خيلِ آثار تحقيقي، نوشتهها و سرودههاي استاد دكتر شفيعي كدكني جايگاه نماياني در ميانۀ تأليفات روزگار ما دارد، همگي دلپذير، شيوا، و ماندگار است. از نوشتههاي تحقيقي ايشان، كتابي ـ با مشخصات: قلندريه در تاريخ، دگرديسيهاي يك ايدئولوژي (انتشارات سخن، تهران، 1386) در 616 صفحه با قطع وزيري ـ منتشر شده است. در اين اثر طي مباحثي، زوايايي از چگونگي خيزش، جنبش، و گرايش قلندريه آشكار شده است. در پيوستهاي پاياني قلندريه در تاريخ (ص 544-547) مبحثي با عنوان «عين در كلمات فارسي»، متضمن پژوهشي در خور توجه دربارۀ حرف عين در وسط و آغاز برخي از كلمات فارسي انجام گرفته است كه اين مطلبِ اشتباه، و قابلِ بررسي، توجه صاحب اين قلم را جلب كرد:
آن چه در كلمۀ زردآلو عَنَك در فارسي معاصر وجود دارد و ظاهراً با كلمۀ عَنْك به عنوان صفتي براي خر: (خرعنك در شعر مولانا، ديوان شمس 5/14، يارِ خرانِ عَنْگ شو.) ظاهراً يكي ديگر از مصاديق اين تلفظ و تغيير املاست. تقريباً با اطمينان ميتوان پذيرفت كه عَنَك در زردآلو و عَنْك در مورد خر چيزي نيست جز anâk پهلوي، به معني ناسره، شرير و بد، و چون اين گونه زردآلو و اينگونه خران ناپسند بودهاند كلمه anâk در اين موارد به صورت عَنَك/عَنْك درآمده است.
واقعيت آنكه، نگارنده، ضمن پژوهش در باب واژۀ كهن «اَنگُ / angu» در كلمات اَنگُدان، اَنگُژد، و اَنگُبين، يادداشتهايي دربارۀ كلمات عَنْگ و عَنَك مذكور فراهم آورده بودم كه مضامين كلي آن، از جهت مذموم بودن اين كلمات، با اظهارنظر استاد شفيعي كدكني تاحدودي منطبق است، اما از نظر ريشه و وجه اشتقاق تباين دارد. چون اولاً واژۀ فارسي عَنْگ يك كلمۀ صوتي (آوانام / onomatopoeia) است. ثانياً هيچ نسبتي با كلمۀ عَنَك ندارد. پس بر آن شدم كه طي مقالهاي با اشاره به برخي از كلمات صوتي به تحقيق دربارۀ ريشه و اصل كلمۀ صوتی عَنْگ (برخاسته از حلقومِ خر در وضعیت خاص) پرداخته، و براساس مستندات دليل اتخاذ وجه تسمیه عَنَك را نشان دهم؛ بيگمان استاد شفيعي كدكني، به حكم «مرّوا كراماً» بُستاخي اين هيچمدان همولايتي خود را بخشوده و در چاپ بعدي قلندريه در تاريخ در مقدمه يا جاي مناسب، اشارهاي به اصل و وجه اشتقاق كلمات مذكور خواهند كرد.
واژگان صوتي
تعداد واژگان فارسي كه ريشه، يا وجه اشتقاق، صوتي دارند فراوان است. بسياري از آنها با پيشينۀ كهن، يا كموبيش قديمي، هنوز هم تداول دارد؛ بعضي از آنها در محدودهاي از گسترۀ پهناور فرهنگ ايراني و زبان فارسي رواج پيدا كرده كه رو به فراموشي است. تعدادي هم در دورهاي از تاريخ در محدودهاي از اين گستره مصطلح بوده كه به مروردهور منقرض شده است. از واژگان صوتي منقرض شده چون «عَنْگ» تنها شواهدي در متون كهن و فرهنگهاي فارسي بر جاي مانده است. طی اين مقاله در پی ذكر نمونهاي از كلمات صوتي بسيار كهنِ رايج، و نمونۀ در حال فراموشي، و ارائه مطالبی در باب باورهای پیشینیان دربارۀ «خر» و حالات و اصوات این حیوان به پژوهش دربارۀ ريشۀ صوتي واژۀ فارسي «عَنْگ» ميپردازيم.
برخي از واژگان فارسي با ريشه صوتي كمتر مورد پژوهش قرار گرفته، از آن جمله كلمات «پسته» و «بوس» است. مطابق تحقيق و تجربۀ نگارنده، صوت ضبط شدۀ ناشي از شكستن دانۀ پستۀ ريز ـ از نوع محصول درختان پستۀ خودروي جنگلهاي نواحي سرخس، زورآباد جام، قازانقايه، و بادغيس ـ تداعيكنندۀ نام پسته، در گويشهاي ايرانيِ پارسي باستان، پهلوي (فارسي ميانه)، و در لهجههاي فارسي اهالي خراسان، افغانستان، و تاجيكستان در وجه «پِستَك»، «پيستَك» و «پيسته» است. بنابراين واژۀ فارسي پسته، همچون واژۀ فارسي بوس (و معادل انگليسي آن buus) كلماتي صوتي، يا آوانام است كه كلمۀ نخست از صداي جدا كردن دو پوست پسته به وقت شكستن، و دومي از صوت برخورد دو لب به هنگام بوسيدن ناشي ميشود. شواهدي بس جالب در متون كهن فارسي سراغ داريم كه مؤيد صوتي بودن اين كلمات فارسي است. از باب نمونه، رودكي سمرقندي (وفات 329) تعبيري دلنشين دال بر صوتي بودن واژگان «بوس» و «پسته» دارد:
منـم خوكرده با بوسش چنـان چون باز برمستـه
|
|
چنانبانكآرم از بوسشچنان چونبشكني پسته
|
رودكي در مصرع دوم صداي بوسه را با صوت ناشي از شكستن پسته تشبيه و مقايسه كرده است؛ سنايي غزنوي (وفات 545) نيز، با تشبيهي شاعرانه، در اين بيت:
پستهها خوش توان شكست از بوس
|
|
بر يكي پسته و دو بادامش
|
موضوع صوتي بودن اين واژگان نغز و دلنشين فارسي را در نظر داشته است. واژۀ «بوس» و «پسته» با ريشۀ ايراني پيشينهاي فراتر از تاريخ مدون دارند. كلمات بوس و بوسه در گسترۀ بسي وسيع تداول زبان فارسي از ديرباز تا به امروز جايگاه نمايان خود را حفظ كرده است. اما واژۀ پسته عرصههاي قلمرو فرهنگ و زبانهاي ايراني را درنورديده و وارد زبانهاي ديگر اقوام و ملل جهان باستان و دنياي امروز شده و مطابق قواعد تلفظي آنان تداول پيدا كرده است. به لحاظ علاقه و توجه جهانيان به اين محصول مقويِ هميشه خندان، كه در شمار بامزهترين تنقلات است، دامنۀ تداول اين واژۀ ايراني هر روز بيشتر ميشود. شايد كلمۀ پسته كهنترين (پايدارترين، خوشاقبالترين، دلنشينترين) آوانام در السنۀ بشري باشد كه روزانه در سراسر جهان بر زبان آدميان جاري ميشود؛ گو اینکه آوانام «بوس» و «بوسه» كه از طنين برخورد لبان در سراسر عالم بلند ميشود فراگيرتر و از شمار بيرون است.
برخي از واژگان فارسي با منشأ صوتي در بعضي از مناطق معاني خاصي پيدا كرده و لغات ديگري از آن مشتق شده كه كلمه دنگ / dang، در برخي گويشها دِنگ / deng، از آن جمله است. كلمۀ صوتي «دنگ» در فرهنگهاي فارسي سدۀ یازده هجري تا امروز، صداي برهم خوردن دو سنگ يا دو چوب و امثال آن معني شده است. از اين كلمه در برخي از نواحي حوزۀ تداول فارسي كه توليد برنج و شلتوككوبي در ادوار گذشته معمول بوده، واژگان فارسي ديگري مشتق شده است؛ از آن جمله «دنگ: آلتي كه با آن برنج كوبند... آلت كوبيدن برنج را به مناسبت صدا اين نام دادهاند» ( لغتنامه)؛ « و دنگ محلي را گويند كه آن دنگ در آنجا كار ميكند» (فرهنگ انجمن آرا، ص 388)؛ «و شخصي كه شلتوك را به دنگ پاك سازد دنگي گويند» (فرهنگ جهانگيري، ص 1815)؛ «و اسب درازگردن بياندام را به دنگ برنجكوبي منسوب داشته دنگال گويند» ( انجمنآرا، ص 388؛ آنندراج، ص 1937). ملاحظه ميشود كه صداي آلت برنجكوب موجب اتخاذ چهار واژۀ فارسي مذكور شده و به عنوان وجوه تسميۀ دستگاه برنجكوبي، كارگر، جاي آن، و نيز نام يا صفتي براي اسبي ويژه تداول پيدا كرده است. واژۀ گويشي «دنگال» به معني مذكور، نه چندان رايج، عمري كوتاه داشته، و «دنگ» و «دنگي» ، به سبب جايگزيني ماشين شلتوككوبي، رو به فراموشي است، و اكنون كلمه صوتي يا آونام «دنگ» تنها با معني صداي سيلي (تپانچه) يا زنگ مدارس و امثال آن تداول دارد.
