طب و طبابت به روایت جیمز موریه
نویسنده: دکتر عمادالدین فیاضی
مقدمه:
در اوايل قرن نوزدهم سياستهاي نظامي ناپلئون و موقعيت جغرافيايي ايران، راه را بر گروههاي سياسي و نظامي و مسافران خارجي گشود. انبوه جهانگرداني كه در دوران قاجار به ايران سفر كردند، سياحتنامههايي درباره ايران نوشتهاند كه در مواردي از منابع مهم ايرانشناسي و آگاهي از اوضاع و احوال اجتماعي، سياسي، و اقتصادي دوران قاجار بهشمار ميروند. شاید بتوان گفت در هيچ عصري از اعصار تاريخي ايران، سياحان خارجي به اندازه دوران قاجار درباره كشور ما از خود مطلب برجاي نگذاشتهاند.
در میان مطالب مختلف سفرنامهنویسان خارجی این دوران مباحث مربوط به پزشکی وطب از جایگاه ویژهای برخوردار است. این سیاحان در سفرنامههای خویش در باره جنبههای مختلف این موضوع مانند وضعيت بهداشت عمومي، وضعیت پزشكان ايراني و فرنگي، بهداشت مواد غذايي، لوازم و تجهيزات پزشكي، فروش دارو، کتب و آموزشهای پزشكي، تاثیرخرافات طلسم و جادو و تعصبات مذهبی در پزشکی و خلاصه همه موارد پزشکی و درمان، سخن گفتهاند. سفرنامه یا کتاب حاجی بابای اصفهانی نوشته جیمز موریه از جمله کتبی است که درباره بهداشت و درمان اوایل عصر قاجار مطالب درخور توجهی دارد.
لازم به ذکر است موریه در کتاب خویش هر آنچه درباره مسائل مختلف ایرانیان سخن گفته با یک نگاه منفی بوده است بنابراین اطلاعاتی که از مسائل بهداشتی و درمانی ایرانیها در قالب داستان حاجی بابا ارائه کرده نیز شامل چنین نگاهی است.
در این مقاله نخست به زندگی جیمز موریه و کتاب او به اختصار اشاره نمودیم، آنگاه به مسائل مختلف طب و طبابت در کتاب حاجی بابا پرداختیم، روش تحقیق و جمعآوری مطالب در این نوشتار به صورت کتابخانهای و بررسی تحلیلی بخشهایی از کتاب موریه و کتب و مقالات نوشته شده مرتبط با موضوع هست.
جیمز موريه و سفر او به ایران
جيمز جوستينين موريه در سال 1780م. در ازمير به دنيا آمد. پدرش اسحاق از پروتستانهاي فرانسويالاصل مقيم تركيه بود. وي با زني هلندي ازدواج كرد و ثمرة اين ازدواج چهار پسر بود كه جيمز دومين آنها بود.
اسحاق موريه بعدها به تابعيت انگلستان درآمد و در سال 1803م./1218 ه. ق به سمت قنسول انگليس در خاك عثماني منصوب شد. عمو و برادران جيمز موريه نيز همگي به خدمت سياسي دولت انگليس پذيرفته شدند. محيط زندگي و جواني موريه يك محيط سياسي و مستعمراتي بود. موريه براي ادامة تحصيلات به لندن رفت و در بازگشت به تركيه به امور تجاري مشغول شد.
در سال 1807م./1222 ه. ق سرهارفورد جونز (Sir Hartford Jones) قبل از اينكه به عنوان سفير انگليس در ايران عازم مأموريت خود شود در استانبول با مورية جوان ملاقات كرد و وادار به دست کشیدن از تجارت کرده، او را به استخدام وزارت امورخارجة انگليس در آورد و به سال 1808/1223 به عنوان منشي مخصوص خود به ايران آورد و عليرغم مخالفتهاي كمپاني هند شرقي كه سفير و منشي را لايق و شايستة اين مقام نميدانست، موريه موفق شد معاهدة نظامي و سياسي به نفع دولت خود با ايران به امضا رساند (عهدنامه مجمل).
موریه سال بعد همراه ميرزا ابوالحسن خان ايلچي كه معاهده را به لندن ميبرد راهي انگلستان شد و هشت ماه بعد به همراه همين سفير و سفير جديد انگليس، سرگوراوزلي به ايران بازگشت و از 1810 تا 1815 در اين كشور اقامت كرد. موريه در مدت اقامت خود در ايران اخلاق و عادات ايرانيان به خصوص سران و بزرگان دولت را به خوبي آموخت و خصوصاَ در سفر دومش كه همراه با سفير ايران و چند تن از طبقات مختلف ايران محشور بود، با صحبتها و شوخيها و مجادلات اين گروه و با قصهها و خاطرات آنان از نزديك آشنا شد و در اين مسافرت فرصتي يافت كه مطالب زيادي براي سفرنامهها و داستانهاي خود فراهم آورد، در دستورالعملي كه سرگوراوزلي براي موريه فرستاد از او خواسته بود از «هر گونه رابطة احتمالي ميان ايران و كشورهاي اروپايي؛ به ويژه فرانسه و روسيه جلوگيري نمايد؛ گه گاه گزارشي از فعاليتهاي خود در اين زمينه» براي دولت متبوع خود بفرستد و «قراردادها و معاهدات» را كه با ايران خواهد بست، گزارش كند. در همين نامه اوزلي از او و هم «افراد وابسته به سفارت انگليس» در ايران خواسته تا آن جايي كه ميسر است از «آداب و رسوم»و «سنن ايراني» پيروي كنند؛ تا «مهر و محبت»و «اعتماد» رجال ايران را به خود جلب نمايد و «طرز رفتار اطرافيان شاه را با دقت خاصي مورد مطالعه قرار دهد» و نظر آنان را نسبت به «منافع دولت انگليس» جلب كند
کتاب حاجی بابای اصفهانی
جيمز موريه پس از بازگشت به انگلستان دو سفرنامه منتشر كرد كه اولي به سال 1812 و دومي شش سال بعد یعنی در سال 1818 چاپ شده است و حاوي شرح مسافرتهاي وي به ايران و ارمنستان و آسياي صغير است. كتاب سرگذشت حاجي باباي اصفهاني قريب به ده سال پس از مراجعت آخري موريه از ايران، به سال 1824م/1239 ه.ق در لندن منتشر شد و انتشار آن باعث گفتگوهايي در محافل ادبي انگليس گرديد. اكثر منتفدين اظهار كردند كه «اگر چه كتابي است خواندني و داراي بعضي قسمتهاي خوب؛ ولي رويهم رفته خسته كننده، غيرمرتبط و پر از مكررات مبتذل و پيش پا افتاده است».
وجه تسميه حاجيبابا، داستان برمیگردد به زمانی که سرهار فورد جونز سفیر انگلیس ايران را به قصد انگلستان ترك ميكرد (1226 ه.ق) شاهزاده عباس ميرزا نايبالسلطنه از او تقاضا كرد كه دو جوان ايراني را براي تحصيلات عاليه همراه خود ببرد. يكي از آنها ميرزا حاجي بابا افشار، پسر يكي از صاحب منصبان عباس ميرزا بود كه در سال 1234 ه.ق تحصيلات خود را در طب و شيمي در انگلستان تمام كرد و در ماه ربيعالاول 1235 ه.ق به تبريز وارد شد و به نام ميرزابابا حكيم باشي در دستگاه نايبالسلطنه و بعد نزد محمدشاه قاجار به طبابت مشغول بود.گويند محصلين ايراني در انگلستان به علت اخلالي كه موريه در كار تحصيل آنها ميكرده از او دل خوشي نداشتند؛ مخصوصاَ ميرزا حاجي بابا افشار از تصرف موريه در هزينة تحصيل جلوگيري ميكرده و او كينة وي را در دل گرفته بود. از اين جهت و شايد هم از آن جهت كه اسم حاجيبابا از حيث تركيب به نظرش مضحك ميآمده، نام او را بر روي كتاب خود نهاده است.
