شمس تبریزی هندوستان
نویسنده: ولادیمیر ایوانف * ترجمۀ: پرویز اذکائی (سپیتمان)
پیشگفتار
اشارت دولتشاه سمرقندی (در 896ه . ق) بدین که گویند شیخ شمسالدین تبریزی پسر خاوند جلالالدین داعی اسماعیلی معروف به «نومسلمان» بوده1، استاد نیکلسون و ادوارد براون را هم بر این گمان داشته تا او را از تبار امامهای نزاری اسماعیلی خداوندان «الموت» یاد کنند2. اسماعیلی شناس نامدار «عارف تامر» سوری نیز پیوند تباری شمس تبریزی را به رکنالدین خورشاه اسماعیلی (م 655 ق) آخرین فرمانروای الموت بررسی کرده، گوید که: امام شمسالدین محمّد (ابن احمد القائم) پس از تسخیر قلاع و سرکوبیها توانست به آذربایجان بگریزد و در آن ایالت اقامت گزیند (654 - 710 ه . ق) و برای احیای پادشاهی اسماعیلیه بکوشد؛ همین شمسالدین محمّد اسماعیلی است که آموزگار روحانی جلالالدین رومی بوده، مولانا چند بار به شام رفته و در قلاع اسماعیلی آنجا با شمسالدین (تبریزی) دیدار کرده؛ و تحت تأثیر افکار اسماعیلیه (مکتب تصّوف ایرانی) مضامین فلسفهٔ عقلی و تأویل باطنی را هم از ایشان گرفته است3. لیکن، سرانجام، روانشاد استاد زرّینکوب قول دولتشاه سمرقندی و تبار اسماعیلی (الموتی) شمس تبریزی را یکسره نادرست دانسته، این گمانهها را مردود اعلام کرده است4.
تاکنون سه کتاب مستقلّ دربارهٔ «شمس تبریزی» به فارسی دیدهام (که نویسندگان آنها هیچ اشارتی به اثر قبلی نکردهاند، گویا - چنان که در این مملکت رسم است - عارشان میآید به نوشته های هم ارجاع دهند یا استناد و انتقاد کنند).
یکم: خط سوم (دربارهٔ شخصیت، سخنان، و اندیشهٔ شمس تبریزی) تألیف دکتر ناصرالدین صاحبالزمانی، تهران، مطبوعاتی عطائی، 1351 (رقعی، 878 ص).
دوم: شمس تبریزی، تألیف (دکتر) محمّدعلی موحّد، تهران، طرح نو، ۱۳۷۵ (رقعی، ۲۳۴ ص).
سوم: غزلیات شمس تبریز، مقدّمه و گزینش و تفسیر دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی، ۲ ج، تهران، ۱۳۸۷؛
مؤلف در مقدمۀ مفصّل و جامع این اثر گوید که اطلاعات ما از هویّت تاریخی شمس بسیار ناچیز است، بازتاب شخصیّت او در زندگینامههای مولانا و در غزلیات شمس، شامل آن بخش از زندگی اوست که در سالهای محدود ظهورش در قونیه و آمیختن احوالش با احوال مولانا ثبت شده است. این قدر مسلّم که شمس در تاریخ ۲۶ ج 2/642 ق به قونیه آمده، و در سال ۶۴۵ ق برای همیشه ناپدید شده است، این است تمامی اطلاعات ما دربارۀ او [ص ۱۶].
«مولتان» (جنوب پنجاب پاکستان غربی) گویند که نام آن از اسم بتی آمده که در معبد «خورشید» (مهر) آنجا قرار داشته، اعراب آنجا را گرفتند و غارت کردند و دارالذهب نامیدند؛ از اوایل قرن ۴ ( . ق) مولتان هند مرکز قرامطه/ اسماعیلیه شد، تا آنکه سلطان محمود غزنوی آنان را قلع و قمع کرد. ایرانشناس نامدار و ویژه کار برجستهٔ اسماعیلیه (در جهان) پروفسور ولادیمیر الکسوویچ ایوانف ( W.Ivanow۱۸۸۶– ۱۹۷۰ م) گفتاری دارد به عنوان «شمس تبریزی مولتان» در ارمغان علمی به پروفسور محمد شفیع لاهوری/ Prof. M. Shafi و Present. Vol (لاهور پاکستان، ۱۹۵۵، ص ۱۰۹، ۱۱۸) که تا کنون بجز دکتر فرهاد دفتری (تاریخ و عقاید اسماعیلیه، ص ۴۷۴) کسی بدان اشارتی نکرده، گویا یکسره از مزاری بدین نام در آنجا بیاطلاعند. از اینرو، عزم کردم آن گفتار دلپذیر را جهت اطلاع علاقهمندان به فارسی برگردانم، که با اندکی اختصار (در بعضی مواضع) عیناً ارائه میگردد، در پایان هم برخی یادداشتهای کوتاه میافزایم:
پینوشت:
- تذکرة الشعراء، دولتشاه سمرقندی، طبع کلالۀ خاور، طهران، 1338، ص 147.
