دربارة برخی از بازخوانی ها و بازسَرائیهایِ شعری از سعدی
نویسنده: جویا جهانبخش
سعدی در ديباچة گلستان، آنجا که در ستایشِ اتابک «أَبوبکربنِ سعدبنِ زنگی» قَلَم میَرساید و از نسبتِ وی با خویش و در باب أثر عنایتِ این ممدوح سخن میدارَد، میگوید:
گِلی خوشبوی در حَمّام روزی
بدو گفتم که: مُشکی یا عَبیری؟
بگُفتا من گِلی ناچیز بودم
کمالِ همنشین بر من أثَر کرد
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
رسید از دستِ مَخدومی به دستم
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم1
چه اظهار این گفته را داشتم
|
البّته در بعضِ نسخهها، به جایِ «مخدومی»، در بیتِ نخست، «محبوبی» آمده است؛ و در بعضِ نسخهها، به جایِ «کمال همنشین»، «جمالِ همنشین»؛ و در همچُنین در بعضی به جایِ «بر من أثر کرد»، آمده است: «در من أثر کرد».2
باری، فارغ از بحثِ اختلافِ نُسَخ که چیز غیرمُتَعارَفی نیست- وای بَسا بعضِ این اختلافها پیآمد بازنگریهایِ خودِ سعدی در گفتهها و سُرودههایش باشد-،3 این چهار بیت در زبانِ فارسی شهرتِ فراوان یافته، و چه در ضمنِ گلستان و چه جُدا از آن، موردِ توجّه ویژه دوستداران أدب قرار گرفته است. از جمله برخی به بازسَرائیِ آن در زبانی دیگر، یا تضمینِ آن در همین قالبِ فارسی اهتمام کردهاند که به حیثِ گوشهای از اهتمامهایِ دامنهدارِ أَدیبانِ جهانِ إِسلام به میراث اَرجآورِ سعدی شایان اعتناست.
شاید قدیمترین نمونة این اهتمام و اعتنا که سُراغ داریم، از أَدیب و مورّخِ نامیِ همشهریِ شیخ شَرَفالدّین عبدالله بنِ عِزّالدّین فضل اللهِ شیرازی؛ معروف به «وصّاف الحضره» و متخلّص به «شرف»، باشد که در تألیفِ مُنیفِ بیمانندش، تجزیة الأَمصار و تزجیة الأَعصار، معروف به تاریخ وصّاف، آورده است.
وصّاف الحضره خود روزگارِ سعدی را إِدراک نموده است، چُنان که تألیف تاریخ نامبُردارِ خویش را در أَواخرِ سدة هفتم، تنها چند سالی پس از وفاتِ سعدی، آغازیده. وی در آن کتاب چندبار به گفته سعدی تَمَثُّل کرده است.4
همچُنین گُفت و گوئی منظوم میانِ او و سعدی رُخ داده5 که از آشنائی حضوری آن دو حکایت دارد و احتمالاً با مَنصبِ دیوانیِ وصّاف در فارس بیارتباط نیست.
به هر روی، وصّاف دلبستة هنرِ سعدی بوده است6 و همین زمینهساز شده تا از جمله این قطعۀ «گِلی خوشبوی در حمّام روزی...» را- به تعبیر خودش- «تعریب» کُنَد.
وصّاف الحضره در گفت و گو از سلطنتِ ارغونخان و بیانِ این که چگونه در آغازِ کار از خون ریختن بیزار بود ولی در إَثَرِ مجالست با سعدالدّولۀ یهودی و تحریضاتِ این وزیر و مُشیرِ بَدخواه، خویِ وی تَبَدُّل یافت «تا غایتی که به اندک تَوَهُّمی یا به سببِ مختصر جریمتی صدجان را بر باد میداد»، به مناسبت، مینویسد:
... هرآینه مخالطت جلیسِ السّوء و معاشرتِ أَشرار همین نتیجه دهد. قال بعضُ الحُکَماء: تَجَنَّب مُصَاحَبَةَ الأَشرارِ، فَإِنَّ الطِّبَاعَ تَنفَعِلُ مِنَ الطِّبَاع وَ أَنتَ لاَ تَدرِی. حکما را خلافست که خُلقِ إِنسانی- وَ هُوَ مَلَکَةٌ تَحَصَّلَت لِلنَّفسِ تَصدُرُ عَنهَا الأَفعَالُ مِن غَیرِ طَلَبٍ وَ تَکلِیفٍ-، مُکتَسَب است یا طبیعی. محقّقان حجّت اکتساب را به شکلِ ثانی از قیاساتِ منطقی مُشَکَّل کردهاند و گفته: أَخلاق بأَسرِها، به حسبِ زمان و مکان و إِخوان، متغیّر میشود؛ و هیچ از أَمورِ طبیعی قابلِ تغیّر نیست؛ پس نتیجه دهد که هیچ خُلق طبیعی نباشد. فرقوریوس7 و جماعتِ رواقیان برخلافِ این مدّعا در معرضِ تخالف و تنازعاند و مذهبِ حق رایِ جالینوس است که بعضی از ایشان من حیث الخِلقه از رویِ استعداد به مخالطتِ أَخیار خیّر میشوند و وجودِ این طایفه در غایتِ عزّت و قلّت است، و برخی به مجالستِ أَشرار شِرّیر8 میگردند؛ و الشُّرُروُ یَقتُضِیها طِبَاعُ أَکثَرِ الخَلَائق وَاللهُ أَعلَمُ بِالحَقائق.9 شک نیست که مصاحبتِ عاقل،اکسیرسعادت جاودانیست،ومقارنت غافل، تفسیرِ شقاوتِ دوجهانی. شیخ سعدیِ شیرازی راست درین معنی تمثیلی لایق: بیت:10
گِلی خوشبوی در حمّام روزی
بدو گفتم که: مُشکی یا عَبیری؟
بگُفتا من گِلی ناچیز بودم
کمالِ همنشین بر من أثَر کرد
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
رسید از دستِ محبوبی به دستم
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
تعریبِ این أَبیات وقتی کرده بودم: لمولفه:
إِذا هَوَ فِی الحَمَّامِ طِینٌ مُطَیَّبٌ
فَقُلتُ لَهُ:[هل]11 أَنتَ مِشکٌ وَ عَنبَرٌ
أَجَابَ بِأَنِّی کُنتُ طِیناً مُذَلَّلاً
فَأَثَّرَ فِی خُلقِی کَمَالُ مُجَالِسِی
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
تَوَصَّلَ مِن أَیدِی کَریمٌ إِلَی یَدِی
فَإِنّی مِن رَیَّاکَ سکرَانُ12 مُعتَدِی13
فَجَالَستُ لِلوَردِ الجَنِّیِ بِمَعهَدِی14
وَ إِلَّا أَنَا التُّربُ الَّذِی کُنتُ فِی یَدِی15
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
چون بویِ گُلی در گِلی این أَثَر دارد، نُفوسِ نوعِ إِنسی که جُزء و کُلِّ آن از یک مَنشَإِ16 قُدسی مُستَفاد است، چگونه به مجاورتِ طِباع و استفادت و تعلُمِ أَخلاق متغیّر و متأثّر نشود؟...»17
مقصودِ این کمترین از آوردنِ قَدری از پس و پیشِ خُصوصِ شعرِ سعدی و ترجمۀ عَرَبیِ وصّاف الحضره، آن بود که زمینه استشهاد این همشهری فاضلِ شیخ به سرودۀ او نیزمعلوم گردد؛ و عِلاوه بر آن لَختی از ریخته قَلَم وصّاف که دیریست نه از رویِ إِنصاف و حقیقت، آماجِ طَعن و تُهمتِ شماری از أُدبایِ متأخّر واقع گردیده است، پیشِ چشم آید، و خوانندگانِ بافضیلتِ این مقال، خود إِنصاف دهند و داوری کنند که آیا آن دیو بیشاخ و دُم و هیولایِ خوفانگیز که بعضِ معاصران ترسیم کردهاند را در نثرِ وصّاف الحضره میتوان دید؟ یا با ما همسوی و همصدا میشوند که غالبِ هنگامهگریهائی که در بابِ تاریخ وصّاف و چُنان و چُنین بودنِ آن صورت بسته با واقعِ این کتابِ کهن و یادگارِ دیرینه سال مناسبتی ندارد و عمدةً معلولِ عَدَمِ مُمارَسَتِ مدّعیان و هنگامهگران در مطالعۀ نثرهایِ مصنوع و بیاطّلاعیِ ایشان از مقدّماتِ علمی و أَدبی لازم از برایِ فهم کردنِ چُنان متنها و إِدراکِ جوانبِ هنریِ آنهاست؟18
... هرچه هست نتیجۀ این داوریها و هنگامهگریها، بیبهره ماندنِ کثیری از أَهل فِضل است از آشنائی هرچند إِجمالی با خُصوصِ تاریخ وصّاف الحضره و رَمیدنِ طِباعِ خوانندگنان حتّی از صِرفِ شنیدنِ نام و نشان آن. حال آنکه اگر وصّاف الحضره را هیچ هنر و فضیلتی جُز معاصَرَت و معاشَرَت با شیخ سعدی و اقتباس از مشعله گرمابخش أدب و فرهنگ او نبود، باز میارزید که خواهندگانِ فرهنگِ ایرانی و دوستدارانِ أَدبِ پارسی، دشواریهایِ خواندنِ کتابِ وی را به جان بَخَرند، و از تَصَفُّح، بل: تفحُّصِ آن، محروم نمانند.