به هر تقدير سرگذشت حاجي بابا اصفهاني در ميان نوشتههاي موريه تنها كتابي است كه جلب توجه خوانندگان را كرد و از دو سفرنامه او و حتي داستان ديگر او به نام حاجيبابا در لندن كه چهار سال پس از سرگذشت حاجي باباي اصفهاني منتشر شده (1828) و در حقيقت ذيل يا جلد دوم كتاب اول است، از جهت انشاء و مهارت در بيان مطلب، با آن برابري نميكند و چندان مورد استقبال خوانندگان نيز قرار نگرفت. به واسطه همين فرق فاحش است كه كساني گمان كردند موريه جلد اول را به دستياري يك تن از ايرانيان و جلد دوم را شخصاَ و بدون كمك ديگري نوشته؛ يا جلد اول داستان اصلاَ به فارسي نوشته شده بود و بعد به انگليسي ترجمه گرديده است. در مجموع سرگذشت حاجيباباي اصفهاني در غرب همواره با حسن شهرت روبرو بوده است. كنت دوگوبينو از اين داستان به عنوان «بهترين تصوير از خصوصيات يك ملت آسيايي» نام ميبرد؛ هر چند كه به يك جانبه بودن قضاوتهاي نويسنده خرده ميگيرد.در دوران خود موريه ايرانيان از كتاب حاجيبابا اطلاع داشتند از جمله: «گويند مستر موريه كتاب تأليف كرده، از نيك و بد سفارت خود هر چند ديده و شنيده در آن درج نموده و از سفير ايران يعني حاجيميرزا ابوالحسن خان كفايت و حكايت بسيار برنگاشته است»
خلاصۀ کتاب حاجی بابا
داستان، سرگذشت تخیلی شخصی به نام حاجی باباست که در اصفهان در خانوادهای نسبتاً مذهبی به دنیا میآید. ذوق و هنر او بیش از حرفۀ پدریش یعنی دلاکی است و به همین دلیل تصمیم به تجارت در راه مشهد میگیرد ولی در پی حملۀ راهزنان ترکمانی اسیر میشود. تا این که پس از گذشت چند سال در فرصتی تصادفی، به سمت کاروان شاهزادهای ایرانی فرار میکند. وی نهایتاً خود را به مشهد میرساند اما از آن جا که مالی ندارد، در کسوت دراویش در میآید. پس از آزرده خاطر گشتنش از رفتار مردم مشهد، راهی تهران شده و به توصیۀ ملکالشعرا که در جریان غارت ترکمانان با وی آشنا شده بود، به عنوان دستیار طبیب در میآید. در همین ایام حاجی بابا به دلیل فهم درستش از نوع معالجۀ مجروحی نظامی، مورد توجه سپاهیان قرار گرفته و به جرگۀ نظامیان میپیوندد تا جایی که در ماجرای جنگ ایران و روس به رتبة وکیل نسقچیباشی ترفیع مییابد؛ اما به دلیل رابطۀ غیر اخلاقی قبلیش با یکی از کنیزان طبیب که اکنون از بانوان حرمسرای شاهی قرار گرفته است، مورد غضب و تعقیب شاه واقع شده و به قم فرار میکند. در این میان پس از وساطت مجتهدی در قم از دست شاه رهایی یافته و به سوی اصفهان، زادگاه خود رهسپار میگردد. از بد حادثه به محض ورود به خانه، پدرش که از پیش سخت بیمار بود، میمیرد. حاجی بابا پس از کسب ارث، مجدداً راهی قم میشود و به سفارش همان مجتهد قمی به تهران باز میگردد و به عنوان محرر یکی از ملایان در میآید. حاجی بابا از طرفی به دلیل شرکت در آشوب شهری به همراه همان ملا و از طرف دیگر پس از وقوع ماجرایی تصادفی به اتهام قتل ملا باشی، از قم گریخته و پس از یافتن کاروان در کرمانشاه، راهی کربلا شده و با کمک شخصی به نام عثمان آقا که در جریان تجارت اولیهاش به مشهد با وی آشنا گشته بود، از نو به تجارت روی میآورد. بیوهای در یکی از سفرهای تجاری حاجی بابا به استانبول، عاشق او میشود. مدتی پس از ازدواج به دلیل دروغهای حاجیبابا از یک سو و بد رفتاری خویشان زنش با او از سوی دیگر، به ایلچی ایران در استانبول شکایت برده، داد خود را ستانده و از زنش جدا میشود. ایلچی از حاجیبابا خوشش میآید و او را به عنوان دستیار رسمی در سفارت ایران پذیرفته و تحقیقاتی دربارۀ اروپاییان به خصوص انگلیس و فرانسه به او محول میسازد. حاجی بابا نیز از عهدۀ این کار بر آمده و نهایتاً هر دو رهسپار تهران میشوند. در این بین بعد از نزدیکی حاجی بابا به صدراعظم، بنا میشود که به همراه منشیگری جدید ایران در انگلیس که همان ایلچی است، عازم لندن بشوند و البته حاجی بابا پیش از رفتن، مدتی کوتاه را در زادگاه خود، اصفهان میگذراند.
تحلیلی بر کتاب سرگذشت حاجي باباي اصفهاني
سرگذشت حاجي باباي اصفهاني تصويري است از طرز زندگاني و آداب و رسوم طبقهاي خاص؛ شرح موقعيت و شرايط شهرتيابي و ارتقاء طبقة متوسط و خرده پاي شهري است كه در اثر عدم تأمين جاني و مالي ميكوشند خود را از سلك محرومين دور سازند و براي حفظ منافع طبقاتي خويش به اولياي دولت بپيوندند؛ سرگذشت رجال تازه به دوران رسيدة آن زمان است كه جيمز موريه به عنوان كاردار سفارت انگليس و منشي سفير با آنان در تماس بود. غرض اصلي جيمز موريه از نوشتن حاجي بابا كه در نادرستي و دروغپردازي همزاد قهرمان خويش حاجيبابا است، نشان دادن و برجسته كردن سستي و ضعف عمومي مردم و دستگاههاي حكومتي ايران، لزوم حمايت غرب از ايران، تحميل سياست استعماري انگلستان به ايران و توجيه نفوذ سياسي و نظامي انگليس در ايران از لابلاي صلح نامهها و عهدنامههايي است كه به دستياري خودش به امضاء رسيده. برخي اين كتاب را به عنوان «كتاب دستور كار جهت استفادة نمايندگان سياسي و استعمارگران غربي» دانستهاند و برخي ديگر آن را به عنوان «راهنما» براي شناخت خصوصيات شرقيها توصيه كردهاند. در حالي كه در مشرق زمين داستان حاجيبابا شهرتش را فقط مديون ترجمة شيوا و زيركانة ميرزا حبيب اصفهاني است كه توانسته مفاهيم و معاني را تغيير دهد و از اين قصة «استعمار» تا آنجا كه ميسر است قصهاي ضداستعماري بيافريند.
بنا به گفتة خانم هما ناطق؛ همة سعي و اهتمام نويسندة حاجيبابا در اين است كه به عنوان پيچ و مهره دستگاه استعمار، از هر رويدادي استفاده كند، تا حق حاكميت غرب و محكوميت شرق را به اثبات رساند و در اين كوشش پيگير براي حفظ منافع و موجوديت خويش و پايمال كردن «حق موجوديت ديگران»، آنچنان با جديت و شتاب پيش ميرود كه گاهي در رفتار و كردار همزاد قهرمان خويش جلوه ميكند. جيمز موريه در قالب حاجي بابا ميرود و بار ديگر داستان مسخ ستمپذير به ستمگر و ستمگر به ستمپذير تكرار ميگردد و شباهت به حدي ميرسد كه هموطنان خودش هم اعتراف ميكنند كه: «موريه از خيلي لحاظ به قهرمان خود حاجي بابا شباهت داشت. ماجرا دوست بود، حقيقتاَ از زندگي لذت ميبرد».
موريه خواسته است به خيال خود «آداب و اخلاق و طرز زندگي اجتماعي و سياسي و عقايد قومي و تغييرات زبان و تعارفات معمولة مردم ايران» را به خوانندگان انگليسي زبان بفهماند... ولي مؤلف كتاب حاجي بابا به همان درجه كه مهارت در انشاء تأليف خود به كار برده به همان درجه هم از تقرير معاني كه تجسم آنها منظور نظر او بوده بيانصافي و غرضورزي و بدنفسي به خرج داده است.
مسلماَ جوانمردانه نبوده است كه خطا يا اشتباهي را كه بيشتر به علت سادهلوحي و بيخبري مردم، طرز غلط اداره امور، فقدان وسايل تعليم و تربيت صحيح و به طور خلاصه نتيجه شرايط و عوامل محلي و سياسي و عموماَ دامنگير طبقات ممتاز و معيني بوده است را سركوفت ملتي بكنند و همة مردمان كشور را فاسد و تباه شده بدانند و ريشخند و استهزاء كنند.
