سخن اول
نویسنده: آرش محمودپور
آن مقدم عاشقان،آن معظم ناظمان، آن رفیق شفیق و رفیع، آن یار عالم ندید مزدک بن جمشید از معتبران مشایخ زنجان بود و از همدمان قلیان. در شب بیداری مشغول بود و در کلمات عالی مذکور و صاحب تصنیف بود، چونان که چندی آمنه خواندی و چندی در جاجرود بر لب جوی مینشستی و هزار رفیق داشت که هر هزار بر هوا میپریدند شب پیش از صلاۀ جمعه، در ابتدا همنشین حمید بود و با شایان صحبت داشته و نوید را دیده بود. در اصل ابهری بود و در شادمانیه نشستی.
او را ادبی بیپایان بود والدین را و طنّازی غریب و معرفتی عجیب داشت و در محبّت
آیتی بود.
و سخن اوست که گفت: عمر انسان بر دو روز است و هر روز آن روز به روز.
نقل است از دوستان یکی از قزلباش بود و جعفر بِگلو را نواخت قرابت رنجبر آزاده را.
و نقل است که مزدک گفت: روزی ترک موتوری بنشسته بودم و راکب واعظی گران بود
و گفت:
نیش عقرب نه از بحر کین است
|
|
بلکه اقتصاد طبیعتش این است
|
در حال دردی به دلم فرو آمد و توبه کردم.
نقل است شش سال در مکتب بهرام صرف کردی بیهیچ چشمداشت و سه ماه به التزام یکی از یاران در آنجا معتکف شدی و آنگه که بهرام (مدظله العالی) رحلت کرد؛ در صحبت مشایخ گاندی بود، پس به فرحزاد رفت و مدتی مجاور شد.
نقل است هیچگاه ز صفحه کلید غافل نشد و همواره عالم مجاز را در نظر داشتی که از مقدّمین این راه بود.
نقل است که همهسال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب مخابرات کردی و همراهان را دیزی دادی.
و گفت: بر آرزویی نماندم که هرچه خواستم کردم و بر فردا چشم نداشتم.
و نقل است او را دویستهزار از وجه حلال فتوح شده بود، درویشی پیش او شد نیاز عرضه داشت در دم بهوی نهاد و پیاده به منزل شد و علاقتی عجیب به فیات و کلهپاچه داشت.
و نقل است هرگز دیده نشد به رستوران غذایی بخورد مگر باقلاپلو با گوشت که سلیقتی بلیغ داشت و اشتهائی عظیم.
و گفت: آن که به چای نه بگوید نعمتی عظیم را نشناخته.
و نقل است هیچگاه از مکتب گریز نکردی و همواره به راه خیر و آرامش رفتی و از اولیاء و اصحاب مدرسه همگی را شهادت به صراط او بودی من جمله آتشَک و صدوق را.
و نقل است دلتنگی عجیب بر دوستان داشت و یاران را همواره در نظر میداشت.
و نقل است که مشاجرهای عظیم با علی داشت و از آن پس رفاقتی عمیق درگرفت. و مزدک 18 ساله بود که به کافینت میرفت و حلّ معانی مینمود، پس به قلم آشنا درآمد و به کتبت پراکنی شد، زان پس به میری درآمده نگارگری نمود، پس میری رها کرده به پارسه هنر شد.
نقل است چون هنگام واپسینآزمون رسید از زنجان بگریخت و روی به نور نهاد و آن هنگام که شایان با او صحبت کردی شاد بود.