آن چه میآيد گزارش شتابزدهای از برخی بازديدها و يافتههای من از چند نقطۀ خوزستان است. اما، پيش از آغاز، لازم میدانم از دوستان عزيزی سپاسگزاری کنم که ديدارها و پژوهشهای ميدانی اين نوشته بیياری آنها ممکن نمیشد. کدام بازديدی تا کنون بيکمک اهالی دياري ممکن شده است که اين دومی آنها باشد؟ سپاس قلبی من هم برای اين دوستانی است که نام میبرم، و هم بسيار کسان ديگر که امکان نام بردن از آنها نيست: بهبهان و تشون را به ياری دوستانم مهدی مشتری و شمسالله کشاورز ديدهام. رفتن به کوه سوخته با کمک عباس قادری و همراهی مهندس رمضان شريفات ممکن شد. دزفول را که سابقۀ آشنايی و زندگی در آن دارم از نو به ياری عباس عبادی دوست سالهای دور و درازم ديدهام. چهار بار بازديد از ديدنیهای گوناگون مسجد سليمان و انديکا و شيمبار و تاراز جز به ياری آقا و بانو دکتر سيروس عيدی وندی و مهندس سيمين عيدی وندی و خانوادههای مهربان عشايری ايشان ميسر نبود.
گرايش مطالعات ايراني و ايران شناسي آن است كه به ظاهر يك تهران - محوري، يا دقيق تر گفته شود تهراني - محوري را در خود تنيده دارد. شايد يك علتش اين باشد كه بيش تر آن هايي كه امکان داشتهاند حاصل مطالعات خود را به گوش کسی و جايی برسانند از اين شهر بوده و يا در آن جا تحصيل و رشد علمی خود را گذراندهاند. در اين نگاه، ايران از منظر تهران ديده میشود و به آن تقليل میيابد. میگويند ايرانيها شب عيد سبزي پلو با ماهي میخورند؛ از همه بيشتر حافظ میخوانند و حافظ نماد روح ايرانی است؛ گويا خيلي از آنها مادر بزرگ خود را «عزيز» صدا میكنند؛ و اين كه ايران كشوري شرقي است و ايرانيها در چالش تنظيم روابط هويتي خود با غرب هستند.
اما وقتي از زاگرس و دشت خوزستان، و يا هر كدام از ديگر مراكز تمدن ايران، به تاريخ و فرهنگ خود مینگريم چشمانداز تغيير میكند، و سمت و سوی رفتوآمدهای فرهنگي و تمدني جور ديگري ديده میشوند. لرها و قشقاييها و ساير اهالي خوزستان شب عيد ماهي و سبزي پلو نمي خورند، مادر بزرگ خود را «عزيز» صدا نمي كنند، كمترشان حافظ را میشناسند - اما چه بسا روستايي بیسوادشان هم داستانهای شاهنامه را از بر است - و از قضا بده بستانهای فرهنگيشان در درازاي تاريخ با غرب ايران بوده است و از اين سان.
كمي دقت معلوم میكند كه مدتهاست مطالعات خوزستان نو نشده است و هنوز دربند يافتههای دلافواها و گيرشمن است و در آن گسستی پديد آمده است. در حالي كه تركشناسي، عربشناسي و كردشناسي و از اين دست، سزاوارانه و از سر ضرورت، در مراكز مطالعاتي دانشگاهي گسترش يافتهاند و ناشران صاحب نامي به انتشار پژوهشهای گوناگون پيرامون اين اقوام و فرهنگها دست يازيدهاند، خوزستاني كه لايههای گوناگون تكتونيك تاريخش با هر سۀ اينها روي هم برابري میكند به محاق فراموشي افتاده است. اين درست است كه مراكز مطالعات ايراني حال و روز خوشي ندارند، اما اين توجيه كم كاري مطلق در مورد خوزستان نميشود. بياد بياوريم که از آشور و ايلام و اور و بابل و اليماييس و يونان تا دوران اسلامی و پس از آن، و از زردشتی و مندايی و يهودی و مسيحی تا مسلمان از فِرَق مختلف، و از ترک و لر و مغول و عرب و انواع تيرههای سامی در خوزستان نقش آفرين بوده، فرهنگها و خرده فرهنگهای گوناگون آفريدهاند و رد خود را با انبوهي از خطها، زبان ها، لهجهها و گفتمانهای گوناگون بر گذر زمان نهادهاند. خوزستان جايی است که کوه و دشت و دريا به هم میرسند و سه سازمان اجتماعی روستا و شهر و كوچ گردياش سير تاريخ تحولات جامعۀ بشری را بازتاب میدهند. با همۀ آن چه که امروز از تاريخ کهن خوزستان میدانيم، بخش بزرگ آن را هنوز نمیشناسيم. از بخشی از تاريخ اين ديار به پيروی از كتاب عهد عتيق به عنوان دوران ايلامی ياد میکنيم و از ياد میبريم كه «ايلام» يعنی «بالا» و از زاويۀ ساکنان دشت به مردمی گفته میشده که بر زاگرس بودهاند و ما هنوز نمي دانيم آن بالا نشينها خود خودشان را چه میناميدهاند.
آن چه در زير میآورم به جای پژوهش و تکنگاری پيرامون يک موضوع گسترهای از مسايل را در بر میگيرد. برخی از آنها تنها به قصد اطلاعرسانی است، برخی طرح پرسش میکند، و برخی ديگر به شوق در ميان گذاشتن يافتهای به زعم نويسنده تازه است که به گمان او، و در حوزۀ دانستههايش، تا کنون در جايی ثبت نشده است. از اين رو، با وام گرفتن از يادداشتهای زنده ياد ايرج افشار زير عنوان «تازهها و پارههای ايرانشناسی»، عنوان نوشتۀ خود را «پارههای خوزستان شناسی» گذارده ام ـ کاری که اميدوارم ادامه يابد.
مسير حرکت گزارش از شرق به غرب و از دشت به کوه است. هر جا گمان بردهام
خواندن واژهای میتواند دشوار باشد خوانش آن را بر پايۀ روش نشريۀ ايران شناسی
(Journal of Iranian Studies) در ميان دو خط مايل (//) آوا نويسی کردهام.
ترتيب خراج منال در کهگيلويه و بهبهان
احمد اقتداری در کتاب خوزستان و کهگيلويه و ممسنی از وجود لوحهای سنگی در قلعۀ تلگراد چرام میگويد که دربارۀ «خراج منال» است و تاريخ آن 1338 ه . ق است (ص 486). متن اين لوحۀ سنگی، که به نظم است، در صفحۀ 490 داده شده است. معلوم نيست چه کسی و به دستور کدام مقام اين نظم را پرداخته است، اما در آن از ترتيب اخذ خراج از زراعت کشاوران از سوی حسينقلی خان میگويد.
حکم مشابه و قديمیتر ديگری از سوی ميرزا احمد خان «حکمران کوهکيلويه و بهباهان» (بهبهان) به تاريخ 1300 ه . ق ديدهام که در ديوار بقعۀ بشير نذير کار گذاشته است. بنای بشير نذير با شماره 3234 در فهرست آثار ملی ثبت شده و در شهرستان بهبهان است. متن کامل اين کتيبۀ سنگی که تاکنون در جايی معرفی نشده، و گويا حتی نسبت به وجود آن آگاهی هم نيست، به اين شرح است:
(سطر اول) هو الله تعالی شأنه
(سطر دوم) در هذه سنه ميمونه سيچقان ئيل و مابعدها
(سطر سوم) سرکار شوکت و عظمتمداران بندگان معتمدالسلطان مقربالخاقان
(سطر چهارم) ميرزا احمد خان حکمران کوهکيلويه و بهباهان محض آسايش رعيت
(سطر پنجم) و بقای دولت ابد آيت و سلامتی وجود مسعود حضرت والا احتشامالدوله روحی فداه
(سطر ششم) قرار دادند که منال زراعت بخويش از قرار خمس مسلم دريافت شود و ... در
(سطر هفتم) خرمن رضای رعيت باشد ... بدهند خيش ... هم موقوف باشد ... هم
(سطر هشتم) خلاف کننده بعذاب اليم گرفتار شود سنه 1300
سروستان و انارستان
اين که در خوزستان روزگاری جنگل سرو بوده باشد، و نيز جنگل هايی از انواع گياهی ديگر، تصور ما را از محيط زيست آن به چالش میکشد. كوههای نزديك بهبهان چهار تنگ بزرگ دارند به نامهای تنگ تکاب /takâb/، تنگ خاييز /khâyiz/ ، تنگ ماغر /mâghar/ و تنگ سولک /sowlak/. اين آخری را آنان که به فارسی رسمی نوشتهاند تنگ سروک /sarvak/ هم گفتهاند که در گويش محل رايج نيست. در اين تنگ و در فضاي باز بعد از آن چهار سنگ بزرگ با نگارهها و نوشته هايي از دورۀ اليمايیها مانده است که به آنها نمیپردازم. ساييدگی سنگهای راه مالرو در اين دره گويای استفاده از آن چون جادهای باستانی میکند. آن جا که دره به پايان میرسد و وارد فضايی باز میشويم با اولين درخت سرو روبرو میشويم و بتدريج اين سروها زياد میشوند (بازديد 12 اسفند 1389). بارون دو بد هم که مسير بهبهان ـ ايذه را از همين جا رفته است از اين راه و جنگل آن سوی آن ياد میکند:
پس از آنکه خود را به سختی از سربالايی ميان سنگهای آمادۀ ريزش بالا کشيديم ناگهان به راه سنگ فرش شده و فرسودهای با سنگهای صيقل خورده مواجه شديم که به سبب لغزندگی بسيار اسبها بسختی میتوانستند در آن گام بردارند. راه بزودی عريض شد و ما خود را در بيشهای از بلوط و سرو و کُنار ديديم (220).
