سرايندگان پايان داستان زهره و منوچهر ايرج ميرزا
نویسنده: دکتر محمدرضا قنبرى
حكايت مثنوي ناتمام زهره و منوچهر سروده شاهزاده جلالالممالك ايرجميرزا (1252ـ1304) را همه اهل ادب ميدانند و شرح نسبتآ تفصيلي آن را زندهياد يحيي آرينپور در كتاب از صبا تا نيماي خود آورده است. در اين شرح، اساس داستان به ادبيات اروپايي پيوند خورده و با مطالعهاي تطبيقي نشان داده شده است كه مثنوي زهره و منوچهر، ترجمه آزادي است از ونوس و آدونيس ويليام شكسپير، شاعر نامدار انگليسي و چون اصل داستان تراژيك و با فرجامي تلخ همراه بود شاعر داستان ايراني، قصه را ناتمام گذارده، با حدس اينكه گويا ميخواست پاياني خوش براي آن ترتيب دهد اما به انجام آن توفيق نيافت و درنهايت از دو كس در حواشي كتاب خود ياد ميكند كه پايان داستان زهره ومنوچهر را بهشكل منظوم ساختند.
از اين دو تن كه مؤلف كتاب از صبا تا نيما ياد كرده، يكي دكتر محمود حسابي (1281 - 1371)، يا آنگونه كه در اين سالها مشهور و معروف گرديده، پروفسور سيد محمود حسابي است كه مستغني از هر گونه توصيف و تعريفي است و آن ديگري شادروان مصطفي قلي بنيسليمان شيباني (1281 ـ 1338) متخلص به اديب، فرزند مرحوم ميرزا مهديخان است كه از اوان نوجواني داراي قريحه شاعرانه بود. وي پس از تحصيلات فارسي و عربي وارد خدمات ديواني شد و در شركت نفت به دليل دانستن زبان انگليسي مدارج اداري را پيمود ولي هرگز به مشاغل سازماني دل نبست. در سال 1330 دفتر كوچكي از اشعارش را با نام حقايق و اوهام منتشر كرد و در مقدمه بسيار كوتاه آن از سر تواضع ذاتي نوشت: «خواننده عزيز: اين مختصر از ساختههاي خود را نه براي استفاده و برداشت منافع به طبع رساندهام بلكه براي آنكه به دوستان صميمي و طالبان افكار ادبي كه اغلب از اشعار نگارنده نسخهاي ميخواستند تقديم كنم. از خداوند توفيق ميخواهم كه ديوان كامل خود را بعدآ به طبع برسانم.
در كتاب يادشده، با آنكه در شعري به زهرهنامة ايرج اشاره ميكند:
ولي در آن دم چشمم به توسني افتاد
گذشت از نظرم زهرهنامه ايرج
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
نشسته دختركي چون فرشته از بر او
گر اين نه زهره همـانا كه بود دختر
چه اظهار این گفته را داشتم
|
دنباله مثنوي زهره و منوچهر سرودة خود را نميآورد كه براي آن دو احتمال ميتوان در نظر گرفت: يا هنوز ادامه داستان را تا آن زمان (سال 1330 ش) نسروده بود، و در هشت سال باقيمانده عمرش آن را تكميل كرد، يا به دليل خوي درويشي، چاپ سروده خود را در جنب عظمت مقام شاعري ايرجميرزا نوعي تجري در ساحت او به شمار ميآورد.