تنفر موريه از مشرق و شرقيها از دوران زندگي او در تركيه سرچشمه ميگرفت و به قولي يكي از علل خصومت او نسبت به ايرانيان خصومتي بود كه نسبت به اسلام داشت. موريه در هر دو سفرنامه و در داستان سرگذشت حاجي باباي اصفهاني بدبختي مسلمانان را از اسلام ميداند و هر جا فرصتي مييابد، تورات و انجيل را به رخ مسلمانان ميكشد و در سرگذشت حاجيبابا در لندن از زبان معشوقه و دلدار انگليسي، حاجي بابا را به دين مسيح تبليغ ميكند و او را به كليسا ميكشاند. درست است که تعصب مذهبی یک عده روحانیون دوره قاجار حقیقتا درخورانتقاد موریه است، اما خود موریه هم درتعصبش نسبت به مسیحیت دست کمی از آنها ندارد، اغلب نوشتههای او خواه سفرنامه خواه رمان مملو از شرح خسته کننده اختلافات مذهبی است مثلا دریکی از رمانهایش به نام عایشه دختری از قارص فصول 11 و 12 کتاب را به بحث مفصلی بین یک لرد انگلیسی ومفتیان ترک آن شهر اختصاص داده وبه وضوح تمام اسلام را محکوم میکند به هرحال جیمز موریه بسیار فرد متصعبی است و درجای جای کتاب حاجیبابا از هم کیشان مسیحی خود به عنواین مختلف دفاع کرده وطرف مسلمان خود را به بدترین اتهامات محکوم میکند.
از سوی به علت ترقیات و فتوحات انگلیسیها در قرن نوزدهم اکثر همنوطنان موریه به دیده حقارت به شرقیان مینگریستند و در نوشتههای ایشان این خود پسندی عمیقا احساس میشود، موریه نیز به پیروی از چنین احساساتی ایرانیان را که درعین حال عاری از عیب و نقص نبودند، بباد انتقاد بیمهابای خود میگیرد، علیرغم انتقادات موریه چنان که خود معترف است ایرانیها باهوشتر وچیز فهمتر ازسایر ملل آسیا هستند و بزودی روح ابداع و اصلاح را درک خواهند کرد، برای رسیدن به این هدف موریه دو وسیله پیشنهاد میکرد :«یکی اینکه ایرانیان باید تحتالحمایه انگلیسیها قرار گیرند و دیگری اینکه تمام بنای اسلام، یکدفعه و بطور مداوم باید مورد حمله عمال ضد اسلام در اروپا قرارگیرد» تا ایرانیان از تاریکی درآمده پا در راه تمدن نهند.
نکته دیگر اینکه به روایت نویسندگان و محققیین برجسته فرانسوی، جیمز موریه در نوشتن حاجي بابا از کتب دیگر رونویسی کرده و تا اندازهاي تحتتأثير رمان معروف فرانسوی ژيلبلاس اثر «آلن رنه لوساژ» فرانسوي بوده است. كتابي كه بعدها ميرزا حبيب آن را به نثر زيباي فارسي ترجمه نمود. در آغاز هر دو داستان عناوين گفتارها و گاه رفتار هر دو قهرمان در هر دو داستان يكي است. حاجي بابا نيز مانند قهرمان داستان لوساژ از طبقات محروم برخاسته و بيشتر از افراد ديگر صنف خود معلومات به دست آورده، مثل او گرفتار دزدان و راهزنان شده و به حكم اجبار در اعمال آنان شركت كرده، نزد مرد شيادي طب آموخته و به گستاخي دست به طبابت و معالجه زده، با زنان عشق ورزيده، از پي اندوختن مال و ثروت رفته و سرانجام پس از طي فراز و نشيب زندگي به مقامي عالي رسيده است.
در هر دو داستان صحنهها و پرورش حوادث و طرز بيان تقريباَ يكسان است؛ حتي اسامي اشخاص در هر دو اثر، توصيفي و شبيه بههم است. ولي ژيل بلاس را نميتوان تنها مبدأ و منشأ اصلي الهامات جيمز موريه برشمرد. سرگذشت حاجي باباي اصفهاني بيش از هر متن ديگر از نظر شكل ظاهر و چهارچوب داستان، از داستانهاي هزار و يكشب الهام گرفته است. موريه در مقدمه همين كتاب و در سفرنامه خود نيز به داستانهاي هزار و يكشب اشاراتي دارد.
نکته دیگری که درباره اثر موریه میتوان اشاره کرد این است که موریه با توجه به اقامت نه چندان طولانیش در ایران، نتوانسته است کاملاً از لایههای بیرونی رفتار مردم به ورای این کنشها توجه کرده و به کنه آن پی ببرد. این عامل از یک سو باعث شده است تا موریه با فرض آشنایی کامل از جامعۀ ایرانی، در توصیفات اشخاص و خلقیات منفی آنان در رمان تخیلیخود، صرفاً به همان وصفیات بسنده کرده و کمتر به علل و زمینههای اخلاقیات منفی بپردازد و از سوی دیگر، در پارهای از موارد مسبب و منبع ایرادات را نه در پندارها و برداشتهای سطحی مردم از دین، بلکه در ماهیت و پایبندی مردم به سنن دینی میبیند. همچنین، شخصیت حاجیبابا به عنوان نمادی از افکار و رفتار ایرانیان، کاملاً شخصیتی بیثبات ترسیم شده است؛ به نحوی که این فرد در هیچ شغل و کاری دوام نمیآورد و مدام به تغییر آن بر میآید و از طرفی دائماً در حالات و کردار خاصی نمایان میشود. شایان ذکر است که برخی از توصیفات وی دربارۀ خلقیات منفی با اغراق بیان گشته است.
اگر از موارد فوق بگذریم، شاید پر بی راه بیان نکرده باشیم که بعضی از انتقادات موریه نسبت به جامعۀ ایران قاجاری، بهجا بوده و همان گونه که از داستان بر میآید، این معضلات ریشه در سنن خرافی یا افراطی و نادرست مردم داشته است. به نحوی که هنوز برخی از این عادات و انگارههای غلط از جمله اعتقاد به تقدیرگرایی، تقدسمآبی، برداشتهای سطحی از باورهای دینی و مال دوستی در برخی از ما ایرانیها دیده میشود. مثلاً: ظاهرسازی و تیپسازی در نظام بروکراتیک ما توسط برخی از کارمندان و ارباب رجوع، در قالب افراد مذهبی، جهت رتق و فتق امور؛ یا خلاصه شدن دینِ عدهای از اعضای جامعۀ ما در اقامۀ نماز و صوم، و عدم توجه به سایر فرائض دینی، و تفسیر و توجیه احکام شرعی متناسب با مطامع؛ یا رواج دو خصیصۀ پلیدِ دروغ و غیبت که خود مولد برخی دیگر از صفات منفی همانند مبالغهگری و نفاق است و در این مورد موریه چه موشکافانه این صفت را نقد کرده است که:
دروغ ناخوشی ملی و عیب فطری ایشان است و قسمهایی که مدام میخورند شاهد بزرگ بر صدق این معنی، قسمهایشان را ببینید، سخن راست را چه احتیاج به قسم.
بنابراین، اگر نخواهیم دچار تفسیر غلط ناهمزمانی (Anachronism) شویم، میتوان این گونه جمعبندی کرد که متاسفانه برخی از «خلقیات منفی تداوم یافته» از عصر قاجار تا زمان حال، آشکارا در رفتار و روحیات پارهای از ایرانیان همچنان وجود دارد و باید اذعان داشت که جزئيات مربوط به طرز پوشيدن، آداب محرم، زيارت مشاهد، سازمان حكومتي، شيوههاي حكمراني، رفتار مأموران و موضوعات بسيار ديگری که به اين اثر رنگ داستان تاريخي ميدهند، دور از تفاسیر سنواتي و شخصي، پردة گويايي از احوال ملتي در دورهاي از تاريخ است
برجستهترین نکات بهداشتی، پزشکی ودرمانی در حاجی بابای موریه
نکته جالب توجه در کتاب حاجی بابابی اصفهانی توجه خاصی است که جیمز موریه در بحث طبابت داشته است، قهرمان داستان او اساسا بخش مهمی از زندگی و توفیقاتی که دراین داستان تخیلی بدست میآورد عملا مدیون این است که مدتی به حرفه طبابت پرداخته ودر واقع طبابت را پلی برای پیشرفت وصعود خود قرار داده، قهرمان داستان او ابتدا گرفتار دزدان و راهزنان شده و به حكم اجبار در اعمال آنان شركت كرده آنگاه نزد مرد شيادي طب آموخته و به گستاخي دست به طبابت و معالجه میزند، در حالیکه واقعا چیزی زیادی از طب و طبات نمیداند. داروها و طلسمها و اعتقادت بهآنها در ایران، درمان با حقهبازی و دعانویسی، ماجرای مضحک دارو خوردن پادشاه از جمله مواردی است که موریه درخصوص بهداشت و درمان مطرح میکند که در ادامه به این مباحث اشاره میشود.