ميرزا حسن حسينی فسايی، نويسندۀ فارسنامۀ ناصری، که چند بار از اين تنگ گذر کرد، در مورد سروهايش چنين مینويسد:
[در تنگ سروک] چندين مغاکهای پست و پشتههای بلند به مسافت نيم فرسخ در سه ربع فرسخ است که درختهای سرو آزاد خود روئيده ديمی از نيم ذرع تا 15 ذرعی فراوان مانند جنگل در پشته و مغاکها روئيده است و اهل بهبهان از اين سروها ستون و پوشش عمارت کنند (ج. 2، ص 1467).
بیراه نيست اگر اين سروها را باقی ماندۀ سروستانی کهن بدانيم. سوی چپ اين سروستان به مالمير (باغملک) و ايذه میرود و سوی راست آن، که اسکان گاه عشاير است، و گويا راهی کوهستانی به اصفهان است، شگفتی ديگری را پيش روی مسافر میگذارد و او را با انارستانی بر بالای کوه روبرو میکند، درختان اناري که هنوز هم ثمر بده هستند. تا اين جا جنگل سرو و باغ انار را در کنار هم داريم. لابد بر اثر حضور سروهايي چنين بود که، براي مثال، معمار و هنرمند دزفولی سر در خانۀ شايگانها (نبش کوچۀ اردوان، محلۀ قلعه، پلاک 1436) را با آجر نقش سرو زد، و از زمين تا بالا دور تا دور دروازۀ ورودی کاروانسرای بازار قديم شهر را بته جقه چيد و با نيلی کردن فواصل بين شان چشمنوازشان کرد.
در ادامه باز به موضوع طبيعت بر میگرديم.
تشون /tashun/ و کلگه زار /kalgahzâr/
احمد اقتداری در همان کتاب پيش گفته از آثار جلگۀ تشون (مشهد، اولش، کلگه زار، ...) و بازماندۀ ويرانههای شهر «به از آمِد کواذ» /beh az amed kovaz/ در نزديک بهبهان مینويسد که در 16 دی ماه 1356 از آنها ديدن کرده است (صص 295- 275). به نظر او، اين ويرانهها آثار باقی مانده از شهر «به کواذ» هستند که قباد در پی شکست سپاه آمِد (ديار بکر) اسيران مسيحی جنگ را در آن ناحيه مستقر و دستور به ساختنش داد، و شهر يکی از مراکز آباد مسيحی نشين عصر ساسانی شد که طلاب آموزش ديده اش تا هند و سيلان فعاليتهای تبشيری انجام میدادند. او مساحتی را که آثار در آن پراکنده است حدود بيست کيلومتر مربع (45 کيلومتر)، و بهترين بنای باقیمانده را از آن کليسايی میداند.
بارون دو بد هم که بر سراه راه خود به ايذه از تشون ديدن کرده اين آثار را ديده اما آنها را چندان کهن نيافته است: «در حال حاضر تشان چيزی جز يک مکان محقر نيست؛ اما بقايای خانهها و بازارها و ارگها و حمامهای متفرق نسبتاً جديد در هر سمت و درختهای کهنسال با شکوه حکايت از آن دارد که اينجا احتمالاً در ايام حکومت اتابکان لر بزرگ شهری وسيع و با منظر بوده است. معهذا، بر طبق روايت رايج در ميان مردم محل، تشان جايی است که نمرود، «صياد قدرتمند پيش از مسيح»، ابراهيم نبی(ع) را در کورۀ سوزان انداخته است؛ در تأييد اين روايت، نام شهر تشان مقتبس از آتش را دليل میآورند» (214). و نيز، «تاشون چشمهای از آب بسيار زلال دارد که گرد آن را شاخ و برگ بسيار گرفته و درون آن ماهیهای نظر کرده نگاهداری میشود. اين کار معمولاً به معنای باستانی بودن محل است» (215). اشارۀ دو بد در اين جا به چشمۀ روستای بزرگ «مشهد» است که هنوز هم زلال است، اما ديگر ماهی بزرگی ندارد. يك جويبار نيز نزديك روستای اولش /owlesh/ (آبلش) هست كه گوگردي است و آب چشمه است و براي آبياري كشت و كار از آن استفاده میشود. شايد به دليل همين گوگرد باشد باشد كه پياز تشون بسيار تند است.
آن ويرانهها، خواه از آن شهری ساسانی و مسيحی باشند يا متعلق به زمان اتابکان، به يقين دربردارندۀ آثار دورههای گوناگون تاريخ اين سرزميناند. در ديداری که در 22 ارديبهشت 1390 از تشون داشتم آن آثار هنوز مورد شناسايی، ثبت و يا حفاظت قرار نگرفته و به اشکال مختلف از سوی اهالی تغيير کاربری داده شده و مورد استفاده بودند. در فضاهای باز کشاورزی شده، و از ساختمانها، با يا بدون تغيير بنا، استفاده میشد. ساختمانی در روستای اولش به صورت طويله و انباری استفاده میشد، و ساختمان ديگری، با قدری ترميم محل استقرار موتور آردسازی شده بود، و ... . از گزارش دو بد برمیآيد که در هنگام سفر او، نيمه اول قرن نوزدهم، آثار بسياری هنوز موجود و بر سر پا بودند. اقتداری، حدود يک صد و بيست سال بعد، نوشته است:
همه و همه [آثار] را کند و کو کرده اند! ويران کردهاند! بر آنها خانه ساختهاند، در زمينها شخم زدهاند، جاده کشيدهاند، موتورخانه و تلمبهخانه و آسياب و چرخاب گذاشتهاند، ... خدا میداند که چندين هزار يا چندين ده هزار خانه و کوشک و قصر و معبد و مسجد و کليسا را ويران کردهاند تا بصورت امروزی بصورت کلگهزار سالهای اخير در آوردهاند. خدا میداند و خدا میداند و جز او هيچ کس نمیداند که به آمد کواذ عظيم را چند خانه و چند خيابان و چند کليسا بوده است (293).
«کلگه» در گويشهای گوناگون خوزستانی به معنای «خرابه» است و چنان که «گُلزار» جاي گلهای فراوان است، «کلگهزار» به معنای فراوانی ويرانهها و آثار کهن است. متأسفانه، نتيجۀ بازديد من نمیتواند جز تأييد نوشتههای اقتداری باشد.
اسک و کوه سوخته
در ادامۀ مسير شرقی ـ غربی اميديه بر سر راه مان است. از کنار «روستای آسياب»، که شايد همان ده باستانی «اسک» /ask/ باشد، میگذريم و به «کوه سوخته» میرسيم. حدود العالم، متن فارسی قرن چهارمی، در زير نام «اسک» آن را چنين معرفی میکند: «دهيست بزرگ ببرا کوه نهاده و بر سر آن کوه آتشيست کی دايم همی درفشد شب و روز و حرب [از] رقيان آنجا بوده است اندر قديم» (137). مسعودی در مروج الذهب از «آتشفشان اسک مابين فارس و اهواز» مینويسد و میگويد، «اين آتش هنگام شب از بيست فرسخی ديده شود و به همه ديار اسلام معروف است» (جلد 1، ص 396). او در تعريف آتشفشان آن را چشمهای آتشين معرفی میکند که «از زمين بجوشد». اما، اكنون آتشي در كار نيست.
در سفر 13 خرداد 1390 از اين کوه بالا میروم. نرم نرم که بالا میرويم رگههای زرد رنگ در خاک زيادتر ديده میشود که حکايت از لايههای گوگردی میکند. بعد سنگهای سياه را میبينيم که بتدريج درشتتر میشوند ـ سنگهايی که بر اثر آتش سوخته و سياه شدهاند. در نيمۀ راه، که چشمۀ آتش زای کوه، که اکنون خاموش است، نمايان میشود، مسيری سياه و پر از سنگهای کوچک و بزرگ ديده میشود که از بالای کوه تا دره، چون رودی از سنگ، امتداد دارد. به دليل وسايل ناکافی نمیتوانم تشخيص بدهم که آيا سياهی مسير تنها بر اثر ريزش سنگهای سوخته از بالا ايجاد شده است يا آن که منافذ خروج گاز و چشمههای آتش جا به جا از بالا تا پايين هم بوده است. هر جا که شکافی در زمين ديده میشود، و اين شکافها در خاک کوه کهن سال و فرسوده زياد است، لايههای کلفت گوگرد و لايههای سفيد ديده میشوند. کمی نرسيده به قله، شکاف و کندال بزرگی نمايان میشود که رگههای خاك از چند رنگ (سرخ و زرد و سفيد) بر ديوارههای آن نمايان است و گاز به فراوانی و به حجم و شدتی که ديده شدني است از آن خارج میشود. قدری بالاتر، سوراخهای کوچکی در زمين نمايان است که در يک خط در امتداد هم هستند و از آنها گاز خارج شده است که پس از خروج در پيرامون سوراخها به شکل پودر نرم گوگرد بر زمين ريخته است. خاک جا به جا سوخته و سياه است. در قله، کندههای بزرگی ديده میشود که بر اثر ريزش خاک درست شدهاند و بايد چشمههای آتش باستانی باشند.
از آن جايی که بالاروی من از کوه در روزی بوده است که ريزگردهای خوزستانی همه جا را تيره و تار و ديد را کم و نفس کشيدن را سخت کرده بود، توان جستجوی اطراف قله را نداشتم. اما، اهل محل از وجود بقايای ويرانه هايی بر فراز کوه میگويند.
نويگه (شتر خوابيده)
روبروی روستای حميدآباد در کيلومتر 12 جاده اميديه به اهواز (115 کيلومتری اهواز) خطوط پست و بلند بالای کوه نقشی شبيه شتر نشسته يا شتر خوابيده درست کرده است که روستاييان عرب محل به آن نويگه /noyegah/ میگويند که مصغر ناقه و به معنی «شتر کوچک» است. به باور روستاييان عرب محلی اين شتر از آن حضرت علی(ع) است که از سوی کفار مورد حمله قرار گرفت و پی شد و در همان جا نشست و تا کنون مانده است. اين داستان را مهندس رمضان شريفات، که سالهای کودکی خود را در جايزان گذرانده است در آن ايام شنيده است.