- تاریخ الادب فی ایران (من الفردوسی الی السعدی)، نقله الدکتور ابراهیم امین الشورابی، القاهره، 1373ق/1954م، صص 578، 655 – 656.
- الدراسات الادبیه (بیروت)، العدد الاول/ربیع 1959 ، صص 85 – 86؛ العام الثانی، ش 2/تابستان 1339، صص 199 – 206.
- جستجو در تصوّف ایران ، تهران، 1357، ص 285.
شمس تبریزی «مولتان»
چندین هزار صوفی هستند که اسامیشان در تذکرهها و تواریخ به ضبط آمده، ولی مراتب مقبولیّت ایشان هیچ مورد توجّه نشده است؛ ما تنها میتوانیم مکان و زمان ظهور آنان را تعیین کنیم، گاهی هم جزئیات معیّنی از احوال ایشان حاصل نماییم. اما شماری از این جماعت به دلایلی یا حسب اتفاق و نیز به گونهای مستقل، از اهمیّت و مقبولیّت عامّ برخوردار گردیدهاند، بعضاً اطلاعات قابل اعتمادی هم دربارهٔ آنان وجود دارد. این گروه از زمرهٔ اولیاء محلّی بیشماری است که مزارات آنان در سراسر دنیای اسلام پراکنده است؛ و از جملهٔ این دسته اولیاء نامضبوط، ما تنی چند از مشاهیر رده بالایی را مییابیم که زیارت آنها هنوز هم تا حدّی رواج دارد؛ مانند مزار «لال شهباز» قلندر در سهوان (Sehwan) سند، و جزاینها. گاهی کوششهایی هم در ترمیم مزارها میشود، و یا شرح احوالی مورد توجّه قرار میگیرد و و حتی به چاپ هم میرسد که البته سرشار از داستانهای کرامات یا تبارشناسی موهوم و اشعار است.
اکثر قریب به اتفاق مقابر یا مزاراتِ «اولیاء ناشناخته» از فرهنگ مردمانه نشأت گرفته، معمولاً بر اثر تنبّؤات با رؤیاهای مذهبی و یا حسب روایتی پیرامون یک «گور» شالوده مییابد، همبر با بُنمایههای هجرت و داستانهای کرامات که موافق با شرایط محلّی اخذ و اقتباس شده است. در مورد مزارات مقبولتر خصوصاً میتوان باور کرد که آنها، در واقع مکانهای زیارتی یا معابد محلّی متعلّق به مذاهب ما قبل اسلامی بوده باشد؛ گاهی هم به ویژه وقتی گورها یا مزارهای متعددی از یک «ولی» در چند جا آوازه مییابد، بسا بدفهمیهای پیشین این امر را یک «معجزه» (کرامت) محسوب نماید که همین خود در موارد مختلف و به دلایل خاصّ منشأ بسیاری از مزارات تواند بود.
