منبع سنسکریت یکی از داستانهای مثنوی
نویسنده: نیما سجادی
درآمد
این پژوهش در مقایسه یکی از داستان های دفتر سوم مثنوی به نام «افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاووسی کردن میان شغالان» با یکی از داستان های پنچاکیانه و پنچه تنتره سنسکریت و یکی از داستان های لافونتن است که مرحوم فروزانفر در کتاب مآخذ احادیث و قصص مثنوی خود به آن اشاره ای نکرده است.
یکی از داستانهای زیبای مثنوی داستان «افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاووسی کردن میان شغالان» در دفتر سوم مثنوی است. این داستان چنین است:
آن شغالی رفت اندر خم رنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
دید خود را سبز و فوروزرد
ز زند و ز پازند برداشتم
|
|
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
کی منم طاوس علییّن شده
آفتاب آن رنگها برتافته
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
چه اظهار این گفته را داشتم
|
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
از نشاط از ما کرانه کردۀ
یک شغالی پیش او شد که ای فلان
شید کردی تا بمنبر بر جهی
پس بکوشیدی ندیدی گرمیی
گرمی آن اولیا و انبیاست
کی التفات خلق سوی خود کشند
|
|
کی ترا در سر نشاط ملتویست
این تکبّر از کجا آوردۀ
شید کردی یا شدی از خوشدلان
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی
پس ز شید آوردۀ بی شرمیی
باز بی شرمی پناه هر دغاست
که خوشیم و از درون بس نا خوشند
|
(مثنوی 721-731)
..........
آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت
بنگر آخر در من و در رنگ من
چون گلستان گشته ام صدرنگ و خوش
کرّ و فرّ و آب و تاب و رنگ بین
مظهر لطف خدایی گشته ام
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
آن شغالان آمدند آنجا بجمع
پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
پس بگفتندش که طاوسان جان
تو چنان جلوه کنی گفتا که نی
بانگ طاوسان کنی گفتا که لا
خلعت طاوس آید ز آسمان
|
|
بر بناگوش ملامت گر بگفت
یک صنم چون من ندارد خودشمن
مر مرا سجده کن از من سر مکش
فخر دنیا خوان مرا ورکن دین
لوح شرح کبریایی گشته ام
کی شغالی را بود چندین جمال
همچو پروانه بگرداگرد شمع
گفت طاوس نر چون مشتری
جلوه ها دارند اندر گلستان
بادیۀ نارفته چون کوبم منی
پس نۀ طاوس خواجه بوالعلا
کی رسی از رنگ و دعویها بدآن
|
(مثنوی 766-777)
مرحوم فروزانفر در کتاب مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی دربارۀ این داستان چنین می آورد:
بنا به گفتۀ مستشرق مأثوف علیه نیکلسن در شرح مثنوی، این حکایت با یکی از قصّه های منسوب به ازوپ مناسبتی دارد و آن حکایت این است:
شغالی که از خودخواهی و تکبر نابجا ممتلی بود چند پر طاووس که از تن وی فروریخته بود بیافت. برگرفت و پیکر زشت ونا به اندام خود بدان بیاراست و چون زیبایی آن بال بدید زشتی خویش از یاد ببرد و از همجنسان ببرید و به جمع طاووسان پیوست. طاووسان که آن تن ناساز و چهره بی شرم دیدند به آسیب منقار آن بال و پر مستعار بکندند و شغال زشت اندام را وادار به گریز کردند. شغال که در جمع طاووسان قدر و منزلتی نیافته بود غرق اندوه گشت و به شتاب فراوان به سوی شغالان بازگشت. شغالان هم روی در کشیدند و از وی برمیدند. شغالی گفت اگر بدانچه بود و داشتی قناعت می ورزیدی نه ضربت منقار طاووسان می دیدی و نه نفرت شغالان. (فروزانفر، 1385، صص 259 - 260)
یکی از داستانهای مشابه این قصّه که شاید از منابع این قصّه نیز بوده است و فروزانفر و نیکلسن به آن اشاره نکردهاند داستان دهم کتاب اوّل پنچه تنتره سنسکریت به نام «شغالی به نام candra-rava» است که در کلیله و دمنة فارسی نیامده و به احتمال در کلیله و دمنة برزویه طبیب نیز نبوده است. ترجمۀ فارسی این داستان به نام «قصّۀ candra-rava» را از کتاب پنچاکیانه نقل می کنیم:
«دمنک گفت آوردهاند که شغالی چندرو نام قریب به شهری بیشه داشت. روزی به جهت طعمة خود تگ و دو میکرد، چون در بیرون شهر چیزی نیافت، روی به جانب شهر آورده به هر طرف میگشت. سگان کوچه و بازار در پی او در آمده بر وی زخمها میزدند. شغال بیچاره افتان و خیزان میدوید تا آنکه به ناگاه در خم نیل رنگرزی افتاد و از زد و گیر سگان خلاصی یافت و سگان قصد او گذاشته هر کدام به طرفی رفتند و چون اجل شغال نرسیده بود، به حیلهای از خم نیل بر آمده، به جنگلی برفت و چون وحشیان دیگر جانوری را به آن رنگ غیر مکرّر ندیده بودند، از دیدن آن شغال نیلگون تعجّب نموده، به گمان آنکه آیا حمله، و صولت آن تا بهچهحد بوده باشد، بترسیدند و از وی برمیدند و با خود بگفتند از اینجا به دور باید رفت، چه گفته اند:
کسی را که افعال او ندانی و از نسبش خبردار نباشی و قوّت و چالاکی او بر تو ظاهر نباشد، اگر نیک اندیش خودی، بر وی اعتماد مکن.