به هر روي اشعار مرحوم شيباني، تا آنجا كه مورد مطالعه نگارنده قرار گرفته ساده، روان و داراي مضامين انتقادي، اجتماعي و اخلاقي است و چندان از سبك و موضوع سخن ايرجميرزا دور نيست كه براي نمونه به غزلي از وي اشاره ميشود:
گويي از هالة مَه پيرهنت ساختهاند
تنگ بوده است مگر عرصه بهنقاش ازل
تازه كردي ز لب اعجاز مسيحايي را
چشم نرگس نگران است از آن سحر حلال
چه شد اي قامت طوبي كه ز گلخانة عرش
گفتم اي طرة مشكين مشكن خاطر خلق
بسكه در خرمن هستي زدي اين شعله عشق
روي شيباني اگر ديدهاي از ماهرخان
|
|
كه برازندة خورشيد تنت ساختهاند
كه لب غنچه بهشكل دهنت ساختهاند
كه گل صحبت هر انجمنت ساختهاند
كه در آن نرگس جادوشكنت ساختهاند
اينچنين زينت طرف چمنت ساختهاند
نشنيدي كهچنين پرشكنت ساختهاند
جا در آتشكدة قلب مَنَت ساختهاند
با تو از دولت لطف سخنت ساختهاند
|
(1330صص 67 و 68)
شيباني در همه انواع و فنون شعر طبعآزمايي كرده و ميتوان گفت در مثنويهايش كاميابتر است و تواناييهاي وي در عرصه ادب فارسي در قالب مثنوي نمايانتر:
جهان ميدان نيرنگ و دورويي است
نداند آدم ار صد گونه نيرنگ
كس ار نان تهيدستان نگيرد
اگر خواهي سلامت خفتن اينجا
گرَت زور است در اعضا و بازو
وگرنه دوستانت گرچه خوبند
به نام دوستي، مالت ستانند
به دلسوزي كشانندت به روزي
وگر هم كردي ابراز ملالت
به فرهنگ بشر، بعضي لغاتند
از اينانم سه لفظ اكنون به ياد است
خدا رحمت كند اين هر سهتا را
|
|
نمايشگاه جور و زورگويي است
حنايش را نباشد پيش كس رنگ
خود از رنج تهيدستي بميرد...
كلام حق نبايد گفتن اينجا
بچرخاني به ميل خود ترازو
به زير چكمة خويشت بكوبند
برايت اشك تمساحي فشانند
كه نتواني بِديشان كينهتوزي
كشانندت به ديوان عدالت
كه مُردهستند اما در حياتند
دموكراسي و آزادي و داد است
بيامرزد تمام رفتهها را
|
(1330: ص 137؛ 1364 ص 191)
نگارنده افزون بر شادروانان دكتر محمود حسابي و مصطفي قلي بنيسليمان شيباني، شخص سومي را ميشناسد كه به تفصيل به پايان مثنوي زهره و منوچهر پرداخته و ختام آن را در قريب به 320 بيت در سلك نظم كشيده و ميتوان گفت تا حدودي به اسلوب سخن ايرجميرزا نزديك شده است. اين شخص ابوالقاسم اعلامي نام دارد و ابيات مذكور را در كتاب محراب راز خود آورده است. با توجه به اينكه كتاب وي را انتشارات زوار در سال 1339 ش به چاپ رسانده، از حيث تاريخ نشر بر كتاب از صبا تا نيما يازده سال تقدم زماني دارد، لذا به نظر ميرسد كه مرحوم آرينپور يا اين كتاب را نديده، يا احتمالا اشعار آن را درخور توجه و ذكر نيافته است.