محتملترین فقره از این دسته مزارها یکی با گنبد کاشی فیروزهای در «مولتان» هند، معروف است به «شمس تبریزی» که پیداست ساختمان آن چندین بار مرمت و بازسازی شده؛ بسا نوسازیهای پیاپی در آنجا کتیبههای اصلی و نوشتههای دیگر را محو نموده، یعنی اشارتهایی که ما را به تشخیص اسم حقیقی صاحب مزار، و احتمالاً تعیین تاریخ حیات و ممات او مدد میکرد. قصّهای که روایت شفاهی راجع به «شمس تبریزی» در آن بازتاب یافته، به طور جالب توجّهی از متن فرهنگ عوام مذهبی پدید آمده، ظاهر آن است که داستان در شکل فعلیاش اصل قدیمی ندارد. جستار حاضر جهت آن است که پژوهندگان در این باب غفلت نکنند، از اینرو که با ملاحظات جاری، بسا بخواهند در تحقیقات خود بدان ارجاع یا استناد نمایند. اما من علی رغم پژوهشی گسترده، هرگز نتوانستم این مطلب را به تمامی در شکل مکتوب آن بازیابم؛ هر چند که بیگمان شمس تبریزی در شرق اسلامی – از بالکان تا آسام – برخوردار از مقبولیّت بارزی است، اینک آنچه سودمند باشد ذیلاً گزینه وار ارائه میگردد:
جلالالدین رومی (م 672 ه /1273م) سرایندۀ نامدار مثنوی، هنگامی که اتفاقاً در اطراف قبرستانی قدم میزد، یک کاسهٔ سر آدمی پیدا کرد که بر پیشانی آن نبشتهای پیشگویانه بود، بدین عبارت: «صاحب جمجمه باعث مرگ چهل تن بوده، و سبب چهل مرگ دیگر خواهد بود». جلالالدین رومی برای دفع شرّ خواست که آن را خُرد کند، پس به خانه آورد و آن را کوبید و به صورت گرد درآورد، آنگاه ظرف محتوی آن را در طاقچهای گذاشت. اندکی بعد دخترش – که دوشیزه بود – آمد و آن گرد را پیدا کرد، اشتباهاً مقداری از آن را عوض آرد گندم چشید، پس آبستن شد و پسری بزاد که همانا شمس تبریزی بود.1 این پسر چون بزرگ شد، همچون بچهای حرامزاده (که پسر پدربزرگ خودش است) مورد آزار و اذیّت همبازیهایش شد. سرانجام به مادرش هجوم آورد تا او را بکشد، اما در این میان چهل نفر از مردمی را کشت که سعی میکردند با مداخلهٔ خود از آن زن حمایت کنند. پس از آن شمس به تبریز گریخت، و به رومی گفت که شاید بتوان او را در «محلّهٔ خاموشان» پیدا کرد.2
باید گفت که کَلّهٔ «پیشگوی» در فرهنگ عوام بسیار متعارف است، تولّد بدون پدرِیک مرد مقدس، ظاهراً به خصوص امری مشترک در فرهنگ مذهبی مردمانه باشد؛ چنان که اَشکال مختلف و متأخّر آن در فرقههای غنوصی [/گنوسی] مسیحی، و دنبالههای آنها در دوران اسلامی، مانند: پائولیسیانها، تونراکیها، پیشروان بوگومیلها، کاتاریهای غربی؛ و در دنیای اسلام: «دروزی»ها، علیاللّهیها یا اهل حقّ کردستان و آذربایجان و جزاینها وجود دارد؛ عدد «چهل» هم که یک شمار رمزآمیز صوفیانه است، به معنای «بسیار» یا به اصطلاح «عدد کثیر» است.
باری، جلالالدین رومی به جستجوی شمس روی به تبریز آورد، هیچ کس در آنجا «محلّة خاموشان» را نمی شناخت، سر انجام کودکی توضیح داد که آن به معنای قبرستان است. رومی، شمس را در آنجا – که بر بالای منارۀ مسجدی استاده بود – یافت، اما چون به سوی او شتافت و بالا رفت، دید که شمس در پای مناره استاده است؛ پس خود را از آن بالا به پایین انداخت که البته سالم به زمین فرود آمد. آنگاه هر دو به سوی شهر رفتند، و در حالی که میان بازار قدم میزدند، شمس در پیشگاه یک دکان خوراکپزی – که کبکهای بریان عرضه میکرد – توقف نمود؛ از دکاندار خواست یکی از آنها را به وی دهد، اما او این تقاضا را ردّ کرد و گفت که: چنین خوراکی برای گدایان نیست. شمس جواب داد که: «آه، پس برای بیچارگان نیست؟ کیش! » (لفظ راندن پرندگان) و ناگاه آن پرندهها جان گرفتند و به پرواز در آمدند.
[همین خود یک مضمون معروف در انجیل مردود «صباوت» است – که نیز به عنوان انجیل سن توماس مشهور می باشد، و در میان فرقههای مختلف بسیار مقبولیّت داشته است؛ روایتی دیگر از آن در اُّمّ الکتاب آمده که یک اثر بسیار قدیمی از فرقة «خطّابیّه» است، اینک در میان اسماعیلیان آسیای میانه محفوظ می باشد3]
چنین کرامتی از شمس در بازار غوغایی بپا کرد، جماعت عظیمی در پی او و رومی براه افتاد؛ آن دو از شهر بیرون رفتند، و هنوز بسیاری از مردم به دنبال ایشان بودند. پس آنگاه شمس شروع به پیشتاب کردن نمود، نسیمی قوی وزیدن گرفت و دامن او را آلوده می کرد؛ جماعت با دیدن چنین وضع ناجوری عقب رفتند، و به تدریج ناپدید شدند تا این که آن دو تنها ماندند؛ شمس به پشت سرنگریست و گفت: «از یک کیش به دنبال افتادند، و از یک فیش همه برگشتند» .