هرچند از رشتة گفت و گوی خو دربارة این قطعۀ سعدی اندکی دورتر میافتیم، خوب است بیفزائیم که گویا وصّاف الحضره را با تَعریبِ سُرودههایِ شیخ تعلّقِ خاطری ویژه بوده است؛ چنان که جایِ دیگر نیز در این عرصه طبع آزموده:
در گزارشِ رُخدادهایِ سلطنتِ اباقاخان و حکایتِ آن دسیسهها و ناروائیها که در حقّ خاندانِ جوینی، بویژه شمسالدّینِ صاحبدیوان، میرفته است –وخود فصلی است عبرتانگیز و خواندنی از تاریخِ آن روزگار-، از راهِ استِطراد مینویسد:
... در حالِ إثباتِ این ذِکر، یکی از حاضران، این دو بیت از گفته سعدیِ شیرازی- رحمةُالله عَلَیه- بَرخواند:بیت:
گر خردمند ز أَجلاف جفائی بیند
سنگِ بدگوهراگر کاسه زرّین شکست
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
تا دِل خویش نیازارَد و درهم نشود
قیمتِ سنگ نیفزاید و زر کم نشود
چو گوید ز بالا و پهنای پارس6
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
|
ترجمۀ آن را این دو بیت در قَلَم آمد حَذوًا بِحَذوٍ وَ أَلفَاظًا بِأَلفَاظٍ: شعر:
إِن نَالَ نِدٌ19 مُنَ الأَنذَالِ منقَصَةً
فَالتِّبُرُ مِن حَجَرِ إِذ صَارَ مُنکَسِرًا شکست
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
حَاشَی20 لَهُ أَن یُذِیِبَ النَّفسَ بِالضَّجَرِ
فَالتِّبرُ تِبرٌ وَ مَا یَزدَادُ فِی الحَجَرِ21
چو گوید ز بالا و پهنای پارس6
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
|
باری، تجربۀ تَعریبِ منظومِ قطعۀ «گِلی خوشبوی در حمّام روزی...» یِ گلستان را، قرنها پس از وصّاف الحضره، هم بعضِ مترجمان، این شاهکارِ سعدی، و هم بعضِ دیگر دوستدارانِ أَدب و شعر، تکرار کردند.
ترجُمانِ نَصرانیِ گُلستان، به زبانِ عربی، جبرائیل بنِ یوسُف، مشهور به «مخلع» (ف: 1267ق. / 1851م.) که ترجمۀ گلستانِ وی به سال 1263ه.ق. در بولاقِ مصر به طبع رسیده است،22 در ترجمۀ این بیتهای سعدی، آورده است:
لمحتُ بحمّام من الطّفل23 قطعةً
فقلت: أَمسک أم عبیر بنفحه
فقالت: و لکنّی تراب مُحَقَّرٌ
فهذا الشّذا آثار رفقته معی
|
|
فحلّت بکفّی مِن یَدَی مَن أحبّه
علی کبد الولهان بسکر قلبه
ثوی مدة في روضة الورد قربه
و لستُ بوردٍ أِنّما أنا تربه24
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
شیخ عَبدالفَتّاح أَبوغُدّه، محدّث و متنپِژوهِ حَنَفیِ همروزگارِ ما، در تعلیقهای بر رسالة المُستَرشِدینِ حارثِ مُحاسِبی (ف: 243ق) در بابِ تأثیرِمُعاشَرَت و مُجالُسَت و مُعاشِران و مجالسان، می نویسد:
«و لشَیخِ شُیوخِنا العلّامة الشّیخ بشیر الغَزّي الحَلَبي- رَحِمَه الله تعالی- أبیات لطیفة، أصلُها بالفارِسیّة، فنَظَمَها بالعَرَبیّة، و زادها رقّةً و ذَوقاً فقال علی لسانِ التُّرابَة الحَلَبِیّة المعروفة عندالعامّة باسمِ بیلون بوَرد:
رأیت الطِّینَ فی الحَمّام یوماً
فقلتُ له: أَمِسکٌ أَم عَبِیرٌ؟
أَجاب الطِّینُ أنی کنتُ تُرباً
أُلفِتُ أَکابراً و ازدَدت عِلماً
|
|
بِکَفِّ الحِبّ أثّرَ ثمّ نَسّم
لَقَد صَیّرتنی بالحِبّ مُغرَم
صَحبِتُ الوَردَ صَیَّرَنی مُکرَّم
کذَا مَن عاشَرَ العُلَمَاءَ یُکرَم.25
و لستُ بوردٍ أِنّما أنا تربه24
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
آنچه شیخ بشیرِغَزّیِ حَلَبی26 از أَصلِ فارسی، با قَدری تصرّف، به نظمِ عَرَبی درآورده است، بیتردید همین أَبیات موردّ بحثِ گُلستان سعدی است؛ ولی برخِلافِ داوریِ شیخ عَبدالفَتّاح أَبوغُدّه که خَیال کرده است در بازسَرائیِ عربیِ مَردِ حَلَبی، بر خوشایندی و باریکی شعر افزوده شده است، میانمایگانِ آشنا به دو زبانِ عربی و فارسی نیز درمییابند که بویژه با تکلّفی که در بیتِ چهارم برایِ تصریح به تأثیرِ مجالست أکابر و ازدیادِ علم و ... به کار آمده است، نه تنها شعرِ شیخ بشیرِغزّیِ حَلَبی بر ذوق و رقّتِ شعر سعدی نیفزوده، که از آن کاسته است.