اين بنده سروده دكتر محمود حسابي را در جايي نيافته، (البته اگر مراد مؤلف از صبا تا نيما دكتر محمود حسابي ديگري نباشد) اما اشعار مرحوم مصطفي قلي بنيسليمان شيباني را فرزند وي دكتر سهراب بنيسليمان شيباني در سال 1364 جمعآوري نموده، در قطع رحلي، خوشنويسي شده، به صورت زيرآكسي (669 صفحه) در نسخ محدود تكثير كردهاند؛ سرودة آن مرحوم در تكميل مثنوي زهره و منوچهر بالغ بر 76 بيت است:
آنكه خداوند بوَد بر سپاه
نامش مريخ، خداوند عزم
معبد او ساخته از سنگ و روست
بين خدايان به همه غالب است
با همه ارباب در انداخته
خيمة جنگش شده بالين من
مغفر او جام شراب من است
بر همه دعوي خدايي كند
مايل بيعاري و مستي شده
بر لب او خنده نميديد كس
عاقبتالامر، ادب كردمش
صد من از او سيم و زر اندوختم
حال غرور و ستمش كم شده
طبل بزرگش كه اگر دم زدي
گوشهاي افتاده و وارد شده
خواهم اگر بيش لوندي كنم
مسخرة عالم بالا شود
بود به بند تو خداوند عشق
باش كه حالا به تو حالي كنم
ثانيهاي چند بر او چشم بست
|
|
بر فلك پنجمش آرامگاه
كارش پروردن مردان رزم
تربيت مرد سلحشور از اوست
طاعت او بر همه كس واجب است
نزد من اما سپر انداخته
معركهاش سينة سيمين من
نيزة او سيخ كباب من است
وز لب من بوسه گدايي كند
شخص بدان هيمنه دستي شده
مشغلهاش خوردن خون بود و بس
معتدل و صلحطلب كردمش
تاش كمي عاشقي آموختم
مختصري مردكه آدم شده
صلح دُول را همه بر هم زدي
ميز غدا خوردن يارو شده
مفتضحش چون بز قندي كنم
حاجزكيخان خداها شود
خواست نبُرَد گلويت بند عشق
دق دل خود به تو خالي كنم
برقي از اين چشم به آن چشم جست
|
يك دو سه نوبت به رخش دست برد
كَند بناي دل او را زبُن
باز جوان عذرتراشي گرفت
گفت كه اي دخترك باجمال
با چه زبان از تو تقاضا كنم
گر به يكي بوسه تمام است كار
گر بكشد مهر تو دست از سرم
گر شوي از من به يكي بوسه سير
عقل چو از عشق شنيد اين سخن
عقل و محبت به هم آويختند
چون كه كمي خون ز سر عقل ريخت
گفت برو، آن تو و آن يار تو
رُو كه خدا بر تو مددكار باد
زهره پي بوسه چو رخصت گرفت
همچو جواني كهشبانگاه، مست
جست و گرفت از عقب او را به بر
داد سرش را به دل سينه جا
دست به زير زنخش جاي داد
با خم گيسوش كشيدن گرفت
زهره يكي بوسه ز لعلش ربود
بوسهاش از ناف درآمد برون
هوش ز هم برده و مدهوش هم
|
|
گرچه نَزَد بر ر خ او دستبرد
كرد به وي عشق خود انژكسيون
راه تبري و تحاشي گرفت
تعبيه در نطق تو سحر حلال
شر تو را از سر خود واكنم
اين لب من آن لب تو هان بيار
من سر تسليم فرود آورم
خيز، علي الله بيا و بگير
گفت كه يا جاي تو يا جاي من
خون ز سر و صورت هم ريختند
جست و زميدان محبت گريخت
آن به كف يار تو افسار تو
حافظت از اين زن بدكار باد
بوسة خود از سر فرصت گرفت
كوزة آب خنك آرَد به دست
كرد دو پا حلقه بر او چون كمر