رواج جادو و طلسمها درایران برای معالجه بیماریها
جیمز موریه در فصل یازدهم کتاب حاجی بابا درباره سرگذشت درویش صفر و دو نفر دیگر از درویشان و برخوردی که وی با ایشان دارد، مطالبی درخصوص درمان بیماری با قطعات بدن برخی حیوانات از درویش نقل میکند که حقیتا مضحک است، و جالب اینکه درویش دغلباز درباره نافع بودن این موارد نویدهای آنچنانی به حاجیبابا داده و با اطمینان به او توصیه میکند که «اینها در تمام عمر ترا کافی خواهد بود و هرگز گرسنه نخواهی ماند و حتی ترا توانگر میکند»، داستان سفر اوبا این درویش، ابلهی مردم در دارو ودرمان خواستن از درویش،عاقبت کار دوریش و ادامه دادن راه و روش سراسر دغلبازی او توسط حاجی بابا حقیقتاً خواندنی است، شایان ذکر است که بگوییم برخی از این قبیل خرافات در جهت درمان بیماریها متاسفانه هنوز هم به وفور در میان برخی مردم جاهل در ایران وجود دارد. به هرحال موریه در این باره مینویسد: « ... بيتكلف تكليفش را قبول نمودم و بيگفتگو قلياني كشيده به راه افتاديم. درويش بيدين ـ اينك نام او ـ در راه با من از در يگانگي و دلسوزي برآمد و چون از كار و بارم اطلاعي كامل بههم رسانيد، خرم و خندان گرديد. پس، از ترجيح درويشي به لوطيگري و فضل دريوزه به تقليد، مرا به ترك اين طريقه و سلوك بدان سلك تكليف كرد كه: «اگر مرا به مرشدي قبول كني و كوچك ابدال من شوي، تو را از اوتاد گردانم؛ چه خود از اقطابم». بعد از آن از نجوم و سحر و زيجات سخن به ميان آورد و نسخهاي چند به من داد كه: «در تمام عمر اينها تو را كافي است و با اينها از همه چيز توانگر خواهي شد». ميگفت: «اگر دم خرگوش را در زير بالين كودك نهي خواب آورد؛ اگر خون خرگوش به اسب خوراني باريك قوايم و لاغر ميان و تندرو گردد؛ چشم و استخوان كعب گرگ اگر به بازوي طفلي بندند، جرأت بخشد؛ اگر روغن گرگ به لباس زن مالند، شوهر از او دلسرد شود؛ زهرة گرگ دافع نازايي زن است؛ خون خروس مهيج باه؛ ناخن هدهد زبانبندي و چشم خفاش خواببندي را شايد؛ اما بهترني نسخة مهر و محبت كس كفتار است و در حرمسراها به خصوص در اندرون شاهي خريدارش بسيار. يبروحالصنم پيش او دم نميتواند زد. مهر گياه پيش او سبز نميتواند شد». از اين قبيل سخنان بسيار گفت و چنان چم مرا ديد كه آخر به تكليفي سخت ناگوار برخاست و آن اين بود: «صفر! به اين ميمون تو مالك گنج قاروني و خبر نداري! اما نه با زندة او بلكه با مردة او. اگر اين را بكشيم و با اعضا و اجزاي او ادويهاي چند بسازيم به بهاي طلا به اندرونيان شاه توانيم، فروخت. مگر نميداني كه جگر ميمون عليالخصوص ميموني از اين جنس كه تو داري اكسير محبت است؟ پوست بيني او پادزهري است ترياق همة سموم، خاكسترش را هر كه ببلعد، با تمام اوصاف ميموني از قبيل تقليد و تردستي و چابكي و حيله و زيركي مانند او ميشود. بيا تا او را بكشيم و خود را زنده سازيم!» شهادت ميموني دبان همايوني كه در تنگي و فراخي يار و غمگسار بود، بر من ناگوار نمود. به رد تكليف برخاستم. ناگاه (درويش) چشمانش برافروخت و برگشت. پرههاي بينياش پرباد و رگهاي گردنش پرخون خيره خيره بر من نگريستن گرفت. حساب كار خود گرفتم كه اگر سر رضا فرو نياورم پاي زور به ميان ميآورد و سرم به سر ميمون ميرود. ناچار دل بر هلاك ميمون نهادم. دور از راه در درة خلوتي آتشي افروخت. بيچاره ميمون را بيهيچ دغدغة خاطر سر بريد و جگر و پوست بينياش را برداشته باقي اندامش را بسوخت و خاكسترش را تمام در گوشة دستمال به جوزبندي خود نهاد و به راه افتاديم.
چون به اصفهان رسيديم، لباس لوطيگري را به لباس درويشي بدل كرده روانة تهران شديم. به محض ورود ما به تهران، دعاجويان و دواخواهان از هر سوي به ما روي آوردند. مادري براي فرزند خود دعاي چشم زخم ميخواست، زني از براي شوهر دعاي عقداللسان ميخواست، پهلوانان حرز تيغبندي، دختران دعاي گشادگي بخت، ميراث خواهان دعاي مرگ موارثان ميخواستند. اما مشتريان پايدار و لقمههاي چرب و شيرين درويش اندرونيان پادشاهي بودند كه همه محبت پادشاه را به نيروي سحر به خود منحصر ميخواستند. دواخانة درويش مركب بود از قبيل كس كفتار، موي گرگ، پيه خرس، استخوان بوم، پروبال هدهد و غيرذالك.
پيرزني از اندرون شاهي ميخواست كه در رتبه از همه بانوان برتر باشد؛ جگر ميمون را بدو داد. ديگري با همه جد و جهد هنوز مورد يك نگاه شاه نشده بود؛ يك پخت از خاكستر ميمون را بدو داد تا در شب جمعه مانند قهوه بنوشد. يكي علاج چين صورت خواست؛ پيه خرس داد كه : «به صورت بمال؛ اما زنهار نه در شادي بخند و نه در اندوه روي در هم كش!» باري لولههاي قند بسيار به بازوان بلكه به ناف زنان بست و حبهاي گند بسيار به حلق مردم فرو كرد. در اين افسانه و افسونها من همه جا همراه و در وقتگير كردن همدست و همپا بودم؛ اما ديناري به كيسهام داخل نشد. ميمون همايون به رايگان از دستم رفت. با درويش بيدين ممالك و نواحي بسيار پيموديم و عرض هنرهاي خود نموديم.
در پارهاي جاها ما را به چشم اقطاب و اوتاد، در پارهاي جاها قلندر و شياد مينگريستند. چون پياده سفر ميكرديم، از هر جا و هر چيز نيك باخبر و مستحضر ميشديم. از تهران به استانبول و از آنجا به مصر و حلب و شام رفتيم. از بندر جده به كشتي سوار روانة بندر سورت هند و از آنجا به لاهور و كشمير روان شديم. اما در اين منازل آخرين نقش درويش نميگرفت. چه مردم آن جاها خيلي كهنه رند بودند. عاقبت رخت به هرات كشيديم. در ساية ابلهي افغانان تلافي مافات لاهوريان و كشميريان نموديم. درويش در هرات ادعاي نبوت انداخت؛ اما هنوز دستگاه معجزتش تمام نشده و وعدة جواني كه به هزار كس داده بود به سر نرسيده به سراي ديگر كوچيد.
منزل ما در سر كوهي در صومعهاي بود و به مردم گفته بود كه با مائدة سماوي به سر ميبرد. از بخت بد شبي يك برة بريان به تمام با يك من پشمك خورد و از هيضه بمرد. من براي حفظ آبروي وي گفتم كه :«پريان به وجود آدمي بدين كمال رشك بردند و امر را به روحانيان مشتبه كرده معدة درويش را چنان از مائدة روحاني انباشتند كه جاي نفس نگذاشتند. روح راهي جست و بدر جست و به همراهي باد شمالي تند به آسمان پنجم بالا دست حضرت عيسي بنشست؛ چه نميخواست كه پهلوي دست او برود». باد سراسر تابستان در هرات ميوزد و بي اين باد زندگي هراتيان دشوار است. من چنان تحويل دادم كه اين باد را درويش به ازاي خوبي هراتيان به اعقاب و اخلاف ايشان يادگار گذاشت. پيران جهان ديده و اين باد آزموده به انكار برخاستند؛ اما با رسوخ سخنان درويش كاري از پيش نبردند. درويش را با دبدبه و طنطنه دفن نمودند. ايشك ميرزا حاكم هرات با لذت نعش او را بر دوش تا به گور برد و به خرج اولياپرستان گنبدي بر سر قبرش بنا نهادند كه تا قيامت زيارتگاه ابلهان است.