.
سپس رومی و شمس به سببی روی به هندوستان میآورند، و با آمدن به کنار دریا شمس پای بر روی آب نهاد، همچنان به سیر خود ادامه میدهد، به رومی هم میفرماید که در پی او بیاید، میگوید: «ای شمس! رومی پشت سرت گام مینهد»، و میشنود که شمس خود میگوید: «یا علی!». او همچنان که سخن میگوید، رفته رفته در آب فرو میرود؛ پس شمس او را میرهاند و سرزنش میکند که دیگر اسم «علی» را - مادام که هنوز جوهر او - شمس
- را درک نکرده - تکرار نکند. [این مضمون هم آشکارا روایتی آشنا از داستان انجیل است].
سرانجام، آنان به مولتان میرسند، جایی که شمس مردهای را با گفتن « قُم باذنی» (= با اجازۀ من برخیز) زنده میکند. ناظران در آنجا همهمهای بر پا میکنند، و در این خصوص کفر و ناسزا میگویند؛ پس شمس اظهار میدارد که خطائی رخ داده، و اینکه او گفته است: «به اِذن خدا برخیز». عُلمای دیار مرگ او را به طور زنده با پرواز کردن خواهان میشوند، شمس هم دست به موهای او برده آنها را به طرف خود میکشد، پوست او را از سر تا پا میکند و آن را به طرف ایشان میافکند، پس او (با همان هیأت) راه میافتد و میرود. آنگاه چون احساس گرسنگی میکند، تکهای گوشت یا یک ماهی میخرد، اما از آشکار شدن خود بیم دارد، هیچ کس نمیخواهد آن را برای او بریان کند؛ پس روی به سوی آفتاب میآرد و میگوید: «تو شمس (= خورشید) هستی، من هم شمس هستم، بیا و مرا یاری کن». آفتاب پایین میآید و مردم مولتان هراسان به طرف شمس میشتابند، و بدو التماس میبرند که آن بلا را دفع کند... [در اینجا داستان یکباره به پایان میرسد، و من هرگز ار دنبالۀ آن آگاهی نیافتهام].
این کرامت (پیشگفته) در جزو «مجموعۀ یکم» انجمن اسماعیلی (با ترجمۀ «و. ا ن. هودا»)، قاهره، 1948 (ص 97 – 101) نقل شده است. هندوان کرامتی شبیه به آن در ارتباط با قدیس قدیمی شان «کشاوپوری» (keshavpure) روایت کنند. گاهگاه نقاشیهایی دیده میشود که او را با رشتهای برهمنی و با یک ماهی در دستهای کشیدهاش تصویر کردهاند، در حال خطاب به آفتاب است. یکی از این گونه نقاشیها (در معبد همین قدیس) حدود دو مایلی بیرون شهر دیده میشود، جایگاهی که گمان میرود نشان از مولتان باستانی داشته باشد. بنابراین، بینهایت جالب توجه است که بدانیم روایت مزبور (مجموعه، ص ۹۰) به وضوح بیان میکند «پیر شمس» یاد شده همانا «کشاوپوری مولتانی» نامیده میشد.
همین اسم دقیقاً کلیدی برای حل این مسأله بشمار میرود، که چگونه عناصر فرهنگ مردمی متعلّق به گروههای مختلف قومی، به نحوی فرا عادی در یک جا گرد آمده است. من در یادداشت خود بر «سَت پنت» (مجموعة یکم، پانوشت صفحة ۱۴) در باب مرجع بعضی از متخصّصان در سانسکریت یاد کردهام، گرچه بسا «کشاوپوری» به مثابت اسمی خاصّ بکار میرود، ولی عادةً بیشتر به مفهوم پرستندة «کریشنا» (krishnaite) ست. اینک ما به مقالة جالب توجّه پرفسور «آ. فوشر» (A. Foucher) تحت عنوان «مولتان باستان» ارجاع میدهیم [یادنامة وولنر، لاهور، ۱۹۴۰، ص ۸۹ – ۱۰۵] که طیّ آن دادههای بسیار ارزشمندی گرد آورده؛ از جمله اینکه حدود ۲۵۰۰ سال پیش مولتان «کَسیاپَپورا» (Kasyapapura) خوانده میشد، اسمی که یونانیان باستان آن را به صورت «کسپاپیروس/ کسپاتیروس» میشناختند، و آن بر «ریشی کسیاپه» (Rishi Kasyapa) یعنی قدیس شمسی اطلاق میشد که پدر دوازده «آدیتیه» (Aditya) نمادهای دوازده ماه خورشیدی بود.