به به از آن متكي و متكا
دست دگر بر سر دوشش نهاد
لب به لبش هشت و مكيدن گرفت
بوسه مگو آتش سوزنده بود
رفت و دگربار به ناف اندرون
هر دو فتادند در آغوش هم
|
كوه صدا داد از آن بانگ بوس
داد يكي زآن دو كبوتر صفير
يك وجب از شاخه بجستند باز
خود ز شعف بود كه اين پر زدند
گفت برو، كار تو را ساختم
بار محبت نكشيدي بكش
چاشني وصل، زدوري بوَد
تا سخط هجر بيابي همي
زهره چو بنمود به گردون صعود
مستصفت سست شد اعصاب او
از پس يك لحظه ز خميازهاي
چشم زآن خواب گران برگشود
ديد كمي كوفتگي در تنش
گفتي از آن عالم تن در شده
در دل او هست نشاط دگر
جمله اعضاي تنش تر شده
لحظهاي اينگونه تشاريف داشت
چشم چو بگشود در آن دامنه
خواست رود ديد كه دل مانع است
عشق شكار از دل او سلب شد
هيچ نميكَند از آن چشمه دل
همچو لئيمي كه سر سبزهها
|
|
نوبتي عشق فرو كوفت كوس
آه كه شد كودك ما بوسهگير
بوسه كه رد شد بنشستند باز
يا ز اسف دست به هم بر زدند
در ره لاقيديت انداختم
زحمت هجران نچشيدي بچش
مختصري هجر ضروري بود
با دگران سخت نتابي همي
باز منوچهر در آن نقطه بود
برد در آن حال، كمي خواب او
جست زجا بر صفت تازهاي
غيرمنوچهرِ شب پيش بود
ليك نشاطي به دل روشنش
وارد يك عالم ديگر شده
در بَر او هست بساط دگر
قالبش از قلب سبكتر شده
پس تنش آسوده عرق واگذاشت
ديد كه جا تر بود و بچه نه
پاي هم البته به دل تابع است
رفت و شكار تپش قلب شد
جان و دلش گشته بر او متصل
گم كند انگشتري پربها
|
گويي مانده است در آنجا هنوز
بر رُخ آن سبزة نيلي فراش
از اثر پا كه بر آن هشته بود
ميدهد اما به طريق بدش
گفت كه گر گيرمش اندر بغل
اين سر و اين سينه و اين ران او
گر بزنم بوسه بر آن جاي پاي
حيف بوَد دست بر اين سبزه سود
اين گره آن است كه او بسته است
بستة او را به چه دل واكنم
آه چه غرقاب مهيبي است عشق
غمزه خوبان دل شيران شكست
|
|
چيزكي از زهرة گيتيفروز
رفته و مانده است بجا، جاي پاش
سبزه، چو او داغ به دل گشته بود
سبزة خوابيده نشان قدش
نقش رخ سبزه پذيرد خلل
اين اثر پاي زرافشان او
سبزه خوابيده نجنبد زجاي
بِه كه بماند به همانسان كه بود
بر گره او نتوان برد دست
به كه بر آن سبزه تماشا كنم
مهلكه پر زنهيبي است عشق
شيردلست آنكه ازين غمزهرست
|
(1364: صص 310 – 315)
اين ابيات با كمي تفاوت همان ابياتي است كه در پايان بيشتر نسخههاي چاپي مثنوي زهره و منوچهر ايرجميرزا آمده و نويسنده كتاب از صبا تا نيما فقط همان يك بيت:
آه چه غرقاب مهيبي است عشق
|
|
مهلكه پرزنهيبي است عشق
|
را از آن ايرجميرزا ميداند و بقيه 76 بيت را الحاق و سروده ديگران ميخواند و تفكيكي به دست نميدهد كه اين ديگران آيا همان دكتر محمود حسابي و مصطفي قلي بنيسليمان شيبانياند كه از آنها نام برده يا افراد و اشخاص ديگري هم در عنوان عام ديگران ميگنجد.