باری، آنچه مهّم است اهتمامِ عالمی دینی از بِلادِ شام سدههایِ سیزدهم و چهاردهم است به بازسَرائیِ سرودۀ أَفصَح المُتَکَلّمِینِ ما که در أواخرِ سدة هفتمِ هجری چشم از جهان فروبسته.
پَسانتر، محمّدالفراتی، دانشمند و أدیب سوری، در ترجمهای که از گلستانِ سعدی به زبانِ عربی کرده است و تحتِ عنوان رَوضة الوَرد در دِمشق انتشار یافته،27 کوشیده است تا أشعارِ گلستان را به شعرِ عَرَبی برگردانَد، و از آن جمله قطعۀ موردِ گفتوگو از ديباچة گلستان را اینگونه تَعریب کرده است:
وَ بَینایَ في الحمامِ إِذ وَصَلَت إِلی
فَقُلتُ أَمُسکٌ أَنتِ أَم أَنت عَنبَرٌ
فَقَالَت تُرابٌ لَستُ شَیئاً و إِنَّما
فَصُحبَتُه أَعلَت مَقامی کما تَری
|
|
یَدی طِینَةٌ فَوّاحَةٌ مِن یَدَی حِبّی
فنفحُکِ هذا قد تَعَشَّقَهُ قَلِبي
جَلَستُ بِظِلِّ الوَردِ حیناً عَلَی العُشبِ
و إِن کُنتُ طیناً لا أَزال مِنَ التُّربِ28
صَحبِتُ الوَردَ صَیَّرَنی مُکرَّم
کذَا مَن عاشَرَ العُلَمَاءَ یُکرَم.25
و لستُ بوردٍ أِنّما أنا تربه24
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
از خُردهائی که بر این ترجمۀ فراتی میتوان گفت، در بابِ همنشینیِ «گِل» و «گُل» است. در ترجمۀ فراتی، گِل، بر رویِ عَلَفها، زیرِسایۀ «گُل» مینشیند، و بر أَثرِ این مجاورت والامقام میشود!!... این نشان میدهد که احتمالاً فراتی مقصودِ سعدی را از همنشینیِ «گِل» و «گُل» بدُرستی درنیافته بوده است.
«گلِ سرشوی» که سعدی در این قطعه بدان إشارت میدارد، از آن خاکهای مخصوصِ معدِنی است که نزد بعضِ قدما کاربُردی شبیهِ صابون داشته؛ آن را با گُل یا گُلاب میپَروردهاند تا مُعَطَّر باشد و سَر و تَن خود را با آن میشُستهاند.29
مُفتی تاجالدّین متخلّص به «بهجت» در شرحی که به نامِ چمنستان در سال 1247ق بر گلستان نوشته است، در توضیحِ این «گِل خوشبویِ» سعدی که به تعبیر صاحب چمنستان همان «گلِ سرشو» است میگوید:... أَهلِ ولایت30 خاک به گُلها پرورده کنند و به وقتِ غسلِ سر و بدن از آن مالند.31
سودِ بُسنَوی که در أَوائلِ سدة یازدهمِ هجری گُلستان را شرح کرده است،32 در توضیحِ همین أَبیاتِ موردِ گفت و گوی ما از گلستان و در مقامِ إِیضاحِ همنشینیِ گِل با گُل و أَثَر پذیرفتن از آن، میگوید:
فرمایشِ حضرتِ شیخ را ما در سرای بوسنه مشاهده کردهایم. گِلِ مذکور را در حلبیِ کوچک (مثل عسل در استامبول) ترتیب داده و برگِ گُل را کَنده به آن میریزند و مدّتی آن گِلِ آمیخته به گُل را میکوبند و بعد آن را قطعه قطعه کرده خُشک میکنند و به وقتِ لُزوم خانمهادر حمّام استعمال میکنند.33
پس پَروَردنِ «گِل» با «گُل» تا روزگارِ سودی بُسنَوی نیز رواج داشته و سودی جُزئیّاتِ فَراوَریِ آن را میشناخته است.
صاحب غیاث اللّغات، غیاثالدّین محمّد رامپوریِ مصطفی آبادی،34 که پس از تألیف آثاری چون غیاث اللُّغات و ...، دست به کارِ شرح گلستانِ سعدی شده و به سالِ 1259ه.ق. از تألیفِ آن فارغ گردیده، و شرحِ او به نامِ بهار باران خوشبختانه به چاپِ سنگی هم رسیده است، در شرح یاد شده مینویسد:
گلِ خوشبو به کسرِ کافِ فارسی، عبارت از گلِ سرشوی و آن گلِ ملتانی باشد سفید رنگ که آن را به گلاب و صندل و دیگر عطرّیات سرشته خشک کرده نگاه دارند، به وقتِ غسل، مویِ سر بدان میشویند.35
برخی از قُدما طریقِ دیگری را در مُعَطَّرسازیِ «گلِ سرشوی» گزارش کردهاند؛ چُنان که در بعضِ حواشیِ متنِ گلستان و شروحِ آن که در هند به چاپ رسیده است، گفتهاند:
... در ولایت رسم است که وقتی گُلاب میکشند، دهنِ دیگ از گِل محکم کنند و ببندند چنان که در هندوستان با آرد، و آن گِل از أَثَرِ گلاب خوشبو میشود. پس آن گِل را در حمّام نگاه دارند و سر و ریش را بدان شویند.36
عَلی أَیّ حال، طریقه فَراوَریِ این« گِل سرشوی» -که گویا به أَقالیمِ خاصّی از دنیایِ قدیم نیز اختصاص داشته است37-، هرچه بوده باشد، با استنباطُ سابقالذِّکرِ محمّدالفراتی یِ سوری از شعر سعدی، نسبتی ندارد.
بازگردیم به قطعۀ سعدی و بازسَرائیهای آن:
از زبانهایِ رایج در قَلمروِ إِسلام، تا آنجا که من بنده میدانم، این قطعه را عِلاوه بر عَرَبی، به تُرکی هم ترجَمه کردهاند.
در شرحی که یکی از فضلایِ برجسته و فارسیدانانِ نامیِ قلمرو عثمانی، مصطفی بنِ شعبان معروف به سُروری (897-969ق)38 به سالِ 957ق39 بر گلستان سعدی نوشته، ترجمۀ تُرکی این قطعۀ سعدی موجود است.40
برخی از أُدبا نیز این قطعۀ سعدی را در همین قالبِ فارسیاش تضمین کردهاند.
أَدیبِ جلیلِ شیعی، أبوجعفرمحمّدبنِ أَمیرالحاجِّ حُسَینی، در شرح شافیة أَبی فِراس فی مناقب آل الرّسول و مثالب بنی العَبّاس که به سالِ 1173ق. پرداخته - و کتابی است سرشار از نوادر و أَخبار تاریخی-، به مناسبتِ گفتوگو از تربتِ مقدّسِ حضرتِ سَیّدالشُّهداء حُسَین بنِ علی- صَلَواتُ اللهِ وَسَلامُهُ عَلَیهِمَا- و بویِ مُشکی که از آن به مَشام میرسد، گفته است که سه بیت از گلستانِ سعدی را در همینباره تضمین کرده و سُروده است.