من بعد از مرگ درويش مدتي به نام كوچك ابدالي او بقيةالجيشش را با طلسمات او تاراج و غارت ميكردم. در ساية مويها و استخوانها كه از مزبلهها جمع ميكردم و به نام مو و استخوان او خرج ميدادم بيشتر از كشيشاني كه به نام استخوان خر عيسي مبلغها اندوختند، اندوختم. بعد از آنكه به قدر يك جوال از موي ريش مقدس و يك توبرة ناخن اقدس او را فروختم از ترس اين كه اگر در آن تجارت اصرار كنم خسارت و اضرار برم و شايد اهل بخيه، بخيه را به روي كارم اندازند و مچم گير و مشتم وا شود، سر و دم را از آن جا كندم و نواحي بسيار ايران را سياحت كنان آخرالامر به ميان قبايل هزاره رخت افكندم. كارم در آنجا بهتر از آنچه ميپنداشتم بالا گرفت. به ادعاي پيغمبري يعني به اتمام كار ناتمام درويش برخاستم».
پس دست به دوش درويشي كه در پهلويش نشسته بود زد و گفت: «اين فقير مولا در آن كلك با من همدست بود. ميداند كه بهچه استادي ديك پلويي پختم كه با خوردن تمام نميشد. همة قبايل هزاره خاصه آنان كه پلو آن ديگ را خوردند به من بگرويدند. خلاصه حضرت ايشاني كه واقعة او در خراسان آن همه شهرت دارد منم. اگر چه به لشكر پادشاهي كه به كرات و مرات بر سر من فرستاد مقاومت نتوانستم، اما اين قدر ابله فريفتم كه از كيسة آنان در تمام عمر راحت ميتوانم زيست. اكنون چندي است كه در مشهدم و اين روزها براي بينا كردن نابينايي نقش زدم در نگرفت؛ راه اعتبار مسدود شد. نميدانم عاقبت امر به كجا ميانجامد. اين سرگذشت من».
بعد از درويش صفر درويش ديگر كه در پيغمبري هزاره از اصحاب او بوده است بدين گونه به بيان سرگذشت خود شروع نمود: «پدر من ملايي بود از ملايان مشهور شهر قم. در زهد و ورع چنان معروف و به مواظبت عبادت و طاعت چنان موصوف كه آب وضويش را به نيت شفا ميبردند و غسالهاش را به نا م دوا ميخوردند. ما چند برادر بوديم و ميخواست كه ما همه مانند او باشيم. اين قدر بر ما سخت گرفت كه به فريب و ريا معتاد شديم و اين صفت در ما طبيعت ثانويه شد. عاقبت در ميان مردم چنان به دروغزني و دورويي مشهور گرديديم كه در هيچ جا نميتوانستيم سر برآورد. من بنده به خصوص چنان گاو سفيد پيشاني در آمدم كه از براي خلاصي از ننگ آن به اختيار كسوت درويشان ناچار شدم و باعث نام برداريم اين قضية آينده شد.
حاجی بابا درکسوت درویشی ودعانویسی به معالجه بيماران میپردازد
حاجی بابا بعد انتخاب شغل درویشی و دعانویسی به تهران میآید و از راه دعانویسی به معالجه بیماران میپردازد. ماجراهایی که وی دراین کسوت برایش رخ میدهد بسیار خواندنی است، نقطه اوج این داستان بخصوص زمانی است که حاجی بابا برای معالجه یک بیماری محتضر با یک حکیم بومی در گیرودست به قیه میشود، موریه ماجرا را اینگونه نقل میکند: « ... اولين منزلم در تهران در برابر خانة عطاري بود. هنوز درست در آنجا جايگير نشده، پيرزني به شدت هر چه تمامتر در بكوفت كه: «همسايه ما استاد عطار سده كرده و در كار مردن است. دوايي نكرده نماند؛ اما هيچيك سودمند نيفتاد. مرا فرستادند تا از تو دعايي بگيرم؛ بلكه از بركت نفس تو فتوحي پيدا شود». چون در منزل خود قلمدان و كاغذ نداشتم قرار نوشتن دعا به بالين بيمار گذاشتم. پيرزن مرا از حياطي كوچك به اتاقي برد كه بستر بيماري در ميان آن ازدحام زن و مرد چنان بود كه اگر سر سوزني انداختي به زمين نرسيدي. بيمار در ميان آن فرياد كنان كه: «اي واي! مردم؛ به فريادم رسيد!» در پيرامون بسترش شيشهها و كاسههاي بسيار پر از دوا. ميگفت: «يا با اينها شفا يا مرگ». حكيم با شيشة اماله و لگن قي در گوشهاي قليان در نوك گفت: «كار اين مرد از دوا گذشته؛ تا دعاي درويش چه كند. ديدار درويش تازه را تأثيري تازه است». چون چشم تيمارداران بر من افتاد بههم در آمدند و ديدهها بر من دوخته شد. من هم با هيئت مستجابالدعوتي با قوت نفس و غلظت نفس قلمدان و كاغذ خواستم و حال آن كه در تمام عمر قلم به دست نگرفته بودم. قلمداني آوردند با ورقي بزرگ از كاغذ كه همانا لفافة دارويي بوده است و من سراپاي آن كاغذ را خط خط و خانه خانه ساختم و ميان خانهها با نقوش مخترع و مختلف انباشتم. پس از آن كاغذ را تماماَ در ميان كاسهاي در آب حل كردم و به مريض بلعانيدم. همگنان به انتظار تأثير دعاي من چشمها دريده و گردنها كشيده؛ تا چه كند قوت بازوي من. حكيم گفت: «اگر عمر اين مرد باقي است، تأثير اين اسماء حسني و اين اشكال متبرك به شفاي او كافي است و گرنه من نه، اگر بوعلي هم از گور درآيد كاري از او برنميآيد»
بيمار دقيقهاي چند مردهوار مدهوش و بيهوش افتاد. بعد از آن با حالتي باعث حيرت همه بلكه من و حكيم هم، آروغي چند زد و چشمان بگشود و سر از بالين برداشت و لگن خواست ـ گلاب به روي خوانندگان ـ چندان قي كرد كه اگر بوعلي كتاب قانون خود را به وي بلعانده بود، آن قدر قي نميكرد. خلاصه خلط و ماده در شكم نماند تا بيماري بر جا ماند. من در باطن با خود انديشيدم كه آن كاغذ بايد لفافة دوايي مقيي بوده باشد و اين همه قي از تأثير آن و تهوع از اجزاي مركب است و در ظاهر همه را به تأثير دعاي مجرب خود حملكنان گفتم كه: «اگر من نميبودم البته اين مرد تا حال مرده بود». از طرف ديگر حكيم اين حال را به تأثير مداواي خود نسبت داده و گفت: «هيچ چيز به جز دواي من اين قدر قي نميآورد. اگر دواي من نبود اين مرد هم نميبود». من: «حكيم! اگر تو حكيم خوبي بودي چرا دواي تو پيش از دعاي من تأثير نكرده بود؟ اين خرت و پرت و آل آشغال را بردار و مردم را به حال خود بگذار!» حكيم: «درويش بابا!» در اين كه دعاي خوب ميتوان نوشت و حقالقلم خوب ميتوان گرفت حرفي نيست؛ اما همه كس ميدانند كه درويشان كيستند و چيستند. اگر دعايي تأثير كند، گمان نميبرم كه از بركت انفاس درويشان و از يمن مقدم ايشان باشد».
من: «تو سگ كيستي كه با من اين هرزهها دهان بيالايي! من غلام شاه مردان و مداح خاندانم و از بركت اولياء به علوم اولين و آخرين آشنا و حال آن كه جهالت حكيمان ضربالمثل است. با تقدير تدبير جهل خود ميكنيد: اگر بيماري شفا يابد، شما دادهايد و اگر بميرد، تقدير چنين رفته است؛ اجل علاج ندارد! برو هر وقت مريض ديگرت به حال نزع افتاد و دست از وي شستي بيا پاي مرا ببوس تا با دعا به فرياد دواي تو برسم و پاية نادانيت را بداني!»
حكيم: «به مرگ خودت من از آنان نيستم كه مرشد تو هم بتواند اين جفنگها را با من قالب بزند تا چه برسد به تو نرقلندر خرگداي عاشق سؤال و دريوزه، دشمن نماز و روزه!» پس برخاست و با هزار كلپتره روي به من آورد. من هم با جوابهاي آب نديده به مقابله پرداختم. كار از آب و تاب سخنان درشت به شپاشاپ سيلي و مشت كشيد. گيسوانم را گرفت، ريشش را گرفتم، گريبانم را دريد، آستينش را دريدم. دستم را گزيد، صورتش را خراشيدم. هي بر سر و مغز هم زديم و هي ريش و گيس يكديگر را كنديم و بر باد داديم. هر چه بيمار نعره زد و آنچه بيمار داران فرياد كردند به جايي نرسيد و كم مانده بود كه خوني در ميان واقع شود. عاقبت زني خود را به ميان انداخت كه: «لعنت هم به حقالقلم تو و هم به حقالقدم او! كوتاه كنيد كه شاگرد داروغه در خانه را ميزند كه: اين همه هياهو و ولوله چيست». از يكديگر جدا شديم و از ياري بخت ديدم كه تقصير را از وي ميبينند و به من حق ميدهند و حكيم را به چشم كسي ميديدند كه كار نكرده و مزد ميخواهد و مرا به چشم كسي كه كوه ابوقيس را با دعا از جا تواند كند.