مؤلف كتاب ايرج و نخبه آثارش، مثنوي زهره و منوچهر را آخرين اثر ايرج و شاهكار وي بهشمار ميآورد كه تنها 419 بيت از آن سروده ايرجميرزا است و ديگر ابيات را از دو نفر ديگر ميداند. وي از اين دو نفر نام نميبرد و در مقام مقايسه سروده ايرج و ابياتي كه دو نفر ديگر براي پايان داستان ناتمام ايرج سرودهاند مينويسد: «مقايسه اين قسمت با گفتار ايرج درست مانند مقايسه شاهنامه فردوسي و گشتاسبنامه دقيقي است كه هزار بيت از منظومه وي در شاهنامه آمده و استاد در باب ارزش آن اشعار چنين گفته است:
حكايت مثنوي ناتمام زهره و منوچهر سروده شاهزاده جلالالممالك ايرجميرزا (1252ـ1304) را همه اهل ادب ميدانند و شرح نسبتآ تفصيلي آن را زندهياد يحيي آرينپور در كتاب از صبا تا نيماي خود آورده است. در اين شرح، اساس داستان به ادبيات اروپايي پيوند خورده و با مطالعهاي تطبيقي نشان داده شده است كه مثنوي زهره و منوچهر، ترجمه آزادي است از ونوس و آدونيس ويليام شكسپير، شاعر نامدار انگليسي و چون اصل داستان تراژيك و با فرجامي تلخ همراه بود شاعر داستان ايراني، قصه را ناتمام گذارده، با حدس اينكه گويا ميخواست پاياني خوش براي آن ترتيب دهد اما به انجام آن توفيق نيافت و درنهايت از دو كس در حواشي كتاب خود ياد ميكند كه پايان داستان زهره ومنوچهر را بهشكل منظوم ساختند.
از اين دو تن كه مؤلف كتاب از صبا تا نيما ياد كرده، يكي دكتر محمود حسابي (1281 - 1371)، يا آنگونه كه در اين سالها مشهور و معروف گرديده، پروفسور سيد محمود حسابي است كه مستغني از هر گونه توصيف و تعريفي است و آن ديگري شادروان مصطفي قلي بنيسليمان شيباني (1281 ـ 1338) متخلص به اديب، فرزند مرحوم ميرزا مهديخان است كه از اوان نوجواني داراي قريحه شاعرانه بود. وي پس از تحصيلات فارسي و عربي وارد خدمات ديواني شد و در شركت نفت به دليل دانستن زبان انگليسي مدارج اداري را پيمود ولي هرگز به مشاغل سازماني دل نبست. در سال 1330 دفتر كوچكي از اشعارش را با نام حقايق و اوهام منتشر كرد و در مقدمه بسيار كوتاه آن از سر تواضع ذاتي نوشت: «خواننده عزيز: اين مختصر از ساختههاي خود را نه براي استفاده و برداشت منافع به طبع رساندهام بلكه براي آنكه به دوستان صميمي و طالبان افكار ادبي كه اغلب از اشعار نگارنده نسخهاي ميخواستند تقديم كنم. از خداوند توفيق ميخواهم كه ديوان كامل خود را بعدآ به طبع برسانم.
در كتاب يادشده، با آنكه در شعري به زهرهنامة ايرج اشاره ميكند:
ولي در آن دم چشمم به توسني افتاد
گذشت از نظرم زهرهنامه ايرج
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
نشسته دختركي چون فرشته از بر او
گر اين نه زهره همـانا كه بود دختر
چه اظهار این گفته را داشتم
|
دنباله مثنوي زهره و منوچهر سرودة خود را نميآورد كه براي آن دو احتمال ميتوان در نظر گرفت: يا هنوز ادامه داستان را تا آن زمان (سال 1330 ش) نسروده بود، و در هشت سال باقيمانده عمرش آن را تكميل كرد، يا به دليل خوي درويشي، چاپ سروده خود را در جنب عظمت مقام شاعري ايرجميرزا نوعي تجري در ساحت او به شمار ميآورد.