گِلی از روضۀ ریحانِ طه
بدوگُفتم که:مُشکی یا عَبیری؟
بگُفتا: من گِلی ناچیز بودم
کمالِ همنشین درمن أَثَر کرد
مراخاکِ شفاگویندبه طبّم42 [کذا]
|
|
شهیدِ کربلا، آمد به دستم
که از بویِ دلآویز تو مَستم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان41 خاکم که هستم
به هرعلّت دوائی میفرستم43
صَحبِتُ الوَردَ صَیَّرَنی مُکرَّم
کذَا مَن عاشَرَ العُلَمَاءَ یُکرَم.25
و لستُ بوردٍ أِنّما أنا تربه24
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
هرچند از شعرِ أَبوجعفرِ حَسَینی برمیآید که وی فارسی را به عنوانِ «زبان بیگانه» آموخته و از همین رهگذر به تَکَلُّفاتِ فارسیآموختگان نافارسیزبان مبتلا گردیده باشد –ولذا فارسیدانی اش قابل مقایسه با علمِ او به عَرَبیّت نباشد-، نَفسِ گیرائیِ این بیتهای شیخ أَجل، سعدی، برای این مردِ مُتَوَغِّل در عَرَبیّات، تا آنجا که بکوشد سخن سعدی را مرکبِ إِحساس و حال و باورِ خویش سازد، شایانِ توجّهی ویژه است.44
سُراغِ تضمیمنی دیگر از این قطعۀ دِلآویزِ سعدی را، باید از أَقالیمِ خاوریِ زبان و أَدبِ فارسی، در هند گرفت.
یکی از شاگردانِ غالبِ دهلوی که با تَخَلُّص «تفته» شعر میگفته است،45 در سال 1272ق به یاد فرزندِ خُردسال از دست رفته خویش کتابی ساخته است به نامِ تضمینِ گُلستان، و در آن همة أَشعارِ فارسیِ مندرج در گُلستانِ سعدی را، در ضمنِ أَبیاتی از خودش، تضمین کرده است، و از آن جمله این قطعۀ سعدی را که محلِّ گفت و گویِ ماست.
فِقرههائی از تضمین گُلستان را که بر تضمینِ این قطعۀ سعدی اشتمال دارد، در اینجا میآورم تا هم تضمینِ تفته هندی را از قطعۀ یاد شده مُهمَل ننهاده باشیم و هم نمونهای از کتابِ تضمین گلستان را که معالأسَف چندان موردِ توجّه و اطّلاعِ أَدَبدوستانِ ما واقع نگردیده است به نَظَر برسانیم.
[1] بحمدالله که از بیداریِ بخت
میی46 خوشرنگ در میخانه صبحی
[2] نه اکنون پارسایم،47 رندم و مست
فدایِ48 ساغری دینم که بیخواست
[3]خوش آن گُلروکه چونم دیدگفتا:
چو زین حرفش دماغم شد معطّر
[4]پریشانی چه وآشفتگی چیست؟
مگر با تو دلم آویخت، ای زُلف!
[5]چو شد مذکورلُطفِ ایزد ومن
دعاها تفته کرد و از رژ عجز
|
|
به دست آمد دوچیزی دلفروزی
گلی خوشبوی در حمّام روزی
نه اکنون حق پرستم، بت پرستم
رسید از دستِ محبوبی به دستم
که ای باری؟ ظهوری یا نظیری؟49
بدو گفتم که: مُشکی یا عبیری؟
من اکنون از بلایِ دهر رَستَم
که از بویِ50 دلاویزِ تو مَستَم
کلامِ شاعران از بس ستودم
بگفتا: من گِلی ناچیز بودم
صَحبِتُ الوَردَ صَیَّرَنی مُکرَّم
کذَا مَن عاشَرَ العُلَمَاءَ یُکرَم.25
و لستُ بوردٍ أِنّما أنا تربه24
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
[6]گلی بنشاند با خویشم به لطفی
غرض درأَصلم ای بلبل!همان خار
[7]شبی بنشست بامن سعدی و باز
جمالِ نازنین بر من فُسون خواند
[8] من و درملکِ معنی سربلندی؟
تو خوانی از کَرَم مُشک و عبیرم
|
|
که من هم دل به او ناچار بستم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
عروسِ شعر پیشم جلوهگر کرد
کمالِ همنشین در من أَثر کرد
خدا دانَد51 که من بسیار پستم
وگرنه من همان خاکم که هستم52؟
صَحبِتُ الوَردَ صَیَّرَنی مُکرَّم
کذَا مَن عاشَرَ العُلَمَاءَ یُکرَم.25
و لستُ بوردٍ أِنّما أنا تربه24
که از بویِ دِلآویزِ تو مَستَم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
وگرنه من همان خاکم که هستم
چه اظهار این گفته را داشتم
|
تضمینِ «تفته» را از قطعۀ سعدی خواندید. ناهمواریهائی دارد، ولی بیمزه نیست، و از چُنین دوستدارِ زبان و فرهنگِ فارسی که عاشقانه در همان تضمین گلستان سُروده است:
این پارسی زبان چه بلا دلکش اوفتاد جانم فدایِ پارسیان، من هلاک پارس
نَبوَد جُز این دعا منِ هندینژاد53 را یارب! ز بادِ فتنه نگهدار خاک پارس،54
بیگمان جایِ تقدیر و تحسینِ بسیار دارد
معروفترین و زبانزدترین تضمینیِ قطعۀ سعدی، البتّه همان است که استاد مَلِک الشُّعراء بهار (1265-1330ش) پرداخته است.
سرودۀ ملکالشُّعراء که با سرنویسِ «تضمین قطعۀ سعدی» در دیوانّ او جای گرفته،55 از این قرار است:
شبی در مَحفِلی با آه و سوزی
چُنین میگفت با پیرِ عجوزی:
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
شنیدستم که مَردِ پارهدوزی
گِلی خوشبوی در حمّام روزی
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
|
رسید از دستّ محبوبی به دستم
گرفتم آن گِل و کردم خَمیری
مَعَطَّر بود و خوب و دلپذیری
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
خمیری نرم و نیکو چون حریری
بدو گفتم که مُشکی یا عَبیری
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
|
که از بویِ دلآویزِ تو مَستم
همه گل هایِ عالَم آزمودم
چو گِل بشنید این گُفت و شنودم
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
بگُفتا: مَن گِلی ناچیز بودم
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
|
ولیکن مدّتی با گُل نشستم
گُل اندر زیرِ پا گُسترده پَر کرد
چو عُمرم مدّتی با گُل گُذر کرد
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
مرا با همنشین مُفتَخر کرد
کمال همنشین درمن أَثر کرد
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
|
وگرنه من همان خاکم که هستم!
هیچیک از بازسَرائیهای این قطعۀ سعدی، از چشمانداز هُنَرِ سَرایشگَری به پای تضمین بهار نمیرسد؛ هرچند که این شعر هم بهترین «تضمینِ» بهار- که باز هم در این عرصه طبع آزمائی کرده- از آثارِ سعدی نیست.56
باری، همة آنچه تا اینجا، از اینجا و آنجا گِردآورده و عرضه گردید، شواهدی بود بر مقبول افتادگیِ قطعۀ «گِلی خوشبوی در حمّام روزی...» در ذهن و ضمیرِ مخاطَبان و خوانندگانِ آن.
افسانۀ شأنِ صدورِ این قطعه را نیز صدالبتّه بر این شواهدِ مقبولیّت و اشتهار میتوان مَزید کرد.