تش کوه و ماماتين (رامهرمز)
در مسير شرقی غربي گزارش خود به رامهرمز میرسيم که «ناخدا بزرگ شهريار» ش عجايب الهند را با افسانههای دريايی شگرفش از نيمۀ اول قرن چهارم هجری برای ما به يادگار گذاشته است، اما به شهر نمیپردازم و تنها به معرفی دو کتاب و شرحی در مورد دو اثر طبيعی در منطقۀ کوهستانی شمال آن، در ماماتين /mâmâtein/، بسنده میکنم.
توپچی بهبهانی مجموعۀ خاطراتی است در قالب پانزده داستان کوتاه و در 192 صفحه از فرجالله حسينی. اين خاطرات، که با زبانی نرم و روايی به قلم درآمده است، براي آشنا شدن با تاريخ معاصر و مردم شناسی شهرستانهای رامهرمز و بهبهان و روستاها و بخشهای اطراف، مانند ابوالفارس و هفتکل، مواد خام فراوانی در خود دارد. عنوان کتاب عنوان آخرين داستان مجموعه است، داستانی که به بيان ماجراهای تاريخ معاصر بهبهان میپردازد. ديگری، کتابی با 561 صفحه در قطح رحلی از ماندنی رگبار مقدم در مورد جنگ خدا کرم خان با حکومت رضا شاه است. عنوان کتاب قيام 1316 طايفه علاءالدينی عليه حکومت رضا خان است. يادآور میشود که جنگ خدا کرم خان با رضا شاه هنگامی آغاز شد که ديگر سران محلی در ايران و خوزستان سرکوب شده بودند. کتاب علاوه بر تاريخ نگاری محلی، سرشار از اطلاعات خام و فراوان قومشناسانه و مردمشناسانه است. شايد يک اهميت ديگر کتاب در آن باشد که جزو منابع محدودی است که در مورد ايل بهمئی مواردی را مکتوب کردهاند. تعدادی عکس و تصوير اسناد و نيز نسب نامههای برخی تيرهها و خانوادهها به پيوست کتاب آمده است.
در حدود کيلومتر 10 جادۀ کوهستانی به سوی رود زرد و باغملک، اگر به سمت راست و به سوی ماماتين حرکت کنيم پس از اندکی و پشت سر گذاشتن پلی فلزی در سمت چپ جاده با شعلههای خود افروزی مواجه میشويم که در فضايی به طول و عرض حدود بيست متر در چهار متر بر اثر خروج گاز طبيعی از زمين روشن هستند و اين روزها «تش کوه» خوانده میشوند. منظره در شب زيباست اما در روز و در نور خورشيد جلوهای ندارد. نام اين منطقه گنب لران /gonb-e loran/ است که شايد «گنبد لران» باشد. روشن نيست اين آتشها از کی میسوخته اند، اما چند سال قبل برای دورۀ کوتاهی خاموش بودند. سفرنامهنويسان قرن نوزدهم و اول قرن بيستم که از چشمۀ نفت ماماتين ديدار كرده و شرح ديدههای خود را نوشتهاند اشارهای به آن آتشها نکرده اند- هر چند ويلسن از «روايح عفن گاز و ئيدروژن سولفوره» خبر داده است (44).
چنان چه اين آتشها از دورانهای کهن فروزان باشند، که هر از گاهی خاموش و باز گيرا میشوند، پرسشی که پيش میآيد این است که با توجه به آن که محل آتشکدههای باستانی در جاهايی بوده است که بر اثر منبع گاز زير زمينی و بدون نياز به مصرف مواد و بیزحمت چندان روشن بودهاند، و همين باعث میشد تا يزدانی و جاودانی انگاشته شوند، چگونه ممکن است چنين آتشی از چشم نياکان ما، آن هم بر سر راه دو شهر مهم ايران باستان در ادوار گوناگون، يعنی رامهرمز و ايذه، دور مانده باشد؟ سنگ کندههای ايذه، برای نمونه در کول فره، فراوان نقش آتش بر خود دارند، و متعصبان زردشتی گويا در رامهرمز بوده است که مانی را پوست کنده بدار آويختند. چنان چه نشانهای از قديمی بودن اين آتش به دست آيد، شايد بتواند هم چون نشانی برای نوخوانی نشانیهای مبهم تاريخی به کار آيد.
قدری آن سوتر از گنب لران و تش کوه به روستای ماماتين میرسيم. در اين جا بود که اولين چاه نفت خاورميانه کنده شد و به نفت رسيد اما بر اثر اقتصادی نبودن بهرهبرداری از آن بر در چاه درپوش زدند كه هنوز هم هست. در چشمهها و جويبارهای منطقه قير و نفتي كه از زمين میجوشد و از كوه میتراود در آب میريزد و از اين رو به آنها چشمۀ قير و چشمۀ نفت میگويند. به گفتۀ محليها، «كوه قير میزايد». شرح اکتشافات نفتی ماماتين و مسجد سليمان در کتاب سفرنامه ويلسن آمده است. ويلسن که در سال 1908 در ماماتين بوده است به کانادايی بودن کارشناسان شاغل در آن جا اشاره میکند (ص 43).
در گورستان خارجیهای مسجد سليمان سنگ گوری ديدهام که مربوط به کارشناسی کانادايی است که در ماماتين کار کرده و در همان جا در گذشته است. تا آن جا که من میدانم از اين فرد و سنگ گور او در جايی نام برده نشده است. متن روی سنگ چنين است:
In Memory of (به ياد)
George P. Kerby (جرج پ. کربی)
Canadian Driller (حفار کانادايی)
Born at Ontario on 26th March 1860، (زادۀ انتاريو در 6 فروردين 1239)
Died at Mamatain، (درگذشته در ماماتين)
On 14th December 1906. (در 23 آذر 1285)
R.I.P. (آسوده بخواب)
مندايیها
دربارۀ مکانهای تاريخی اسکان مندايیها (صبیها) در دزفول و شوشتر و رامشير در مقدمۀ ترجمۀ روايت مندايی داستان رستم و سهراب در مزدکنامۀ 4 (تير 1390) نوشتهام و از تکرار میپرهيزم. آن چه مايلم در اين جا اضافه کنم دو نکته است: يکی، استفادۀ گسترده از خط و زبان آرامی شرقی (خط مندايیهای کنونی) در کتيبههای باستانی ايران است؛ و ديگری، پيشهای که مندايیها بيش تر با آن شناخته میشوند. اگر بپذيريم که کتيبههای باستانی، به ويژه آن جا که در ابعاد بزرگ و در دو يا سه زبان نوشته میشدند، حکم بيلبوردهای کنونی را داشتهاند و برای اطلاع بازرگانان، مسافران و رهگذاران جادههای شاهی نصب میشدند، ناچار بايد پذيرفت که مندايیهای ايران باستان آن چنان نفوذ يا گسترش جمعيتی در خوزستان و غرب ايران داشتهاند که زبان آنها يکی از چند زبانی بوده است که از آن در چنين رسانهای استفاده میشده است.
مندايیها هميشه به زرگری و هنرهای ظريف شناخته شدهاند. نجمالملک مینويسد: «صنعت زرگری در خوزستان شيوعی دارد، حتی در دهات و کپرهای فقرا و عمده برای ساختن گوشواره و آويز بينی و طوق گردن و خلخال و دست برنجن که فقير و غنی استعمال میکنند و زرگر در اين جاها همه صابی است» (96) و برای نمونه از ايشان در «حويزه» [هويزه] میگويد که «زرگری و نجاری بلم و ساختن دهنه و رکاب مخصوص به آنهاست،» و «در شوشتر و دزفول و فلاحيه و رامهرمز و محمره و دهات صنعت آنها غالب زرگری است» (75). حضور آنها در شهرهای ياد شده به دليل قرار داشتن شهر در کنار رودخانه حضوری ثابت بوده است، جز در رامهرمز که به صورت ادواری به آن میرفتند. ميان سالان رامهرمز هنوز «عزيز صبی» و دستسازهای طلا و نقرهاش را بياد دارند. همشهری من عباس عبادی، که نامش را در بالا آوردهام، هنوز زنگوله پاهای دوران کودکی اش را که کار «عزيز» است دارد!
کتابهای دزفول شناسی
در دزفول، محمدحسين حکمتفر انتشارات دارالمؤمنين را به خدمت پژوهشهای دزفولشناسی گرفته است. عناوين کتابهای منتشره از سوی دارالمؤمنين به اهتمام او (موارد مربوط به مطالعات دزفول و خوزستان) تا تاريخ پنجشنبه 14 بهمن 1389 که مهمان ايشان بودم به شرح زير است. جناب حکمتفر بسياری از اين کتابها را خود تصحيح کرده يا بر آنها مقدمه نوشته است:
ديوان باباتقی موسوم به مستان سرمدی، 1370 (ناشر کتابفروشی ابنسينا دزفول)
تذکره مرآتالواعظين (شرح زندگانی و منتخب اشعار حاج ملا محمدجواد تديننژاد)، 1373
کهن واژههای گويش دزفولی در زبان عربی، گردآوری و تأليف احمد لطيف پور، 1380
دو رساله منظوم تفسير سورۀ يوسف و مرآت الفلاح فی شرح دعاء الصباح، سيد مرتضی سناد الاسلام، 1380
زيارت بقاع متبرکه دزفول، 1381
مقالاتی درباره تاريخ جغرافيايی دزفول، گردآوری و تحقيق سيد محمدعلی امام (اهوازی)، 1382
کليات شباب شوشتری، ملا عباس قدک ساز معروف به شباب، تحقيق و توضيح مرتضی بدخشان و عيدی محمد عفيف، 1385
ديوان راجی دزفولی، سيد مرتضی سناد الاسلام (دزفولی)، 1387
کهن شعرای خوزستان، سيد محمدعلی امام (اهوازی)، 1388
رساله برهان دين حق، تأليف آيتالله سيد محمد فاضل (دزفولی)، 1388
زهراييه ديوان ضيايی دزفول، ملا محمد رشيد ضيايی دزفولی، 1388
مسجد جامع دزفول و تاريخچه آن، گردآوری و تحقيق سيد محمدعلی امام (اهوازی)، 1389
در هنگام نوشتن اين «پارهها»، با خبر شدم که ناشر چهار کتاب ديگر هم در همين زمينه منتشر کرده است که مشخصات آنها به شرح زير است (آنها را هنوز نديده ام):
تکرار تاريخ در شمال جلگۀ خوزستان، سيد کاظم سادات شاه رکنالدينی، با مقدمه و اهتمام محمدحسين حکمتفر
بی برون [/bei barun/]، نصراله نجات علی و همکاران، بهاهتمام محمدحسين حکمتفر
ديوان بهار دزفولی، به اهتمام محمدحسين حکمتفر و محمدصادق محقق
ملاعلی خان قاری دزفولی، دکتر مرتضی بدخشان
نقاشیهای بقعه رودبند
در بقعۀ رودبند در کنار رود دز در دزفول تعدادی نقاشی رنگ و روغن ديواری هست که تصوير روايتها و داستانهای مختلف شيعی است. تعداد اين نقاشیها چهارده صحنه است به اضافۀ يک نقاشی گل و بوته و پرنده. چهرۀ تمامی شخصيتهای تصاوير، حتی بانوان، بدون نقاب رسم شده و پيغمبر و ائمه با نقش هالهای بر گرد سرشان از بقيه متمايزند. تعداد چهار صحنه از اين نقاشیها در ديوار روبروی در ورودی و پنج نقاشی بر هر کدام از ديوارهای راست و چپ است. شرح و مشخصات اين نقاشیها در گردش از راست به چپ (جهت گردش خلاف عقربۀ ساعت) چنين است (عبارتهای داخل « » از خود نقاشيهاست):
1. «گل شبه روی پيغمبر علیاکبر»، سوار بر اسب با شمشير کشيده. در زير تصوير عبارت «راقم اسدالله» نوشته شده است.