به هر روي اشعار مرحوم شيباني، تا آنجا كه مورد مطالعه نگارنده قرار گرفته ساده، روان و داراي مضامين انتقادي، اجتماعي و اخلاقي است و چندان از سبك و موضوع سخن ايرجميرزا دور نيست كه براي نمونه به غزلي از وي اشاره ميشود:
گويي از هالة مَه پيرهنت ساختهاند
تنگ بوده است مگر عرصه بهنقاش ازل
تازه كردي ز لب اعجاز مسيحايي را
چشم نرگس نگران است از آن سحر حلال
چه شد اي قامت طوبي كه ز گلخانة عرش
گفتم اي طرة مشكين مشكن خاطر خلق
بسكه در خرمن هستي زدي اين شعله عشق
روي شيباني اگر ديدهاي از ماهرخان
|
|
كه برازندة خورشيد تنت ساختهاند
كه لب غنچه بهشكل دهنت ساختهاند
كه گل صحبت هر انجمنت ساختهاند
كه در آن نرگس جادوشكنت ساختهاند
اينچنين زينت طرف چمنت ساختهاند
نشنيدي كهچنين پرشكنت ساختهاند
جا در آتشكدة قلب مَنَت ساختهاند
با تو از دولت لطف سخنت ساختهاند
|
(1330صص 67 و 68)
شيباني در همه انواع و فنون شعر طبعآزمايي كرده و ميتوان گفت در مثنويهايش كاميابتر است و تواناييهاي وي در عرصه ادب فارسي در قالب مثنوي نمايانتر:
جهان ميدان نيرنگ و دورويي است
نداند آدم ار صد گونه نيرنگ
كس ار نان تهيدستان نگيرد
اگر خواهي سلامت خفتن اينجا
گرَت زور است در اعضا و بازو
وگرنه دوستانت گرچه خوبند
به نام دوستي، مالت ستانند
به دلسوزي كشانندت به روزي
وگر هم كردي ابراز ملالت
به فرهنگ بشر، بعضي لغاتند
از اينانم سه لفظ اكنون به ياد است
خدا رحمت كند اين هر سهتا را
|
|
نمايشگاه جور و زورگويي است
حنايش را نباشد پيش كس رنگ
خود از رنج تهيدستي بميرد...
كلام حق نبايد گفتن اينجا
بچرخاني به ميل خود ترازو
به زير چكمة خويشت بكوبند
برايت اشك تمساحي فشانند
كه نتواني بِديشان كينهتوزي
كشانندت به ديوان عدالت
كه مُردهستند اما در حياتند
دموكراسي و آزادي و داد است
بيامرزد تمام رفتهها را
|
(1330: ص 137؛ 1364 ص 191)
نگارنده افزون بر شادروانان دكتر محمود حسابي و مصطفي قلي بنيسليمان شيباني، شخص سومي را ميشناسد كه به تفصيل به پايان مثنوي زهره و منوچهر پرداخته و ختام آن را در قريب به 320 بيت در سلك نظم كشيده و ميتوان گفت تا حدودي به اسلوب سخن ايرجميرزا نزديك شده است. اين شخص ابوالقاسم اعلامي نام دارد و ابيات مذكور را در كتاب محراب راز خود آورده است. با توجه به اينكه كتاب وي را انتشارات زوار در سال 1339 ش به چاپ رسانده، از حيث تاريخ نشر بر كتاب از صبا تا نيما يازده سال تقدم زماني دارد، لذا به نظر ميرسد كه مرحوم آرينپور يا اين كتاب را نديده، يا احتمالا اشعار آن را درخور توجه و ذكر نيافته است.
