عطّار در منطقالطیر1 برای تفهیم و تبیین این اندیشه که :
هر که را در عشق، محکم د قدم
|
|
درگذشت از کفر و از اسلام هم...
|
پای درنه همچو مردان و مترس
|
|
درگذر از کفر و ایمان و مترس...
|
گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد
|
|
باک نبود، چون در این راه اوفتد
|
تمثّل میجوید به حکایت شیخ صنعان، پیر عهد خویش که پنجاه سال در حرم به عبادت پرداخته بود و
هم عمل، هم علم با هم یار داشت
|
|
هم عیان، هم کشف، هم اسرار داشت2
|
او با مریدان به بلاد روم میرود، به ترسا دختری دل میبندد، آیین مسلمانی را فرو مینهد و باده مینوشد، خوکوانی میگزیند... و در فرجام کار، به درخواست و دعای مریدان، و شفاعت (پیامبر) دوباره تشریف اسلام میپوشد و با اصحاب خود، به حجاز باز میگردد. در پی او دختر ترسا نیز مسلمان میشود و از ذوق ایمان، دست از جان برمیدارد و به جانان میفشاند.
بنا به نوشته استاد شفیعی
زنجیرۀ داستانهایی که بر پیرنگ شیخ صنعان شکل گرفته است و از حدود قرن چهارم، اسناد آن باقی است، تا روزگاری نزدیک به عطّار ادامه داشته ... و عطّار با تخیل درخشان خویش، از ترکیب این گونه داستانها، این داستان شورانگیز و شگفتآور را پرداخته است.3
دکتر شفیعی، در مقدّمۀ منطقالطیر پیشینۀ حکایت شیخ صنعان را بررسیده و از متونی چند، قصههای همسان را ـ که موضوع آنها دلبستگی پارسا مردی به دختری ترساست و عناصر روایی آنها در موردی یا مواردی با حکایت شیخ صنعان همخوان است ـ برکشیده و معرّفی کرده است.4 دانشور گرامی، دکتر علیائی مقدّم نیز در ضمن گفتاری، منابع دیگری از پیشینۀ داستان شیخ صنعان را وانموده است.5 بیگمان، با تفحّص در آبشخورهای دیگر، میتوان پیشینههای دیگر و بیشتر از این حکایت بازجُست.
از شمارۀ داستانکهای همسان، چندی با ساختار روایی حکایت شیخ صنعان در منطقالطیر، بیشتر همخوان است، از جمله روایتِ مسطور در تحفۀالملوک، اثری که استاد فروزانفر به غزالی نسبت دادهاند،6 و دکتر شفیعی در انتساب آن به او تردید نمودهاند.7
در روایت تحفۀالملوک، نام شخصیّتِ اوّل قصّه، و به عبارتی دیگر، قهرمان داستان، عبدالرّزاق صنعانی است،8 آن که عطّار، او را «شیخ صنعان» خوانده. تار و پودهای ماجرا نیز در تحفۀالملوک، تقریباً آن چنان گره خورده که در روایت عطّار، با این تفاوت که دختر ترسا در پرداختِ عطّار از قصّه، از شوق ایمان به اسلام، جان به جانان برمیافشاند و در روایت تحفۀالملوک، به بساط دولت اسلام ره میبرد و مرگی برای او رقم نمیخورد.
امّا با سر موضوع گفتار آییم، و آن، عرضۀ روایتی کهن است از حکایت شیخ صنعان به پارسی، با پیرنگی همخوان، امّا با رُخدادی اندک متفاوت با روایتِ عطّار و پردازندۀ تحفۀالملوک.