در عصری متأخّر، اما، مولتان نیز «سامبه پورا» (Sâmbapura) خوانده شد، بر نام «سامبه» پسر «کریشنا» که در آیین پرستش او، عناصر عبادی «سوریا ویشنا ویت» (Surya Vishna Vite) با آیینهای میترائی (= مهرپرستیِ) مگا برهمان/ Maga Brahmans (= برهمنان مغانی) ترکیب شد. ابوریحان بیرونی که چنین جزئیات جالب توجّهی به ضبط آورده، چنان که برهمنان در آن روزگار به عنوان «مغان» (Magi) معروف بودند. [گفتاورد از پروفسور «آ. فوشرٍ»] ما را بدین پرسش بر میانگیزد که آیا مهرپرستی مولتانی باستان نهايةً در پیِ استیلای هخامنشیان بر آنجا [و توسّط مغان ماد] پدید نیامده است؟
در این خصوص منطقاً هیچ چیز غیر ممکن نیست؛ چه ما میبینیم که در سدههای ۱۴- ۱۵م، یک دین جدید «ساتپنت» (Satpanth) همچون نتیجۀ ترکیب دین غربی اسلام، در قراأت صوفیانۀ اسماعیلی، با روایات «ودانتیک» و «تانتریک» هندویانه بوجود آمد. حتی در حال حاضر هم صدها هزار پیروان فرقههای اسلامی – هندویی «پنج پیریه، هفت پیریه،...» (و جز اینها) هستند، منطقی است که باور کنیم حدود ۲۵۰۰ سال پیش هم، آنگاه که «هندوگرایی» باستان هنوز چندان بخشی از انبوهۀ اعتقاد اصلی مشترک «آریان»ها یا هندوایرانیان نشده بود، میتوان چنین عناصر مشترکی با مزداگراییِ دیرین پیش از زردشتی یافت که در آن کیش مهری همانا سهمی اساسی ایفا میکرد.
پرسشی دیگر بجز این مطرح است که از چه رو معبد «مهر» مولتان در عهد خلیفه «المعزّ» فاطمی مصر (۳۴۱ – ۳۶۵ ق/ ۹۵۳ – ۹۷۵ م) ویران شد؟ که در زمان اقتدار او داعیان اسماعیلی بر «سند» حکومت میکردند، و میدانیم اسماعیلیه همواره نسبت مذاهب مختلف نظر کاملاً تسامح داشتهاند. بنابراین، تخریب آن معبد مشهور بسا بر اثر این امر واقع باشد که آیین ستایش در آنجا دارای اصلی بیگانه بوده، عدم تداوم آن نباید موجب لطمهای شود و جمعیّت محلّی را دور کند. پژوهش اسطورهشناختی هندوان، از بابت تلمیح به اصل اسطورۀ مزبور بینهایت جالب نظر تواند بود؛ شاید همان خود «ریشی کسیا په» بوده، که خورشید را پایین آورده است؟ چه، اسم قدیس هندویی «کشاوپوری» آشکارا چیزی جز صورت لفظی جدید از «کسیا په پوری» نیست، یعنی یک شخص مولتانی که اسم اصلیاش فراموش شده بود.
پس میتوان باور کرد که این اسطوره در عهود اخیر، به سادگی با نام «ساتپنث» پیرشمس برزمینۀ معنای اسمش پیوند یافته؛ چه اینکه «شمس» (= خورشید) با همنامش در مولتان مقرون گشته، امکان چنین پیوندی احتمالاً در جهت شکلهای مردمی اسماعیلیه، بر اثر انتشار افکار مقبول صوفیانه فراهم شده است. چنان که دانسته است، در قصّههای اهل اللّهی راجع به تجلّی خداوند، این امر به مثابت آزمون عادی الوهیّت، چنین نموده میآید که قهرمان داستان میتواند خورشید را از مسیر خود بگرداند یا پایین آورد، و یا حتی خور و ماه را زیر زانوان خویش – هنگامی که چمباتمبه زده – جای دهد، تا آنجا که جهان برای چندین روز تیره و تار بماند. کودکی نوزاد [در داستان یارسانی اهل حقّ] – یعنی «شاه خوشین» [= حسین بن مسعود لُرستانی] با خورشید بازی میکند، آن را در دستان کوچک خویش میگیرد و سپس رهایش میسازد. چنین قصههایی ظاهراً آثار باقیه از اعتقادات میترائی (مهرپرستی) هیچگاه از هندوستان صدور نیافته است.