در شأنِ صدورِ این قطعه، بعضِ شُرّاحِ قدیم گلستان، قصّهای نقل کردهاند که نمودارِ تصویر و تصوّری است که برخی از پَسینیانِ از سعدی ساخته و داشتهاند آنان او را در زُمرۀ بعضِ مشایخِ نامیِ صوفیّه که کَراماتِ دروغین فراوان به نامشان جعل و ترویج گردیده و کتابهائی چون مقامات ژندهپیل و مناقبالعارفین أفلاکی و تذکرة الأولیاءِ منسوب به عطّار، نمونة آن أَباطیل را به ثبت آورده و به یادگار حفظ نموده است؛ پنداشتهاند.
مفتی تاجالدّین متخلّص به «بهجت» در چمنستان که شرحِ اوست بر گلستان، مینویسد:
برین قطعه شارحی قصّهای نقل نموده درینجا بعینه نقل کرده میشود که حضرتِ شیخ را پادشاه روزی جهتِ امتحانِ کرامت فرموده که: شما به صحرا بروید و جانوران و شیران را رام کرده بیارید. شیخ به موجبِ حکم، همه جانوران و شیران را بر درِ شهر حاضر آورده به شاه خبر فرستاد. شاه به استماعِ این معنی ترسان و لرزان از وزرا استصواب خواست. همه باتّفاق رای دادند که شیخ را تنها طلبیده به منّت دفعِ این مفسده نمودن مناسب مینماید. پس کسان را به طلبِ شیخ فرستادند. چون شیخ در رسید شاه به حمّام بود و گِلِ سرشو به زلفِ خود میمالید. شیخ را همانجا طلبیده مصافحه کرد و برایِ دفعِ آن بلا رخصت داد. چون آن گِل به دست شیخ رسید، فیالبدیهه این قطعه موزون ساخت و درینجا به مناسبتِ مقام برنگاشت، والله أَعلم.57
گذشته از تکراری بودن بُنمایۀ داستانیِ رام شدنِ وُحوش به دستِ شُیوخ صوفیّه، و یا صَرفِ نظر از سخافت و رکاکتِ ساختارِ قصه گِل مالیِ سعدی توسّطِ پادشاهِ خائف در حمّام!، نَفسِ جعلِ حکایت در بابِ شأنِ صدور این قطعۀ سعدی، بازنشانهای است از مقبول افتادگیِ تاریخی آن در أَذهانِ مخاطَبانِ شیخ.58
اگر نبود این ذهن آویزیِ قطعۀ شیخ، شاید برخی از اینِ عَرَبی مآبانِ متأخّر نیز دستِ متصرّفانۀ تأویلاتِ خود را بدان دراز نمیکردند؛ آنسان که وَلی محمّدأکبرآبادی، شارحِ نامی مثنوی یِ مولوی که از عرفانگرایانِ بلندآوازۀ شبهِ قارّه است، در شرحِ گلستاناش مینویسد:
... میتواند که ازین أَبیات ظاهرِ آنها مراد باشد که در حمّام گِلِ سرشویِ خوشبوی از دستِ محبوبی به دستِ حضرتِ شیخ-قُدِّس سِرُّه- رسیده باشد و درین صورت احتمالست که مراد از گل همین گُل معروف بود و از بو نیز همین بویِ معروف. پس خادمانِ محبوب گِل را با گُل یکجا داشته خوشبو کرده باشند و به جهتِ سرشستن محبوب که موی درسرداشته باشد یا به جهتِ شستن زلفِ وی در حمّام آورده باشند و از دستِ وی به دستِ حضرتِ شیخ رسیده باشد، و احتمالست که از گل همان محبوب مراد بُوَد و از بویِ گل بویِ معنوی؛ چون گلِ سرشوی که بوی گلِ صوری نداشت از دستِ محبوب به دستِ حضرتِ شیخ رسید به استشمام بویِ دلآویزِ معنویِ محبوب مست و مدهوش گشتند، و میتواند که ظاهرِ این أَبیات مراد نباشد، بلکه به زبانِ إِشارت تکلّم فرموده باشند، و درین صورت، مراد از حمّام بدنِ شریف باشد، و از گل قطعه لحمِ صنوبری که در پهلویِ چپ واقعست و از راهِ مجاز دل و قلب نام دارد چنان که نامِ قبر بران چُقَّر که جسدِ موتی در وی مینهند بمَجازنهاده اند و گرنه در حقیقت قبرنام عالم مثالست که مرده در آنجا زنده میشود و جوابِ سؤالِ منکر و نکیر میدهد و مراد از محبوب و گل حقِ مطلقست که این قطعه لحمِ صنوبری یکی از تعیّناتِ اوست و از دستِ او به دستِ شخص میرسد و بویِ دلآویز که گل دارد عبارتست از روح که بویِ خوش حقِ مطلقست؛ چه، محلِّ روح اوست و حیاتِ أَعضا ازوست و نیز توجّه به او موجبِ ظهورِ أَنوارِ حقّانیست و سببّ حصولِ جمعیّتِ جاودانی، یا مراد از گل قلبِ حقیقتی که عبارتست از حقیقتِ جامعۀ إِنسانی که مجموعِ کائنات از علوی و سفلی مُفَصَّلِ آنست و آن اگرچه از حُلول در أَجسام منزّه است أمّا میانِ او و میانِ این قطعه لحمِ صنوبری نسبتی هست و لهذا چون میخواهند که به آن حقیقتِ جامعه متوجّه شوند، توجّه به این لحمِ صنوبری مینمایند و ازین توجّه کیفیّتِ غیبت و بیخودی رُخ مینماید و نشستنِ گِل دل با گُل برین تقدیر ظاهر و پیداست، و بر تقدیرِ أوّل به حکمّ آن که مطلق را با مقیّدات معیّت ذاتیست59 نیز لائح و هویداست.
اگر کسی گوید که: ذوق و وجدان حاکمست با اینکه مراد از گل همان محبوب باشد که این گِلِ خوشبو از دستِ او به دستِ شخص رسیده است، نه غیرِ وی، و بر تقدیرِ ثانی گل غیرِمحبوبست، گوئیم که: مغایرتِ60 حقیقت جامعه با حقِّ مطلق اعتباریست، نه حقیقی، چه او مظهرِ ذاتِ حقّست و مظهر عینِ ظاهرست، نه غیر، و میتواند که معنی ظهریّه و بطنیّه هر دو مراد باشند....61
... راستی که «همه گویند ولی گُفتۀ سعدی دگرست!!
پینوشتها:
1 . گلستانِ ، سعدی، چ یوسُفی، ص 51.
2 . نگر: همان، ص 561.
3 . چه، بسیاربعید است در فاصلۀ چند ده سالی که میانِ تدوین گلستان و وفاتِ سعدی واقع شده است، شیخِ شیراز پرونده این کتاب را فُرو بسته بوده و در آن هیچ بازنگری و بازاندیشی نکرده باشد.
4 . نگر: مجموعۀ مقالاتِ عبّاس إِقبال آشتیانی (شامل یکصد و یک مقاله)، چ کتابفروشیِ خیّام، ص 538.