باورهای پیشینیان دربارة خر، و حالات و اصوات این حیوان
وسایل مدرن حمل و نقل بار و مسافربری کنونی جایی برای «خر»، کهنترین ستور بارکش، نگذاشته است، شاید نسلهای بعدی تنها از طریق تصویر این حیوان را بشناسند و احتمالاً بانگ «عَرعَر» خر و دیگر اصوات و حالات این حیوان به کلی فراموش خواهد شد. همچنان که کلمۀ «عَنگ» حتی در منابع لغت بهدرستی معنی نشده، چون تداولی محدود داشته است. پیش از آن که «عَنگ» ، یعنی آوای طربناک این حیوان در حالت و وضعیتی خاص، مورد بررسی قرار گیرد به پارهای از تعاریف و باورهای پیشینیان دربارۀ خر و خصوصیات این حیوان، مندرج در برخی از متون کهن ایرانی (فارسی و عربی)، میپردازد. شهمردان ابیالخیر در نزهتنامۀ علائی (تألیف 488ق) از دقّت و هوشیاری حیوان در شناسایی مسیر آمد و شد و برخی ویژگیهای دیگر خر سخن گفته است (ص 77، 78):
خر. جانوری سرد مزاج است ... به هر راهی که یک بار رفت فراموش نکند ... خِرِنَرَ چون سی ماهه شود گُشن [فحل، طلب ماده] کند ... هرگاه چون خر بانگ کند و سگ بشنود پشتش به درد آید و بدین سبب بانگ برگیرد و این عجیب خاصیتی است... اگر سنگی در دنبال خر بندند بانگ نکند، اگر کون خر به روغن چرب کنند همچنین، و اگر گوش [خر] ببندند همچنین بانگ نکند...
محمود بن محمد طوسی، در عجایب المخلوقات (تألیف 556 ه )، ضمن اشاره به برخی از نکات مزبور چون «سرد مزاجیِخر» و «خر نر به دو سال و نیم گُشن کند» و «خر چون بانگ کند پشت[در متن چاپی «بشب»] سگ بدرد آید و بنالد»، میافزاید «کودک چون بسیار گرید شیر خر بخورد ساکن شود» (ص 562، 563)، طوسی به پارهای از باورهای عربها و مسیحیان نیز اشاره میکند (ص 561، 562):
خر جانوری است پرمنفعت، همیشه حمالی کند و کس را نرنجاند. مردم متواضع بر وی نشینند تا از رعونت [خودآرایی] دور باشد، و از این سبب عیسی بن مریم ـ علیهالسلام ـ بر خر نشستی، و ترسایان هنوز سُنب [:سُم] خر عیسی گرامی دارند؛ و عُزَیر [عَزرا پیامبر] بر خری نشسته بود...
طوسی در ادامه داستان عُزیر پیغمبر را نقل کرده که در بین عربها «حِمارِ عُزَیر» یعنی «خَرِ عُزیر» ضربالمثل است، و همچنین «سنۀ الحمار» که عربها به صدمین سال از تاریخ سلسلههای حکومتی «سال خر» میگفتند و منشأ از همان خرِعُزَیر دارد که ثعالبی نیشابوری (وفات 449) به شرح آن پرداخته است.
ابوبکر مطهر جمالی یزدی، در فرخنامه (تألیف 580) با اشاره به مضامینی از نکات مزبور و شرح پارهای باورها میگوید (ص 36):
خر. جانوری باشد رنجکش؛ در طبع او شوخی هست که در هیچ چارپای نیست... و در کتاب نیرنج گوید اگر مشتی خاک از آنجا که خر مراغه [غلتیدن] کرده باشد بیارند و پنهان به زیرخوانی [سفرهای] اندر فشانند که اندر آن نان خورند، مردمان همه به یکبار بخندند. و گفتهاند که همچون خر نر بر ماده شود و در کار باشد، و موی از دنبال خر نر بگسلانند هر که آن موی دارد پیوسته حمدان او قایم باشد و هرگه که خواهد برخیزد ... و محمد زکریا رازی گفته است که چون خر بانگ کند سگ را درد کون برخیزد...
زکریا قزوینی در عجایب المخلوقات (ص 395) و شمسالدین محمد دنیسری در نوادر التبادر (در قرن هفتم) اوصافی از خر را آوردهاند؛ عبدالهادی مراغی نیز در منافع حیوان (تألیف قرن هفتم) مطالبی دربارۀ درازگوش نقل کرده که ظاهراً برگرفته از نزهتنامۀ علایی بوده که اشتباهاتی به آن راه یافته است (ص 90، 91):
خر [در نسخۀ چاپی به اشتباه «هر»] جانوری سردمزاج است... سنگی [در نسخۀ چاپی «سگی»] در دنبال خر بندند بانگ نکند... شیر خر بهتر [ین] شیرها است بعد از شیر مردم ... و چون کودکی بسیار گرید بدو بدهند گریه نکند و نیکو خوشود...
ثعالبی نیشابوری ریشه و اصل منشأ مثلهای عرب دربارۀ خر و منسوب به آن را نقل کرده، و دربارۀ کنیۀ حیوان نوشته است (ص 17): «ابوزیاد و ابونافع کنیۀ خر است. شاعر در هجو [در متن چاپی «هجر»] زیاد بن ابی زیاد گفته زیادُلستُ اَدِری / مَن ابوه و لکنَّ الحمار ابوزیاد؛ یعنی: نمیدانم زیاد کیست؟ اما میدانم که ابوزیاد خر است» . لغت عربی نویسان ایرانی نیز نامهای رایج انواعِ خر و وضعیت این حیوان و نیز آنچه به خر منسوب است ثبت کردهاند، از آن جمله حبیش تفلیسی در قانون ادب و سجزی در مهذب الاسماء پارهای از لغات عربی و معادل فارسی آن در مورد این حیوان را (در قرن 6 و 8 ﻫ) از این قرار ثبت کردهاند:
اَدلَم، خُدَاری: خر سیاه؛ اَتَان حَذُف: ماده خرفربه؛ اُتُر: ماده خران؛ عَیر: گورخر و خر؛ عِلج، مِصَک: خَرِ قوی؛ عُطعُط، عِفو، هِنبر: کُرَهخر / خَرِ کُرهَ؛ حِمار: خر، خر نر؛ عُطمُوس: خر؛ کُسعَه، کُسعَوم: «خر» به لغت حمیر؛ قطوف: اسپ خُردگام و نیز خر؛ قیدور: اسب و خَرِ درازپشت؛ حمار مُجمَله: خر استوار خلق؛ عَنجَهَه: خر مادۀ بزرگ؛ مُقرَب: خر نزدیک به زِه [زایمان]؛ حِمار مُلیع: خر آبستنی پدید آورده؛ ذَوَات الحافِر: اسب، استر و خر؛ وَساع: اسپ فراخ گام و خر را نیز گویند؛ هَیکَل: خر و اسب بزرگ؛ عُلجُوم: خر زفت سیاه رنگ؛ نَفوُر: آن خر که از هر چیز بهراسد؛ رَجیع، روث: سرگین خر؛ مواره: موی خر که بیفکند؛ وِکَاف: پالان خر؛ خَزّار: خر فروش؛ اَحَصان، نَخَّه: خر، بنده؛ مُکاری، کُراء، خربنده.