2. «سيد سلطان علی رودبند» نشسته با کتابی در دست و «احمد خادم آقا» ايستاده.
3. پيغمبر(ص) و امام اول(ع) نشسته در رديف پايين، «قنبر» و «مسلم» و «سلمان» ايستاده در رديف بالا. زير تصوير اين شعر نوشته شده است:
« سايه پيغمبر ندارد هيچ میدانی چرا آفتابی چون علی در سايۀ پيغمبر است».
4. « ازرق شامی ملعون» سوار بر اسب.
5. «قاسم ابن الحسن» سوار بر اسب و با شمشير کشيده در حالی که «پسر ازرق» به زير دست و پای اسب او افتاده است.
6. امام حسين(ع) و علیاکبر. در بالای نقاشی بعد از ذکر «ياهو» اين شعر آمده است:
« سر شکافته خوابيده پسر به برم گشای ديده و نظر کن به چشم ترم»
7. امام حسين(ع) سوار بر اسب در حالی که علی اصغر کودک را بانويی سياه پوش به او میدهد.
8. حضرت عباس سوار بر اسب و اين عبارت: «يا ابولفضل العباس». رنگ اين پانل ريخته و ديوار ترک بزرگی از بالا به پايين برداشته که نقاشی را از ميان به دو نيم کرده است.
9. امام علی(ع) و حسن(ع) و حسين(ع) هر سه نشسته و بر بالای سر آنها نوشته است «علی عمرانی، شبير و شبر».
10. امام رضا(ع) سوار بر اسب و دو آهو با عبارت «يا امام رضا ضامن آهو».
11. «حضرت دانيال» و سه شير به صورت نشسته، و يک تصوير محو و «بخت نصر» ايستاده در بالا. زير عبارت «حضرت دانيال» نوشته شده است: «بانی خير استوار غلامرضا خان جنگ جو».
12. يک نيم پانل نقاشی گل و بوته و پرنده با تصوير يک کتاب در نيمۀ بالايی.
13. تصوير يکی از ائمه در حالی که پاهايش با زنجير تخته بند شده است و فرزند او و يک فرد ديگر کنارش ايستادهاند.
14. دوزخيان در ميان شعلۀ آتش و موکلان گرز به دست دوزخ. نيمۀ پايينی تصوير را موجودی هيولاوش پر کرده است و در بالای تصوير چهار بانوی سفيد پوش آتش را میافروزند.
15. صحنهای از روز داوری و حوض کوثر
اين نقاشیها کار مرحوم استاد اسدالله («اس اسداله» /os Asdolâh/) نقاش است، همان که نامش در زير اولين نقاشی به عنوان «راقم اسدالله» آمده است. اين نقاشیها در سال 1319 خورشيدی به سفارش و هزينۀ يکی از صاحب منصبان وقت بهداری به نام استوار غلامرضا خان جنگجو که خوابی ديده بود رسم شد، همان که نامش در تابلو 11 آمده است.
شعيب نبی، برد گوری، پير گوری (شوشتر)
پيش از گذر از دشت به فلات، مواردی را از شوشتر مینويسم. از آرامگاههای تعدادی از انبيا و بزرگان عهد عتيق در روستاهای جنوب شوشتر در منابع پراکنده سخن رفته است. آرامگاه شعيب نبی در روستای حسام آباد در حدود بيست کيلومتری شوشتر است. اما، اين بقعه تنها مدفن يک تن نيست و گفته میشود كه دختران شعيب هم آن جا مدفونند. نکتۀ جالب توجه تعدادی از بقاع خوزستان آن است که به رغم اسم و انتساب مردانهای که دارند مدفنهای يک مرد و يک زن هستند. میتوان برای نمونه امام زاده پير سبزپوش در نزديکی مسجد سليمان را نام برد که مدفن آقا و بانوی سبز پوش است، و يا از مقبرۀ احمد بدل در انديکا ياد کرد که مقبرۀ خواهر او بی بی نرگس هم هست که البته قبری ندارد و تنها يك درخت كلخونگ /kalkhong/ است که به اين نام خوانده میشود، و يا از شابولقاسم /shabolqasom/ در رامهرمز ياد کرد که درخت کُنار /konâr/ بسيار بزرگ نزديک آن را خواهر او میدانند. اين درخت کُنار قاعدهای بسيار بزرگ دارد، و چند صد ساله و از کهن سال ترين درختان استان است.
در بخش مرکزی شوشتر روستای تک تک او /tok tok au/ يا تک تک آب را با فاصلۀ اندکی از جادۀ مسجد سليمان داريم که در جنب آن کوهی بدون پوشش گياهی قرار دارد و دارای تعدادی گور دخمه است که در تداول محلی گوری /gowri/ ناميده میشوند. در اين محل اکنون بختياریها ساکن هستند. قدری دورتر از اين محل، روستايی در کنار جادۀ مسجد سليمان قرار دارد که به سبب وجود پيری به نام «پير گوری» /pir-e gowri/ در آن روستای پير گوری خوانده میشود. اين پير که تنها گنبد پلکانی کوچکی است که صاف از روی زمين بالا میرود بی آن که بر ساختمان و يا ديواری تکيه داشته باشد مدفن و مقبرۀ کسی نيست اما بر چندين گور دخمه اشراف دارد. پايين گنبد سوراخی است و محل روشن کردن شمع و چراغ است. اهالی روستا بختياری هستند. جالب است که در روند ثبت غير ضابطه مند کنونی اسامی روستاها که تلاش میشود نامهای محلی به فارسی رايج نوشتاری ثبت شوند، نام اين روستا هم «پير گاری» شده است که هيچ مفهومی ندارد.
واژۀ «گوری» تغيير شکل يافتۀ «گبری» است. هنری آستين لايارد در بازديد خود از شيمبار ابياتی بختياری را ضبط کرده است که در تأييد اين ادعا است. در اين شعرها، که در تأييد داستان ساختن پل نگين به دست فرامرز آورده میشوند، اين شخصيت استورهای که سر کوچکی دارد و صد هزار خنجر طلا در پيش او ايستادهاند به عنوان «سردار گورون» ناميده میشود. «گورون» تاريخ پيش از اسلام نمیتواند چيزی غير از تغيير شکل يافتۀ «گبرون» و «گبرها» باشد. لايارد در ترجمهای که از داستان و دو شعر به دست داده است، در هر سه مورد «گورون» را به «کافرها» (infidels) برگردان کرده است. ابيات اول اين دو شعر (متن اصلی، صفحات 257 و 258 به ترتيب) را که در ترجمۀ فارسی کتاب او برگردان نشدهاند در اين جا میآورم:
ار يکی ايپرسی اول ز دورون /ʻar yaki ʻiporsi ʻaval ze dowrun/
فلومرز سر کوچير سردار گورون /felulmarz-e sar kochir sardâr-e gowrun/
روايت ديگر اين بيت اين است:
نگينِ کی ببرد دورون به دورون /Negin-e ki bebord dowrun beh dowrun/
فلومرز سر کوچير سردار گورون /felulmarz-e sar kochir sardâr-e gowrun/
به نظرم در بيت اول «ايپرسه» به جای «ايپرسی» و در شعر دوم «ببريد يا بوريد» /beborid، bevorid/ به جای «ببرد» درست است و اين از برگردان ابيات از سوی خود لايارد به انگليسی هم معلوم میشود. برگردان فارسی بيتها چنين است: «اگر کسی از زمانهای دور بپرسد، فرامرز سر کوچک سردار گبرها» و «[آب گذر] نگين را چه کسی دور تا دور بريد، فرامرز سر کوچک سردار گبرها».
آثار جلگۀ شيمبار و تنگ بتان
با گذر از مسجد سليمان به سوي انديكا و پيش رفتن به سمت شمال به جلگۀ شيمبار میرسيم. اين جلگه، که دشت و درۀ شيمبار هم خوانده میشود، با کوههای اطراف آن از غنیترين منابع مربوط به تاريخ اليمايی زاگرس و خوزستان است. بستر شيمبار را پوشش گياهی انبوهی پوشانده است و به واقع جنگلی است که تاکهای خودروی آن درختان ديگر را تکيهگاه خود کردهاند. کسی کاشتن اين تاکها را بياد ندارد. شيمبار يک زيست بوم غنی گياهی و جانوری و زيست گاه حيوانات گوناگونی است. بستر دشت، بسته به موقع سال، کم آب و يا آن چنان پر آب است که جز بالای درختان از آب بيرون نيست. پل نگين که بر روی کوه بريدگی منتسب به فرامرز يا بهمن افسانهای است زهکشی باستانی است که آب اين درياچه را در مواقع پر آبی به بيرون هدايت میکرده است.