5 . دستنوشتِ کهنِ بسیار نفیسی از تاریخ وصّاف هست که تحریرِ آن به 794 و 750 ه.ق. بازمیگردد و بخشی از دیوانِ شعرِ وصّافالحضره به سالِ 1091ه. به آن إِلحاق شده است. در این بخش سرودهای هست از سعدی خطاب به وصّاف و پاسخی از وصّاف به سعدی که زندهیاد استادعبّاس إِقبال آشتیانی در مقاله سعدی و وصّاف این هر دو سُروده را نقل کرده است. نگر: مجموعۀ مقالاتِ عبّاس إِقبال آشتیانی (شامل یکصدویک مقاله)، چ کتابفروشیِ خیّام، ص 539 و 540.
6 . دلبستگیِ وصّافالحضره را به هنرِ سعدی در این عبارتش عِیان ببینید: «... چنان که بُلبُلِ طبعِ سعدی میسراید از گُلبُنِ این سخن که گفته: بیت :
گَرَم بازآمدی محبوبِ سیماندامِ سنگین دل گُل از خارم برآوردی و خار از پا و پا گِل»
(تاریخ وصّافالحضرة، چ سنگی، ص 620.)
7 . فرقوریوس/ چُنین است در چاپِ سنگیِ تاریخ وصّاف.
8 . شِرّیر/ چنین است در خودِ چاپِ سنگی تاریخ وصّاف (به کسرِشین و تشدیدِ راءِ پس از آن)؛ به معنایِ: بسیار شَر، پُرشَر.
9 . بالحقائق/ در چاپِ سنگی: بالحَقایِق.
10 . این که وصّافالحضره، قطعه چهاربیتیِ سعدی را با سرنویسِ «بیت» یاد میکند، نباید مایۀ تعجّب شود.
در آن روزگاران، گاه «بیت» را بر مطلقِ شعر و سخنِ منظوم أِطلاق کردهاند؛ چُنان که در همین تاریخ وصّاف الحضره (چ سنگی، ص 488) یک قصیده دوازده بیتی نیز با سرنویس «بیت» مذکور گردیده است.
در گلستانِ خودِ سعدی میخوانیم:«... این بیتم به خاطر بگذشت:
چـــون گرانـــی به پیشِ شمــع آید
ور شکر خندهای است شیرین لب
به نظم و به کاتب کنند آفرین
چه نثرش شنیدم مِن موبدان
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
خیزش اندر میانِ جمع بکُش
آستینش بگیر و شمع بکُش»
ورا جای بادش بهشت برین
کتابش که بنوشته بد بخردان
چه اظهار این گفته را داشتم
|
(تصحیحِ یوسُفی، ص 136).
طُرفه این که در بعضِ نسخِ متأخّر- از جمله چاپِ سنگیِ ویراسته مرحوم شوریده شیرازی- به جایِ «بیت»، «دو بیت» نوشته شده، تا احتمالاً «حسابِ» کار زیاده از دستِ شیخ أَجل دَر نَرَفته باشد!!
11 . چُنان که از قُلّاب برمیآید، «هل» افزوده ماست و در چاپِ سنگی از قلم افتاده است.
12 . در چاپِ سنگی به ضّمِ سین آمده است.
13 . چُنین است در چاپِ سنگی، لیک «مُعتَد» صحیح به نظر میرسد که البّته دالِ آن إِشباع (و النِهّایه همان «مُعتَدی») خوانده میشود.
14 . احتمالاً در این فِقره نیز ضبطِ «بمَعَهدِ» صحیح باشد که البتّه با أشباع خوانده میشود.
15 . چُنین است در چاپِ سنگی، لیک «یَد» صحیح به نظر میرسد که البّته دالِ آن به إِشباع (والنّهایه همان «یَدیِ» خوانده میشود.
ضبطِ شعرِ «وصّاف الحضره» در مجموعۀ مقالاتِ عبّاس إِقبال آشتیانی (شاملِ یکصد و یک مقاله) که به کوششِ آقایِ دکترمحمِدِ دبیرسیاقی از سویِ کتابفروشیِ خیّام انتشار یافته (ص 539)، از این قرار است:
«اِذا هُو فی الحمّامِ طینِ مُطیَّبٌ توصل مِن اَیدِی الکَریمِ اِلی یَدیِ
فقُلتُ لَهَ هَل اَنتَ مشکٌ وَ عَنبَرُ فَاِنّی مِن رَیّاکَ سَکرَانُ مُعتَدِی
اَجابَ باَنّی کُنتُ طِیناً مُذَلَّلاً فجالَستُ لِلوَردِ الجنی بِمَعهَدِ
فأثر فی خُلقی کَمالُ مُجالِسی وَ اِلَّا اَنَا التُّربُ الَّذی کُنتُ فِی یَدی».
خانم دکترأَمل إِبراهیم در کتابِ الأَثَرالعَرَبّی فی أَدَبِ سَعدی (ص 364) همین أبیاتِ وصّاف را به نقل از همان مجموعۀ مقالاتِ عبّاس إِقبال آشتیانی آورده است، ولی با ضبطی متفاوت(!؟)، از این قرار:
«إِذا هو في الحمام طین مطیب توصل من أیدی الکریم إِلی یدي
فقلت له هل أنت مسکٌ و عنبر فإنی من ریاک سکران معتدی
أجاب بأنی کنت زیناَ مضلّلاً فجالست الورد الجنی بمعهد
فأثر في خلقي کمال مجالسی وإلا أنا الترب الذي کنت فی یدي».
چُنان که مشهود است، گویا در گُفتاوردهایِ مختلف أَحیاناً تَصَرُّفاتی هم روا داشته میشده است!!
16 . در چاپِ سنگی: منشاء.
17 . تاریخ وصّاف الحضرة، افستِ چاپِ سنگی، ص 243.
18 . روانِ استادِ أَجل، علّامه جلالالدّین هُمائیِ اصفهانی، از تابشِ پرتوِبخشایشِ ایزدی فروزان باد! که در مقدّمه فاضلانه خویش بر حبیبالسّیَرِ خواندمیر، در مقامِ گفتوگو از سبک نثر و إِنشاءِ حبیبالسّیَر و شیوه مُنشیانه در نثرِ قدیمِ فارسی، نوشت:
«... منشیانِ قدیم اززبان و أَدبیّاتِ فارسی و عَرَبی اطّلاعِ کافی داشتند و تا این مایه را تحصیل نکرده بودند کلمۀ مُنشی و مُتَرَسِّل و نویسنده بر ایشان إِطلاق نمیشد، و نوشتهای که از آن مایهها أَثَری نداشت أَصلا داخلِ آثارِ أَدبی به شمار نمیرفت.
اکنون گُروهی تُنُک مایه به محضِ یادگرفتنِ زبانِ مادریِ دست و پا شکسته، قلم به دست میگیرند و خود را نویسنده قَلَمداد میکنند، و چون از خواندن و فهمیدنِ آثارِ نظم و نثرِ قدیم عاجزند، زبانِ طعن و طنز دراز کرده گذشتگان را به بادِ ناسزا میگیرند که چرا مطابقِ فهم و درجه سوادِ ناقصِ ایشان نگفته و ننوشتهاند!
اگر گوشِ پندپذیر داشته باشند، عرض میکنم به جایِ خُردهگیریهایِ نابمورد، دامنِ همّت به کمر زنند و چندگاه تحصیل کنند و سطحِ معلوماتِ خود را بالا ببرند تا دریابند که لذّتِ درک لطایفِ سخنانِ پیشینگان بمراتب بیشتر از عیبگوئی و سَقَط راندن بر ایشانست؛ و اللهُ الموفِّق». (تاریخِ حَبیب السّیَر، 1/40- مقدّمه).
