان در تنهايي گذراندند. (يادداشت از متن اصلي)
23. طيب: ذکر يک ناصورايي نشين در طيب در هران گاويثا (Haran Gawitha) آمده است. ياقوت در معجم البلدان چنين دربارة طيب مینويسد، «بازرگان داوود بن احمد بن سعيد بن طيبي به من چنين گفت: ׳در ميان ما مشهور است که طيب يکي از سکونتهای شيث، پسر آدم، بود و اين که ساکنان اين شهر هرگز از مذهب شيث دست باز نداشتند (يعني صابيون) تا ظهور اسلام، که مسلمان شدند.» او هم چنين از طلسمهای غريبي در طيب میگويد که مار، سوسمار، زاغ و چنين موجوداتي را از نزديک شدن بدان جا باز میداشتند. به نوشتـﺔ ياقوت، طيب شهر کوچکي بين واسط و خوزستان بود. گمان میرود که همان شهر جديد سور، در نزديکي پاسگاه پليس کويت باشد. (يادداشت از متن اصلي)
افزودة مترجم ـ آقای چهيلی شهر طيب را نزديک شهر عماره عراق میداند. جهت دقت بيش تر، متن كامل اصل نوشتـﺔ ياقوت حموي را در اين جا میآورم: «الطيب: بالكسر ثم السكون وآخره باء موحدة بلفظ الطيب وهو الرائحة الطيبة التي يتبخر بها أو يتضمخ ويتطيب. بليدة بين واسط وخوزستان وأهلها نبط إلى الآن ولغتهم نبطية حدثني داود بن أحمد بن سعيد الطيبي التاجر رحمهالله قال: المتعارف عندنا أن الطيب من عمارة شيث بن ادم عليه السلام وما زال أهلها على ملة شيت وهو مذهب الصابئة إلى أن جاء الإسلام فأسلموا وكان فيها عجائب من الطلسمات منها ما بطل ومنها ما هو باق إلى الآن فمنها أنه لا يدخلها زنبور إلا مات والى قريب من زماننا ما كان يوجد فيها حية ولا عقرب ولا يدخلها إلى يومنا هذا غراب أبقع ولا عقعق. قال والطيب متوسط بين واسط وخوزستان وبينها وبين كل واحدة منهما ثمانية عشر فرسخا. وقد نسب إليها جماعة من العلماء. منهم أحمد بن إسحاق بن بنجاب الطيبي. وبكر بن محمد بن جعفر الطيبي. وأبو عبدالله الحسين بن الضحاك بن محمد الأنماطي الطيبي روى عن أبي بكر الشافعي وغير هؤلاء» (معجم البلدان، الشيخ الامام شهابالدین ابي عبدالله ياقوت بن عبدالله الحموي الرومي البغدادي، المجلد الرابع، دار صادر، بيروت، 1397 ﻫ (1977 م)
24. ناصورايی: دارندة دانشهای نهانی (الهی). خالقی مطلق آن را «نصاری» ترجمه کرده است که اشتباه خوانش است.
25. سرزمين ناصورايی ها: سرزمين دارندگان دانشهای نهانی (الهی).
26. در اين جا به روشنی به خرفستر (جانوران زيانکار) اشاره دارد، و آن چه را که در آيين باستانی ايران زيانکار دانسته شده به قلمرو تاريکی نسبت میدهد. پورداود در فرهنگ ايران باستان (انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم، 2535، صص 178ـ201) به صورت مفصل به خرفستره میپردازد و آنان را نام میبرد. مار، کژدم، وزغ، موش، مور، ملخ، مگس، زنبور، تارتنک، کرم، سوسک، سن، شپش، کيک، پشه، و سرگين گردان از آن جمله اند.
27. Ayat Hiwel Ziwa. «هيبل زيوا» يا «ملکا هيبل زيوا» همان «ملکا زيوا» يا فرشته (= ملکا) زيواست که در بالا گفته شد هم سان جبرئيل در سنت اسلامی است.
28. اُثري و مَلکي: جمع اُثرا و مَلکا، به معنی موجودات ناديدنی و فرشتگان.
29. روی سخن راوی متوجه خانم دروور است.
30. در همان منبع ذکر شده، خالقی مطلق ترجمـﺔ داستان گردآوری شدة پترمان را نيز با عنوان «روايت ماندايی [مندايی] رستم و سرهاب» به دست میدهد (صص 185ـ186). فرجام اين روايت با آن چه من در کودکی شنيدم برابر است. در آن، رستم وقتی به کنار رودی میرسد، کسی را میبيند که در حال شستن پارچـﺔ سياهی است. از او میپرسد چه میکند، و آن فرد میگويد پارچه را میشويد تا سفيد شود. رستم به تمسخر میگويد مگر پارچـﺔ سياه به شستن سفيد میشود؟! آن فرد هم میپرسد مگر مرده هم زنده میشود؟ رستم هم سهراب را بر زمين میگذارد و در واقع همان وقت باعث مرگ او میشود و آن فرد ناپديد میشود. دوستی از عشاير قشقايی میگفت که در کودکی او هم داستانی با همين پايان ميان ايشان رايج بوده است.