مجموعۀ شمارۀ 18267 محفوظ در کتابخانة گدیک احمد پاشا (افیون قره)9 که به خطّ نسخ قاسم بن استاد رجب نمدمال در سال 886 کتابت شده، در برداردارندۀ چهار اثر است :
1. رسالۀ خوف و رجاء (برگ 1 - 35): متأسفانه تا باب پانزدهم از ابواب بیست و ششگانه این رساله افتاده و نویسندهاش معلوم نیست. نام رساله نیز در ترقیمۀ کاتب رقم خورده: «تمت الکتاب خوف و الرجاء بعون الله و فرغ من نسخۀ فی سلخ ربیع الاوّل سنۀ ست و ثمانین و ثمانمائۀ».
رسالۀ خوف و رجاء به سیاق فضل الفقراء ـ دومین رسالۀ مجموعۀ مذکور ـ پرداخته شده و احتمالاً از ابوبکر مرندی است.
2. فضل الفقراء علی الاغنیاء10: از ابوبکر بن محمد بن حسین سیلانی (یاستلانی) مرندی، زنده در 542 ق. 11
رسالهای مُبتنی بر اخبار، روایات و حکایات در سیزده باب. مرندی، این کتاب را جمع کرده «تا فضل درویشان بر توانگران بدانند و ایشان را حرمت دارند.»12
3. رسالهای که آغاز آن افتاده و بخشهایی از باب نخست تا بخشهای از باب چهاردهم آن موجود است.
4. کتاب قصّه یوسف پیغمبر ( = الستین الجامع للطائف البساتین): املای تاجالدین ابوبکر بن احمد بن محمد طوسی. این قصه به اهتمام استاد محمّد روشن به چاپ رسیده است. (تهران، چ 1، 1345)
چنانچه ذکر کردیم، سومین رسالۀ مندرج در مجموعۀ گدیک احمد پاشا، ناقص است، آغاز آن افتاده و مؤلّف آن دانسته نیست، امّا از کلام او معلوم میشود که دانشوری است سنّی، و از دو اثر خود در این رساله نام بُرده است:
1. کتاب صفۀ الجنۀ و النّار: ظاهراً به تازی. در باب پنجم (صفت بهشت) آورده ....
... همۀ اهل بهشت بر یک بالا باشند و امرد باشند، ریش ندارند الّا موسی پیغامبر ـ علیهالسّلام ـ و حکایت و سبب آن در کتاب صفۀالجنۀ و النّار آوردهام به تازی. (برگ 92)
2. عقوبت المذنبین: ظاهراً به تازی. در باب هشتم (اندر مظلمه) آورده:
باب مظلمه بدین یک خبر و یک حکایه قناعت کردیم، چه در عقوبت المذنبین به تازی بسیار یاد کردیم و مقصود از این کتاب، آن بود تا آنچه به تازی نیاوردهایم، به پارسی بیاوردم. (برگ 97)
در منابع کتابشناختی، همچون کشفالظنون و ... تا آنجا که جُستیم، آثاری بدین اسامی نیافتیم، آثاری که مؤلّف آنها پارسینویس نیز باشند.
امّا این رسالۀ ناقص، که دیباچه و بخشهایی از باب نخست آن افتاده، دارای چهارده باب و البته ابواب موجود ـ است:
- باب نخست: افتاده
- باب دوم: در سعادت،
- باب سئوم : در خوف،
- باب چهارم: در صفت اهل دوزخ،
- باب پنجم: در صفت بهشت،
- باب ششم: در گریه،
- باب هفتم: اندر حرام،
- باب هشتم: اندر مظلمه،
- باب نهم: اندر حلال،
باب دهم: اندر ریا،
باب یانزدهم: اندر اخلاص،
باب دوانزدهم: اندر ورع،
باب سیزدهم: اندر تقوی،
باب چهاردهم: زهد و گرسنگی و شهوت و نفس.
هر یک از این ابواب، مشتمل است بر اخبار، روایات و حکایاتی از زهّاد، صلحا، مشایخ صوفیه، عرفا و ...