عَنْگ
يكي از واژگان فارسي با منشأ صوتي كه در ادوار گذشته تداول داشته و منقرض شده كلمۀ عَنْگ است. اين آوانام را تنها در سرودۀ برخي از شاعران قديم و فرهنگهاي لغت فارسي توان يافت. از جمله سوزني سمرقندي (وفات 562) گفته است:
هفتاد ساله گشتي توحيدي و زهدگوي
|
|
كم ژاژخاي و پيش مدو چون خرانِ عَنْگ
|
جالب توجه آنکه در ديوان سوزني سمرقندي (ص 152)، تنها همين بيت با كلمۀ عَنْگ آمده است. اما در حدود دو قرن بعد از سوزني، در سدۀ 8 ﻫ . ﻕ، صفيكحال (فرهنگ فارسينويسي كه مليت او نامعلوم است اما شواهدي بر خراساني بودن وي گواهي ميدهد، سطور بعد)، ميگويد: «عَنْگ: نر خر بزرگِ بلند بُوَد كه جهت تخم بپرورند تا بر ماديان عربي جهانند تا آبستن شود و استران بلند زايد» و به عنوان شاهد دو بيت از سوزني نقل كرده كه در ديوان او نيامده است ( فرهنگ مجموعۀ الفرس، ص160):
ندانم تا چه خواهد شد به سال بيست كاندر دَه
|
|
نگويد عه اگر تا ... بفشارد خر عَنْگش
|
آن نَرِّ نر سپوز كز آورد و بُرد او
|
|
غيرت برند فصل بهاران خران عَنْگ
|
ظاهراً واژۀ فارسي عَنْگ در بين مردمان نواحي خراسان و ماوراءالنهر قديم تداول مکانی و زمانی محدودی داشته، چون در سرودههاي برخي شاعران اهل آن سامان، در فاصلۀ قرن ششم تا هشتم هجری، آمده است. مولانا جلالالدين محمدبلخي (وفات 672) ميگويد ( كليات شمس، ص 801، غزل 2134):
خاموش همچون مريمي، تا دمزند عيسي دمي
|
|
كَت گفت كاندر مشغله، يار خران عَنْگشو
|
در فرهنگ ديوان شمس (منضم به كليات شمس، ص 1516)، اين تعريف «عنگ: بانگ نعرۀ خر را گويند، نيز خر الاغ نر را عَنگ گويند كه جفت خر ماده باشد» آمده كه مبتني بر تعاريف مندرج در فرهنگهاي فارسي تأليف سدۀ 11 ﻫ .ق در هند است. سلطان ولد (بهاءالدين محمد بلخي، وفات 712 ق)، فرزند ارشد مولانا، گفته است (ديوان سلطان ولد، ص 527، بيت 11211):
درون باغ مَلِك كَش نديد چشم فلك
|
|
عجب! چگونه سُمِ اين خران عَنْگ رسيد؟
|
مرحوم سعيد نفيسي نيز در تصحيح ديوان سلطان ولد (ص 623) كلمة عَنْگ را «الاغ نر» معني كرده است. صاحب تحفهالاحباب (تأليف سال 933 در هرات) ميگويد: «عَنْگ: بانگ خر را گويند» (ص 234). فرهنگ فارسينويسان سدۀ 11 ﻫ.ق در هند، دربارۀ واژۀ فارسي «عَنْگ» اختلاف نظر داشتهاند، برخي چون مؤلف فرهنگ جهانگيري و صاحب فرهنگ رشيدي «عَنْگ» را مدخل اختيار نكردهاند، شايد بدان دليل كه اين كلمه را فارسي نميدانسته يا در معاني آن ترديد داشتهاند. واژۀ «عَنْگ» در سرمة سليماني (ص 171): «بانگ حمار» و در فرهنگ جعفري (ص 489) «خرِنر» معني شده و در برهان قاطع اين تعريف آمده است: «عَنْگ: بانگ و نعرۀ خر الاغ را گويند، و بعضي خر الاغ نر را عَنْگ ميگويند كه جفت خر ماده باشد» (ص 1384)، مؤلف مجمعالفرس (ص 919، 920): «عنگ: در تحفة [ الاحباب] بانگ خر باشد، اما در كلام استادان به معني خر باشد چنانكه حكيم سوزني گويد:
گويد كه شعر [؟ عَلك] خايم، خايد ولي چنانك
|
|
خايند عَلك ماده خران از خران عَنْگ
|
مرحوم دهخدا در لغتنامه، ذيل «عَنْگ» ، بيت مذكور را از سوزني سمرقندي نقل كرده و به جاي «شعر» لغت «عَلك» به معني صمغ و سقز (ژَد) آورده است؛ حال ميتوان پرسيد كه كلمة عجيب «عَنْگ» در فارسي چگونه پيدا شده و به چه معنا بوده است؟ و به ريشه و پیشینه و وجه اشتقاق آن پرداخت.
فرهنگ عربي به فارسينويسان ايراني سدۀ 4 و 5 ه . ق براي بانگ خر و مراحل طنين آن لغات مختلفي ثبت كردهاند، از آن جمله است «نَهيق: بانگ خر» ، «سَحِيل: بيش از نَهِيق» ، «زَفِير: ابتداي بانگ خر» ، و «شهيق: آخر بانگ خر» ( البلغه، ص 259؛ السامي، ص 364)؛ عربها لغات دیگری نیز برای صداهای این حیوان در حالات مختلف، و نیز خرانی با صدای بلند و پرنهیب داشتهاند که برخی از آنها را حبیش تفلیسی در قانون ادب ثبت کرده: «تَعشیر: بانگ کردن خر» ، «نَهّات: خر بانگ» ، «سُحُل، سُحال: بانگ خر» ، «تِشهاق: آخر بانگ خر» «نهوق: خربانگ دارنده» ، «بِهصُل، صُلصُل، مصَلصِل، صَنادِل، صَلصال: خر سخت بانگ» و «وَهواه: بانگِ خردشتی [آوای گورخر]» ؛ و سجزی در مهذب الاسماء از جمله آورده است: «سَحیل، نَهاف: بانگ خر» ، «زُفیر: اول بانگ خر» و «شَهاق، شَهیق: آخر بانگ خر» ، «نَهیق: بانگ خر».
اكنون در زبان فارسي براي بانگ خر كلمهاي با املاي «عَرعَر» مصطلح است، اما اين حيوان، بويژه نوع نر آن، در حالات مختلف گرسنگي، شهوت، شوق و طرب صداهايي با طنين متفاوت سر ميدهد كه نويسندگان و شاعران گاهي در مضامين خود اشارهاي به اينگونه حالات و اصوات دارند، اما تلفّظ و املاي اين صداها را ثبت نكردهاند، چون لزومي نداشته و اصوات و حالات خر از ابتداي آفرينش تاكنون برجاست. مثلاً وقتي از بارِگران فارغ ميشود و كاه و جو را ميبيند با حالتي طربناك صدايي برميآورد كه ابو رجاء قمي، در سال 584، ضمن وصفي از جاهل، به اين حالت خر اشارهاي دارد: «جاهل چون به سيم تفاخر كند، خر باشد كه جو بيند، طرب نمايد... جاهلان خرانياند كه نه جو خورند و نه به پول [پُل] باز روند چون گرسنه باشند بانگ دارند»؛ از ملاجعفری، یار و همراه و هم سفر علامه ملامحمد باقر مجلسی (1038-1111 ق)، لطایفی نقل کردهاند، در لطیفهای به حالاتی از خر نر و «عر عر» ناشی از شور و شعفِ همراه با به اصطلاح «عر و تیز» خرکی حیوان اشارهای دارد (میراث بهارستان، دفتر دوم، ص 229):
... سالی در خدمت علامه مجلسی به سفر میرفت. روزی حمار آقا، ماده خری دید، هوا برداشته متصل «عرعر» میکرد و «شور و شر» حواس آقا را مغشوش مینمود و مانع مطالعه بود. یکی گفت: با «روغن چراغ» باید موضع معتاد خر را چرب کرد، چون خواهد «نهیق» برآرد، از آن راه هم صدایی برآید، از آنجا که از آن کار [عر و تیز] اکراه و انکار دارد صدا بر نیارد چنین کردند و خر خاموش شد و یاد ماده او را فراموش. پس از چند روز...