شغال آن جانداران را وحشی صفت از خود گریزان و رمان دیده با آنها گفت که شما از من به چه تقریب گریزان شدهاید و چرا میترسید؟ مترسید که چون اندرشما را بی سردار دید، مرا به سرداری شما نامزد کرده به محافظت احوال شما تعیین نموده. اکنون در حمایت قوی بازوی من بخاطر جمع زندگانی نمایید. وحشیان جنگل از: شیر و ببر و پلنگ تا شغال و روباه همه او را سر فرود آورده از روی یک جهتی گفتند که هر چه فرمایی ایستادگی داریم؛ اکنون چه حکم است؟ شغال، شیر را وزارت داد، و ببر را به خدمت جامه و جای خواب نامزد کرده، فیل را دربان ساخت، و همچنین هر یکی را به خدمتی منسوب نموده امتیاز بخشید و شغالان را به بیحرمتی تمام از ساحت قرب دور انداخت. شغال سرداری می نمود و شیر و دیگر سباع، جانوران را زده و کشته به جهت طعمة وی می آوردند و شغال به قدر حاجت بکار برده، تتمه را سردارانه بر دیگران قسمت مینمود و روزگاری به تنعم بسر می برد.
اتفاقا کهنه فعلهای هم از نوع شغالان در آن میان از حقیقت حال آن شغال با خبر بود، با دیگر شغالان گفت که این صاحب ما از قوم ما است که خود را صاحب و سردار تمام جانداران ساخته و دیگران را به ما گزیده و قرب و منزلت داده ما را به بیحرمتی از پیش خود برانده، بیایید تا تدبیری کنیم و او را بکشتن دهیم. پس نزدیک به سردار شده، فریادی کرد، سردار چون شغال بود، و بالخاصیه شغال از فریاد کردن شغال دیگر بفریاد میآید، سردار را نیز موی بر اعضاء برخاسته بی اختیار فریاد کرد. شیر و دیگر سباع که خدمت او میکردند از شنیدن آن آواز به غایت شرمسار و خجلت زده گشته سرها در پیش انداختند و با خود گفتند که این سفلۀ زبون سرشت، مارا بسیار خدمت فرمود، اکنون این را به سزا باید رسانید. پس بر وی حمله آورده، او را پاره پاره کردند و سزای عملش را در کنارش نهادند. (جلالی نایینی،1362، صص 97 - 98)
داستان مشابه دیگر که قابل مقایسه با این داستان مثنوی است داستان «زاغ کبود آراسته به پرهای طاووس» است که افسانۀ نهم از کتاب چهارم لافونتن است که فروزانفر به آن نیز اشاره ای نکرده است. این داستان چنین است:
«طاووسی پر می ریخت، زاغ کبودی پرهای وی بر گرفت، سپس پیکر خویش به آن پرها بیاراست. و آنگاه به کبر و غرور و خرامان خرامان در میان طاووسهای دیگر به راه افتاد، به این گمان که زیبا موجودی شده است. یکی باز شناختش: گرفتار طعنه و استهزاء، بد رفتاری و سر به سر گذاری و مسخره گشت و لعبه و سخره شد، و بال و پرش به دست حضرات طاووسها بیدادگرانه کنده شد. و حتی چون به سوی همتایانش پناه برد، به دست همتایان نیز بیرون انداخته شد. خود پسندان دو پای بسیاری هم به مانند این زاغ کبود پیدا میشوند که اغلب خودشان را به پوست دیگران میآرایند و دزد اندیشهها و گفتهها و نوشتهها خوانده میشوند. درباره شان خاموش میمانم و هیچ ملال خاطری نمیخواهم برایشان بار آورم، این کارها ربطی به من ندارد.» (توکل، 1380، ص 218)
امید است این جستار پژوهندگان ادبیات تطبیقی و منابع قصص مثنوی را سودمند افتد.
کتاب نامه:
-توکل، عبدالله (مترجم)، 1380: افسانه های لافونتن، نشر مرکز، تهران
-جلالی نایینی، دکتر محمدرضا و دکتر تاراچند (مصحح)، 1362: پنچاکیانه یا پنج داستان، انتشارات اقبال، تهران
-فروزانفر، بدیع الزمان، 1385: احادیث و قصص مثنوی، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، انتشارات امیر کبیر، تهران