دست از دلم بدار و مگو از سفر مرا دارم مسافری و براهم هنوز چشم مُردم ز انتظار و عجب زندهام هنوز گویند کو رسیده به مقصد به دلخوشی گراو سلامت است پس آرام من کجاست رسوای عالمی شدهام کاین تُهی ز عقل یاران یکدلم به صبوری و احتمال آخر کجا برم دل خونین پاره را خالی ز شور عشقم و سنگم به جای دل زاری نمیکنم که مرا تاب مویه نیست
وز انتظار آمدنش خود دگر مرا کس نیست کو بیاوردم زو خبر مرا کی انتظار میرسد آخر به سر مرا پس ازچه رو نمیکند این خود اثر مرا گرجای او خوشاست زچهخون شدجگرمرا مجنون شدست و باز نشد کارگر مرا پندم دهند و هیچ ندارد ثمر مرا کاین پارههاست حاصل خون پسر مرا دیگر کجا کسی بخرد شور و شر مرا مُستی نیاید از بَدنِ محتضر مرا... ...
رَوَدَم هوش ز سر چو کنم گاه بگاه
یاد آن روی سپید، ذکر آن چشم سیاه
برد اندیشهام از هر کجا زی جایت
گاهگاهی در وقت، نیز گاهی بیگاه
نه زمانم در دست نه مکانم پیدا
روز بیهوده و شب، تیره و تار و تباه
دوستان شب من روشن و خاموشند
من و سیگاری چند چشم بر راه پگاه
مادرت عاشق تُست، خواهرت شیفته است
عشق خون سازد اشک، وین سفر راست گناه
مادرت چشم براه که تو آیی ز سفر
بَتَر از او شویش منتظر خواه نخواه
نه هوای ماندن به سرم مانده بجا
و نه پای رفتن که گذارم در راه
هر دومان پا به سفر ز پَسَت گر که نبود
خواهرت را زین پس تا بداریم نگاه
ناقدا خرده مگیر گاف در قافیهام
چونکه ترجیع دلم کرده این قافیه «آه»
مزدک نامه 4 | موضوع : ادبیات
نوشته قبلی : شعر | نوشته بعدی : ﺗﻤﻐﺎي ﻣﺤﻤﻮد ﻳﻠﻮاچ
مشاهده : 1025 بار | نسخه چاپی | لینک نوشته | بازگشت
با کلیک بر روی شماره جلد به مطالب کتب دسترسی پیدا کنید.