اینک برویم بر سر پیوندهای میان مولتان و «قونیه» دربارۀ فرگشت داستان شمس، که البته اسماعیلیۀ مولتان (نظر به حرفهای که در آنجا دارند «سونّار/Sunnar» - یعنی «زرگرها» خوانده میشوند) آن گورگاه را با قطع و یقین به مثابت بقعۀ آموزگار دیرین خویش «پیر شمس» پذیرفتهاند، که حسب روایت در سدۀ ۱۴م از ایران به هندوستان آمده، و شالودۀ «ست/سات پنث» (Satpanth) را در آنجا نهاده است. احتمال کلّی دارد که این روایت بیاساس باشد، و اینکه «پیر شمس» یک شخص حقیقی بوده، یعنی یکی از درویشهای ایرانی با تمایلات قوی اسماعیلی، که امواج هجرت و پناهندگی او را بدانجا انداخته، هم آنها که از هجوم مغولان گریختند و متعاقباً در این کشور سیطره یافتند. سرودههای (gnans) مرتبط با وی (ترجمۀ «و. ان. هودا/V. N. Hooda» در مجموعۀ یکم پیشگفته) باید اصلی متأخّر داشته باشد؛ چه آنها آشکارا شعرهای پیرشمس نیستند، بلکه دربارۀ اوست که کسانی تصنیف کردهاند، آنهم هنگامی که «پیر» خود یک شخصیّت افسانهای گردیده است.
پیوندی دیگر که بر اثر فعالیّتها یا هیئتهای «پیر»ها به حاصل آمده، موجب پدید آمدن قصّهای احتمالاً چند سده پیش در اجتماع «سدپنت» گردیده، اینکه شخص پیرشمس همان امام نزاری شمسالدین محمّد اسماعیلی است6؛ چه این شخص (زادۀ حدود ۶۵۰ ق/۱۲۵۲م) فرزند رکنالدین خورشاه آخرین امام «الموت» بود، که وحشیانه به دست تاتارها در راه مغولستان بقتل رسید. گویند که مهاجمان کوشیدند پسرش را حتی الامکان به عنوان گروگان تأمین دهند، لیکن اسماعیلیان که تداوم سلسلۀ امامهاشان اهمیّت اساسی داشت،7 با ارسال عوضها از این کار طفره رفتند، و میتوان یقین داشت که آنان او (= شمسالدین محمّد) را با احتیاط پنهان کردند. به هر حال، در تاریخی بس متأخّر ما دربارۀ اسماعیلیه میخوانیم که آنان تحت حکومت وی میکوشند باز «الموت» را تسخیر کنند (674ق/1276م). نزاری قَهستانی که خود اسماعیلی مذهب بوده (در گذشته حدود 720ق/1320م) اشعارش را به او تقدیم نموده است.
باری، بر طبق سنّت «ساتپنت» (سَت ونی – جی ول/Satveni- jivel) امام شمسالدین به سال 710ق/1310م (حدود 60 سالگی) در هیأت یک درویش به هند آمد، زبان سانسکریت و گویشهای گوناگون را آموخت، و چندین کرامات هم ابراز نمود. این امام شمسالدین محمد اسماعیلی، حَسَب قصّۀ پرداخت شده، همان شخص مصاحب با جلالالدین رومی – یعنی شمس تبریزی است. مفصّل ترین منبع اطلاع دربارۀ وی کتاب مناقب العارفین افلاکی است، که پیشتر بدان اشاره رفت، حدود یکصد سال پس از وفات آن عارف تألیف شده، فصل مربوط به وی غالباً مشحون از مهملات زاهدانه، و نه امور واقع مستند و قابل اعتماد است.
افلاکی مصاحبت رومی را با شمس طّیّ سالهای 642 – 645 ق (- که در این سال شمس وفات یافت) قرار میدهد، و این تاریخ پنج سال پیشتر از تولّد امام شمسالدین در الموت است.