اين بنده سروده دكتر محمود حسابي را در جايي نيافته، (البته اگر مراد مؤلف از صبا تا نيما دكتر محمود حسابي ديگري نباشد) اما اشعار مرحوم مصطفي قلي بنيسليمان شيباني را فرزند وي دكتر سهراب بنيسليمان شيباني در سال 1364 جمعآوري نموده، در قطع رحلي، خوشنويسي شده، به صورت زيرآكسي (669 صفحه) در نسخ محدود تكثير كردهاند؛ سرودة آن مرحوم در تكميل مثنوي زهره و منوچهر بالغ بر 76 بيت است:
آنكه خداوند بوَد بر سپاه
نامش مريخ، خداوند عزم
معبد او ساخته از سنگ و روست
بين خدايان به همه غالب است
با همه ارباب در انداخته
خيمة جنگش شده بالين من
مغفر او جام شراب من است
بر همه دعوي خدايي كند
مايل بيعاري و مستي شده
بر لب او خنده نميديد كس
عاقبتالامر، ادب كردمش
صد من از او سيم و زر اندوختم
حال غرور و ستمش كم شده
طبل بزرگش كه اگر دم زدي
گوشهاي افتاده و وارد شده
خواهم اگر بيش لوندي كنم
مسخرة عالم بالا شود
بود به بند تو خداوند عشق
باش كه حالا به تو حالي كنم
ثانيهاي چند بر او چشم بست
|
|
بر فلك پنجمش آرامگاه
كارش پروردن مردان رزم
تربيت مرد سلحشور از اوست
طاعت او بر همه كس واجب است
نزد من اما سپر انداخته
معركهاش سينة سيمين من
نيزة او سيخ كباب من است
وز لب من بوسه گدايي كند
شخص بدان هيمنه دستي شده
مشغلهاش خوردن خون بود و بس
معتدل و صلحطلب كردمش
تاش كمي عاشقي آموختم
مختصري مردكه آدم شده
صلح دُول را همه بر هم زدي
ميز غدا خوردن يارو شده
مفتضحش چون بز قندي كنم
حاجزكيخان خداها شود
خواست نبُرَد گلويت بند عشق
دق دل خود به تو خالي كنم
برقي از اين چشم به آن چشم جست
|
يك دو سه نوبت به رخش دست برد
كَند بناي دل او را زبُن
باز جوان عذرتراشي گرفت
گفت كه اي دخترك باجمال
با چه زبان از تو تقاضا كنم
گر به يكي بوسه تمام است كار
گر بكشد مهر تو دست از سرم
گر شوي از من به يكي بوسه سير
عقل چو از عشق شنيد اين سخن
عقل و محبت به هم آويختند
چون كه كمي خون ز سر عقل ريخت
گفت برو، آن تو و آن يار تو
رُو كه خدا بر تو مددكار باد
زهره پي بوسه چو رخصت گرفت
همچو جواني كهشبانگاه، مست
جست و گرفت از عقب او را به بر
داد سرش را به دل سينه جا
دست به زير زنخش جاي داد
با خم گيسوش كشيدن گرفت
زهره يكي بوسه ز لعلش ربود
بوسهاش از ناف درآمد برون
هوش ز هم برده و مدهوش هم
|
|
گرچه نَزَد بر ر خ او دستبرد
كرد به وي عشق خود انژكسيون
راه تبري و تحاشي گرفت
تعبيه در نطق تو سحر حلال
شر تو را از سر خود واكنم
اين لب من آن لب تو هان بيار
من سر تسليم فرود آورم
خيز، علي الله بيا و بگير
گفت كه يا جاي تو يا جاي من
خون ز سر و صورت هم ريختند
جست و زميدان محبت گريخت
آن به كف يار تو افسار تو
حافظت از اين زن بدكار باد
بوسة خود از سر فرصت گرفت
كوزة آب خنك آرَد به دست
كرد دو پا حلقه بر او چون كمر
به به از آن متكي و متكا
دست دگر بر سر دوشش نهاد
لب به لبش هشت و مكيدن گرفت
بوسه مگو آتش سوزنده بود
رفت و دگربار به ناف اندرون
هر دو فتادند در آغوش هم
|
كوه صدا داد از آن بانگ بوس
داد يكي زآن دو كبوتر صفير
يك وجب از شاخه بجستند باز