19 . چُنین است در چاپ سنگی. آیا «فَذٌّ» نباید باشد؟
20 . چُنین است در چاپِ سنگی، عَلَیالظّاهر«حاشا» صواب است.
21 . تاریخ وصّاف الحضره، افستِ چاپِ سنگی، ص 99.
22 . جبرائیل بنِ یوسف در أَواخِر سده هجدهمِ میلادی در دِمَشق زاده شد. وی در زُمره روحانیان کاتولیک درآمد و به نامِ «شَمّاس أنطون مخلع» معروف گردید. سپس یکچَند به تحصیلِ أَدَبِ عَرَبی و زبانهایِ تُرکی و فارسی پرداخت و مدّتی در مصر ساکن شد. پُسانتر به دِمَشق بازگشت و به کیشِ ارتدکس گرائید. درگذشتِ او در دِمَشق رُخ داد. کتابخانه ارزشمندی از او به جا ماند که نسخههای خطّیِ نَفیس و کتابهایِ چاپیِ نادری در آن بود. این کتابخانه در حدودِ 1920م. حراج گردید.
درباره وی، نگر: معجم المطبوعات العَرَبیَّة و المُعَرَّبة، یوسف الیان سرکیس، 2/1718 و 1719؛ و: الأَعلامِ زِرِکلی، 2/ 110؛ و: ترجمة الجُلستان، ط. بولاق، صص 6- 11.
23 . چُنین است در متنِ چاپیِ بولاق: (الطفل) در غلطنامه هم إِصلاح نشده است. در چاپِ مطبعۀ رحمانیّه (1340ه.ق.) هم همین لفظ آمده است.
در نگاهِ نخست چُنین مینماید که «الطّفل»، مُصَحَّفِ «الطّین» باشد؛ لیک باید دانست که واژه «طفل» در عربی بر گِلی که برای رنگ کردن و نیز برایِ تنظیف بدن و بویژه مو در حمّام به کار میرفته است إِطلاق گردیده، (نگر: تَکمِلَة المَعاجِمِ العَرَبیّه یِ دُزی، 7/58 و 59.و علی الظاهر جبرائیل بن یوسف همین واژه را بکار برده است.
24 .ترجمة الجُلستان، ط. بولاق، ص 18؛ و: ط. مطبعۀ رحمانیه، ص 21(باضبطِ «یکفی» به جایِ «بکفی»، و «تربة» به جایِ «تربه»).
شیخ عبدالفتّاح أَبوغُدَّه (1336-1417ه.ق.)، در کتابِ تَراجِم سِتّةٍ مِن فُقَهاء العالَم الإِسلامّی (ص 96)، به مناسبتی، بدین بیت استشهاد میکند:
فَهذا الشَّذَا آثار صُحبَتِهِ معي و لَستُ بِوَردٍ إِنَّما أَنا تُربُهُ
و این بیت، با تفاوتی اندک، همان بیتِ چهارمِ ترجمۀ شعرِ سعدی است که در ترجمة الجُلستانِ جبرائیل بنِ یوسُف آمده بود.
آیا شعرِ جبرائیل بنِ یوسُف آن اندازه بلندآوازه شده است که این محدِّث و محقّقِ حَنَفیِ روزگارِ ما، در کمتر از صدوپنجاه سال، پس از سَرایشِ آن، بر سبیلِ استشهاد به مشهودات و إِرسالالمَثَل، آن را در نوشتارِ خویش بیاوَرد؟ ... یا آنکه بیت از دیگری و ریشهدارتر از اینهاست و صاحبِ ترجمة الجُلستان هم به تضمینِ آن پرداخته؟
به هرروی، در آنکه این بیت را با مضمونِ بخشی از سروده سعدی انطباق هست، جایِ گفتوگو نیست.
25 . رسالة المسترشدینِ حارثِ مُحاسِبی، ط: 4، حَلَب، (و) قاهره: 1402ه.ق.
26 . شیخ بشیرغزی (محمّدبشیربن محمّدهلال بن محمّدألاجاتی، معروف به غزی/ 1274-1339ه.ق.) از قُضاة و أعیانِ دانشورانِ حلب بوده، و در حفظ آیتی به شمار می رفته است؛ چُنان که أَمالی یِ قالی و کاملِ مُبَرّد را ازبرداشته است. نگر: الأعلامِ زِرِکلی، 6/ 53.
27 . محمّد بنِ عطاء الله الفُراتی (1298-1398ه.ق.)، شاعرِ سوریِ مُعَمَّر، که عمده تحصیلاتش در سوریه و سپس در الأَزهَر صورت گرفته است و سالها در عِراق و بَحرَین هم معلّم بوده و در سالهایِ 1959 تا 1972م. در وزارتِ فرهنگِ سوریه به عنوانِ مترجمِ أدبیّاتِ فارسی خدمت کرده است، بعضِ دیگر آثارِ سعدی را نیز به عربی ترجَمه کرده. وی به مناسبتهایِ جشنهایِ دوهزاروپانصدساله به شیراز سفر کرده بود.
دربارۀ وی، نگر: ذَیل الأَعلام، أَحمد العلاونة، ص 192؛ و: تتمّة الأَعلام، محمّدخیررمضان یوسُف، 2/199و200.
28 . رَوضَة الوَرد (گلستان)، تعریب: محمّدالفُراتی، دمشق، 1381ه.ق. ص 12 و 13.
29 . دربارۀ گِلِ سرشوی، لغتنامهیِ دهخدا، ذیلِ مداخلِ «گِلِ سرشوی»، «گِلِ سَرشور» «گِلِ سرشو»، و یادادشتِ شادروان دکترغلامحسینِ یوسُفی در تعلیقاتِ گُلستان (چ یوسُفی، ص 210) دیده شود.
30 . عَلَیالظّاهرمُراد از«ولایت»،ایران است؛و گویا إِطلاقِ «ولایت» بر ایران در میانِ فارسیزبانانِ هند شایع بوده باشد. نمونه را، سنج: خِزانۀ عامره، چ پِژوهشگاهِ علوم إِنسانی، ص 149 و 150.
31 . چمنستان، افستِ چاپِ سنگی، ص 35.
32 . تاریخِ تحریرِ شرحِ سودی بر گُلستان بِنا بر مادّه تاریخِ منظومِ ترکیِ خودِ او، 1004ه.ق. است.
33 . شرحِ سودی بر گلستانِ سعدی، چ تبریز، ص 44.
34 . دربارۀ وی، نگر: دانشنامه أَدبِ فارسی، به سرپرستیِ حسن انوشه، ج4، بخشِ3، ص 1907.
35 . بهار باران، ص 21.
36 .چمنستان،ص 35، حاشیه (با إمضایِ «فجوخان»)؛ و: گلستانِ مترجم، ص 7، حاشیه (بیإِمضا)، با اندکی تفاوت؛ و: گلستان، افستِ المکتبة العَرَببّهی بغداد از رویِ چاپِ شبهِ قارّه، ص 7، حاشیه (بی إمضا)، با قَدری تفاوت.
37 . ادوارد رهاتسک (Edward Rehatsek / 1819-1891م.)، در ترجمۀ انگلیسی خود از گُلستان، این «گِل» را (یعنی همان گِلِ خوشبویِ سعدی را که گلِ سرشوی باشد)، به «Clay» برگردانده و در حواشیِ خود آن را اینگونه إِیضاح کرده است:
"Balls of perfumed clay are used instead of soap in baths".