در عربی برای خَرِ نَر در حالت طربناکی لغتی مصطلح بوده که هبیش تفلیسی آن را ثبت و معنی کرده است: «اِزعیل، خر نشاط کننده» ( قانون ادب، ص 1419). دیگر از حالات خر آنکه: حيوان در فصل بهار، ادرار (گُمیز) بر زمين ريختة خر ماده را با اشتياق ميبويد، سپس سر را بالا، لبها را باز، و دندانها را نمايان ميكند، بدان سان كه گويي ميخندد، چنانكه اثيرالدين اخسيكتي (وفات 577) در اين بيت:
صد خنده زند خر كه گه علت قولنج
|
|
دانا به بر لفج شتر گلشكر آرد
|
و امير خسرو دهلوي (وفات 725) در داستاني تمثيلي از خر، در اين مصرع: «همي خورد و همي خنديد با خويش» اشارۀ تلويحي به خنده و رفتار خر در آن وضعيت دارند. عربها برای این گونه حالات ووضعیت خر نیز لغاتی داشتهاند که در فرهنگهای عربی به فارسی قدیم ثبت شده است. از باب نمونه حبیش تفلیسی (قرن ششم) در قانون ادب این تعاریف را نقل کرده است: «اِکراف، کرَف: بوییدن خر گُمیز را»، «مِکراف: نرخری که ماده را بوی کند» ، «شَخس: دهانگشادن خر چون گُمیز بوی کند»؛ سَجِّزی در مهذب السماء، نیز این تعاریف را دارد: «کَروُف: خر گُمیز بوینده»، «کَدوم: خر دندانگیر» و «قَمُوس: خرِسِکیزَنده». فعل «سِکیزیدَن» به معنی «جستوخیز» و «جست و لگداندازی یا جفتک انداختن خر و اسب» است.
جمعی از شاعران قدیم به این گونه حالات و خصلتهای این حیوان اشارههایی دارند؛ بعضی سخنوران طی ابیاتی حالات خر در مرغزار به وقت چریدن، به هنگام مراغه (غلتیدن، خرغلت) و موقع سِکزیدَن را وصف کردهاند، برخی سرایندگان حالات طربناکی و هیجان خرِ نر را به وقت تعقیب جفت، و به هنگام گشن گیری را تجسم بخشیدهاند. از باب نمونه انوری ابیوردی (وفات 583) اوصافی از حالات خر نر در آن وضعیتها دارد، از جمله طی قطعهای در هجو قاضی هری (هرات) از جمله گفته است (دیوان انوری، ص 652):
قاضی از من نصیحتی بشنو
|
|
نه مطول به از طویلة دُر
|
بارها گفتمت خر از کفه دور
|
|
خربغائی کن تو گرد آخُر
|
پند احرار دامنت نگرفت
|
|
ای به تصحیف تا قیامت حُر استاد
|
استاد مدرس رضوی در شرح و توضیح ابیات مزبور و معنی «بغائی» و «خربغائی» نوشته است (ص 1130):
... قطعه را در هجو قاضی هرات گفته هنگامی که او به بیماری جَرَب مبتلا بوده، و انوری او را عیادت کرده، و او حکیم انوری[ را نپذیرفته است. ]بیت اول[ یعنی ای قاضی از من پندی بشنو که اگر چند پند طولانی نیست و کوتاه است ولی از یک رشتة دُر بها و ارزشش بیش است. ]در بیت دوم[ «بَغا» مخنَّث و حیز باشد، و «خربغایی» حالتی که خران را هنگام جفت شدن دست دهد، و بانگ و نشاط مستی خر را در آن وقت «خربغائی» گویند. ]بیت دوم یعنی[ بارها به تو گفتم و نصیحت نمودم که مزاحم من مشو و مرا به واسطة حرکات زشت خویش آزار مده و مستی خرانة بینفع و سود منما. ]و در بیت سوم گفته استبانگ بلند روحافزا سرودی نگوییم، پس در عیش چه لذت و از حیات چه بهره ... گوزن گفت ای درازگوش این چه کلمات است که تو میگویی؟ تو سخن از پالان و جوالگو و حکایت گازر ومکاری کن. هیچ آوازی از آواز تو درشتتر نیست و هیچ صوتی از صوت تو منکرتر نه. خر را با سماع چه گذر؟ و درازگوش را با سرود چه کار؟ و نیز ما درین باغ به دزدی آمدهایم و تَره و تُرب یکجا میخوریم... درازگوش گفت ای گوزن: من شهریام و تو روستایی و من اهلیام و تو بیابانی روستایی قدر سماع چه داند و بیابانی قیمت سرود چه شناسد؟ سخن گفتن جان کندن است و سخن شنیدن جان پروردن. من سماع خواهم کرد و سرود من خواهم گفت...
لفظ «عَرعَر» به معنی بانگ درازگوش و نیز درخت سرو کوهی است که برخی از شاعران در مضامین خود، با ایهام و بعضی با جناسِ تام آوردهاند. مثلاً سلیم تهرانی (وفات 1057 ه ) در حکایتی منظوم «در تعریف خر خریدن ساده لوح» از جمله گفته است:
ساده دلی از پس سامان دور
|
|
داشت خری همچو مسیحا ضرور...
|
شد دلِ سنگ از سُمِ او لَخت لَخت
|
|
بسکه گرفتست بر و کار سخت
|
از شکم و دم و خروش و صدا
|
|
صاحب طَبل و عَلم و کرنا
|
«عَرعَر» او زینت «باغ جهان»
|
|
مغز سرش تاج سر خواجگان...
|
وحید قزوینی (وفات 1112 ه ) نیز در مثنوی وصفآلات جنگ، (مندرج در گنجینة بهارستان، ج 2، ص 287-382)، در «صفت تفنگ» میگوید:
حکایت ز ترجیحآلات جنگ
|
|
اگر خصم پرسد بگویم تفنگ ...
|
صدایش بد آیندهتر از خر است
|
|
مگر چوب قنداقش از «عرعر» است...
|
از خصوصیات حیوان نر، یا به اصطلاح «نره خر»، در فصل بهار به هنگامی که در طلب و تعقيب خرِ ماده صداهايي منقطع برميآورد كه با صداي «عرعر» معمولي خر نر كاملاً تفاوت دارد؛ اين صداي خاص به وقت جفت شدن، در حالتي كه حيوان سخت ذوق ميكند، رساتر و كشيدهتر (كوتاهتر از شيهة اسب) از حنجرهاش برميآيد، صدايي كه طنين «عَنْگ» ـ «عنگ» ... پیاپی را تداعي ميكند؛ پوربها جامي (وفات 699) در اين مصرع به حال و هواي خر نر در آن وضعيت اشاره ميكند: «يكي برگرد تا ذوق جماع نرخران بيني». خرِ ماده نيز در آن وضعيت ـ كه از حلقوم خر نر صداي منقطع «عَنگ، عَنگ، عَنگ ...» بلند است ـ نَفَسزنان، دهانش باز و بسته ميشود (به اصطلاح خراساني: «دَهَنَك ميزند» ) و زبانش را ميگزد. اين حالت خر ماده از شعف است و شايد از سوزش و درد باشد. در متون كهن به اين وضعيت خر ماده نيز گاهي اشاره شده است. ابوالعلاء جاروتي معروف به صفي كحال (از فرهنگ فارسينويسان حدود قرن هشتم، كه به گمان برخی وی اهل قلمرو عثماني قديم بوده)، در كتاب لغت خود شرحي دربارۀ حالت خر ماده آورده است:
وَرْغَشت [: وَرغَست = بَرغَست]، به دو معني بود: 1) تَرَه باشد از هرگونه؛ 2) چون نَر خر بر ماده خر جهد و حمدان در ماده خرسپوزد، ماده خر از خوشي دهان باز كند و زبان ميخايد با آن خائيدن را نيز «وَرغَشت» گويند، سوزني گفت:
چو نر خر را به ... در بردم اين ...
|
|
بسان ماده خر، خائيد وَرغَشت
|
بيت مزبور نيز در ديوان سوزني سمرقندي نيامده، معلوم ميشود كه صفي كحال ديوان كاملي از اين شاعر در دست داشته كه ابياتي از آن را شاهد آورده است. در همين حال واژۀ وَرغَشت با معني دوم كه تعريف آن را آورده، در لغت فرس تأليف اسدي طوسي كه منبع اصلي وي بوده است ديده نميشود و در ديگر فرهنگهاي فارسي بعدي نيز ثبت نشده است. شايد بتوان در گويشهاي فارسي كنون چنين واژهاي، يا با تلفظ مشابه رديابي كرد. احتمال دارد در نسخة دستنويس اسدي طوسي اين واژه وجود داشته و كاتب اولية لغت فرس، به لحاظ مذموم يا عاميانه بودن واژه و تعريف، از ثبت آن پرهيز كرده است. اين احتمال قويتر وجود دارد كه صفي كحال معني دوم «وَرغَشت» را از منبع ديگري نقل كرده يا در فهم معني بيت سوزني سمرقندي گرفتار اشتباه شده است. چون به نوشتة دهخدا در لغتنامه «وَرغَشت: تره باشد از هر گونه (لغتنامة اسدي)، ظاهراً شكل ديگري است از برغست، فَرغَست، وَرغَست...» و «وَرغَست: گياهي باشد...» . زانسو به نوشتة مؤلف فرهنگ جهانگيري: «بَرغَست... گياهي باشد...» و «وَرغَست. به معني بَرغَست بود، حكيم سوزنی فرمايد:
خر نر را به ... در كردم اين ...
|
|
بسان ماده خرخاييد وَرغَست
|
این احتمال نیز وجود دارد که معنی دومی که صفی کحال برای «ورغشت» از لغت فرس یا منبع دیگری نقل کرده، در اصل در ذیل مدخل «غُرِشت» بوده، و این کلمه توسط کاتب «ورغشت» قرائت و ثبت شده است. کلمة «غُرِشت» نیز در فرهنگهای فارسی قدیم، چون لغت فرس، فرهنگ قواس، صحاح الفرس و دستور الافاضل نیامده است. ظاهراً اول بار فرهنگ فارسینویسان هندی آن را مدخل گرفتهاند، از جمله بدرالدین ابراهیم در زفان گویا (تألیف اوایل قرن نهم) این تعریف «غرشت: آواز اسب» (ص 113)، و صاحب شرفنامه منیری (تألیف 878) این تعریف «غُرِشت: آواز اسب و آن را شَنَه و شیهه نیز گویند، به تازیش صهیل خوانند» (ص 738). مرحوم دهخدا در لغتنامه با استناد به شرفنامة منیری، فرهنگ رشیدی، برهان قاطع فرهنگ شعوری، ناظم الاطبا (فرهنگ نفیسی)، آنندراج این تعاریف را نقل کرده: «غُرِشت (اسم مصدر از غریدن، نظیر «خورشت»): آواز و صدای مهیب و بامهابت حیوانات مانند عموماً؛ آواز جانوران درنده، غرش؛ آواز شیهة اسب است:
غرشت پلنگ دولت تو
|
|
بر شیردلان دریده خفتان
|
بحری که عید کرد و بر اعدا به پشت ابر
|
|
از غرهاش درخش و ز غرشت تندرش
|
لشکری دیده شبیخوان برده بر دیوان؛ روس
|
|
از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته
|
هر سه بیت مزبور در دیوان خاقانی شروانی (به کوشش مرحوم ضیاءالدین سجادی، صفحات 348، 225، 397) آمده، با این تفاوت که به جای «غرشت» کلمة «غرشن» ثبت شده که در فرهنگها نیامده است. به گمان این هیچمدان کلمة «غَرِشت» مزبور، که اول بار فرهنگ فارسینویسان هندی مدخل گرفتهاند، در اصل «عَرَّست» بوده که فرهنگنویس یا کاتب اولیه آن را «غَرِشت» خوانده است. کلمة «عَرَّست» نیز به همان معنی «عَرعَر» خر، واژة گویشی مصطلح در خراسان قدیم بوده است که هنوز هم در گویش خراسانی تداول دارد.
حال با عنايت به تعاريف و شرحي كه گذشت، ميتوان اطمينان يافت كه كلمة عَنْگ به بانگ خاص خر نر گفته ميشده، و و جه تسمية اين نوع حيوان را به صدايش منسوب كردهاند كه در دورهاي از تاريخ با هر دو معني تداول داشته است. به همين دليل فرهنگ فارسينويسان سدۀ 11 ﻫ.ق در هند بر سر معاني آن اختلافنظر پيدا كردهاند. دليل بارزي نيز در تعاريف صفي كحال، مؤلف فرهنگ مجموعة الفرس (تأليف قرن هشتم)، نهفته است كه ميتوان بدان استناد جست. چون صفي كحال بايد نخستين فرهنگ فارسينويسي باشد كه تعريفِ «عَنْگ: نر خر بزرگِ بلند بود...» را به شرح مذكور از جايي نقل كرده است. وي تنها فرهنگي كه در اختيار داشته لغت فرس تأليف اسدي طوسي بوده است كه در مقدمه اشاره ميكند؛ او با مأخذ قراردادن لغت فرس در جهت ترتيب لغات آن «بدينگونه كه اواخر كلمات ابواب بود، چنانكه آن بزرگ[اسدي] كرده، و اوايل كلمات در هر بابي به منزلة فصول باشد» اقدام كرده، و با استفاده از شاهنامه و برخي متون كهن لغات و شواهدي بر آن افزوده است. بر اين اساس ميتوان گمان برد كه: اولاً، صفي كحال اهل خراسان قديم كه ماوراءالنهر را نيز شامل ميشد، بوده چون كلمة عَنْگ در گويش مردمان نواحي آن تداول داشته و تنها در مضامين سرايندگان اين سرزمين آمده است؛ ثانياً، در نسخهاي از لغت فرس كه وي (صفي كحال) در اختيار داشته واژۀ عَنْگ در دو مدخل جدا با دو تعريف ثبت بوده، يكي تعريف مذكور و ديگري كه وي يا كاتب به اشتباه در اين وجه قرائت و كتابت كرده است «عنگ شير: خر عنگ بود»، عزیزالله جويني مصحح محترم نسخة منحصر اين فرهنگ در حاشية تعريف مذكور نوشته است: « در فرهنگها عنگ شير بهنظر نرسيد.» بيگمان تعريف درست در نسخة لغت فرس مأخذ مؤلف مجموعة الفرس در اين وجه بوده است «عنگ: شَنَة خرِعَنْگ بود.» ؛ اما كاتب اولية دستنويس مؤلف، يا كاتب نسخة خطي منحصر به فرد مجموعۀالفرس، در قرائت و كتابت واژه فارسي «شَنَه» در تعريف مزبور را ـ به سبب بدي خط، يكنواختي قلم و مركب تحرير در كتابت مدخلها و تعاريف، عدم نشانه (اِعراب)گذاري ـ گرفتار خطا شده است. چون واژۀ فارسیِ شَنَه در تعريف دستنوشتة صفي كحال را كاتب به اشتباه «شير» خوانده و ثبت كرده است؛ زيرا وي تعريفي از آن را در مجموعۀ الفرس (ص 243) آورده است: «شَنَّه، بانگ اسب بود». در حدود سیصد سال پيشتر از آن، همين واژه، با شرح مبسوطي از معاني آن را، اسدي طوسی در لغت فرس ثبت و تعريف كرده كه مضمون آن با «عَنْگ» مطابق است:
شَنّه: بانگ شير و شيهة اسب بود از نشاط، منجيك [ترمذي، وفات 370] گويد:
دژ آگهي كه به بيشه درون سپيده دمان
|
|
ز بيم شنة او شير بفگند چنگال
|
فرخي [سيستاني، وفات 429 گويد]:
ميدانت حربگاه است خون عدوت آب
|
|
تيغ اسپرغم و شنة اسپان سماع خوش
|
واژۀ فارسي «شَنَه» مذكور اکنون در وجه «شانه» در اصطلاح عامیانۀ «شاخ شانه کشیدن» تداول دارد که برخی فرهنگنویسان تعبیر دیگری برای آن قائل شدهاند؛ در حالی که گاو به هنگام خشم وقتی برای حمله به انسان یا حیوان درنده آماده میشود، با حالتی تهدیدآمیز سر را خم کرده شاخ را به درخت یا در و دیوار میکشد و نفیری از حلقوم برمیآورد که تداعیکنندۀ «شاخ و شَنه کشیدن» است، واژه فارسی «شَنَه» در نواحي روستايي جام، زورآباد، تايباد، باخزر، خواف، رشخوار، و تربت حيدريه، به معناي صداي بلند و عربده، تداول دارد، و برخي با همزه يا حرف عينِ ساكِن و خفيف در وجه «شَئنَه / شَعْنَه» و در محولات «شَهنَه» (با ه خفيف) تلفظ ميكنند. مثلاً در مناقشه كسي كه صدايش را بلند ميكند ميگويند «شَنَه / شَعنَه مَكَش» . در كردي نيز «شَنَه» به معني «هَن، صداي نفس خسته» است؛ پس بايد «شَنَوا» به معني انسان يا حيواني كه گوش دارد و بانگ (صدا) به گوشش ميرسد (عربي آن سامع و سميع)، و «شنيدن» يعني رسيدن بانگ يا «شَنَه» به گوش است؛ بنابراين كلمات شَنَوا، شَنَيدَن مشتق از همين واژۀ «شَنَه» بوده، يا نسبتي با آن داشته است.