عبدالرحمان جامی (م 898 ق/ 1492م) در تذکرۀ اولیای خود نفحات الانس (مؤلَّف به سال 881 ق/1476 م) شرح حالی از شمس تبریزی بدست می دهد (ش 491، طبع ویلیام ناسولیس) که مبتنی بر کتاب افلاکی است؛ ولی به طور استطرادی به تماس بین شمس (تبریزی) و یک عارف دیگر، یعنی بهاءالدین زکریاء مولتانی (م 666 ق/ 1628 م) – که مزار او جایی دیگر در مولتان واقع است – اشاره می کند. لیکن کتاب افلاکی – که مأخذ اطلاع جامی است – بهاءالدین مولتانی را در این مورد یاد نمیکند، لذا این سوال پیش میآید که آیا جامی این فقره را حسب اطلاع شخصی خود افزوده؟ که دربارۀ همبریِ شمس تبریزی با مولتان چیزی شنیده، یا در منبع دیگری این مطلب را یافته که لزومی به ذکر آن ندیده است؟ یک سده پس از گمانۀ ارتباط شمس تبریزی با اسماعیلیه، این امر در هند همچون امری قطعی و مسلّم تلقی شد؛ چنان که قاضی نورالله شوشتری (مقتول به سال 1019ق/ 1610م) در اثر مشهور خود مجالس المؤمنین (چاپ سنگی ایران، ششم، ص 291) صریحاً گوید که اجداد وی [- شمسالدین، و حتی جلالالدین] از «اعیان» اسماعیلیه بودند، البته برخی نسخه بدلها «داعیان» ضبط کردهاند. همۀ اینها بدین امر واقع اشاده دارند که «قصّه» در سدۀ 10 ه ./16م شکل نهائیاش را یافته است.
مسألۀ دشوار دیگر از جملۀ دلایل این که شمس تبریزی اگر واقعاً یک درویش سنّی بود، چرا در چنین عصری متأخّر بوده، و راه حلّ مرتبط با اسماعیلیه چیست؟ اسم شمسالدین طیّ آن عصر و نیز متعاقباً پس از دورۀ مغول بسیار عمومی بود، ولی یقیناً نه این که همۀ اشخاص – که آن اسم را داشتند – بدان گرفتار شده بودند. به احتمال قوی، قصّه خاطرۀ امر واقع را هیچ حفظ نکرده؛ واقع تاریخی رومی و احتمالاً شمس، سخت مقرون با مسیحّیت است. رومی با یک بانوی مسیحی (یونانی) به اسم کیرا (Cyra) خاتون ازدواج کرد. پسر خودش (- رومی) به یونانی همچون زبان مادریاش سخن میگفت، و حتی اشعاری بدان زبان سروده اگر چه به خط عربی بود. گویند جماعت مسیحی محلّی به مذهب مسلمانان – که رومی داشت – گرویدند، همبریِ شمس با مسیحیان نیز بدین امر باز می گردد.
شرح احوال شمس تبریزی به خامۀ افلاکی مبتنی بر خاطرههایی است از مردم که او را بشخصه میشناختند، و البته ابهامات زیادی بایستی که طیّ یکصد سال از عهد آن قدیس وضع را آشفته کرده باشد. تاریخهای داستانی او بیانگر گرایشی روشن در تصویر شمس به هیأت یک شخص بسیار دانشمند و «شیخ» بسیار سفر، که با زن جوانی به نام «کیمیا خاتون» - که سخت شیفتۀ او بود – ازدواج می کند. همۀ اینها هیچ نسبتی با نمونۀ سنخی یک درویش مرتاض «ملنگ» مثال – چنان که در قصّه نموده میآید – ندارد. هم چنین، هیچ گونه اظهاری در باب ارتباط او با فرقۀ اسماعیلیه نشده است؛ اﻻّ اینکه به نحوی غیر مستقیم گفتهاند که وی، در میان مریدان و اصحاب مولانا رومی تنفّری شدید برانگیخته؛ و چنان که دانسته است، گویا همین نفرت موجب قتلش گردید.
چنین است «راز و مرز» شمس تبریزی، آن طور که ما میتوانیم بیان کرد: همین خود چیزی بس ارزشمند به معرفت ما از تاریخ قرون وسطائی ادب فارسی و تصوّف افزوده، کاش مواد جدیدی یافته شود که پرتوی بیشتر بر این مسأله بیفکند. گام نخست، البته، شناسایی مراجع بحث است که در دسترس پژوهندگان قرار گیرد. من امیدوارم که این گفتار بتواند خدمت ناچیزی در انجام این کار نموده، ما را به حقیقت امر نزدیکتر کرده باشد.