سردار اسعد بختياری مینويسد: «در شيمبار و اطرافش قبرستان کهنه زياد ديده میشود. اغلبی از آنها را که نبش کردهاند اسلحه مردانه و زينت زنانه در آن قبرها ديده اند» (ص 153). در کنار اين درياچه مانند، سنگ چينهای منظم حکايت از دورانهای دراز مدت مسکون بودن محل میكنند. من در محل چهار نوع گور به اين شرح ديدهام: يک: کندهای ساده در زمين که رويش با سنگ يا خاک پوشانده میشد؛ دو: حفرهای در زير سنگی بزرگ با سوراخهای هواکش در بالای سنگ و نيز سنگهای تراش خوردۀ بالش مانند در داخل حفره؛ سه: بريدن گوشهای از زمين و استفاده از تخته سنگهای پهن بزرگ به عنوان ديوارهای جانبي و سقف؛ و چهار: بريدگی هايی مستطيل شکل در داخل سنگهای صخرهای (موسوم به «گوری») از اين بريدگیها به عنوان راه ورود استفاده میشد و داخل سنگ هم چون اتاقی تراشيده و تهی است که تنها يک راه ورود دارد. در محل يك تکه سنگ آهن ديدم که میتواند حکايت از وجود معدن آهن يا کورۀ ذوب آهن در پيرامون محل داشته باشد.
کوه دلا /dela/ در جنوب شيمبار واقع شده و نقش کندهها و نوشتههای اليمايی بر بالای تنگی به نام تنگ بتان (جمع «بت») (در گويش بختياری «بهتا» /bohta/) قرار دارند. هنری آستين لايارد در سالهای 1840 به قصد ديدار از آنها به منطقه سفر کرده و پس از ديدن آنها به نظرش چندان با اهميت نيامدند (صص 279-281 ترجمه فارسی و 254-260 متن اصلی). او نوشتههای كتيبه را به زبان پهلوی تشخيص داد و همين به نظرش کافی آمد تا «ثابت کند مربوط به احداث کانال نگين در دوران ساسانيان باشد.» امروز میدانيم چنين نيست و نوشتهها به زبان اليمايی و با يکی از خطهای آرامی نوشته شده اند. بر حسب دانستههای من، مفصل ترين تلاش برای توصيف و خواندن نوشتههای تنگ بتان از آن بيوار و شيکد
(Bivar & Shaked) است. بيوار بار اول در نوروز 1341 و بار دوم در تير ماه همان سال از شيمبار و تنگ بتان ديدن کرد و از نقشها و نوشتهها عکس گرفت و گرته برداری کرد. اين دو در نوشتۀ خود تلاش کردند نوشتهها را بخوانند و مشکلات بر سر راه خوانش درست برخی واژههای مبهم را شرح دهند. به تشخيص ايشان آن نوشتهها اليمايی بوده و با نوشتههای تنگ سولک از نظر تاريخی و خط و زبان مربوط هستند. عباس رضايی نيا در مقالۀ خود با عنوان «دستاورد پژوهشهای اليمايی در استان خوزستان» مروری کرده است بر آن چه گردش گران ايرانی و پژوهش گران خارجی از دورۀ قاجار به بعد در شناسايی و معرفی آثار اليمايی خوزستان انجام داده و منتشر کردهاند. واقعيت آن است که در مقالۀ بيوار و شيکد، به رغم تلاش عالمانۀ آنها، متن يک دست و بی ابهامی از ترجمۀ سنگ نوشتههای مورد بررسی به دست نمیآيد، و از گزارش رضايی نيا نيز معلوم است که مدت هاست تلاشها رها شده و کار ادامه نيافته است.
گزارش من در اين بخش تنها با اين هدف است که گزارشی از اين آثار به زبان فارسی به خواننده بدهم، و اين واقعيت را يادآور شوم که سال هاست در مطالعات آنها گسستگی پيش آمده است. به عنوان نمونه، بيوار و شيکد مینويسند که، «نقش اين جايگاه [صحنۀ نقشهای تنگ بتان] در عهد کهن پرسشی توجه برانگيز است. صخره کندهها به حتم دلالت بر حضور مکانی مذهبی دارند، اما ترکيب عناصر ايرانی، سامی، و حتی هلنيستی در شمايل نگاری و نامگذاریها به برخی مسايل کنجاوی برانگيز دامن میزنند» (285 : ترجمه از من است. ج.ن.) اما، گويی در دهههای اخير اين مسايل انگيزۀ چندانی برای رفع آن کنجکاویها ايجاد نکردهاند.
در تاريخ صبح دوم ارديبهشت 1390 به قصد ديدن نقشهای تنگ بتان به شيمبار میرويم. در مسير، از قلعه بردی /bardi/ (برد= سنگ) تا شيمبار، با گروه گروه عشاير روبرو میشويم که کوچ بهاره میکنند. همه چيز در حرکت است: زن و مرد و بچه و سگ و اسب و گوسفند. هر آن چه دارند را با خود برداشته و میروند ـ سلامی و پرسش معمول «چه کسی؟» و دست تکان دادنی در همان حال حرکت. شيمبار را پس از استراحتی رد میکنند، تاراز را صاف بالا میروند و در بازفت آرام میگيرند ـ تا پاييز که برگردند.
برای ديدن نقشها و نوشتهها به کوه میزنيم. سنگ وارههای فراوان از آب زيان دورانهای دور، زمانی که اين کوهها در زير آب بود، جای جای ديده میشود، و چه بسيار درختان که سنگ خارا را شکافته و قد کشيدهاند؛ و دو نيمۀ سنگ درخت را تنگ در آغوش فشردهاند تا دست در دست بمانند مبادا از هم جدا بيفتند. پس از صعودی خسته کننده، کمی مانده به بالای کوه، بر سر پيچی راست گرد، ابتدا نقش يک انسان کوچک ديده میشود که دست چپ خود را بر کمر يا قبضۀ سلاحش گذاشته، و دست راستش شکسته است. جلوی او، حالت کندگی سنگ ديده میشود که شايد جای نقش چيزی بوده که دست راست او بر آن قرار داشته است. همراه محلی میگويد پيش از اين در جالی خالی نقش انسان ديگری بوده است. وجود سنگ شکستههايی افتاده در شيب کوه در تأييد اين نظر میآمد. همين نگرانی باعث شد تا در بازگشت از کوه دلا در نامهای به سازمان ميراث فرهنگی خوزستان مسئلۀ احتمال تخريب اين نقش را مطرح کنم. اما، درست آن است که به استناد گزارشهای لايارد و بيوار در هنگام بازديد ايشان هم تنها يک نقش انسان بيش تر نبوده است. اين نظر، البته به آن معنا نيست که در روبروی نقش موجود و جايی که دست راست او چيزی را گرفته و يا بر چيزی تکيه داشته است تخريب يا فرسايشی صورت نگرفته است. بلکه، بدان معناست، كه آن تخريب مربوط به نقش انسان دومي نبوده است و ديگر آن که زمان تخريب ممكن است مربوط به گذشتۀ نزديك نباشد. در سمت راست همين نقطه و در سطحی بالاتر، سطح فرو رفتۀ مستطيل شکلی با شکلی محو ديده میشود که میتواند صحنۀ نقوش کهنتری باشد. تنها با آن چه به چشم میآيد نمیتوان در اين مورد داوری کرد. گزارشهای لايارد و بيوار از اين قسمت چيزی نمیگويند.
با گذر از پيچ، بر ديوارۀ کوه نقش دوازده انسان، نُه تای اول (از چپ به راست) در اندازۀ بزرگ و سه تای آخر در منتهی اليه سمت راست با قامت کوچک، ظاهر میشوند که در ميان آنها نوشتههايی به خط شبيه آن چه بر سنگ کندههای تنگ سولک ديدهام به چشم میخورد. بر سطح مستطيلی که نقشها بر آن کنده است، و هم چنين بر خود نقش ها، سوراخهای فراوان ديده میشود. همراه محلی میگويد اينها بر اثر تيراندازی ايجاد شدهاند گمانی که به نظر درست نمیآيد، چون اگر نابودی عمدی تصاوير در نظر بود بايد سر آنها به قصد متلاشی شدن هدف گرفته میشد حال آن که ارتفاع نقاط سوراخ شده از گردن تصاوير بالاتر نمیرود. به نظر بايد آنها را ناشی از فرسايش باران دانست و چون قسمت سر نقوش در زير برآمدگی طبيعی کوه قرار داشته است ايمن تر ماندهاند.