چون حكيم كار را برخلاف مراد خود ديد، دم دركشيد. جبه و كلاهش را برداشت تا برود. اما پيش از رفتن موي ريش خود را با قدري از گيسوان من جمع و گندله كرد و در پيش چشم من به جلوه بداشت كه: «اي نرهخر جوزعلي! هيچ ميداني كه دية يك تار موي ريش در تهران يك قران است؟ ببينم فردا در حضور آقاي امام جمعه گيج و گهيج و آهيا و شراهيا و كوف و چوفهاي تو از عهدة گه خوردنهاي تو چطور برميآيد».
اگر چه ميدانستم كه بعد از فروكشي عروتيز به هيچ جهنمي نميرود، اما بسيار دلم ميخواست كه به در خانة امام جمعه برود و مرا آنها بخواهند و اين بزنگاه ماية شهرت و صيت من شود.
آوازة شفايابي عطار كه از معتبرانه بود با دعاي درويش تازه به هر سو پيچيد و نَقل من نُقل مجالس شد. پس، از صبح تا شام به نوشتن عزايم و ادعيه و به فراخور حال هر كس به خالي كردن كيسه و كندن جيب مشغول شدم. در اندك مدت مالك دينار بسيار شدم؛ اما از شومي بخت همة بيماران، عطار شده دارو، همة كاغذها، لفافه دواي مقيي نبود. عمل فعلم از عطار تجاوز نكرد. شهرتم به واترقيدن روي نمود. ناچار از تهران به سياحت ساير مملكت ايران روي نهادم. به پارهاي شهرها شهرتم پيش از من ميرفت، چه از عطار شهادتنامة عمل در دست داشتم و به هر كس مينمودم. تا اكنون هم در آن سايه زندگاني ميكنم. با اين كه دعايم در عدم تأثير مجرب است و آزموده، باز از حقالقلم ناراضي نيستم؛ همين كه در جايي به رواج كار خود كسادي ميبينم و در نظر مردم خوار ميشوم؛ سبك سفر ميكنم و از آنجا به جاي ديگر ميروم»
معالجه کمردرد به نیت چهارده معصوم همراه با سیخهای سرخ شده
موریه در فصل سیزدهم درباره چگونگی معالجه دردکمر حاجیبابا داستانی را نقل میکند، این ماجرا در عین حالی که سراسرش مشحون از طنز انتقادی است، اما در عین علت اساسی مداوای دردکمر استراحت مطلق در زمان عود نمودن این بیماری است، توصیهای که امروزه نیز پزشکان ارتوپتدی در زمان عود نمودن این بیماری همواره به بیماران خود توصیه میکنند. موریه مینویسد: «... یکی دو روز بعد قبل از رسیدن به سمنان میخواستم در باربرداری به علی قاطرچی کمک کنم که درد عجیبی کمرم را گرفت و زمینگیرم کرد كه طبيب دردم استراحت در آن گوشة مقبره بود، درد كمرم به نوعي شدت كرد كه زمينگير شدم و به جستجوي طبيب افتادم. معلوم شد كه در سمنان كسي كه مظنة طبابت به او رود دو كس است: دلاكي و نعلبندي. دلاك به خونگيري و دندانكني و شكستهبندي مشهور بود. نعلبند به حكم سررشته در بيطاري در معالجة انساني نيز مداخله ميكرد. گيس سفيدي ديگر يعني فرتوتي پرگوي و كمشنو بود. بعد از قطع اميد از هنر دلاك و دست و پنجة نعلبند به او مراجعت مينمودند و اعمال او را از معجزات انبياءبنياسرائيل ميشمردند. اين سه تن هر سه به سر وقت من بيچاره آمدند. هر سه متفق بر اين كه: اين درد كمر از سرما است و چون گرما ضد سرماست، پس او را علاجي جز داغ نيست. نعلبند را به جهت آشنايي به آهن جراح قرار دادند. جراح زنبيلي زغال با دم و سيخي چند بياورد و در گوشة مقبره سيخها را سرخ كرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هر چه تمامتر به عشق چهارده معصوم چهارده جاي كمركم را داغ كرد. وقتي كه داغ سوز سيخهاي سرخ را به گردة من چسبانيد و من از ته دل نعره و فرياد برميآوردم، حاضران دهنم را ميگرفتند كه صدا در مياور كه خاصيتش باطل ميشود. خلاصه تك و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بيپرستار ماندن پاي بيرون ننهادم. مدتها طول کشید تا جاي داغها به (بهبود یافت) شد و من بهبودي يافتم. همه را اعتقاد اين كه بهبود من به جهت موافقت اعداد سيخها با اعداد چهارده معصوم شد و كسي را شك نماند كه آهن سرخ نيز از آلات معجزه است. اما من خود نيك ميدانستم كه طبيب دردم استراحت در آن گوشة مقبره بود، ناچار از ترس نفسم در نيامد تا خاصيتش باطل نشود! پس از آن باز راه خود پيش گرفتم. اما پيش از راه افتادن خواستم يك هنرآزمايي كنم. تدارك معركه ديدم. در دم دروازة بازار در ميان راه در ميدانچهاي در وقت ظهر شال و دستمال خود را گسترده باد به بوق انداخته هنگامه را گرم كردم. جمعي با گردنهاي كشيده و چشمهاي دريده دهانها باز پيرامونم را گرفتند و من در ميان قدمزنان تعليمي در دست اين حكايت را كه در زمان دلاكي خود به مناسبت آموختهبودم، بدين گونه نقل كردم.»
ماجرای آموختن طب و طبیب شدن حاجي بابا
جیمزموریه در فصل نوزدهم کتابش درباره چگونگی به خدمت در آمدن حاجیبابا نزد حکیمباشی سخن میگوید و اولین ماموریت حاجی بابا نیز سر درآوردن از کار حکیم فرنگی است. این داستان نشان دهنده اوج رذالت و بدطینتی حکیم ایرانی را به تصویر کشیده و اینکه نه تنها روشهای معالجه جدید مانند مایع کوبی و واکسیناسیون را سخت به سخره میگیرد بلکه به عناوین مختلف درصدد بی اعتبار کردن پزشک فرنگی درنزد پادشاه وسایر ایرانیان است:« ... چون حكيم مرا به درون خواند و امر بهنشستن فرمود، با تواضع تمام بنشستم. از سفارش شاعر و ستايش او مرا به تدبير و هوشياري و جهانديدگي و رازداري و كارداني و كارگشايي سخن گشود. من هم دست به سينه دو زانو نشسته ديده بر او دوختم. عاقبت گفت: «بنا به سفارش ملكالشعراء تو را به خدمت خود قبول ميكنم. اگر كار به اميد من برآيد تو هم از خاك برداشته ميشوي و اگر حق خدمت تو نشناسم نمك نشناسم». پس پيش بخواند و مانند كسي كه از مستمعين محترز باشد نگاهي بدين سوي و آن سوي انداخته با آوازي آهسته و محرمانه گفت: «حاجي! ميداني كه اين روزها از فرنگستان ايلچي به ايران آمده است و حكيمي به همراهي اوست. اين كافر در اين شهر به شهرت و به نامبرداري بنا كرده است: بيماران را به طرزي خاص تداوي ميكند. يك صندوق دوا و درمان كه ما هيچ اسمشان را نميدانيم همراه آورده است. ادعاهاي چند ميكند كه تا به حال كسي در ايران نديده و نشنيده است. به خلاف رأي جالينوس و بوعلي حرارت و برودت و رطوبت و يبوست را نه در امزجه قبول دارد و نه در ادويه. جيوه را به عنوان مبرد به كار ميبرد. در استسقاي طلبي وزقي شكم را دريده اخراج مياه و رياح ميكند. از همه بدتر با غدهاي كه از جگر گاو ميگيرند، آبله ميكوبد كه ـ اين از مخترعات يكي از حكماي ماست ـ حاجي! ميداني كه آبلهكوبي يعني پيوند. هيچ آدم با گاو پيوند ميشود؟ ما سالها از پهلوي آبله نان ميخوريم. اين مرد كافر به همين كه فرنگي است ما را به جاي خر ميگذارد و نان ما را ميخواهد از حلقمان ببرد. اينها به كنار؛ اصل كاري كه در آن همت تو لازم است اين است كه ميگويم: چند روز پيش از اين معتمدالدوله خيار و سكنجبين و كاهو و سركه شيرة فراواني خورده بود و ناخوشي غريبي گرفته. ايلچي در وقت خوردن آنها حاضر بوده است و دانسته و گفته است كه ناخوش خواهد شد. ايلچي به محض شنيدن ناخوشي او حكيمش را به معالجه او فرستاده. در ميانة ايلچي و معتمدالدوله اين روزها شكرآبي است چرا كه ايلچي در رواج تجارت و گشودن مدارس و مكاتب در ايران اصرار داشت و معتمدالدوله ميگفت كه اين كارها مصلحت دولت نيست. به بهانة اين كه شايد قبول حكيم ايلچي رفع شر آن را از سر ايرانيان ميكند، حكيم را قبول كرد. اگر آن وقت از اين معني خبردار شده بودم يك كوك و كلكي ميكردم كه رأي معتمدالدوله را بزنم؛ اما حكيم فرصت به تدبير من نداده به زودي به معالجه پرداخت. دوايش از قراري كه شنيدم عبارت بوده است از حبي سفيد و بيمزه ولي تأثيرش از قبيل معجزه؛ در مزاج معتمدالدوله طوفان كرده است. معتمدالدوله كه از قولنج و سده كم مانده بود كه كارش ساخته شود، از تأثير آن حب حياتي تازه يافت؛ به نوعي كه شب و روز حرف تأثير حب از دهانش نميافتد. ميگويد:«گويا اين حب از تارك سر تا نوك پا در عروق و اعصاب و احشا و امعايم هر چه اخلاط و فضلات بود همه را بيرون ريخت و در خود اكنون نيروي جواني در مييابم و كم مانده به عدد زوجات بيفزايم». بدبختي ما منحصر به تأثير اين حب نيست، شهرت حكيم در تأثير اين حب به درجهاي است كه آوازة اشتهار حكيم به دربار پادشاهي پيچيده است و تأثير حب نقل مجالس و محافل بزرگان گرديده است. امروز همه روز در حضور سخن حب ميرفت. قبلة عالم به معتمدالدوله امر فرمودند كه: آن چه از آن حب مشاهده نمودي، باز گوي كه «هوالمسك ماكررته يتضوع». معتمدالدوله بلند بلند تعريف حب را ميكرد و مردم آهسته آهسته تعريف حكيم را ميكردند و من در دل به همه دشنام ميدادم. پس قبلة عالم روي به من آورد كه: «حكيم باشي! سببي به اين كوچكي، مسببي بدان بزرگي چگونه ميشود؟» من سر فرود آوردم كه: «قبلة عالم به سلامت! من هنوز دواي آن كافر را نديدهام. همين كه ببينم عرض ميكنم كه عبارت از چيست؟ ولي نديده ميتوانم گفت كه تأثير آن بايد از اعمال ارواح خبيثه باشد. چون ارواح خبيثه دشمن حقند؛ آلت دست مردمان ناحق ميشوند كه يكي از آنان در فرمان اين كافر است كه پيغمبر ما را مزور و افسونكار ميداند و قضا و قدر را انكار ميكند»[24].
به هرحال حاجی بابا با اصرار حکیم و فلسفه بافیهای او به نزد پزشک فرنگی میرود، تا هم از کار او سر دربیاورد وهم از او دارویی بگیرد، موریه درباره این ملاقات ونتیجه آن اینگونه داستان را ادامه میدهد که «... زبان ما را به خوبی حرف میزد و هنوز احوالم را نپرسیده گفت: امروز هوا بسیار خوب است و چون به راستی خوب بود ندانستم چه باید جواب بدهم. بعد شروع به چاپلوسی کردم و گفتم: آغا مبارک، بزرگ خواجه سرایان، مرا با حکم شهریاری فرستاده تا دوایی که به معتمدالدوله داده بودید بگیرم و ببرم برای یکی از کنیزان خاصه که در بستر بیماری افتاده, او گفت که میتواند به بالین بیمار بیاید تا داروی اشتباهی ندهد, گفتم دیدن زنهای ما فقط خاص شوهرانشان است و هرگز این عمل میسر نیست، خلاصه به زحمت متقاعدش کردم و سپس از صندوق بزرگی که پر از ادویه بود مقداری گرد سفید برداشت و با مغز نان خمیر ساخت و در کاغذی پیچید و با دستور طریقه استعمال آن را به من داد. و با سادگی تمام جواب سوال مرا در مورد اینکه این چه نوع دوایی است و خاصیت آن چیست را داد. برعکس حکیمان خودمانی که مدام با عبارات غلیظ اساتید فن را مثل بقراط و بوعلی سینا را به رخ انسان میکشند. با دل شاد به خانۀ حکیم رفتم و خود را به آه و ناله زدم، حکیم زودتر حب را میخواست و من به او فهماندم که اول باید زر را نشان دهد و او یک سکه طلا در مشتم نهاد و من گفتم دارو مرکب از جیوه است و او گفت اینها میخواهند با جیوه نسل ما را از روی زمین بر اندازند. و بنا به خشم و غلیظ گذاشت که ناگهان خبر رسید اعلیحضرت احضار فرمودهاند و او به شتاب روان شد».
در آداب دوا خوردن پادشاه ايران
در فصل بیست و یکم کتاب حاجی بابا، جیمزموریه مطلبی درباره پزشکی ودرمان شاه تحت عنوان «در بیان آداب و تشریفات دوا خوردن پادشاه ایران» آورده است، اساس این داستان وابسته به بخشهای قبلی است و ماجرا بر میگردد به همان حکیم ایرانی که به کمک حاجیبابا که اکنون سمت شاگردی وی را به عهده دارد میخواهد به هر وسیله ممکن مانع از معالجه شاه توسط پزشک فرنگی شود، این درحالی بود که پادشاه حکیم فرنگی را احضار کرده و با او صحبت کرده و از او خواسته که دارویی برای ضعف قوه و سوء هاضمه و تنگی نفس برایش تجویز کند. و حکیم ایرانی نیز به پادشاه گوشزد میکند داروهای فرنگی خطرناکند، سرانجام حکیم فرنگی دارویی برای پادشاه میآورد و حکیم ایرانی آنقدر در مورد داروی فرنگی نگرانی ایجاد کرد که بعد از شور و مشورت شاهی، آخر نسخه حکیم فرنگی را کنار گذاشتند و به این ترتیب دسیسههای حکیم ایرانی کار خود را میکند وشاه از خوردن داروی پزشک فرنگی رو بر میگرداند. موریه دراین باره مینویسد: « ... حكيم عصر تنگي به خانه برگشت و با تلاش مرا بخواست. در دخول من به حضور، ديگران را به خروج اشارت نمود و مرا پيش خوانده به گوشم گفت كه: «حاجي بايد تدبيري كرد و دم اين حكيم (فرنگي) را از اين جا كند. هيچ ميداني چه شده است؟ امروز بياطلاع من پادشاه او را خواسته است و به قدر يك ساعت با او گفتگو كرده. مرا طلبيده بود تا حاصل گفتگوشان را بگويد. معلوم ميشود كه كوزة حكيم خيلي آب ميگيرد. از قراري كه معلوم شد، پادشاه در باب ضعف قوه و قوت ضعف و تنگي نفس و سوءهضم با او حرف زده است. با خشنودي تمام تعريف حذاقت آن حرامزاده را مينمود، گويا به محض نگاه كردن زبان آنچه بايد از حالت مريض بداند، دانسته و گفته است كه گويا پادشاه بسيار به حمام ميرود و در وقت قليان كشيدن بسيار سرفه ميكند. در غذا ترشي و شيريني و چربي خيلي ميخورد. پادشاه سه روز به او مهلت داده است كه نيك در باب امراض او بينديشد و به كتب و اقوال اطباي فرنگ مراجعت نمايد و معجوني چنان قوي بسازد كه پادشاه را از سر نو جوان كند. قبلة عالم از من در خصوص طبايع و اخلاق فرنگان عليالاطلاق سؤال فرمود و جواب صريح خواست. من نخواستم بزنگاهي بدان خوبي را از دست بدهم و آنچه بايد گفت دريغ نكرده بعد از اداي خدمت به همين عبارت گفتم: «در باب طبايع و اخلاق فرنگان بر رأي منير مهر تنوير پادشاهي واضح و هويداست كه اين قوم مستحقالمعلوم نجس و كافرند چرا كه تكذيب پيغمبر ما و استهزاء به دين ما ميكنند. علي رؤسالاشهاد شراب مينوشند و گوشت خوك ميخورند. صورت انسان دارند و باطن خرس. بايد از اين طايفه برحذر بود كه غرض عمدة ايشان چنان كه در هندوستان معاينه شد، تصرف ممالك و استيصال ملوك و ابناء ملوك است. آمديم بر سر معالجه و مداوای ايشان: حضرت شافيالامراض، دافعالامراض پادشاه را از شر دواي اين بيدينان محفوظ دارد! دواي ايشان در طبايع و امزجه به همان قدر فاسد است كه خود در تدبير سياست خايناند». پس حب را از جيب در آورده بنمودم كه: «اينك آنچه ما براي هلاك به كار ميبريم، فرنگان در ما براي شفا به كار ميبرند؛ جزو اعظم ادويهشان زيبق است». آنگاه از سوء تركيب و ضرر حب تصوير و تقريري چنان نمودم كه پادشاه تعهد نمود تا بياستخارة خدا و استشارة وزرا دواي فرنگي نخورد و چون حكيم فرنگي دواي ساختة خود را بفرستد مرا براي كنكاش بطلبد. اكنون حاجي بايد كاري كرد كه پادشاه دست به دواي اين ملعون نزند. اگر احياناَ از دواي او خاصيتي بيند كار من تمام است. كسي به ريش احمق نخواهد خنديد. لاوالله! به مرگ تو حاجي اگر بايد همة دواي او را بخورم، ميخورم و به پادشاه نميخورانم». ختم سخن بر اين شد كه دواي حكيم فرنگي را نگذاريم خاصيتي بخشد. سه روز بعد از آن، پادشاه ميرزا احمق را خواست تا دواي حكيم را بدو بنمايد. دوا عبارت بود از قوطي پر از حب. حكيم باشي انواع و اقسام اعتراضات و اشكالات به ميان آورد و دلايل و براهين بيسر و بن در باب استعمال ادويه از دست بيگانگان بسرود و چنان داد افادت بداد كه پادشاه قرارداد تا در آن باب مجلس مشورتي برپا كند.