رساله به حیثِ ترتیب و سامانِ ابواب، و نیز از لحاظ نثرپردازی، همخوان با شاکله صوری و محتوایی و ساختار سبکی رساله فضل الفقراء علی الاغنیاء تألیف و تدوین ابوبکر مرندی، و محتمل است به قلم او پدید آمده باشد. نثرپردازی رساله نیز چنین مینماید که پرداختِ آن از شدة 6 ق فراتر نمیرود.
به هر حال، این رساله، چه نوشتۀ ابوبکر مرندی باشد، چه نباشد، مرتّب بر فوایدی است از آن جمله حکایت شیخ صنعان، با اندک تفاوتی که در منطق الطیر و تحفۀالملوک روایت شده.
حکایت ـ عبدالرّزاق الصّنعانی ـ رحمۀالله علیه ـ عالمی بود که در آن عصر، مثل وی کسی نبود و واعظ بود، به خراسان آمد، اوّل کرسی که در خراسان بنهادند از بهر واعظان، منبر وی بود و در عالم، نام وی برفت. چهل سال وعظ میکرد، بعد از چهل سال گفت بر سر منبر : کیست که با من موافقت کند به حج؟ هیچ کس جواب نداد، تا روز چارم،، دوانزده هزار مرد بر پای خاستند13 و گفتند: ایّها الشیخ! جمله برگ راه بساختیم. عبدالرّزاق شاد گشت.
بعد از سه روز، طبل فروکوفتند و خیمه را بیرون شهر زدند. صد هزار جانور جمع شد وقت کوچ و از خراسان، روی به حج نهادند و به ولایتی رسیدند از آن کافران ـ 76 رو ـ قصری دیدند نیکو، هر چه در قصر، مردم بود، بر بارو آمدند به نظارۀ آن جماعت، تا حاجیان را ببینند. عبدالرّزاق، نگاه کرد، زنی را دید، بر جمال وی عاشق شد، چنانک دست از نماز و روزه بداشت.
و عبدالرّزاق، دو مقری داشت، یکی حسن نام و یکی حسین نام، خوشآواز بودند، چون طبل بزدند از بهر رفتن عبدالرّزّاق، همّت کوچ نداشت.
مقریان گفتند: یا شیخ! کوچ میکنند، به حج میروند.
گفت: من از حج بیزارم.
مقریان گفتند: یا شیخ! چه میگویی! خانة خداست.
گفت: من از خدا بیزارم.
مقریان گفتند: محمّد مصطفا رسول خداست.
گفت: من از محمّد بیزارم.
مقریان گفتند: از خدا شرم نداری؟
گفت: چیزی میگویی که من خبر ندارم.
یکی از مقریان گفت: ای مسلمانان! عبدالرّزّاق مرتد گشت. قومی، قصد کشتن عبدالرّزّاق کردند، قومی از دوستان وی گفتند که...14 دارد بر ما، وی را رها کنیم که سر و کار او با خداست. و کوچ کردند و عبدالرّزّاق را بگداشتند و حج بکردند و به شهر بلخ بازآمدند و تعزیه عبدالرّزّاق بداشتند.
آن مقری که نام وی حسن بود، بر منبر عبدالرّزّاق وعظ میگفت، و حسین، مقرییی کردی. روزی، وعظ میکرد، حسین، این آیت بخواند: ﴿وَ ما تَدْري نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْري نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ﴾.[1] چون این آیت بشنید، عبدالرّزّاق را با یاد آورد و نعرهای بزد و از منبر بیفتاد و از هوش برفت. چون به هوش آمد، بر منبر رفت و دعا و زاری کرد و گفت: یا رب! از حال شیخ ما عبدالرّزّاق، ما را آگاه گردان تا به چه رسید حال وی؟
چون شب درآمد، حسن و حسین در این تفکّر در خواب شدند، عبدالرّزّاق را به خواب دیدند، امّا از حالش هیچ آگاه نبودند. چون روز شد، با یکدیگر گفتند ما را به ناچار، طلب وی باید کردن تا به چه رسید حال وی که او را بر ما حقهای بسیار است، اگر خدای تعالی با ما کرامت کند، او را به ما بخشد و ما نیز شکر و عبادت زیاده کنیم، و اگر نبخشاید، ما نیز با وی در دوزخ رویم. آمدند به طلب وی، نزدیک آن قصر رسیدند، پیرهزنی را دیدند، از وی پرسیدند که: فلان سال و فلان روز، حاجیان، اینجا رسیدند، مردی چنین و چنین اینجا بماند، حال وی به چه رسید؟
عجوزه گفت: بلی، عبدالرّزّاق صنعانی.