میتوان ديد که نقشها تصوير گر چهار يا حتی پنج صحنه هستند که در مواردی با خطوط طولی از هم جدا شدهاند. اولين، سومين، ششمين و هشتمين نقش از سمت چپ به راست شخصيتی سر تا پا برهنه، درشت اندام و با رانهايی عضلانی را تصوير کرده است که روبانهايی از پشت و در دو سوی سر او ديده میشوند. بقيۀ نقشها لباس بلند (قبا و شلوار) ايلامی و اشکانی به تن دارند و حتی چينها و خطوط لباس و پاپوش آنها نيز ديده میشود. همۀ آنها از روبرو نقش شدهاند به صورتی که چهرهشان رو به بيننده است و جنوب را مینگرند. در بين نقشهای انسانی اشيايی ديده میشوند که بيوار آنها را آتشدان و ظروف هئومه میداند (269). در مجموع در شش جا نوشته هايی ديده میشود که پنج تای آنها به حتم اليمايی هستند و من با مقايسۀ آنها با سنگ نوشتههای تنگ سولک به همسانی آنها گواهی میدهم. نوشتۀ ششم درست در منتهیاليه سمت چپ صحنۀ سوم، در سمت گوش راست سومين شخص برهنه (نفر ششم) و در بيخ خط طولی جدا ساز صحنۀ دوم و سوم قرار دارد و بيوار آن را متن ناقص «لا اله ا» به خط کوفی میداند (269). مشکلی که با اين فرض پيش میآيد آن است که با توجه به محدوديت جا، اگر کسی قصد نوشتن اين عبارت توحيدی را داشت، چرا آن همه فضای خالی را رها کرده است و متن خود را در جايی نوشته است که ناچار باشد به علت کمبود فضا آن را نيمه کاره رها کند، جز آن که بدانيم در دوران هايی تاريخی اين عبارت ناقص به جای متن کامل عبارت «لا اله الا الله» کاربرد داشته است. به گمان آن ها، شخصيت برهنۀ نقوش، که بسيار شبيه هرکول يونانی است میتواند ورثرغنه /verethraghna/ ی ايرانی يا ترکيبی آيينی از هرکول - ورثرغنه باشد. تنديسی از هرکول که در برد نشاندۀ انديکا کشف شد و متعلق به همان حدود زمانی با کمی پس و پيش است و در موزۀ شوش نگه داری میشود پيوند آيينی نقشهای تنگ بتان با مرده ريگ يونانی را ممکن میدارد. اين فکر هم به انسان دست میدهد که اگر اين نقش براستی از آن ورثرغنه باشد، همان گراز خشم آگين تيز دندانی که پيشاپيش مهر (ميترا) میتازد، آيا میتوان ميان او با توتم گراز در ميان برخی تيرههای لر پيوندی برقرار کرد؟ به استناد عکسهايی که در مقالۀ بيوار و شيکد آمده است میتوانم بگويم که وضعيت اين نقشها از تابستان 1341 تاکنون تغيير چندانی نکرده است.
بر کوه نزديک نقش کندهها چشمهای هست که من نديدم اما بيوار آن را گزارش کرده است. از اين چشمه اکنون لولهای کشيدهاند که تا پايين میرود و آب مورد نياز عشاير گذری را تأمين میکند. هم چنين، او در بالای کوهی که نقشها بر ديوارۀ آن است، ويرانهای سنگی میبيند که به تشخيص او معبدی اليمايی بوده است که نقشها مربوط به آنند. من فرصت ديدار از آن جا را نداشتم.
چرا اين نقشها و نوشتهها اين جا، در اين مکان مرتفع و دشوار گذر، هستند؟
نقش اليمايی کوه تاراز
نقش کندهای شبيه نقشهای تنگ بتان بر بالای کوه تاراز هست که حسب اطلاعات من، که میتواند جامع و به روز نباشد، تا کنون در جايی از آن نوشته نشده است. در گزارش لايارد و در مقالۀ بيوار و شيکد و جمعبندی رضايی نيا از مرور مطالعات انجام گرفته بر آثار اليمايی ذکری از نقش کندۀ کوه تاراز نمیشود. در مقالات ديگری هم که از نقشهای اليمايی گفتگو میشود، از جمله مقالۀ ديگری از رضايی نيا که از پانزده نقش اليمايی نام میبرد (27)، سخنی از نقش موجود در کوه تاراز در سويۀ خوزستانی آن در ميان نيست.
برای ديدن اين اثر در روز جمعه 13 آبان 1390 به کوه تاراز در شمال انديکا میروم. کوه تاراز مرز طبيعی خوزستان و بازفت /bazoft/ است. آن جا که جادۀ دسترسی ده موری /mowri/ از راه آسفالته جدا میشود به کوه میزنيم. در مسير صعود، که شيبی تند و پر سنگلاخ دارد و کوچ راه باستانی است، جای جای با عشاير که در حال برگشت به خوزستان هستند روبرو میشويم. کمی مانده به ستيغ سنگی و دشوار گذر تاراز، و سرازير شدن به آن سمت که به بازفت میرود، بر ديوارۀ کوه صفحهای با پهنا و درازای حدود دو متر در يک متر پرداخت شده که اثر دو نقش شبيه به نقشهای تنگ بتان در آن ديده میشوند که رو به جنوب دارند. هيچ نوشتهای بر و يا در کنار نقشها ديده نمیشود. نقشها، که هر کدام به بلندی حدود يک متر هستند، به ويژه چهرۀ آن ها، محو هستند اما آن قدر هست که شباهت آنها از نظر حالت مو و لباس با نقشهای اليمايی ديگر جای ترديد نگذارد. آنها از روبرو نقش شدهاند. شايد محو بودن تصاوير دلالت بر کهن سالتر بودن آنها نسبت به نقشهای تنگ بتان کند و شايد قرار داشتن آنها در چنين نقطه و ناحيۀ دشوار گذری به نوعی نشانی از تغيير قلمرو و يا دلالت بر ورود به قلمرو فرمانروايانی کند که نقش آنها بر کوه کنده شده است، همان گونه که سنگ نگارههای تنگ سروک در انتهای قلمرو کوه و ورود به دشت هستند. نقش سمت راست بيننده دست چپ خود را بر کمر زده و دست راستش شکسته است و معلوم نيست که آيا چيزی را نگه میداشته است يا نه. بين دو نقش و نزديك پاي آنها جای تخريب شدۀ شيئی است که میتواند آتشدانی باشد. نقش سمت چپ بيننده نيز دست چپ خود را بر کمر زده يا بر قبضۀ سلاح خود گذاشته است. در سمت راست نقش او فضايی خالی هست که جای نقش محو شدۀ شخصيت سومی است که گويی کفش و لباس به تن دارد. مسلم است که نقش ميانی دست راست خود را بر جايی از بدن او، به احتمال شانهاش، گذاشته است، به همان صورت که در نقشهای تنگ بتان ديده میشود. در اين که فضای کنده شده جای سه نقش بوده است ترديدی نيست زيرا محدودۀ زمينۀ نقوش با بريدگی مشخصی نسبت به ديوارۀ کوه تو رفتگی دارد. وقتی که زاويۀ ديد را تغيير میدهيم و از بالای صحنه به پايين مینگريم معلوم میشود که بين نقش شخصيت محو و شخصيت ميانی شيئی قرار داشته است که بلندای آن بيش تر از پهنايش بوده است. هم چنين، معلوم میشود که در سوی راست نقش محو، و شايد در دست او، چيزی بوده است که اکنون روشن نيست چيست.
آيا اين را بايد شانزدهمين نقش اليمايی در کوههای بختياری دانست، يا آن که يکی از همان پانزده نقش است که معرفی نشده است؟
از شيخ زاهد گيلانی تا شيخ جنيد
ميان محل زندگی و فعاليت شيخ زاهد گيلانی و مشايخ صفويه پيش از به قدرت رسيدن صفويان در ايران و برخی روايتها و نامهای بقاع خوزستان در هم آميزیهايی وجود دارد که بررسی آنها میتواند به روشن شدن گوشه هايی از آغاز فعاليتهای صفويان و نيز تاريخ خوزستان در آن دوران، که هم زمان است با پا گرفتن مشعشعيان، ياری برساند. پيش از ورود به بحث يادآوری میکنم که موضع من در اين بخش تنها طرح مسئله است بیآنکه بخواهم، يا در موقعيت کنونی بتوانم، به طرح نظری بپردازم.
نکات کوتاهی از آن چه مربوط به شيخ زاهد و اولاد شيخ صفیالدين اردبيلی میشود را از کتاب دين و دولت در عصر صفوی نقل میکنم:
صفیالدين ... در سن بيست و پنج سالگی به خدمت شيخ زاهد گيلانی رفت. شيخ در آن زمان شصت ساله بود. ... حاصل ازدواج شيخ صفی با فاطمه دختر شيخ زاهد گيلانی پنج فرزند پسر و دو دختر بود. صفی الدين در اواخر عمر به هنگام سفر به مکه معظمه پسرش صدرالدين موسی را جانشين و نايب مناب خود کرد. ... صدرالدين پس از مراجعت از سفر حج، از ميان سه پسر خود علاء الدين علی را جانشين و نايب خود کرد. علاء الدين علی (مرگ 832) به «خواجه علی»، «سلطان علی»، «علی پادشاه»، و «علی سياهپوش» نيز معروف است. خواجه علی مدت دوازده سال در دزفول و نواحی اطراف آن به ارشاد و دلالت مردم مشغول بود. خواجه علی معاصر با تيمور میباشد. در سلسله النسب صفويه شرح سه ملاقات خواجه علی با تيمور ـ که دو بار آن در دزفول و يکبار در اردبيل بود ـ آورده شده است. ... شيخ خواجه علی از ميان سه پسر خود ... ابراهيم مشهور به شيخ شاه (مرگ 851) را جانشين خود کرد. ... شيخ شاه شش پسر داشت که از ميان آنان کوچکترينشان، شيخ جنيد، نايب وی شد. ... دورۀ رياست معنوی وی معاصر با جنبشهای مذهبی مانند مشعشعيان بود که جنوب غربی ايران [يعنی خوزستان- ج.ن.] را فرا گرفته بود. (40-44)
میدانيم که شيخ زاهد گيلانی در لاهيجان خانقاه داشت و ساکن آن جا بود. هم چنين، از نوشتۀ بالا معلوم میشود که نامهای سلطان و شاه از سلطان علی سياه پوش به بعد است که جلوی اسم اولاد شيخ صفی الدين گذاشته میشود. شايد به خاطر همين باشد که عنوان «شاه» پس از نام ديگر پادشاهان و فرمان روايان، اما در مورد شيوخ صفوی، که بعدها به شاهی هم رسيدند، پيش از نام آنها گذاشته میشود، و از اين رو است که، برای نمونه، فرمانروايان صفوی را «شاه اسماعيل» و «شاه طهماسب» و «شاه عباس» میناميم، اما از ديگران به صورت «نادر شاه» و «محمد شاه» و «احمد شاه» ياد میکنيم.
