عکسا یکیش مال داداشمه و اون یکی هم حتماً مال بچیگیاته، یکم پایینتر یه شعر بیربط نوشتن که حتی اگر واقعاً هم مال خیام باشه راجع به تو صادق نیست. اخر کی گفته که: از آمدنت نبود گردون را سود؟ به کسی و چیزی هیچ جای دنیا کار ندارم. اقل کم قضیه اینه که واسه من یه عالمه سود بود، اصلاً یه قسمت بزرگ دنیا برام تو هستی از بقیش هم بگذریم. زیر اون دو تاریخ بود اولی را که خوب یادمه همیشه بساط شوخی و خنده و جشن و ... به راه بوده و ما بودیم و ما و صدای قهقهه، اما دومیش فقط یه اتفاق بود، نمیدونم این همه اتفاق خوب تو زندگی آدم میافته، چرا مثلاً تاریخ اون روز را کسی یادش نیست (حتی خودم و خودت) که دو تایی رفتیم شمال یا اون روزی که واسه جمشیدخان ساعت خریدی که عیدی بدی؟! اون جا که بودم دلم میخواست بپرسم: چرا همه یادگاریها را رو سنگ مینویسن، بعد چرا سنگا را میزارن رو زمین، بعد چرا همه این سنگا یه جا جمع میشن؟ خوب آدم سنگ را میزاره خونش! هی نشستم نگات کردم اما هر دوتامون مثل همه اون ساعتایی که با هم بهرام بودیم یا گامبرون میشستیم و فقط سکوت میکردیم ساکت مونده بودیم نه اینکه چیزی اذیتم کنهها، عاشق این سکوتم آخه آدم صبح تا شب خسته میشه از بس که هرجا میره و میآد، همه حرف مفت میزنن، انگار آدما یادشون رفته میشه خفهخون هم گرفت ما که ساکت بودیم و حال میکردیم یه پسر بچه با مامانش اومد شکلات تعارف کرد تو نخوردی اما من خوردم و سربهسر بچه گذاشتم هی معطل بودم دوباره بهم گیر بدی که این قدر سربهسر اینا بزار تا یه چیزی بهت بگن، یه دختر بچهام اومد بازم تو نخوردی و من بیشتر سربهسرش گذاشتم اما باز ساکت بودی هر چی کردم ساکت بودی من هم فقط هی نگات میکردم حواسم بهت بود اما چشم تو چشم نمیشدیم. آخه تو که یادته حیا میکردیم از هم، اینقدر از هم چیزی نمیپرسیدیم تا اون یکی دلش بخواد و بگه، اهان راستی یادم رفت بگم، گمت کرده بودم حال دادی یه راست اومدم پیشت وقتی صدات کردم.
پا شدم که برم فقط دست دادیم من هم گفتم یا علی و رفتم، قدمام شل بود آخه همیشه سه ساعت ساکت پیش هم نشسته بودیما موقع رفتن که میشد یا وقتی که میرفتیم یهو یکی از پشت سر میگفت «راستی حاجی» شل رفتم که بهم بگی راستی حاجی، اما ساکت بودی میرفتم که یه چیزی بگی اما ساکت بودی، میدونستم نگات پشت سرمه اما هیچی نمیگفتی، میدونم اوضاع و احوالت میزونه از رنگ و روت هم معلومه، آخه من و تو که قرار نیست همه چیزو به هم بگیم، من از چشات تو از چشام هم میخونی اما رو دلم موند که صدام کنی، آخه خیلی وقته صدات را نشنیدم تقریباً از همون تاریخ که نمیدونم چرا رو اون سنگ نوشتن، شب هم که دیگه پیشم نمییای. ما آدما بدیمون همینه دیگه هرچی بزرگتر میشیم کمتر به هم میرسم اخه مشغلمون بیشتر میشه، ولی تو که میدونی آدم یه عمر میگرده تا دو تا دونه رفیق خوب پیدا میکنه 100 تا که نیستن بشه با 99 تاشون سر کرد، اصلاً ولش کن دارم غر میزنم، داداشی حالشو ببر ما که خوشیم به خوشی تو. اما امروز که گذشت ولی تو رو به نون و نمکی که با هم خوردیم، تو رو به سکوت اگه یه روز دیگه دیدی دارم میرم و پاهام شله، تو رو خدا صدام کن قول میدم برنگردم فقط صداتو بشنوم و برم.
7/12/88
مزدک نامه 4 | موضوع : یادمان
نوشته قبلی : برگ گل یاس | نوشته بعدی : تبریک نوروزی
مشاهده : 1077 بار | نسخه چاپی | لینک نوشته | بازگشت
با کلیک بر روی شماره جلد به مطالب کتب دسترسی پیدا کنید.