خود ز شعف بود كه اين پر زدند
گفت برو، كار تو را ساختم
بار محبت نكشيدي بكش
چاشني وصل، زدوري بوَد
تا سخط هجر بيابي همي
زهره چو بنمود به گردون صعود
مستصفت سست شد اعصاب او
از پس يك لحظه ز خميازهاي
چشم زآن خواب گران برگشود
ديد كمي كوفتگي در تنش
گفتي از آن عالم تن در شده
در دل او هست نشاط دگر
جمله اعضاي تنش تر شده
لحظهاي اينگونه تشاريف داشت
چشم چو بگشود در آن دامنه
خواست رود ديد كه دل مانع است
عشق شكار از دل او سلب شد
هيچ نميكَند از آن چشمه دل
همچو لئيمي كه سر سبزهها
|
|
نوبتي عشق فرو كوفت كوس
آه كه شد كودك ما بوسهگير
بوسه كه رد شد بنشستند باز
يا ز اسف دست به هم بر زدند
در ره لاقيديت انداختم
زحمت هجران نچشيدي بچش
مختصري هجر ضروري بود
با دگران سخت نتابي همي
باز منوچهر در آن نقطه بود
برد در آن حال، كمي خواب او
جست زجا بر صفت تازهاي
غيرمنوچهرِ شب پيش بود
ليك نشاطي به دل روشنش
وارد يك عالم ديگر شده
در بَر او هست بساط دگر
قالبش از قلب سبكتر شده
پس تنش آسوده عرق واگذاشت
ديد كه جا تر بود و بچه نه
پاي هم البته به دل تابع است
رفت و شكار تپش قلب شد
جان و دلش گشته بر او متصل
گم كند انگشتري پربها
|
گويي مانده است در آنجا هنوز
بر رُخ آن سبزة نيلي فراش
از اثر پا كه بر آن هشته بود
ميدهد اما به طريق بدش
گفت كه گر گيرمش اندر بغل
اين سر و اين سينه و اين ران او
گر بزنم بوسه بر آن جاي پاي
حيف بوَد دست بر اين سبزه سود
اين گره آن است كه او بسته است
بستة او را به چه دل واكنم
آه چه غرقاب مهيبي است عشق
غمزه خوبان دل شيران شكست
|
|
چيزكي از زهرة گيتيفروز
رفته و مانده است بجا، جاي پاش
سبزه، چو او داغ به دل گشته بود
سبزة خوابيده نشان قدش
نقش رخ سبزه پذيرد خلل
اين اثر پاي زرافشان او
سبزه خوابيده نجنبد زجاي
بِه كه بماند به همانسان كه بود
بر گره او نتوان برد دست
به كه بر آن سبزه تماشا كنم
مهلكه پر زنهيبي است عشق
شيردلست آنكه ازين غمزهرست
|
(1364: صص 310 – 315)
اين ابيات با كمي تفاوت همان ابياتي است كه در پايان بيشتر نسخههاي چاپي مثنوي زهره و منوچهر ايرجميرزا آمده و نويسنده كتاب از صبا تا نيما فقط همان يك بيت:
آه چه غرقاب مهيبي است عشق
|
|
مهلكه پرزنهيبي است عشق
|
را از آن ايرجميرزا ميداند و بقيه 76 بيت را الحاق و سروده ديگران ميخواند و تفكيكي به دست نميدهد كه اين ديگران آيا همان دكتر محمود حسابي و مصطفي قلي بنيسليمان شيبانياند كه از آنها نام برده يا افراد و اشخاص ديگري هم در عنوان عام ديگران ميگنجد.
مؤلف كتاب ايرج و نخبه آثارش، مثنوي زهره و منوچهر را آخرين اثر ايرج و شاهكار وي بهشمار ميآورد كه تنها 419 بيت از آن سروده ايرجميرزا است و ديگر ابيات را از دو نفر ديگر ميداند. وي از اين دو نفر نام نميبرد و در مقام مقايسه سروده ايرج و ابياتي كه دو نفر ديگر براي پايان داستان ناتمام ايرج سرودهاند مينويسد: «مقايسه اين قسمت با گفتار ايرج درست مانند مقايسه شاهنامه فردوسي و گشتاسبنامه دقيقي است كه هزار بيت از منظومه وي در شاهنامه آمده و استاد در باب ارزش آن اشعار چنين گفته است: