کنکاشی در سفرنامـﮥ مکه امینالدوله
نویسنده: حجتالاسلام والمسلمین رسول جعفریان
امینالدوله صدراعظم سالهای نخست سلطنت مظفرالدین شاه، فرزند مجد الملک خواهر زاده میرزا آقا خان نوری بود. پدر وی به سال 1224 به دنیا آمد و رساله مجدیه از آن اوست. یکی از فرزندان پسر وی میرزا علی اصغر خان امینالدوله است که در سال 1259 متولد شد. وی نویسنده همین سفرنامهای است که پیش روی شما قرار دارد. او فارسی و عربی را به خوبی خواند و حتی مدتی در بغداد به تکمیل زبان عربی پرداخت. پدرش کارپردازی حکومت آذربایجان را داشت و او در آنجا فرانسه را نیز آموخت. وی ابتدا لقب امینالملک را داشت و در سفر نخست ناصرالدین شاه به اروپا (1290ق) همراه وی بود. چنان که در سفر طولانی بعدی ناصرالدین شاه نیز همراه وی بود. پس از سلطنت مظفرالدین شاه وی به صدر اعظمی رسید، اما در شوال 1316 ق کنار گذاشته شد. در این وقت بود که وی به سمت لشت نشا که صاحب آن بود رفت و از همانجا بود که با کسب اجازه از شاه، و به رغم دشمنیهایی که امینالسلطان با او داشت، عازم حج شد. در همین سفر بود که این سفرنامه، پدید آمد. شرحی از این رخدادها را ایرج امینی (پسر علی امینی و او پسر محسن و او پسر امینالدوله) در صفحات نخستین کتاب بر بال بحران (تهران، 1388) آورده است.
درباره سفرنامه امینالدوله
حرکت از تهران به سمت رشت، آن هم مفصلا در نخستین بخش گزارش آمده است. در آنجا سخنی از حج رفتن نیست، هرچند در باطن تصمیم بر این بوده است. به هر روی وی در نگارش این سفرنامه بنای کار ارائه شرحی دقیق و مفصل از اوضاع این مسیر و گفت و شنیدهای میان راه است. یک خبر جالب در این اخبار وجود دارد:
در ضمن تحقیقات گفت که در رشت به سبب کوبیدن گوش یک آخوند روضه خوان به درب عمارت حکومتی اغتشاش و انقلابی حادث شد، و سعدالسّلطنه رو پنهان کرد. بعض مردم میگفتند به طرف طهران گریخته است. جمعی گفتند به انزلی رفته است.
نخستین خبر مربوط به حج این است که:
سرکار فخر الدّوله تلگراف کردهاند که: در باب سفر مکّه به عرض رسید. به ملاحظـﮥ بروز ناخوشی حجاز تجویز نفرمودند. تفصیل را با پست مینویسم.
اراده امینالدوله قاطع بوده است. لذا مینویسد:
امتناع اعلیحضرت شاهنشاهی را در این موقع به کلّی بیسبب و موافق خیال بد خواهان دیده، تلگراف کردم که: چون تهیّـﮥ مسافرت خود را دیده و مصمّم شدهام، عرض کنید انصراف از راه حق مناسب نیست.
امینالدوله دست امینالسلطان را در پشت صحنه مخالفتها میدیده و یک جا به صراحت از آن یاد میکند.
زمان به سرعت میگذشت و در پنجم ذی قعده او هنوز در لشت نشا بود.
رفتم به حمّام.... مقارن غروب آفتاب به منزل آمدم. شب جمعه به دعا و فرائض و مستحبّات وارده گذشت و از حق تعالی مسئلت کردم که اسباب مسافرت زود فراهم شود و در موسم حج به مقصود برسیم.
وی ششم ذی قعده حرکت میکند.
آقای حاج سیّد حسن دعای سفر یعنی آیۀ کریمه را به گوش ما خواندند. احتشام دیوان و بعض نوکرها وداع کردند و در پناه حفظ و فضل خداوندی و به قصد حجّ بیت الله حرکت کردیم.
امینالدوله باید مسیر را به سرعت طی میکرد، بنابرین مانند بسیاری دیگر از معاصران سفرنامه نویس خود، نمیتوانست در برخی از نقاط، حتی استانبول بماند، و با تفصیل، مشاهدات خود را بنویسد. این یک نکته است که سبب شده است تا وی اطلاعات اندکی از این شهرها در اختیار ما بگذارد. نکته دیگر، روش نگارش اوست که متفاوت با دیگران است. وی بیش از آن که آنچه کلیات مربوط به شهرهاست بنویسد، رخدادهای اطراف خود را مینویسد. لذا و به رغم تفصیلی که دارد، بسیاری از نکات، از منظر سفرنامهای چندان سودمند نیست، بلکه از جهات دیگر و برای پژوهشهای دیگر کاربرد دارد. جزئیاتی که وی در باره روزهای اقامت در لشت نشا نوشته، از این زمره است.
با این حال گاه نکات جالبی را در باره برخی از شهرها مینویسد. در باره باتوم و وضعیت مسلمانان و آثار اسلامی رو به اندراس این شهر مینویسد:
شهر باتوم پس از انتقال به دولت روس آبادتر شده است. اگر چه مذاکرۀ کارگزاران دولت مشارالیها که بندر تجارتی کماکان پتی خواهد شد و باتوم را بندر نظامی وجنگی خواهند کرد، مردم را از شوق آبادی انداخته، املاک این طرف از رونق افتاده است. اما باز روز به روز در ترقّی است. مساجد و آثار صوری اسلام در حال اندراس و برای مسلمین استیلاء غیر به متصرّفات دولت اسلام موجب حسرت و تألّم است.
وصف جزئی او و دقتاش در باره برخی از اشخاص و رخدادها جالب و خواندنی است. نثر وی روان است و اغلاق گذشته را از یک سو و شلختگی عصر جدید ادبیات را از سوی دیگر، فاقد و در یک کلمه میتوان آن را سنگین و متین دانست. شرحی که وی در باره قیافه یک روحانی که از جمله «حجه خران» بوده، یا به عبارتی حجه فروش، جالب است:
حاج شیخ قامتی متوسّط دارد و ریش مربع مستطیل. شارب و سبیل را از بیخ بر انداخته، از افتادن دندان ضواحک به مزة بیان و حسن لهجه افزوده، در کلمات که ادا میکند لحن خراسانی هست و به اثبات خوشخویی تبسّم و ضحک تابع هر جمله است.... از این که به راه نجد رفته با سکنه و مجاورین کربلا و کاظمین مألوف شده، عمّامه را پهن و شل میپیچد. تحت الحنک را از حدّ ترخّص درازتر میگذارد. یقـﮥ پیراهن که عربی است گشوده دارد. آستین قبا و ارخالق و بند کمر باز و عبا را در دوش متمایل میگیرد. در ایّام سفر که دستش به حمّام نرسیده و از مواظبت خضاب بازمانده، در ریش به اطراف چهره قوس قزحی موزون افکنده، طبقات سفید و لیمویی و طلائی و سرخ و خرمایی و سیاه، لطف عجیبی به جمالش داده.
امینالدوله، افزون بر جنبه سیاسی، فردی اهل مطالعه و کتاب بود و در این سفر نیز در جای جای در اندیشه کتاب به خصوص آثار چاپی که در آن وقت در بازار مکه بوده هست. اما پیش از آن، و از نیمه راه، در فکر کتاب مناسک بوده است:
خیال کعبه نشاط آورد. به یاد نسخـﮥ مناسک افتادیم. سعد الممالک هم از همین نسخه و همین چاپ مجلّدی دارد. کتاب مناسک را مجدالملک از حاج سید جلیل به امانت گرفته است. او میگفت همین نسخه را با چندین نفر به مکّه فرستادهام و برگشته. به برکات و احتراماتش افزوده است. قدری مطالعه کردیم و بیان مرحوم شیخ را نپسندیدم. خواستهاند فارسی و عوام فهم بنویسند. از زبان ملائی و تعقیدات کذائی خارج نشده است.
در کشتی، برخی از حجاج افریقایی را میبیند که مناسکی بر اساس فقه مالکی داشتهاند:
از کتابهای مختصر ادعیه و مناسک که یک نفر از علماء مالکی نوشته است و پارچهها برای ثوب احرام و ازین قبیل مایحتاج حجّاج. یک نسخه از مناسک مزبور به ثمن بخس گرفتم. خوب و واضح و مختصر نوشته شده و اختلاف چندان با آنچه علماء اثنیعشریه مرقوم داشتهاند ندارد.
نکتهای هم از زنان مصری که در کشتی بوده و عازم حج بودهاند نقل میکند که تازگی دارد:
زنهای مصری اشعار و عباراتی مشعر به مسافرت حَجۀ الاسلام و زیارت اماکن فیض مواطن با آهنگ مخصوص میخوانند و صدا به صدا میدهند که خالی از تأثیر نیست.
از نیمه راه به تدریج، سخن از بیماری طاعون در جده میرود و این شبهه پیش میآید که آیا رفتن به مصلحت است یا خیر. دوستی انگلیسی که در ازمیر با او دیدار دارد در این باره به وی میگوید:
کاش حجّ خود را به موقع دیگر بگذارید. چرا که موافق اخبار صحیحه، طاعون درجدّه دوام دارد و عقل تجویز نمیکند به پای خود به خطر و مرگ بپیوندید. گفتم: تا سوئز میرویم و تحقیقات میکنیم. اگر اینطورهاست که میگویند، به شرع اسلام، رفتن به آتش حرام میشود.
با این حال، امینالدوله ارادهاش استوار است:
مجدالملک و معینالملک را مخیر کردم که درهر نقطه میل دارند منتظر من بمانند. من میروم. اگر عمر به آخر رسیده، اجل موعود آمده باشد، باز در راه خانـﮥ خدا مردن بهتر، تا این که نوکرها هم مجبور نیستند با من همراهی کنند و مسئولیت سلامت و خطر آنها را به عهده بگیرم.
به جده که میرسند و سراغ میگیرند به آنان گفته میشود:
تشویش نکنید. مرض در کمال ضعف، و با وقوعات نادره در آن محلّـﮥ کناره که مسکن مساکین و عملههای حضرموتی است وجود دارد. لکن این طرف ایمن است. با قوّت قلب بیرون بروید و باک مدارید.
روبروی جحفه محرم میشوند و دلیل آن هم این است که اگر بخواهند بعد از رسیدن به جحفه، به سعدیه یا یلملم بروند، وقت کافی نیست. به علاوه، به لحاظ نقشه مهندسی، میتوانند یقین کنند که نقطه مورد نظر در دریا برابر جحفه است و همین کافی است. در اینجاست که بسیاری از حجاج ثوب احرام ندارند و آشنایان، همه از کیسه جناب امینالدوله، لباس احرام تهیه میکنند.
در همین حال، امینالدوله از نوشتن باز نمیایستد: «قدری به یادداشت وقایع سفر پرداختم. سعدالممالک آمد. نگذاشت چیزی بنویسم». چنان که از کتاب مناسک که متعلق به مجدالملک است، دست نمیکشد.
امینالدوله در جده
وقتی در جده پیاده میشود مورد استقبال قرار میگیرد و قائم مقام جده که منسوب دولت عثمانی است به دیدار او میآید.
وقتی مطوفی به نام شیخ علی جمال مطوف را به او معرفی میکنند میگوید:
چون آشنای دستگاه امینالسّلطان است خوش ندارم با او سر و کار داشته باشم. حتّی به خود شما هم نصیحت میکنم. در راه با من بودید، غمّاز و نمّام در میان نبود. مکه مجمع جماعتی از ایرانیان منافق است.
از نگاه امینالدوله، آدمهای وابسته به مشیرالدوله و امینالسلطان، منافق هستند. او همه جا از خود آنان و اطرافیانشان پرهیز دارد. صفاءالملک خبری از مشیرالدوله به او میدهد و او میگوید:
خدا کند در مراجعت یکدیگر را ملاقات نکنیم که دیدار این شخص بیاندازه مکروه من است.
امینالدوله، هر گاه فرصتی پیش میآمد، شروع به نوشتن میکرد. در زمان اقامت در جده مینویسد: «قدری به یادداشت وقایع سفر پرداختم. سعدالممالک آمد. نگذاشت چیزی بنویسم». به نظر میرسد تقریبا همه آنچه در این کتاب آمده، حاصل خود سفر است نه نوشتههای بعدی. زیرا هیچ گونه شرح عالمانهای در کتاب نیست که نیاز به مراجعه به کتابی، پس از بازگشت از سفر باشد. به عکس، مطالب ریز، نشان میدهد که همه باید همان لحظات سفر نوشته شده باشد.
در جده به زیارت قبر منسوب به حوا میرود و مانند دیگران، از این درازی قبر به شگفتی میافتد. مهم گدایان هستند که بر سرش میریزند و او که از وبا میترسد با دست و دلبازی آنها را از خود دور میکند:
حاجی علی گفت: این محل سر مبارک حضرت حوّاست و دیواری که میبینید امتداد قامت ایشان است. ازین حرف حضور قلب و روشنی خاطرم رفت، که عجب تصوّر غلط را مجسّم کردهاند. مسافتی طی کردیم، به نافگاه آن حضرت رسیدیم. کذلک رفتیم، تا به محلّ اقدام ایشان مشرّف شدیم.
گذشت که قلم امینالدوله در وصف جزئیات کممانند و ناشی از دقت او در این موارد است. در راه از جده به مکه، به قهوهخانهای میرسد و نوجوانی سیاه را چنین وصف میکند:
در نزدیکی ما طفلی دوازده سیزدهساله نشسته که یک پیراهن کرباس چرک دارد و کمربندی ریسمانی به روی آن بسته. سر و پا برهنه، رنگ صورت و بدن مانند یسر و شبه سیاه و شفاف، و درین سیاهی به قدری متناسب وخوشگل که وصف نمیتوان کرد. ابروها پر مو و قشنگ، چشمها فتّان و دلبربا، دندانها کوچک و سفید، آنچه از اعراب درین سرزمین میبینم همه به کلّی سیاهند.
در همین راه، یک حاجی صادق یزدی را میبیند که با قهوهچی جدالش شده دشنام میدهد. او را پذیرا شده آرامش میکنند. وصف او از زبان امینالدوله چنین است:
لهجه یزدی است وقامت کوتاه. سر بیمو، صورت لاغر، استخوانهای گونه برآمده لپها فرو رفته، لبها اندک درشت، چرده زرد سیاه فام، چشمها تند و تیز و در حدقه گردان، ریش کوسه و به طول قبضتین با رنگ و رخسار ناقص لونی نامطبوع گرفته اندام خود و اعصاب و عضلات بدن به هم پیچیده. گفت: شما مرا نمیشناسید و من شما را تا دیدم شناختم. گفتم: البتّه صاحب نظرید. لکن در حال احرام مرتکب فعل حرام شدن و به این سختی فحّاشی و پرخاش کردن چه مصلحت بود؟ گفت: اهو! مرا حجی صادق میگویند و خدا چنان تسلّطی به من داده است که سنّیها مثل سگ از من میترسند. چهل سال است در بقیع به ائمّه خدمت میکنم. مکرّر خوابنما شدهام و در خواب مقامات مرا به من نشان دادهاند. هیهیهی، خواهید آمد و در مدینه میبینید که حاجی صادق چه آدمی است، و همه از من چه حساب میبرند. از هیچ کس هیچ چیز قبول نمیکنم و از برکت ائمّـﮥ اطهار پشت همه از ترس من میلرزد. هر روز دو مرتبه بقعه و اطراف را جارو میکنم. و مشک آب را به فلان قیمت میخرم و دو مشگ سقا میآورد، میگیم: رشالماء.ها بله، حاجی صادق است. حالا هم از هند برمیگردم.
یکبار هم یاد یکی از همراهانش میافتد:
راستی درشرح این نامه نام حاجی یحیی یکسره فراموش شد. با اینکه همه جا بود و زحمات ما را متحمّل میشد. مختصر احوال او این است که در کشتی اوراتو از کمپانی لوئید اتریش که ما را از باتوم حمل کرد، مشارالیه در زمرة حجّاج و با حاج شیخترشیزی در سطحـﮥ کشتی منزل داشتند. مردی است باریک اندام، مستوی القامه، اصلاً قزوینی، از مجاورین نجف اشرف است. همان جا که حاج شیخ به توسط حاج میرزا فتحالله به من معرفی شد. حاج یحیی نیز که درلباس بغدادی و با عمّامـﮥ کوچک شیر و شکر عربی است، و گویا در سفر سابق هم با حاج میرزا فتحالله آشنایی داشته است، داخل دستگاه ما شد. مردی خدمتگزار و کاری است و آنچه در کشتی مزبور به نظر میآمد، حاج شیخ را او کفالت میکرد. به سمت بخارا رفته و به توسط اقارب قوش بیگی وزیر امیر بخارا حجه فروخته بود و به نیابت به مکه میرفت.
و در ادامه باز هم وصف او تا چندین سطر آمده است.
امینالدوله در مکه
امینالدوله با همراهان وارد مکه شده، در خانهای مستقر شده، اعمال عمره تمتع را به جای میآورد. حقیقت آن است که به جز وصف آنچه میبیند و بیشتر اوضاع شکلی اطراف اوست، حرف جدی نمیزند. هرچند این کلیت ندارد. در وقت رفتن منی، اشاره به رؤیت هلال در آن ماه و توافق شیعه و سنی کرده مینویسد: «عید اضحی است و بحمدالله درین سال میان فریقین در رؤیت هلال و موقع عید خلاف نیست».
در مکه به دیدار شریف رفته و شریف که آن زمان شریف عون الرفیق بود، به بازدید او میآید. در منی نیز به همچنین: «در ورود ما به چادر، شریف استقبال کرد. دستش را به رسم معهود بوسیدم. مرا در نیمتخت به جانب یمین خود جا داد».
صحبت از شمار حجاج و بیماری میشود و شریف اطلاعات آماری خوبی میدهد:
حضرت شریف به اقتضای نسب و اصل کریم، مذاق تشیع دارند. از جمله پرسیدند که: گمان میکنید عدد حجّاج امسال به چه بالغ شود؟ گفتم: چون از هندی و جاوه و مسلمین تبعـﮥ روس و ایرانیها عذراً منالطاعون کم آمدهاند و همه جا آیات منع فراهم بود، باید از صدهزار تجاوز نکند. گفتند: تعداد کردهایم. از دویست و بیست هزار بیشترند و بحمدالله درمیان این جمع هیچ نوع مرض موجود نیست.
چندین روحانی همراه او هستند. از آن جمله شخصی است به نام نظام العلماء که امینالدوله از تحقیقات او ستایش میکند. دیگری شیخ علی ترشیزی که دربارهاش مینویسد: «حاج شیخ ترشیزی هم مشغول تحقیقات و بیان مهملات است»!
وصف او از منی و جشنها و دید و بازدیدها و موزیک زدنها بسیار تفصیلی است و شاید کمتر در مأخذی دیگر آمده است.
وی پس از بازگشت از اعمال، به زیارت مولد النبی و دیگر اماکن زیارتی رفته اما به اختصار تمام از آنها یاد میکند. شاید به اعتبار این که برخی از این مطالب در دیگر سفرنامهها آمده است.
وی در گزارشی که در مدینه از اوضاع اطراف خویش به دست میدهد روی این بیتوجهیاش به شرح ابنیه و اماکن تاریخی تأکید کرده مینویسد:
شرح ابنیه و تفصیل بانی و تعمیرات و توسعه که به مرور سنین از بدایت ظهور اسلام در مکـﮥ معظّمه و مدینـﮥ منوّره شده است، چون در سفرنامههای دیگر مندرج است اینجا تکرار نمیکنم. الحق مرحوم سلطان عبدالمجیدخان در تعمیرات آخری منّتی بر مسلمین دارد و طوری عمارت شده است که معبد و مطاف مسلمانان از معابد اقوام دیگر به ظاهر کمتر نمیماند و تعظیم شعائرالله به واجبی رعایت شده است.
بازار بردهفروشان مکه
امینالدوله آن اندازه که از سفرهها و گلها میگوید از اماکن زیارتی چیزی نگفته و با چند جمله، از آنها عبور میکند. اما از جمله علائق وی، بازار بردهفروشان است که مفصل مینویسد:
هوس کردم که محل بردهفروشی را ببینم... چند کوچـﮥ تنگ و تاریک را گذشتیم. در یک محوّطـﮥ مسقّف که چندان روشن نیست، جماعتی از اماء و عبید، مثل گوسفند جا دادهاند و همین که مشتری داخل میشود هیجانی به آنها دست میدهد. آنچه معلوم شد این بیچارهها را از عجم ترسانیدهاند، و گمان میکنند که در دست ایرانیها جور و ظلم میبینند سهل است، گوشت آنها خورده میشود. اندکی مکث کرده، از حال آنها متأثّر شدم. شیخ علی گفت: جای دیگر هم درین نزدیکی است که از اینجا معتبرتر است و کنیز و غلام خوب میتوان از میان آنها پیدا کرد. با آنکه قصد خریداری نداشتم طبع متجسّس مرا به تماشای آن سمت انگیخت. رفتیم و خیلی به این مکان نزدیک بود. در یک طرف این فضا، سکو مانندی به ارتفاع یک ذرع ساخته شده است که در جلو آن پلّـﮥ عریضی است. در بالا کنیزهای خوش لباس با زیور و زینت نشانیدهاند که جامـﮥ حریر و گوشوارة طلا و دستبند و گلوریز نقره دارند. در روی پلّه دستهای دیگر پستتر. در متن فضا غلامهای زیاد به سن مختلف و دو خواجـﮥ جوان و چندین طفل با مادرهای آنها. مجبور شدم. خواجهها را نزدیک طلبیدم. از قیمت آنها پرسیدم. یک غلام کوچک که خیلی با نمک و دلپذیر بود دیدم. از اسمش پرسیدم. گفت: عبدالخیر. کنیزها هم خودشان را عرضه میکردند. محض طفره گفتم: حالا فرصت ندارم. شیخ علی را میفرستم انتخاب کند و قیمت آنها را قطع نماید... از بازار مکه و مکان بردهفروشی به معینالملک قصّه میکردم که از در بردهفروش با چند کنیز و یک خواجه و عبدالخیر ورود دادند. خواجه را که بالاخره صد لیره قیمت میخواست و سیمای او اثر اخلاق خوش نداشت، نخواستم. کنیزها را هم گفتم چون از راه دریا میروم و انگلیسها همه جا مراقبند و مانع، نمیتوان خرید. معینالملک، عبدالخیر را مشتری شد. نخّاس بیست و پنج لیره خواست. شیخ علی گفت: گران است. نگاه ندارید. ارزانتر میخریم.
قدری نان شیرینی به عبدالخیر دادند و خیلی اظهار انس کرد و میل و مهر معینالملک سخت به او جنبیده بود. نخاس برخاست که کنیزها و غلامها را ببرد. یک کنیز، صبا نام، که قدری فارسی میداند نرفت و گفت: هر طور که باشد مرا از ذلّت دستگاه بردهفروشان برهانید. شیخ علی مطوف میگوید که صبا کنیز حاج اسدخان نظامالعلماست که سال گذشته به همراهی شمسالدّوله عیال شاه شهید به مکه آمده بود. عیال حاج اسدخان به تصوّر آنکه شوهرش به صبا مایل است، اصرار کرد او را در مکه فروختند و از پارسال هر کس به او مشتری شده است، به تعصّب تشیع تن نداده و مال این نخّاس شده است و اینکه میخواهد شما خریدار او باشید، یقین به مناسبت مذهبی است. گفتم: شاید خانمها که در زمرة حاج هستند و برای آنها بردن کنیز آسان است مشتری شوند. ما وسیلـﮥ بردن کنیز نداریم. شیخ علی رفت و هرچه اصرار کرد، صبا از عزم خود منصرف نشد و پای ثبات را محکم فشرد. ناگزیر او را به غیرت تشیع در سی و هفت لیره خریدم و به توسط حاجی علی آدم مجدالملک به منزل حاجیه خدیجه خانم دختر مرحوم میرزا موسی وزیر طهران فرستادم. با مخارج و مصارف که ان شاءالله سالماً به طهران برسد، و آنچه حساب میکنم از فساد و اغتشاش پول خودمان و تفاوت رواجی که درخارج پیدا کرده است، خرید و خرج این کنیزک تا ورود طهران از پانصد تومان تجاوز خواهد کرد. عوض را امید دارم حضرت یدالله علی مرتضی ـ ارواحنا فداه ـ تلافی فرمایند.
کتابهای مورد علاقه امینالدوله
کتاب، از جمله اشیای مورد علاقه امینالدوله است که تقریبا همه جا همراه اوست. مناسک، کتاب دعا، صحیفه سجادیه و آثار مکتوب دیگر. در مکه به دنبال قرآنهای چاپی استانبول است:
همچنین مجلّداتی ازکتابالله مجید که در استانبول و اسکندریه به طبع رسیده و نظر به صحّت و دقّتی که در چاپ آنها کردهاند، طهرانیها به تلاوت آن راغب و مشتاقند.
امینالدوله کتاب لسانالعرب را که به تازگی چاپ شده بوده خریداری کرده:
برخاسته به منزل آمدم و بلافاصله شاگرد کتابفروش کتب لسانالعرب را آورد. حاج ملاباشی از مطالعـﮥ این کتب اهتزازی کرد که گویا گنجی به رایگان یافته است. وعده کردم که اگر زنده مانم در بیروت از کتب ادبیات به اندازة میل و اشتهای شما خواهم خرید.
خرید و یا اهدای کتاب به وی ادامه دارد:
امروز صبح جناب شیخ محمّد کلیددار به معذرت روز پیش که رفتیم و در منزل نبودند، تشریف آوردند و بالمناسبه که از کتب و مخصوصاً تاریخ مکـﮥ معظّمه سخن میرفت، دو نسخه برای من فرستادند که یکی به مکه و روایات و اخبار راجعه به این مکان شریف متعلّق است. نسخـﮥ دیگر سیاحتنامـﮥ شخصی مصری است به مملکت انگلیس و اوضاع لندن و عادات و آداب آن قوم. شکر ملاطفت ایشان گفته شد.
روی تخت روان و در حالی که عازم مدینـﮥ منوّره است، به خواندن کتاب مشغول است:
اما از دریچهها به تخت روان آفتاب تابیده آزارم میدهد. مطالعـﮥ تاریخ مکه و خلاصةالوفاء که به احوال مدینـﮥ طیبه و زیارت خاتمالمرسلین ـ صلواهالله علیه و آله وسلم ـ مخصوص است مشغولم کرده است.
و باز هم در همین مسیر مینویسد: «در تخت روان مطالعـﮥ کتاب خلاصۀالوفا و آداب و سنن زیارت مدینـﮥ منوّره از من فوت نمیشد».
صاحب خانه او در مدینه نیز به عنوان تحفه برای او چند کتاب آورد:
طاهر افندی سنبل صاحب خانـﮥ خودمان چند جلد کتاب برای من آورد. با امتنان قبول کردم و برای حاج ملاباشی مطالعـﮥ آنها اسباب مشغولیت شد.
در دمشق نیز بخشی از وقت خود را صرف مطالعه کتابهای تازهای میکند که خریداری کرده است: «قدری به کتب ابتیاعی که جلد کرده، آوردهاند، مشغول شدم».
