این چند سال... حالا من یک همدرد دارم...
نویسنده: پروین استخری
14/تیر/88
14 تیر رسید، دو سال شد. همه گفتند چه زود دو سال شد. ولی برای سه نفر دو سال خیلی طول کشید. دو سال بیمزدک و با مزدک. نمیتوانم بگویم چند سال یا چند روز طول کشید، چون هر روزش که روز نبود و هر شبش شب نبود. دو سالی که فقط یک زندگی نباتی داشتیم و داریم که نمیدانم چهقدر میانجامد. دو سالی که عدد 4 ما 3 شده است. شبانهروز فکر میکنم که چرا چهار نماند؟ و چرا؟ و باز هم چرا؟
به هرجا که میروم و به هر طرف نگاه میکنم مزدک را میبینم. هر جوانی را میبینم نمیتوانم بگویم که مزدک را میبینم ولی نه، انگار مزدک را میبینم. آره، مزدک. مزدک خودِ جوانی بود. آره باید بگویم که بود.
دیشب تا صبح گریه میکردم و فکر میکردم سال دوم رسید. آخرین شبی که صدای تو را در تلفن شنیدم. فکر میکردم به آخرین شبت و امروز آخرین صبح مزدک است و آخرین روز. چرا؟ دنیای دون به تو بدهکار است. باید میموندی و با پیر شدن میرفتی مثل همه. هر روز و هر لحظه میپرسم چرا؟ انگار سهم مزدک فقط 23 سال بود و سهم بعضی صد و اندی... این یعنی عدالت!!! باید راضی باشم و راضی بمانم!!! آخر چرا؟ پس سهم من از وجود پسرم؟ ... برای هیچ کدام از این چراها هنوز جوابی پیدا نکردهام. چرائی که میدانم تا آخرین نفس، بدون جواب میماند.
مهتا و جمشید کنارم بودند. هر سه با هم و بی هم. چون یکی کم بود. اشکهایمان را از هم میپوشاندیم و به فکر فردا بودیم. آرش و نوید آمدند. بعد مهسا و بابک آمدند با پانید که با ما باشند. شب بدون مزدک، برای آنها هم سخت بود. برای همه سخت بود. آمده بودند که ما تنها نباشیم یا خودشان تنها نباشند. عصر کتایون گفت بیائید خانـﺔ ما که تنها نمانید. جمشید با دوستش قرار داشت و نشد یا ... اصلاً نمیدانم. به هر حال، آخر شب رفتند و ما سه نفر تنها شدیم با هم.
باز اشکها بیقرار میآمد. اول هر کدام از هم میپوشاندیم ولی در آخر کار، دستمان برای هم رو شد. جمشید دلداری میداد مرا و مهتا در آغوشم میکشید، انگار درد خودش کم بود که میگفت: «شرمندهام که نمیتوانم برایت کاری انجام بدهم.» عزیزم، تو چرا شرمندهای؟ روزگار باید شرمنده باشد که گل زندگیمان را از جا کند.
***
حالا من یک همدرد دارم...
14/تیر/90
مادر مزدک منم. خواهرم گیتی مادر کیوان است و همدرد من. خیلی زود مادر علیرضا و مادر بهادر را میبینم. با من همدردند، هر روز یک همدرد. آرام آرام بعد از چند ماه مادر ابوالفضل، مادر فرهاد، مادر سوده، مادر مدیا، مادر مهدی ف، مادر فرشید، مادر مهدی ص، مادر یاشار، مادر بهنود، مادر احمد، مادر محمدباقر، مادر وحید، مادر یاسمن، مادر مجید، مادر امیرعباس، مادر محمود، مادر محبوبه، مادر آسیه، مادر یاسر، مادر مجتبی و مادر امین را پیدا میکنم. بعد از مدتی با مادر فرهاد در اصفهان از طریق پریسا و مهتا آشنا شدم. حالا یک همدرد هم در اصفهان دارم. تلفنی با هم حرف میزنیم و همدیگر را دلداری میدهیم و دوست شدهایم.
حالا نه یک همدرد که دهها همدرد دارم که درد همهمان با تمام ابعادش مشترک است و این درد مشترک، آشنایمان ساخته. هر کدام از قبیلهای متفاوت، با ذهنیات و روحیات مخصوص به خود. ولی ... حالا من نه یک همدرد که دهها همدرد دارم، حتی آنهائی را که نمیشناسم. بله، حالا دوستان جدیدی برای هم شدهایم که ای کاش نمیشدیم. یعنی یقین دارم که همهشان آرزو دارند که کاش روزگار به این مکان نکشانده بودشان و به این بهای گزاف با هم دوست نمیشدیم.
همدیگر را که میبینیم، از حال و روزمان برای هم میگوئیم. اگر یک نفر غائب باشد، همه سراغش را میگیرند. انگار به دیدن همدیگر و سیاهروزیمان معتاد شدهایم. نه آفتاب تند و تیز تابستان، نه باد پائیزی و نه باران و برف زمستان نمیتواند بازمان دارد از رفتن به خانـﺔ شماره 225 که خانـﺔ همهمان است بدون هیچ در و دیواری.
به هم تلفن میزنیم مثلاً برای احوالپرسی، ولی سر و ته حرفهامان از عزیزانمان و خاطرات آنهاست. فرق نمیکند، چه مادر بهادر باشد و چه مادر علیرضا، چه مادر فرهاد باشد و چه مادر مهدی. حالا آنها هم مثل من نه یک همدرد که دهها همدرد دارند که ای کاش هیچکدام همدردی نداشتیم.
به هم نگاه میکنیم گاه بدون یک کلمه حرف، اشک میریزیم و گاه بدون اختیار از خاطراتی برای هم میگوئیم که میدانیم دست کم ده بار گفتهایم و صد بار شنیدهایم. سودی ندارد ولی انگار آراممان میکند یاد عزیزانمان.
با گیتی خواهرم تلفنی حرف میزنم. من از مزدکم حرف میزنم و او از کیوانش. دو خواهری که دردمان مشترک است و ای کاش، ای کاش که خواهران دیگرمان این درد سیاه و مشترک ما را هیچ وقت تجربه نکنند. کیوانِ خواهرم به اندازة 3 روز از این دنیا سهم داشت که اگر سهمش بیشتر بود الآن 19 ساله بود.