شاید واژۀ فارسی فراموش شدۀ «شَنه» با «شیون» و «شِین» نسبت و رابطهای داشته است. واژۀ گویشی «شِین» به معنی «شیون» و فغان و نالة غمانگیز، در برخی نواحی خراسان، چون تربت حیدریه، خواف، زاوه تداول دارد، و معمولاً در نوحهخوانی و سرودههای مذهبی به کار میبرند. در متون کهن نیز به همین معنی آمده است، از باب نمونه والة اصفهانی، در خلد برین (تألیف 1078) ضمن شرح وقایع سال 927 ق از جمله نوشته است:«گفتار در ذکر واقعة پرشور و شین قتل میرزاشاه حسین [اصفهانی] و وقایعی که در سال ارتحال وی روی نمود...» . نعمتخان عالی (میرزا محمد شیرازی، وفات 1122ق در هند)، از شاعران معاصر اورنگ زیب در قطعهای «شور و شین» آورده است:
حجلهام را مدرسه کردی تو ای خانه خراب
|
|
هم زبان آمد به درد هم لوزتین ...
|
شد دراز این بحث الهی تاجری از زیر باد
|
|
حجتی محکم بیارد دفع سازد شور و شین
|
از حالات دیگر مخصوص این حیوان آنکه چون به خوردن جو عادت کند، یا کاه با جو مخلوط به او بدهند، چنانچه به سببی «جو» از خوراکش حذف شود، سقف دهان حیوان پایین میآید، و خر به اصطلاح «کُم» میکند. همچنین اگر به خری در معرض دید خری دیگر جو بدهند خر دوم «کُم» میکند. در واقع آرزوانه، یا هوس و اشتیاق، حیوان دوم برای «جو» موجب پیدایی پدیدۀ «کُم» میشود. مرحوم دهخدا ضربالمثلهای زیادی دربارۀ خر نقل کرده (لغتنامه، ذیل «خر» ؛ امثال و حکم، ج 2، ص 723-738) از آن جمله است: «خر که جو دید کاه نمیخورد» ، چون ظاهراً «کُم» میکند.
از لغت فرس، تأليف اسدي طوسي، كاتبان ادوار بعدي رونويسي و گاه، با اعمال نظر، تعاريف آن را حذف يا كم و زياد كرده يا تغيير دادهاند، بدانسان كه اين دگرگونيها به ديگر فرهنگهاي فارسي نيز راه يافته كه در تعاريف آنها ـ از جمله مجموعۀ الفرس در تعريف «شَنَه» و «عَنگ» به شرحي كه گذشت - كاملاً مشهود است. همچنين در نسخة ديگري از لغت فرس (چاپ استاد محمد دبیرسیاقی) اين تعريف آمده است:
شنه [بياِعراب]، بانگ اسب بود و شير كه از نشاط كنند، دقيقي طوسي، مقتول در 367ه گفت:
مِیدانَت خوابگاهست خون عدوت آب
|
|
تيغ اسپرغم و شنّة اسبان سماع خوش
|
(در ديوان دقيقي، ص 103، بيت 117، به جاي «تيغ» و «خوابگاه» كلمات «تير» و «حربگاه» آمده است).
قواس غزنوي در فرهنگ قواس (تأليف پيش از 716 ه، در هند) اين تعريف: «شيهه و شنَّه، آواز اسب است...» (ص 73 )، و محمدبن هندوشاه نخجواني در صحاح الفرس (تأليف قرن هشتم در ايران) اين تعريف: «شنه [بياعراب]، شيهة اسب بود يعني بانگ اسب...» (ص 282) آورده،و بيتي از منجيك ترمذي را شاهد گرفتهاند. حاجب خيرات دهلوي در دستورالافاضل (تأليف 743 ه، در هند)، تعريفي كوتاه: «شنّه و شيهه [:بانگ] آواز اسب» (ص 169)، و مؤلف زفان گويا (تأليف قرن نهم در هند) عيناً تعريف مزبور را نقل كرده (ص 159)، و فاروقي در شرفنامة منيري (تأليف 878 ﻫ) نوشته است: «شِنّه، آواز اسب و آن را شيهه و شيهه[؟ شِيَه] و غُرِشت نيز گويند به تازيش صهيل نامند» (ص 649). اوبهي در تحفۀالاحباب (تأليف 936 ﻫ ، در ايران) اين تعريف: «شنه و شيهه، آواز اسب بود و نعرۀ شير كه از نشاط بود» (ص 229)، و مؤلف ناشناختة فرهنگ فارسي مدرسة سپهسالار (منسوب به قطران؟) تعريفي مشابه نقل كرده: «شنه و شيهه، آواز است[؟ اسب] و بانگ شير بود كه از نشاط كند [كنند]» (ص 157)؛ حسين وفايي در فرهنگ فارسي (تأليف اوايل قرن دهم هجري) در تعريف آن همان بيت منجيك را شاهد آورده است:
شنه (به نون مشدد)، شيهة اسب را گويند، منجيك [ترمذي، وفات 370 ه ] گفته:
در آن گهي كه به بيشه درون كشد شَنَّه
|
|
ز بيم شَنَّه او شير بفكند چنگال
|
و شمس فخري، شَنَه (به نون مخفّف) به همين معني آورده و گفته:
زهرۀ مريخ حالي خون شود
|
|
چون زند در رزم يكرانت شَنَه
|
(ص 139)
فرهنگ فارسينويسان سدۀ 11ه در هند، در تلفظ و معني واژۀ فارسي «شَنَه» تفاوت نظر دارند، مثلاً در فرهنگ جهانگيري (ص1860) اين تعريف آمده است «شَنه: با اول مفتوح و اخفايها، شيهة اسب را خوانند خصوصاً ... و جميع آوازهاي بلند را گويند عموماً، مثل سرير قلم و [صدای] درِ خانه و ني و نفير و سرنا و آواز سباع و وحوش و طيور و مانند آن؛ مختاري [غزنوي، وفات 549] راست:
زگريه و شنه و كلك او بخندد
عقل
|
|
ز خندۀ مه منجوق او بگريد
جان
|
به نوشتة همو: «شَنبَه، شيهة اسب باشد و آن را شَنَه نيز نامند و به تازي صهيل گويند...» (فرهنگ جهانگيري، ص 854)؛ سروري كاشاني با نقل تعاريف مشابه فرهنگ جهانگيري از «شَنَه» و «شَنبَه (بروزن پنبه)» نوشته است: «شَنه، آواز اسب بود... در تحفة [الاحباب] شَنبَه به اين معني آورده و گفته آواز شير را نيز گويند و در فرهنگ [جهانگيري] نيز شنبه به معني شيهه آورده...» (مجمعالفرس، ص 902). اما در تحفۀالاحباب «شنبه» به معني مزبور نيامده است؛ ميتوان گمان برد كه در نسخه كه مؤلف فرهنگ جهانگيري در دست داشته كلمة «شَنَه» توسط كاتب به «شَنبَه» تحريف شده است. در برهان قاطع «شَنه: به فتح و ثاني بيتشديد، جميع آوازها را گويند عموماً ... و با تشديد ثاني، شيّهَة اسب را گويند» .
صداهاي خر در حالات مختلف، بهويژه عَنْگِ خر نر، طنيني كريه و ناخوش دارد. در كلام خدا (سورۀ 31، آيه 19) به زشتي بانگ خر اشاره شده است. دانشمندان و شاعران ايراني نيز مضاميني در اين باره دارند. مثلاً حكيم ناصرخسرو قبادياني (وفات 481)، ضمن نقل و نقد نظريههاي فيلسوف و حكيم بزرگ محمد زكريا رازي، در مثالهاي خود، به صداي نكرۀ خر اشاره ميكند:
... پس واجب آيد از حكم اين فيلسوف بازآمدن ... به ضد حال كه ياد كرديم و آن به آواز خري باشد كه برابر شود با دشنام خر بندۀ سطبر آواز ... و مردم از آواز باريك و سطبر لذت يابد، نه به باريكي و سطبري آواز لذت يابد، بل كه به نظم آن يابد؛ نبيني كه هيچ آوازي از آواز پَرِ پشه باريكتر نيست و آوازي سطبرتر از بانگ خر نيست و مردم از اين هيچ لذت نيابند، پس چنين سخن گفتن فلسفه نباشد...
مولانا جلالالدين محمدبلخي نيز در تقريرات مبسوط خود، شرحي دربارۀ بانگ خاص خر نر، عَنْگ يا شَنَه، به هنگام طلب جفت و وقتگرسنگي دارد:
روزي در مدرسة مبارك معاني ميفرمود، گفت حق سبحانه و تعالي در قرآن مجيد ميفرمايد كه انَّ اَنكَرَ الاَصوات لَصَوت الحَميرِ (31/19)؛ چه از جميع جانوران صوت زشت و مكروه را بدو [خر] منسوب كرده است معلوم است ياران را كه چه معني دارد؟ ياران سرنهاده ملتمس بيان آن شدند؛ فرمود كه: ساير حيوانات را مخصوص ناله و وردي و تسبيحي هست كه خالق و رَزاقِ خود را بدان ياد ميكنند؛ چنانكِ حنينِ شتر، زئيرِ شير، انينِ نخچير، طنينِ مگس، دويِّ زنبور ... غير از خر بيچاره كه در وقت معين بانگ ميكند: يكي وقتي كه آرزوي جماع كند، دوم در وقتي كه گرسنه شود؛ چنانكه گفتهاند، شعر (رَمل):
كَحِمَارِ السَّوءِ اِن اَشبَعتَه
|
|
ضَرَبَ النَّاس وَ اِنْ جاَعَ نَهَق
|
پس خر دائماً بندۀ فرج و گلوست؛ و همچنان هر كسي كه در جان او دردِ خدا و نالة عشقي نباشد و در سر او سودايي و سري نبود...
دانكِ اين نفس بهيمي نر خرست
|
|
زير او بودن از آن ننگينتر است...
|
همچنان منقول است كه روزي حضرت مولانا با جمع ياران به سوي باغ چلبي ميرفتند و آن روز خداوندگار بر خري سوار شده بود... شهابالدين گوينده نيز بر بهيمهاي سوار شده بود؛ از ناگاه خر او بانگي بركشيد؛ مذكور از سر غضب چند بار خر را بر سر زد. حضرت مولانا فرمود كه: حيوان بيچاره را چراش ميزني؟ براي آنكِ بارت ميكشد؟ شُكري نكني كه تو راكبي و او مركوبِ تست و نعوذبالله اگر برعكس بودي چه خواستي كردن؟ حاليا نالة او از دو حال بيرون نيست: يا براي گلوست يا براي فرج؛ دراين كار جميع خلق مشتركاند و پيوسته در اين كارند و تخم هوس را درين كارند؛ پس همه را بر سر بايد زدن و سرزنش كردن ...
عَنَك
همان سان كه گفته شد كلمة فارسي «عَنَك» نسبتي با «عَنْگْ» ندارد، چون برگرفته از كلمة فارسي «عَن» در تداول عامه است. این کلمة فارسی در وجه «اَن» قرنها در گویشهای عامه تداول داشته، اما به لحاظ مذموم بودن کمتر در متون کهن آمده است؛ با این همه نشانههای بارزی از «اَن» را در ترکیب واژههای فارسی بسی کهن توان یافت که در ادامه از آنها یاد شده است. لغتنویسان قدیم این کلمة فارسی را در وجه «اَن» یا «عَن» مدخل نگرفتهاند، و تنها در برخی از فرهنگهای فارسی از اواخر عصر قاجاریه تا به امروز تعریف شده است. داعيالاسلام (سيدمحمدعلي لاريجاني) صاحب فرهنگ نظام (تأليف 1313 شمسي در هند) ميگويد «عَن: گُه، كه فضلة انسان و بعضي حيوانات است؛ شايد در اين معني با همزه اَن باشد چه در عربي عَن به اين معني نيامده». به نوشتة ناظمالاطباء «اَن / an (پارسي): به زبان بچگي براز»؛ و بنابر تعاریف «اَن: در تداول عاميانه گُه، پليدي، نجاست، فضلة آدمي و جانوران ديگر» و جمالزاده «عَن: براز، غايط؛ گاه نيز به صورت صفت براي آدم بد يا چيز نامرغوب و بسيار بد به كار ميرود» . دهخدا با نقل تعريف جمالزاده در ذيل «عَن» ابياتي از سرودۀ ايرجميرزا (فوت 1344) را شاهد آورده است. در كردي نيز «عهن» به معني «عَن» تداول دارد. جمالزاده ميگويد «عَن دماغ: ترشح بيني، بيشتر در مواردي كه سفت و غليظ و زردرنگ است». زانسو، به تعريف جمالزاده «عَنَك: نوعي زردآلوي پست و نامرغوب، ريز و نارنجي رنگ ترشمزه است كه هسته آن نيز تلخ است» ، دهخدا هم براي «عَنَك» تعريفي مشابه دارد. در فرهنگ فارسی (تألیف مرحوم محمد معین)، بدون تعریف «عَن» و «عَنَک» ، آمده است «اَن (عامیانه): گه، پلیدی نجاست» و در فرهنگ سخن این تعاریف «عَنَک: زردآلو، زرد آلو عَنَک...» و «اَن / عَن (گفتگو)!: مدفوع...» ، و در توضیح علامت تعجب! در مقدمة فرهنگ سخن (ص 50) آمده است: «به کار بردن این واژه یا ترکیب بسیار زشت و مخالف ادب عمومی
است».
حال با عنايت به شرح و تعاريف مذكور اين پرسش پيش ميآيد كه: چرا واژۀ فارسي عَنَك، به عنوان نام، تنها به زردآلوي با مشخصات مذموم موصوف اختصاص يافته؟ يا همچون صفتي براي آن در «زردآلو عَنَك» آمده است؟ از تشابه لفظ و املاي «عَن» با «عَنَك» ، و تعاريف اين دو واژۀ فارسي در تداول عامه، ميتوان استنباط كرد كه شكل ظاهري، رنگ، ماهيت و خصوصيات ناپسند اين گونه زردآلو كه شباهتهايي با «عَن» دارد، موجب اتخاذ نام يا صفت «عَنَك» براي آن شده است؛ چون به نوع پست و نامرغوب ديگر ميوهها ـ با شكل، حجم و رنگهاي متفاوت مثل خربزه، انگور، به، سيب و جز آن ـ چنين نام يا صفتي داده نشده است، مثلاً نگفتهاند «انار عَنَك» ، «انجير عَنَك» ، «شفتالوي عَنَك» و غير آن. كلمة عَنَك «عَن + ك» مركب از «عَن» و «كاف» تشبيه است كه مرحوم علامه محمد قزويني، كلماتِ با «كاف تشبيه» را از اين قرار برشمرده است: «عقربك = عقربه، عينك، ناخنك، سگك (آلوچه سگك)، زردآلو عنك، پشمك...».
همان سان که گفته شد واژۀ گویشی «عَن» در تداول عامه در وجه «اَن» در ترکیب پارهای از واژگان فارسی بسی کهن قابل پیگیری است. از باب نمونه اسدی طوسی (وفات 458) در لغت فرس (چاپ مرحوم عباس اقبال، ص 450) نوشته است: اَنجیره: دَرِ سوراخ کون باشد ابوالعلاء ششتری گوید:
ای ... من ای ... تو انجیره گذاری
|
|
سر گین خوری و قی کنی و باک نداری
|
در غالب فرهنگهای فارسی ادوار بعد برای «انجیره» همین تعریف یا مضمون مشابه آمده، و در منابع لغت فارسی قرن 11 ﻫ برای واژۀ فارسی «انجیر» همان معنی «انجیره» نیز ثبت شده، مثلاً در برهان قاطع این تعاریف آمده: «اَنجیر، میوهای است معروف، و مطلق سوراخ را گویند عموماً، و سوراخ کون را خصوصاً» و «اَنجیره... ناوچة مقعد، سوراخ کون را نیز گویند. در واژگان مرکب مزبور (اَن + جیر / جیره) کلمة فارسی «اَن» به همان معنی «عَن» در تداول عامه و «جیر / جیره» گویشی از «گیر / گیره» ، و در مجموع مفهوم عمل انسداد یا گرفتگی سوراخ مقعد در جلوگیری از ریزش «اَن / عَن» را تبیین میکند. تبدیل حرف «گ» فارسی به «ج» در برخی کلمات چون «ترانگبین» به «ترنجبین» پیشینة طولانی دارد؛ زان سو به نظر میرسد، به لحاظ مذموم بودن کلمات «انگیر / انگیره» به منظور زایل کردن قبح گویشی به «انجیر / انجیره» بدل شده است، چنانکه لفظ «نُس» به منظور کاستن از بارِ مذمومیت واژۀ فارسی دیگری در بین عامه مصطلح شده است.