با اين مقدمه، به خوزستان بر میگردم و وجود حداقل سه بقعه با نام شيخ زاهد و بابا زاهد در شمال و شمال شرق خوزستان را يادآور میشوم. يک بقعه با نام «شيخ زاهد گيلانی» بر سر راه مسجد سليمان به لالی قرار دارد که سکونت گاه بختياریهای عرب کمری است. بقعۀ ديگری با نام «بابا زاهد» در بالاتر از منطقۀ اووِژدون /Owvezhdun/ در انديکا است که به دليل آن که توليت آن به عهدۀ خانوادۀ صالحان است به «بابا زاهد صالحان» از دو تای ديگر مشخص میشود. اين بقعه بر سر راه کوچ عشايری است و تعداد زيادی برد شير /bard-e shir/ (شير سنگی) بر سر قبرهای آن است. سومين بابا زاهد به دليل آن که در منطقۀ چلو /chelow/ (چهل آب) پس از پشت سر گذاشتن شيمبار واقع است در ميان اهالی به «بابا زاهد چلو» نام بردار است و تابلوی راهنما آن را «شيخ زاهد گيلانی» معرفی میکند. اين بقعه پشت به کوه دمه /dema/ داده و دو کوه تاراز /târâz/ و ليله /lilah/ در جلو روی آن قرار دارند. اين پير نيز در مسير کوچ عشاير قرار دارد و من خود از بالای کوه تاراز ديدهام که با پديدار شدن آن در چشم انداز، عشاير با گذاشتن سنگ بر روي هم و درست كردن راه نشان «واديوری» /vadiowri/ پديدار شدن و نزديک شدن به زيارتگاه را نشان کرده و احترام میگذارند. وجود سه مکان با نام بابا زاهد گيلانی دلالت بر کدام ارتباط شيخ لاهيجانی ـ گيلانی خانقاه دار با منطقۀ کوچ گردان بختياری دارد؟
دومين نامی که در گزارش داده شده از خاندان صفوی توجه ما را جلب میکند سلطان علی سياهپوش است. چنان چه به عبارت نوشته بر نقاشی دوم از راست به چپ در بقعۀ رود بند دزفول، که شرح آن در بالا آمد، دقت شود، عبارت «سيد سلطانعلی رود بند» در توصيف شخص موضوع نقاشی داده شده است. در اين که چرا صاحب بقعه را «رود بند» میخوانند سه روايت وجود دارد. يک روايت میگويد که سيد سلطانعلی در گذر امير تيمور و سپاهيانش به سمت غرب ايران و به قصد تسهيل حرکت او رود دز را در آن نقطه بست. روايتی ديگر، با اشاره به ژرفای رود در آن نقطه و آرامش آب، میگويد که آقا به دليل گوش درد به آب فرمان داد که صدا نکند. روايت سوم بستن رود دز را اقدام شيخ عليه مردم دزفول میداند که در آغاز به ارشاداتش بی توجه بودند. روايتهای اول و دوم را شنيدهام اما روايت سوم از سيدمحمد علی امام در کتاب زيارت بقاع متبرکه دزفول (ص 80) است.
در بالای زيارت نامهای که به نقل از «زيارت بقاع متبرکۀ دزفول» از آقای محمدحسين حکمتفر (صص 72-77) در بقعه نصب شده است به صراحت او را «حضرت سيد سلطانعلی سياهپوش معروف به آقا رود بند و ملقب به خواجه علی صفوی فرزند صدرالدين موسی و نوۀ شيخ صفیالدين اردبيلی» مینامد حال آن که عبارتی که زير آن خط کشيده شده در نوشتۀ آقای حکمت فر نيست (ص 72) نامهای «سلطان علی» و «سياهپوش» و روايت گذر امير تيمور و ملاقات او با شيخ و دعای شيخ در حق او همانهايی است که در گزارش آغاز صفويه داريم با اين تفاوت که در آن جا اسيران رومی تيمور در اردبيل آزاد میشوند (مريم ميراحمدی به نقل از سلسلة النسب صفويه، 44) و در اين جا سران لر در دزفول (محمدعلی امام، زيارت بقاع متبرکه دزفول، 78). حسب چند نوشتهای که بر ديوار بقعه آويختهاند سيد سلطان علی چند سالی را در دزفول زندگی کرده است و شايد منبع اين خبر هم سلسلة النسب صفويه باشد.
سومين شخصيت مورد توجه ما در گزارش بالا پسر سلطان علی سياهپوش به نام «ابراهيم» يا «شيخ شاه» است. وجود بقعهای به نام «سلطان ابراهيم» در روستايی در سوسن، ايذه جالب توجه است. يک بار ديگر به کاربرد عنوانهای شاه و سلطان در مورد صفويه توجه میدهم. از ميان پسران اين شخصيت کوچک ترين پسر او به نام «جنيد» جانشين او میشود. در بالا دست رودخانۀ رامهرمز، نرسيده به محلی به نام اشکفت /eshkaft/، زيارتگاهي روستاهي هست كه «شاه جنيد» (در گويش محلی «شاه جنيت» /joneit/ و نيز «شاه جنيان») نام دارد. هم چنين، حداقل سه «شابولقاسم» (توجه شود به عنوان «شاه» پيش از اسم) در محل معروف به آرامگاه يعقوب ليث (نزديک دزفول و بر سر راه شوشتر)، در لالی (معروف به «شاه گردن بلند» بر سر راه انديکا)، و در شرق رامهرمز (در روستايی به همان نام) داريم.
آيا ميان همۀ اينها، و اين خطوط موازي چشمگير، ارتباطي وجود دارد؟ شاه جنيد در نزديک روستای زير زرد /zir-e zard/ رامهرمز و به فاصلۀ کمی از روستای دوريکل /dowrikal/ قرار دارد. اين ناحيۀ پر آب و درخت میتواند در چند صد سال پيش مرکز رامهرمز بوده (نشانههايی برای آن هست) و يا آن که، به گواهی باقی ماندۀ قلعۀ دوريکل، دهستان بزرگی بوده باشد و دور نيست جنيد و يا شاگردان او در شهر و دهستان آبادی در کنار رودی پر آب فعاليت داشته، خانقاه و يا مکتبی داشته باشند. اما، تصور چنان ارتباطی برای ناحيهای عشايری خالی از دشواری نيست. آيا اين تصور که باشندگان منطقه، بختياري يا غير از آن ها، هميشه در کوچ بودهاند نيازمند تصحيح است؟ يا آن که اوضاع اجتماعی منطقه با آن چه در دويست سال گذشته میشناسيم تفاوت داشته است؟
کتاب بحثانگيز رستمالتواريخ که نوشتهای از دوران صدر قاجار دانسته میشود رويدادهای بيست پادشاه و حکمران را شرح میدهد که دوازدهمين آنها مربوط به «ابوالفتح خان ايلخانی، کل طوايف بختياری از نسل شيخ زاهد گيلانی، استاد شيخ صفیالدين موسوی» (74) است. چند صفحه بعد، باز از «ابوالفتح خان بختياری، از نسل شيخ زاهد جيلانی» نام میبرد (96). به نظر من، با توجه به اين که استفاده از علامات دستوری در زمان نگارش رستمالتواريخ مرسوم نبوده است، و اين را میتوانيم از کتاب خطی شمس الانوار از همان نويسنده که در کتابخانۀ مجلس شورای اسلامی به شمارۀ 15394 نگه داری میشود نيز دريابيم، ويرگولهای دو گفتاورد بالا که از آن ويراستار است با اضافه شدن در جای نامناسب معنای عبارت را مخدوش کرده اند. چنان چه آنها را برداريم، معنی دو عبارت نه تنها روشن میشود، بلکه يک سان میشود. اما، باز يک ابهام باقی میماند: آيا به زعم رستمالحکما تنها شخص ابوالفتح خان از نسل شيخ زاهد گيلانی يا جيلانی بوده است؟ آيا «ايلخانی طوايف کل بختياری» خودش بختياری نبوده است؟ میشود؟! آيا تيرهای که او خان شان بوده است در اصل بختياری نبودهاند و از اولاد شيخ زاهد هستند؟ اين خبر را چگونه بايد تحليل کرد؟
پير کلخونگک
در انديکا، نرسيده به دو بلوطان و در جنوب روستای نظرآباد، در سه کيلومتری جاده، بر سر کوه محدودهای است که تعدادي درخت کلخونگ (با نام علمی Pistacia khinjuk) در آن هست که میتواند باقی ماندۀ جنگلی از اين گونه درخت باشد. جالب آن که در نواحی پيرامون اين منطقه درخت کلخونگ ديگری وجود ندارد. در بالای کوه، که زمينی صاف است و نشانههايی از باستانی بودن محل دارد، درخت کلخونگ کهنسالی ديده میشود که در همان سطح زمين تنهاش شکافته و در چهار شاخه به بالا رفته است. دور اين درخت ديوار بلندی سنگچين كرده و در آن جای افروختن شمع تعبيه نموده اند. اهالی آن را پير يا بیبی کلخونگگ /kalkhongak/ مینامند. به عبارت ديگر، اين زيارت گاه پيری است که بانويی است و تنها شامل يک درخت کهن سال است بی آن که مقبره و يا سازۀ انسانی ديگری داشته باشد. چشمۀ پر آبی در راه رسيدن به درخت وجود دارد. خانوادۀ متولی پير به «با پيری» معروف هستند. روشن نيست كه «ك» دوم در واژۀ كلخونگك دلالت بر چه دارد، اما با توجه به وجود «ك» مشابهي در «تنگ سولك» و «تنگ سروك» نزديك بهبهان، شايد ميان اين «ك»ها ارتباطي باشد، زيرا در مورد دوم هم نمیدانم چرا بايد سروستاني را به صورت «سول+ك» يا «سرو+ك» بنامند.