(نگر: گلستان و بوستان، برگردان از: رهاتسک (و) ویکنز، چ هِرمِس، ص 75 و 700)
در گلستانهایِ ویراسته جانسن و پلاتس که به ترتیب در سالهای 1863 و 1874م. در لندن انتشار یافته است، در «واژهنامه»، واژه «گِلِ» به کار رفته در این قطعه سعدی اینگونه توضیح داده شده:
"Clay, mire, earth;a kind of argil with which women in the East cleanse their hair.
(گلستان، ط. پلاتس، واژهنامه، ص 91 –باإِصلاح یِک نادرستیِ مطبعی- و: گلستان، ط. جانسن، واژهنامه، ص 94.
این را نوشتم تا عرض کنم:
فرهنگنویسِ نامی یِهودیِ ایران، مأسوفٌ عَلَیه، سُلُیمانِ حَییم (بروزنِ حَلیم؛ نه «حَییِم» - بروزنِ «لَیِّن»-) (1269-1348ه.ش.)، حق داشت که قَدریِ «گِلِ سرشوی» را به همراهِ خو به انگلستان بُرده تا –به قول خودش- با گِلِ سرشوی به آکسفورد بَرَود و بپُرسد که معادلِ انگلیسیِ «گِلِ سرشوی» چه میشود؟! (نگر: بخارا، ش 84، ص 450)؛ چه، یافتن معادلِ انگلیسیِ «گِلِ سرشوی» کارِ آسانی نیست!
اگر خواننده ازجمندِ این سطرها، نگارنده را به إِفراط در گِلبازی متّهم نفرماید!، این توضیح نیز افزودنی است که سلیمانِ حَییم در فرهنگ جامع فارسی-انگلیسی در برابرِ «گِلِ سرشوی» (ذیل مدخلِ «سرشوی») نوشته است:
"Fuller's-earth: a kind of soapy clay used for cleaning the head".
(فرهنگِ جامعِ فارسی-انگلیسی، ص 540).
و البتّه در فرهنگِ بزرگِ انگلیسی-فارسی (ص 398)؛ همین تعبیر "Fuller's earth" را «ترجمۀ تقریبی» «گِل سرشوی، گِلِ سرشور» تلقّی کرده.
38 . مولی علی آیدینی (ف: 992ه.ق.)، در العقدالمنظوم فی ذِکرِ أَفاضِلِ الرّوم (ط. کتابخانه مجلس، 13-16)، شرحی خواندنی از زندگانی سُروری به قلم آورده است.
39 . سنج: الذّریعة إِلی تصانیف الشّیعه، 14/39؛ و: الأَعلامِ زِرِکلی، 7/235.
40 . در نسخهای ناتمام از شرحِ گلستانِ سُروری که دستخطِّ فرهادمیرزا معتمدالدّوله را بر صفحه نخست دارد و از بعضِ خطوطِ آن به ذهن میرسد که در کُتابخانه صَدرالأَفاضل بوده باشد –و اینک در کتابخانه مجلسِ شورایِ إِسلامی (به شماره 15323) نگاهداری میشود و تصویرش به لحاظِ این کمترین رسیده است-، خود، شعرِ تُرکیِ یاد شده را زیارت کردم؛ ولی افسوس که این بنده از حیلیَتِ اطّلاع بر زبانِ ترکی-که بخش بزرگی از تُراثِ کِرامندِ جهانِ إِسلام بدین زبان قابلِ استفادت است- عاری است و لاجَرَم باید شعرِ یاد شده را مُهمَل نِهاده بگذَرَد.
41 . در مأخذِ چاپی: هما.
42 . چُنین است مأخذِ چاپی؛ و بناگُزیر باید دال را دزدیده بر زبان آورد تا وزن شعر اختلافی نیابد. اگر به جایِ «به طبم»، گفته بودی: «در طب» حَرَجی لازم نمیآمد.
43 . شرح شافیة أَبی فِراس، ط. البصری، ص 504و505.
44 . از راهِ استطراد، شایانِ یادآوری است که وصالِ شیرازی (میرزای محمّدشفیع /ف: 1262ه.ق.)، أدیب و شاعر و هنرمندِ بلندپایۀ سدۀ سیزدهمِ هجری، نیز با تضمینِ غزلی مُلَمَّع از سعدی، مُخَمَّسی در رثایِ سَیِّدالشّهداء –عَلَیهِ السَّلام- ساخته است (نگر: دیوانِ کاملِ وصالِ شیرازی، چ طاووسی، 1/634 . 635)، که در نوعِ خود واجدِ بداعتی به نظر میرَسد.
این هم گفتنی است که وصال غزلهایِ پُرشماری را به پیروزی و اقتفایِ سعدی –و به اصطلاح، «در جوابِ» او!- سُروده است (نگر: همان، 2/ 7 و 991).
45 . دربارۀ این «تَفتَۀ سِکَندَرآبادی» (هرگوپال فرزندِ موتی لال برهمن / 1214-1296 ه.ق.)، نگر: دانشنامه أدبِ فارسی، به سرپرستی حسنِ اَنوشه، ج 4، بخشِ 1، ص 795.
46 . در چاپ سنگی: میء.
47 . در چاپِ سنگی: پارسائم.
48 . در چاپ سنگی: فدائی.
49 . آن گُلرو از شاعر پُرسیده است: تو که هستی؟ ظهوریِ ترشیزی یا نظیری نیشابوری؟
50 . در چاپِ سنگی : بوئی.
51 . در چاپِ سنگی: خدااوند (به جایِ: خدا داند).
52 . تضمینِ گُلستان، چاپ سنگی، ص 14 و 15.
53 . در چاپِ سنگی: هندی نزاد.
54 . تضمینِ گُلستان، چاپِ سنگی، ص 15.
55 . دیوانِ أَشعارِ شادروان محمّدتقیِ بهار، چ توس، 2/ 1274 و 1275.
56 . بهار در أوانِ مشروطیّت نیز، خطاب به محمّدعلی شاه و در نکوهشِ استبدادِ وی غزلی از سعدی را تضمین کرده است به آغازه: پادشاها ز سِتِبداد چه داری مقصود (إِلخ) (نگر: دیوان...، چ توس، 1/ 126 – 128)؛ و مهمتر از آن، البّته، تضمین غزلی است از سعدی در شعرِ بلندی که به سالِ 1316ه.ش. (هفتصدسالگی گلستانِ شیخ) در ستایش سعدی پرداخته است و بحَق زبانزد گردیده: سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست (إِلخ) (نگر: دیوان...، چ توس، 1/ 694 – 696).
این تضمینِ أَخیرالذّکر را باید از غُرَرِ أَشعارِ مَلِکالشُّعراءِ مرحوم و از بهترین نمونههایِ «تضمین» شعر در قرنِ أَخیرِ أَدبِ فارسی قَلَم داد.
57 . چمنستان، ص 36.
58 . ای بسا هم جاعلانِ این حکایت، شعرِ سعدی را به ضبطِ «... رسید از دستِ مخدومی به دستم» میخواندهاند، نه «رسید از دستِ محبوبی به دستم» که در متن چمنستان (ص 35) اختیار شده؛ چه، «مخدوم» با پادشاه مناسبتِ بیشتری دارد تا «محبوب»!!
59 . کذا فیالمطبوع. شاید: به.
60 . در مأخذِ چاپی: مغائرت.
61 . شرحِ گُلستانِ فارسی، ولی محمّدِأَکبرآبادی، چاپ سنگی، ص 22 و 23.