باری، صاحب این قلم در مَطلَعِ مقالة دیگری با عنوان «اَنگُ در :اَنگُدان، اَنگُژَد، اَنگُبین؛ اَن در: اَنبار، انبان، انبر، انبوی» این پرسشهای ذهنی خود را طرح کرده است: آیا کلمة «اَن» در نامهای فارسی میوههایی چون، انار، انبرود، انبه، انجیر و انگور، و رستنیها و پدیدههای گیاهی چون: انگدان، انگژد، انزروت، انگ ریز، و نیز «انگبین» معنی خاصی داشته است؟ آیا «اَن» در واژگان فارسی: انبار (اَن + بار) انبان (اَن + بان) و انبر (اَن + بر) نباید ماده یا چیزی باشد که انبار جای ذخیره، انبان نگهدارنده و انبر برندۀ اَن بوده است. پرسشهای مزبور که سالهای درازی ذهن این هیچمدان را مشغول کرده بود منجر به تحقیق و تألیف سه مقالة مستقل شده است. در مقالة سوم با عنوان مزبور، طی پژوهش، با ارائه شواهد و مستنداتی، این نتیجه را آشکار کرده است که واژۀ «اَنگُ» در بادی امر با «اَن» نسبتی داشته، و در اصل به معنی «مدفوع» یعنی مادۀ دفع شدۀ طبیعی از جانداران (فضله، گُه، عَن / اَن)، یا رستنیها در وجه طبیعی یا استحصالی شیرابة گیاهی (صمغ، عَلک، سَقِّز، ژَد) بوده است. بر همین اساس باید واژۀ فارسی «اَنگُ» در اَنگُدان و اَنگُژَد صورت پهلوی یا پارسی باستان واژگان مصلح کنونی «اَن / عَن» و «اَنَک / عَنَک» باشد که در گویش عامه تداول دارد.
واژۀ فارسی «انبیس» در فرهنگ عربی به فارسی السامی فی الاسامی (تألیف ابوالفضل احمید میدانی نیشابوری، (وفات 518 ﻫ ) معادل «صُبَره» آمده (ص 498)، و در کتاب البلغه از ادیب یعقوب کردی نیشابوری، در 438 ه ) برای «صُبَره» این تعریف: «تودۀ غله» (ص 298)، و در مقدمۀ الادب (از زمخشری خوارزمی، 467- 538 ﻫ) برای «صُبَره» این تعریف: «تودۀ غله» (ص 298)، و در مقدمۀ الادب (از زمخشری خوارزمی، 467 -538 ﻫ ): «چاش، تودۀ خرمن، تودۀ گندم پاک کرده» (ص 80)، در قانون ادب: «پارۀ گندم» (ص 721)، در تاج الاسامی (ص 13) و دستور الاخوان: جاش خرمن، سنگ سخت درشت» ، در منتخب اللغات (از عبدالرشید حسنی تقوی، تألیف 1046 در هند): «انبار غلة ناپیموده و ناسنجیده» ، و نیز این تعریف «صَبَره: بول و سرگین، بشک که در حوض بر همدگر افتد» (ص 290)، و در منتهی الارب (از عبدالرحیم صفیپور، 1290 ﻫ در هند): «صُبرَه، انبار گندم کیل و وزن ناکرده و طعام بیخته و سنگ ریزۀ رشت» و «صَبره، هر چیز بر هم نشسته باشد از سرگین و بول و بعر در حوض» (ص 319، 370). ابونصر فراهی (وفات 640 ﻫ ) در نصاب الصبیان (ص 13. بیت 94) «صبره» را «جاش» یا «چاش» معنی کرده است:
مبارز و بَطَل و باسِل و شجاع: دلیر
|
|
شعیر و صُبره و کَتّان: جواست و جاش وزغیر
|
زان سو واژۀ فارسی «چاش» در زفان گویا «توده، و انبار غلة پاک کرده در خرمن» (ص 73)، و در شرفنامة منیری «جاش، انبار غلة پاک کرده که راش نیز گویند، و قیلِ با جیم فارسی [چاش]» (ص 327)؛ دهخدا با نقل تعاریف برخی فرهنگها و شواهدی از سوزنی سمرقندی و مولوی در تعریف آن میافزاید: «چاش» ظاهراً خرمن، مطلق خرمن، تودۀ غله یا هر چیز دیگر، انبار، صُبَره» (لغتنامه)؛ واژۀ فارسی «انبیس» نیز با همین معنی، از جمله در سرمة سلیمانی (ص 12) و مجمعالفرس (ص 48): «خرمن گندم پاک کرده» و فرهنگ رشیدی: «تودۀ غلۀ پاک کرده» آمده است. بر این اساس میتوان گمان برد که واژۀ انبیس در گویش نیشابور قدیم کلمۀ مرکب (اَن + بیس) معادل «صُبرَه» ، که در آن «اَن» به معنی توده، خرمن، و نیز با همان مفهوم پیش گفته در کلمات «انبار» «انبان» ، «انباشتن» ، «انبوه» و نیز «انبیر» بوده، و «بیس» گویشی از «بیز (از بیختن)» و در مجموع به معنی خرمن پاک کرده یا تودۀ بیخته است.
چرا واژه فارسی «اَن» در متون کهن نیامده؟
حاصل سخن آنکه واژۀ فارسی «اَن» چون کلمهای مستهجن محسوب میشده، با وجود شهرت عام شاعران و نویسندگان و لغتنویسان قدیم از ذکر آن خودداری کردهاند. این پرهیز به پیروی از یک سنت پسندیدۀ بسیار کهن ایرانی همواره استمرار پیدا کرده است. مستندات تاریخی دلالت بر آن دارد که نیاکان ما همواره پای بند سنتها و خصلتهای خوب پیشینیان خود بودهاند، از آن جمله ضمن پرهیز از انجام کارهای ناپسند حتی از بر زبان آوردن نام افعال قبیح، و نیز الفاظ زشت و رکیک دوری میجستهاند. هرودوت اشارههایی به این گونه خصایل ایرانیان در عصر هخامنشیان دارد:
دورۀ تربیت کودکان بین 5 تا 25 سالگی است، و سه کار به آنها میآموزند: اسبسواری، تیراندازی و راستگویی... در نزد ایرانیان آنچه انجامش حرام باشد ذکرش نیز مکروه است و بدترین کارها دروغگویی است... به آب روان حرمتی خاص میگذارند، هیچگاه در آب روان تف نمیاندازند یا قضای حاجت نمیکنند...
در متون کهن فارسی نیز از این گونه سجایا و فضیلتهای ایرانیان سخن رفته، یا بر سبیل موعظه و نصیحت به آنها اشاره شده است. از باب نمونه ابوالبقاء اسحاق حسینی استرابادی، در سال 898 ق، طی گفتاری عارفانة پندآموز نوشته است: «باید که در طعام خوردن بر همه کس سبقت نجویی... در خنده کردن اسراف ننمایی... و سخن لطیف که موجب بشاشت باشد، اگر توانی گفت، به قدر احتیاج بگوی، اما به شرطی که اگر آن سخن موجب بشاشت بعضی باشد، سبب نفرت دیگری نباشد، و موجب انفعال دیگری در آن مجلس نگردد» ، و در ادامه با تأکید میگوید:
اصلاً و قطعاً از لفظ رکیک و نام بردن اعضایی که عورت است، و نام بردن افعال قبیح، و نجاستها و امثال آن، احتراز کن و بر زبان مران؛ و اگر کسی پیش تو بر زبان راند، اگر تو مقدم مجلس باشی، منعش کن که زبان بازی نامشروع نکند... و جامة چرمین مپوش، مگر از برای ضرورت سفر، که طهارت ظاهر و باطن شعار مردان است.
پیروی از این سنت پسندیده در همة قلمروهای فرهنگ ایرانی و زبان فارسی رایج بوده است، و حتی پادشاهان گورکانی هند نیز تأسی کردهاند چنان که همایون (حکومت 937-963ق) وجه تسمة هندی گردنهای که در مسیر کابل به مندروال از نواحی که به فارسی معنی زشتی داشت عوض کرد، چنانکه صاحب تذکرۀ همایون و اکبر (تألیف 999ق) در وقایع سال 978 به همین اقدام اشاره کرده است:
چون به تنگی [دره] گاو رسیدند میرزا میرک که اَتگَه سلیمه سلطان بیگم [نبیرۀ سلطان حسین بایقرا] بود، از کابل آمده تقریر کرد که اسباب بیگمان هنوز در کاروانسرا افتاده، چون راهها مخاطره بود از «کوتل [گردنة] تنگ گاو» که سابقاً «کوتل کون» میگفتند، و یک وقتی در مجلس جنت حضرت آشیانی این نام گذشته، ایشان فرمودند که این نام خوب نیست، بعد از این «کوتل تنگ گاو» گویید، از آن جهت تنگ گاو میگویند...