مقریان گفتند: ما طلب وی میکنیم، کجاست؟
گفت: خوکان را میچراند و صلیب میپرستد و در این دین مانده است.
بدان کوه رفتند، وی را دیدند زنّاری در میان بسته و عصایی به دست گرفته و کلاهی مغانه بر سر نهاده، خوکان را میچرانید.
گفتند: یا شیخ! ما را میشناسی؟
گفت: شما را نمیشناسم.
گفتند: ما مقریان توییم، حسن و حسین، که چهل سال، مقری تو بودیم.
گفت: من، شما را نمیشناسم.
مقریان بگریستد و زاری کردند، گفتند: یا شیخ! آیتی از کلام خدا بر خوان.
گفت: من، هیچ نمیدانم الّا این آیت که ﴿الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلى لَهُمْ﴾15
مقریان، وضو بکردند و محرابی بکردند و به نماز ـ 76 پ ـ مشغول شدند و زاری و تضرّع کردند.
عبدالرّزّاق بدوید و گفت: دعا زیاده کنید که قفل میگشانید.
ایشان، تضرّع و زاری میکردند. عبدالرّزّاق دستها به گردن ایشان درآورد و بگفت: «لا اله الّا الله، محمّد رسول الله». خبر بدان دختر کافر رسید، آمد و گفت: یا عبدالرّزّاق! آن عهد که با من بسته بودی، شکستی، مرا رها میکنی؟
عبدالرّزّاق گفت: من از تو بیزارم و لیکن اگر در دین من آیی، همچنان زن من باشی.
زن گفت: چه باید کرد؟
گفت: بگو : «لا اله الّا الله، مُحمّد رسول الله».
بگفت و مسلمان شد و هر چهار به دیار اسلام آمدند.
در این رسالة بینام و نشان، افزون بر حکایت عبدالرزاق صنعانی، حکایت مؤذّنی به نام صالح (اهل بغداد) نیز نقل شده با طرحی همخوان با حکایت شیخ صنعان، یعنی دلبستگی پارسا مردی به ترسا دختری، امّا با عناصر روایی متفاوت و ماجرایی دگرگونه.
حکایت صالح مؤذن را دکتر شفیعی ـ با روایاتی چندگانه ـ از کشفالاسرار میبدی، روحالارواح سمعانی و دستنوشتهای با عنوان اخلاق و مواعظ16 (ش 15045 کتابخانة مجلس شورای اسلامی) برکشیده، معرّفی و نقل کرده است،17 و در هزار حکایت صوفیان نیز به دگرگونه رویدادی آمده است.18
حکایت ـ در بغداد، مؤذنی بود نامش صالح، در جامع منصور، چند سال مؤذنی کرد. روزی از سر مناره چشمش بر دختر ترسایی افتاد، بر وی عاشق شد، از مناره فرود آمد و در خانة آن ترسا رفت، دختر گفت: یا شیخ! بیدستوری در این خانه چرا آمدی؟
گفت: عشق را دستوری نباید، عشق تو مرا دیوانه کرد و عقلم آواره کرد.
دختر گفت: غم مخور که من در حکم تو شوم ولیکن کابین من جز زنّار نیست که دربندی، اگر در محبت و عشق من صادقی.
گفت: صادقم.
گفت: خمر بخور.
خمر بیاورد و بخورد و گوشت خوک بخورد و زنّار بر میان بست، چون این همه کرده بود، دختر گفت: تو مرا شایسته نهای. کسی که دین خود را از بهر شهوتی بگذاشتی، ای بدبخت! بهشت را به دوزخ بدل کردی. ترسای به صدق، بهتر از مسلمانان بیصدق.
مؤذن، آهی بزد و جان بداد. دختر، او را از خانه بدر انداخت. چهارصد کس از مسلمانان جمع شدند، مؤذن را از جای برنتوانستند گرفتن. یکی گفت: قومی را از ملّت ترسایان بیارید، دو کس ترسا بیامدند و او را برگرفتند و به گورستان ترسایان بردند و دفن کردند.
غرّه مباشید به طاعۀ که : «الاُمُورُ بخواتیمها» چنان که رسول گفته است ـ علیهالسّلام.
پی نوشتها:
1 منطقالطیر، ص 286.
2 همان، ص 286.
3 منطقالطیر، صص 194 - 207.
4 همان، صص 194 - 207.
5 «منابع دیگری از پیشینۀ داستان شیخ صنعان»: نامۀ فرهنگستان، شماره پیاپی 46، صص 15 – 30.
6 ر.ک: شرح احوال و نقد و تحلیل آثارشیخ فریدالدین محمّد عطّار نیشابوری، صص 329 – 332.
7 منطقالطیّر، صص 187 – 189.
8 شرح احوال و نقد ....، صص 333 – 334.
9 فهرست نسخههای خطی فارسی کتابخانههای ترکیه، ص 492.
مجموعه دستنویسهای کتابخانة گدیک احمد پاشا، به کتابخانة ملّی آنکارا انتقال یافته است.
10 با توجّه به دیباچه و مؤخّرۀ برخی از دستنویسهای نجاتالذاکرین میدانیم که ابوبکر مرندی تا سال 542 ق زنده بوده است (نجات الذاکرین، دستنویس شماره 9275 کتابخانة مرکزی دانشگاه تهران، برگ 1. همان، دستنویس شمارۀ 38 کتابخانة لالا اسماعیل، برگ 132).
11 فضل الفقراء، برگ 36.
12 این رساله به کوشش این ناچیز ویراسته شده و در متون ایرانی (دفتر 4) به چاپ خواهد رسید.
13 متن : خواستند.
14 ناخوانا.
15 لقمان / 34.
16 محمد / 25.
17 در فهرست نسخههای خطّی کتابخانه مجلس شورای اسلامی، ج 42 (زیرچاپ) به عنوان زاد المقوین از محمّد بن نصر قاضی و ابکنتی حنفی معرّفی شده است.
18 منطقالطیر، صص 201 – 204.
19 هزار حکایت صوفیان (چاپ نسخه برگردان)، برگ 109، متن چاپی، ج 1، ص 445.
کتابنامه
-شرح احوال و نقد و تحلیل آثار شیخ فریدالدین محمّد عطّار نیشابوری: بدیعالزمان فروزانفر، تهران، دهخدا، چاپ دوم، 1353.
-فضل الفقراء علی الاغنیاء: ابوبکر محمدبن حسین مرندی، دستنویس شماره 2/18267 کتابخانة گدیک احمد پاشا.
-فهرست نسخههای خطّی فارسی کتابخانههای ترکیه: دکتر توفیق هاشمپور سبحابی، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، 1373.
-منطقالطیر: عطّار نیشابوری، به تصحیح و تحقیق دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی، تهران، سخن، 1383
-نجاتالذاکرین، ابوبکر محمد بن حسین مرندی، دستنویس شماره 38 کتابخانة لالا اسماعیل، و شماره 9275 کتابخانة مرکزی دانشگاه تهران.
-هزار حکایت صوفیان: ناشناخته، به اهتمام ایرج افشار و محمود امیدسالار، تهران، طلایه، 1382 (چاپ عکسی)
-هزار حکایت صوفیان: ناشناخته، به تصحیح و تحقیق حامد خاتمیپور، تهران، سخن، 1389.