دولتخواهان را مال و جان صدقة سر و فداي راه پادشاه است. خداوند پادشاه را حيات جاويد بخشاد و دشمنانش را مخذول و منكوب گرداناد!» پس از آن پادشاه به پيشخدمت باشي امر فرمود تا قوطي حب را از اندرون به واسطة خواجهباشي بياورد و حكيم باشي را پيش خواسته امر فرمود كه:«از اين حبوب از صدراعظم گرفته همگي را يكان يكان در مرتبة خويش ببلعان!» بعد از بلعيده شدن حب، شربتي آوردند. بعد از آن استراحتي شد. در اثناي استراحت پادشاه به روي همه مينگريست تا تأثير دوا را ببيند. اولاَ همه ترشروي و متفكر ماندند. چون چينهاي جبين اندكي بگشود، پادشاه از دره و تپه پارهاي سؤالات كرد و آنان به فراخور عقل خود دست و پاي جواب دادن نمودند. آنگاه آهسته آهسته دوا به تأثير آغازيد. معيرالممالك كه مردي گنده و ستبر و پي در پي به سؤالات جواب؛ منتها «بلي، بلي قربانت شوم» ميگفت، همانا اخلاطش مجتمع و مزاجش مستعد بود، پيش از همه متأثر گرديد و مزاجش برهم خورد. همگنان ديده بر او دوختند و اين معني به برهم خوردگي مزاجش افزوده بر خود پيچيدن گرفت. مستوفيالممالك بلند قد بود و ناتوان و زرد روي. بعد از آن او بنا كرد به عرق ريختن و نگاه نيازآميز كردن كه:
دست من و دامنت اي پادشاه تنگدلم زحمت جانم مخواه
خلاصه دوا در مزاج هر يك نوعي تأثيري كرد و هر يك به نوعي مسخره شدند به جز صدراعظم پير كوتاهقد و زمخت طبيعت كه از دستپاچگي ديگران شادان در زير لب به همه ميخنديد و به همه مضمون ميگفت.
چون پادشاه خاصيت آن دوا را به رأيالعين بديد مجلس را فسخ نمود و به احمق امر فرمود تا در اين باب چيزي مفصل بنويسد و خود به اندرون رفت. حكيم حيلهساز را فرصتي براي شكست كارفرنگي به دست افتاده در سر آن دوا آنقدر تفصيلات واهي داد كه پادشاه بيتجربه و آزمايش از سر استعمال آن در گذشت و نسخة آن را به طاق نيسان نهاد. حكيم در اظهار شادي دل بياختيار مرا بديد و از واقعه مطلع گردانيد كه: «حاجي! ما كار خود را ديديم. اين مرد كافر خيال ميكرد كه ما بيدست و پا و ريش گاويم. من به او حالي خواهم كرد كه ما ايرانيان چه جانور نادرستيم. فرنگي سگ كيست كه دوا به شاه ايران بدهد؟ ني ني اين گونه مباهات مرا ميشايد كه اطب طبيبانم. اختراعات فرنگيك را كجا ميبرند؟ پدران ما مردماني بودند و ما پسران آن پدرانيم. از همان پل كه آنان گذشتهاند ما نيز ميگذريم. دوايي كه به گذشتگان ما شفا ميداد به ما هم ميدهد:
ره چنان رو كه رهـــروان رفتند مگذر از حكمت لقمان و بوعي سينا
تا احمق زنده است قانون و قانونچه و موجز و شرح نفيس و اسباب و تحفة مؤمن او را بسنده است». پس مرا اذن انصراف داد تا در باب قلع و قمع حكيم (فرنگي) و براي استقرار و اعتبار خود تدبيري جديد انديشيد.
نتیجهگیری:
با مطالعه حاجی بابای اصفهانی میتوان بسیاری از مشکلات و کاستیهای بهداشتی و درمانی این دوران را که به نوعی متاثر از شرایط و محیط اجتماعی و فرهنگی عهد قاجار است، دریافت. فارغ از نگاه منفی موریه به ویژگیها و خصوصیات اخلاقی ایرانیان در واقع شاید بتوان گفت که وی در کتاب خویش به مهمترین جنبهها ومشکلات طب وطبابت درآن دوران پرداخته، برخی از مسائلی که وی به عنوان نکات منفی از لحاظ بهداشت و درمان یاد میکند هنوز هم ممکن است در جامعة ما رایج باشد، مانند اظهارنظر افراد غیر متخصص در معالجه بیماران، شیادی و پول پرستی برخی از پزشکان، آلوده شدن روشهای درمانی با سنن خرافی یا افراطی، اعتقاد به تقدیرگرایی درمعالجه بیمار، دروغ گفتن پزشک در معالجعه بیماران وخاصیت داروها برخی دیگر از صفات منفی که موریه بدانها اشاره کرد.
پینوشتها
استادیار گروه تاریخ دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرری.
جيمز موريه، سرگذشت حاجباباي اصفهاني، مترجم ميرزا حبيب اصفهاني، تهران، انتشارات مؤسسه فرهنگي سينمايي است فردا، سال 1378، ص 8.
. عبدالهادی حائری، نخستین رویاروییهای اندیشه گران ایرانی با تمدن دورویه غرب، تهران، امیرکبیر، سال 1378، ص 220.
. جيمز موريه، سرگذشت حاجباباي اصفهاني، مترجم ميرزاحبيب اصفهاني.
. عبدالحسين نوايي؛ الهام ملكزاده، اعزام دانشجو به اروپا، تهران، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، 1382، ص 25.
. موریه، حاجیبابا، ص 11.
. به نقل از سایت اینترنتی http://www.mrjavadi.com/paper/sh/sh142.mht
. جيمز موريه، سرگذشت حاج باباي اصفهاني، ص 14.
. حسن جوادی، «بحثی درباره سرگذشت حاجی بابای اصفهانی و نویسنده آن جیمز موریه»، مجله وحید، شماره اول، سال چهارم، ص 17-18. به نقل از
C.Foster. Mahometanism Unveiled,2vols,London,1822.
. جمالزاده، محمدعلي (1345)، خلقيات ما ايرانيان، تهران: كتابفروشي فروغي، ص 25.
. موریه، حاجیبابا، ص 130.
. به نقل از سایت اینترنتی http://www.mrjavadi.com/paper/sh/sh142.mht
. موریه، حاجیبابا، ص 14.
. موریه، حاجیبابا، ص 122و123.
. موریه، حاجیبابا، ص 128.
. خلاصه کتاب حاجبابای اصفهانی به نقل از سایت انترنتی مدیریت فرهنگی، وبلاگ دانشجویان کارشناسی ارشد رشته مدیریت ورودی 84 دانشگاه آزاد اسلامی- واحد علوم و تحقیقات، http://farhangi84.blogfa.com/post-11.aspx .