یادداشتها (از مترجم)
- دکتر شفیعی کدکنی داستان تولّد شمس را از روایات اهل حقّ نقل کرده، که نطفهاش از خاکستر «حلّاج» در بطن دختر مولانا بسته شد ... [غزلیات شمس تبریز، ج 1، مقدمه، ص 15-16] هر دو روایت ایرانی و هندی (چنان که ایوانف نقل کرده) کما بیش با نحوۀ تولّد موعودهای زرتشتی (ورود تخمۀ زرتشت در بطن دختران هنگام آبتنی در دریاچۀ کیانسه ... ) شباهت دارند.
- داستان رفتن مولوی به تبریز (در کوی خاموشان) و دیدن شمس بر منارۀ آنجا که دکتر موحّد از کتاب مولانا جلالالدین گلپینارلی نقل کرده [شمس تبریزی، ص 206] با روایت هندی شباهت تامّ دارد.
- داستان جان گرفتن مرغان در پی «کیش» کردن شمس تبریزی آنها را، و نیز
رها کردن بادشکم ... [خط سوم (صاحبالزمانی)، ق2، ص 127-128] کما بیش با روایت هندی مطابق است.
- داستان شراب خواستن شمس از مولوی و اوحد کرمانی به نقل از افلاکی [حافظیات (ذکاوتی)، ص 166 ، 167] نیز با روایت هندی در این خصوص مشابه است.
- دربارۀ فرجام کار و مزار شمسالدین محمّد بن علی بن ملکداد تبریزی (حدود 582 - 645ق) دکتر شفیعی گوید: «چندان دور از حقیقت نمیتواند باشد که شمس قونیه را (در سال 645) به قصد وطن خویش ترک گفته، و در گمنامی (در شهر خوی) در گذشته، و همان جا که به نام مزار او مشهور است دفن شده باشد [غزلیات، مقدمه، ص 17].
- عارف تامرسوری در گفتار «طاهرشاه» (النزاری الالموتی) – که در ایران به اسم «شاه طاهر» انجدانی (محلّاتی) معروف است – از جمله گوید: «پس از آن که هولاکوخان مغول بساط فرمانروایی اسماعیلیان را برچید، آخرین پیشوای آنان شمسالدین محمّد به آذربایجان رفت؛ وی سه پسر داشت به نامهای «مومن شاه، قاسم شاه، کیاشاه» ... که اسماعیلیان پس از وفات شمسالدین محمّد به دو دسته تقسیم شدند: یکی دستهای که امروز به نام «آقاخانی» معروف شده است، دیگر دستهای که آنها را «مؤمنان» میخوانند؛ طاهرشاه نزاری از نوادههای مؤمن شاه بوده، که روزگار شاه اسماعیل صفوی از ایران به هندوستان رفته، در آنجا بساط دعوت گسترده و از همانجا امور پیروان خود (مخصوصاً اسماعیلیان سوریه) را اداره میکرده است. شهر «قونیه» نیز که از مراکز اسماعیلیۀ نزاری بوده، همانجاست که بنا به بعض منابع تاریخی، شمسالدین محمّد (مذکور) مرشد جلالالدین رومی شناخته شده است. [ الدراسات الادبیه، سال 1، ش 1، بهار 1338، صص 83 – 93].
- نیز، برای تفصیل «امامان اسماعیلیۀ انجدان» و «گزارش حوادث واقعات» (مهاجرت به هند) و جزاینها، رجوع شود به: تاریخ اراک (شادروان ابراهیم دهگان)، اراک، 1345 (صص
26ـ 65).
عضو شورای علمی فصلنامه آینه میراث (همدان).
امّ الکتاب مقدّسترین و اسرار آمیزترین کتابها در نزد اسماعیلیۀ نزاری است، که حسب روایت از امام محمّدباقر وصف شده، جزو ادب قرامطه و خطّابیه است. قسمت اعظم این کتاب را شرقشناس فقید «ای. اف. تیدنز» (E. F. Tijdens) طی گفتار بلندی به عنوان «مطالب اسطوری – عرفانی اُمّ الکتاب» نقل و به آلمانی ترجمه و شرح کرده که درACTA IRANICA,16, Leiden, Brill, 1977,pp,245-526. چاپ شده است. [پ .ا . ]