آن چه اين مکان را به لحاظ مردم شناختی جالب میکند داستانهای آن است. مردان حق ورود به حريم زيارتگاه (داخل سنگچين) را ندارند. بر مبنای داستانهای قديمیتر، مردان حتی زنان زاير را تنها تا نقطهای همراهی میکردند و دور از آنها میماندند. آن چه برای زيارتگاه قربانی میشود حتماً بايد از جنس نر باشد، و نمیتوان حيوان جنس ماده قربانی کرد. آن چه بيشتر رايج است سر بريدن و خونريزان خروس است و بستن پای بريدۀ او پس از سر بريدن به شاخهای از درخت. اين مراسم در ميان زنان بختياری به کدام آيينهای كهن بر میگردد؟
هيچ کس اجازه ندارد از چوب درختان کلخونگ محل، حتی شکسته و خشک شده و بر خاک افتادۀ آنها، برای مصارف شخصی استفاده کند. میگويند استفاده کننده به حتم لطمه میبيند. داستانی میگويد که يکی از اهالی که به اين هشدار توجه نکرد فرزندش از مار گزيدگی تلف شد. اما، میتوان از چوب خشک اين درختان برای کباب خروس و يا حيوان نر ديگري كه براي همين زيارتگاه قرباني شده است استفاده کرد. قبرستان کوچکی در کنار اين درخت هست و در پيرامون فضايی وسيع که چون ميدانی بسيار بزرگ میماند جای جای درختان کلخونگ ديده میشوند. در دو مورد هم سنگ چين هايی ديدهام که به دور دو نهال اين درخت تا بالا بر آورده بودند (جمعه 29 مهر 1390). اگر در ميدان باز کنار پير رو به شمال بايستيم، در دست راست خود قلعۀ باستانی ليت و در سمت چپ امام زاده بابا زاهد صالحان را میبينيم.
اما، پير کلخونگگ تنها موردی نيست که زن و درخت يکی میشوند و تقدس میيابند. کمی دورتر از اين محل، بر سر راه انديکا به لالی، نرسيده به رودخانه، به امامزاده «احمد بدل» /badal/ میرسيم که نام و تصوير آن در گزارش مسافران و پژوهندگان مختلف و فيلمهای مربوط به کوچ عشاير آمده است. آن چه در مورد اين امام زاده گفته نشده آن است که درخت کلخونگ بزرگ پر شاخ و برگی بر ديوار و در کنار در ورودی روييده است. زن بختياری متولی بقعه به من گفت که اين درخت «بی بی نرگس» خواهر آقا است و به همين خاطر هم تعدادی نرگس در محل کاشتهاند و آنها را به من نشان داد (28 اسفند 1389). به نظر او، ريشۀ آن درخت در زير قبر آقا احمد بدل است. برای آن که درخت نيفتد، سازهای آجرچين به عنوان تکيه گاه آن درست کردهاند.
محيطزيست تاريخی خوزستان
مقدسی که در قرن چهارم هجری قمری جهان را در نورديد «در هشت اقليم جايی به از خوزستان» نديد (603) که به توضيح مترجم، علينقی منزوی، در پانوشت «گويا مبالغت را خواسته باشد که نه تنها در هفت اقليم زمين، بلکه در اقليم هشتم که عالم برزخ هور قليا در اصطلاح گنوسيستی میباشد نيز مانند ندارد». سرايندۀ جرون نامه که متعلق به 1042 ق است از قحطیای میگويد که در هنگام جنگ قشم و هرموز با پرتغالیها پيش میآيد و «فرنگیها» و ايرانیها هر کدام ديگری را مسئول جادو و بستن ابرها میدانند و جنس کمياب میشود. در چنين وضعی که،
ز بيشه به هامون هفتاد شير
|
|
شد از جان خود شير درنده سير
|
چنان شد که میبرد مرغ هوا
|
|
شب و روز حسرت به مرغ سرا
|
ز بس جنس شد از نبودن گران
|
|
بشد کاه بر قيمت زعفران
|
«خان مروت شعار»، که بايد امامقلی خان فرزند اللهورديخان گرجي باشد، دلش به حال مردم به رحم میآيد، اما در بغداد هم چنان قحطی شده است «که خلقش بيکباره از پا فتاد» و اميدی به آن نيست. از اين رو، خان دستور میدهد که از خوزستان جنس به هرموز ببرند:
شد از دورق و رامِز و بهبهان
|
|
به فرمان خان جنس بيحد روان
|
صف آرايی لشکر غله خواه
|
|
ببستند ره را به خورشيد و ماه
|
(ص 106)
و چنين است وضعيت خوزستان، شش صد سال بعد از گزارش مقدسی، در ميان دو منطقۀ قحطی زده. با اين بحث بر میگردم به مسئلۀ محيط زيست منطقه که در بخش مربوط به سروستان و انارستان بعد از تنگ سولک اشارهای به آن کردم. جنگل شيمبار هنوز هم نيمه جانی دارد. بيوار و شيکد از وجود «درختستانهای باستانی انگور، انار و ديگر درختان ميوه بده»ای در شيمبار میگويند که «اکنون خود رو هستند، اما هنوز، آشکارا، در بستر پر آب دره ثمر بده هستند» (285). صد و بيست سال پيش تر از آن ها، لايارد داستان هايی از جانوران و خرسهای آن برای مان ثبت کرده است (280-281). نرسيده به قلعه بردی و قلعه ليت، موردستانی پر درخت به چشم میخورد که موردهايش آشکارا آخرين نفسهای خود را میکشند. اين موردستان بلافاصله پس از ترك جادۀ اصلي، و در كنار جادۀ منتهي به روستاي جلوتر از قلعهها ديده میشود.
مقايسۀ وضعيت محيط زيست خوزستان، چنان که در بالا گفته شد و نيز در کتاب عهد حسام نوشتۀ محمود ميرزا قاجار در 1245ق آمده، با آن چه امروز شاهد آن هستيم تغيير شگرفی را بر ملا میکند که در کمتر از دويست سال گذشته روی داده است. محمود ميرزا در مسير حرکت خود از شوشتر به ميداوود، صحرای ميداوود را که حد جانکی است بهشت میبيند:
اما [چه] بهشت، تمام درخت بادام و شکوفه، تمام آواز کبک، صدای دراج، پرواز تيهو در سبزه زار و فصل بهار. ... از قراری که من سياحت کردهام کل لرستان را در وقتی که در آنجا بودم و کل عراق را الحق جايگاهی به اين سياق کمتر ديدم. جانکی قطعة بهشت ... در اصل ميت داود بوده حالا موسوم به میداود شده است. در اين منزل نيم فرسنگ در نيم فرسنگ نرگس شهلای شصت برگ است. ... عالمی دارد که انتها ندارد. به فاصلة هزار قدم دراج دارد و منزل دراج ... در نرگس زار شده تا صد عدد صيد شد. (73-74)
در ميداوود تنباکويی میکارند «پستتر از [تنباکوی] شيراز و بهتر از همه جا» (74). او وقتی از رامهرمز میگذرد و به روستای جولکی میرسد، از رود کردستان میگويد: «و آن رودی است عظيم. شکارکنان آمديم. در فراوانی دراج و تيهو و کبک بی عديل است. با دست خالی، بیقوش و خالی پنجاه عدد صيد شد. زراعت فراوانی در اين بيابان است. زمينش چنان است که يک سال پنبه کارند و هفت سال دروند» (77). من خود در جواني در کوههای رامهرمز آهو و در بيشۀ كنار رودش بارها خرگوش ديدهام. به ياد دارم در سفری در سال 1343 به دهدز بارها تيهوانی را ديدهام که با جوجههای تيز پای فراوان در کنار راه کوهستانی به شتاب در حرکت بودند. سفرنامههای مأموران اروپايی در قرن نوزدهم از شير و شتر مرغ خوزستان بسيار نوشتهاند. لايارد لاشۀ شيری را ديده است که در رامهرمز شکار شده بود و «بیاندازه بزرگ و دارای رنگی بسيار تيره و قهوهای [ که] بعضی از قسمتهای بدنش تقريباً سياه رنگ بود» (146). آيا اين سندی بر وجود گونۀ ديگری غير از شير زرد ايرانی است؟ نمیدانم. حاج عبدالغفار نجم الملک که حدود چهل و پنج سال بعد از محمود ميرزا از سوی ناصرالدين شاه به خوزستان مأمور میشود وقتی از رامهرمز به ميداوود میرود دراج فراوان میبيند و «درخت سپستان که قرب دو خروار ثمر میداد» (146). همو پيش تر نوشته بود، «خاک خوزستان را طولاً و عرضاً بتحقيق گردش نمودم، آنی آسوده نبودم، يک وجب آب و خاک آنجا را در تمام ايران نديدم. من گنگ خوابديده و ...» (67-66). و اين گنگ خوابديده سندی مهم از زيست نهنگ (وال) در آبهای جنوبی تا همين صد و سی سال پيش را برای ما به يادگار گذاشته است:
از قرار تقرير شيخ مزعل خان و جمعی در تابستان گذشته ماهی عظيمی از دريا [خليج فارس] داخل شط العرب [اروند رود] شده رفت تا عزيز [/ozeiz/] نبی ـ عليهالسلام، آنجا در تنگه مقيد شده، کشتی انگليس که از بغداد ميامده آنرا با توپ کشته، دُم آن ماهی دوازده ذرع بوده، از بالای سرش مثل فواره آب ميجهيده، کشتند و روغن آن را کشيدند(82).
امروزه از کشت تنباکو و پنبه و چنان درختان سپستانی، و البته از نهنگ، در اين ديار خبری نيست، اما هنوز بهبهان نرگس زاري دارد و در آبهای بندر امام دلفين زندگی میکند. آن جا که محمود ميرزای قاجار در صد و نود سال قبل خودِ بهشت میدانست، و نجمالملک ناتوان از وصف غنای آن خود را «گنگ خوابديده» میخواند، اکنون صحرايی شده است با اندکی تجمعهای پراکندۀ درختان. کلخونگهای فرتوت بی بی کلخونگگ، که همين تعداد اندک شان هم به يمن باور مذهبی مردم مانده است، موردهای رو به عقب نشينی انديکا، سروستان و انارستان و تاکستان پراکنده در جای جای اين ديار حکايت از محيط زيست گذشتهای دارد که چندان با تصوير خوزستان تفتيدهای که برخی منابع میپردازند هم خوانی ندارد ـ محيط زيستی تاريخی که آن را نمیشناسيم.
خوزستان با رنگارنگی حيات گياهی و جانوری اش، تاريخ و اقوامش، اديان و لهجههايش، و افسانهها و مردمشناسیاش چالشی زنده و فراخون عامی پيش روی پژوهشگران است.
پینوشتها