ملاقات با پسر شیخ شامل داغستانی
آگاهیهایی که وی از فرزند شیخ شامل داغستانی که در سفر از مکه به مدینه همراهش بوده میدهد جالب است. این شیخ شامل، رهبر مبازرات علیه تجاوزگری روسها بر ضد مسلمانان بود و سالها در قفقاز با آنان جنگید. امینالدوله در باره فرزند او جزئیاتی را به دست داده که جالب است:
این محمّد شامل پاشا مردی بلند قامت و قوی بنیه است و سن او را از شصت متجاوز. صورتی مطبوع دارد. به سیمای ترکستانی با موی سرخرنگ و ریش تنک و کوچک و دائماً با عینک است. ترکی را خوب حرف نمیزند. در بیان، اشکال و تعقیدی دارد. پسر شیخ شمیل داغستانی است که چندین سال با روس جهاد میکرد و لاجرم مقهور آن قوم شد و به پطرزبورغ بردند و مدّتی خود و کسانش در تبعیت و موظّف روس بودند. با تعصّب مذهبی از خوردن نان روس معرض بود. به دربار دولت عثمانی پناهید و در مدینـﮥ منوّره مجاورت اختیار کرده، همانجا یعنی در گورستان بقیع مدفون گشت. محمّد پاشا که پسر اوست ماهی یک صد و پنجاه لیره معاش و شهریه میگیرد و در مدینـﮥ طیبه اقامت دارد. میگفت: سابقاً به حج شریف موفق شده بودم. چون دخترم عیال عثمان فرید پاشا والی سابق مدینه است و این اوقات مشارالیه عیال خود را میخواهد به استانبول ببرد، دخترم راضی نشد که با قرب مکـﮥ مکرّمه محروم از حج به استانبول رفته باشد. این سفر من محض همراهی صبیه و توفیق جبری است... محمّد پاشا خدمهای که با خود دارد دو خواجه و دو غلام سیاهند. یکی از خواجهها خوش رو و خلیق و هوشیار است و در همسایگی ملتفت دقایق ذکاء و حسن اخلاق اویم.
امینالدوله و تشیع
امینالدوله، مانند هر ایرانی، سخت دلبستگی به تشیع دارد و در سراسر کتاب، این حس او آشکار است. با این حال، مراعات فضای عمومی را دارد. کاروان آنان در نیمه راه مکه به مدینه، وارد محرم میشود. برخی از شبها که در جایی استقرار مییابد، برخی مجلس سوگواری دارند:
در چادر امام جمعه و حاجی تقی صرّاف تبریزی اوایل شب ذکر مصیبت میشود. اما در مردم از کوفتگی و کسالت راه و مصائب سفر رمق و دماغ عزاداری نمانده است.
در مدینه، به یکی از شیوخ نخاوله قول میدهد که در خانه او ساکن شود، اما به دلیل درد پا، ترجیح میدهد خانهای نزدیکتر بگیرد. این برای او اسباب آشفتگی خاطر شده مرتب نگران است.
از یک فرسنگی شهر مدینه، از تخت روان پایین آمده، پیاده روانه مدینه میشود. در آنجا به حمام رفته عازم مسجد شده، و مشتاقانه وارد میشود:
واقعاً از سراپای وجودم هیچ بجا نمانده، یکسره شعلـﮥ شوق و شرارة عشق بودم و آنچه میدیدم حقیقت و معنی بود، و هر چه مجاز و صورت است با هستی و خودی من محو شده است. بهشت عدن و مقام محمود همین است و روضـﮥ محمّدی باید چنین باشد. جبین بندگی به خاک سودم و لذّت زندگی یافتم. پس از زیارت و صلوات و تحیات نمازهای واجب و مستحب گذاشته ملائکـﮥ مقرّبون و فاطمـﮥ صدیقه ـ صلوات الله علیها ـ را درود گفتم و نماز زیارت آن حضرت را در محراب امیرالمؤمنین علی مرتضی ـ علیهالصلاۀ والسلام ـ بجا آورده به جانب بقیع شتافتم.
آنچه را از کتابها در آداب زیارت آموخته بود، اینجا به کار بست:
ترتیب مقابر و بقاع را در مطالعـﮥ خلاصۀالوفاء آموخته بودم و هنگام عبور در تکلیف غفلت نشد و در روضـﮥ ائمّـﮥ هدی با حضور قلب زیارت خواندیم و به مقابر و مقامات دیگر فاتحه و اخلاص دمیدیم و به منزل برگشتیم.
اما روز عاشورا:
سحرگاه برخاسته سر و رو شستم و حاج ملاباشی و حاج شیخ را آواز داده، با خود به حرم بردم. نماز بامدادی را بجا آورده به زیارت مشرف شدیم. حضرت خاتمالنبیین و حضرت صدّیقـﮥ طاهره ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ را به مصیبت فرزندشان تسلیت گفتم، و با رقّتی تمام به جانب بقیع رو آوردیم... پس از زیارت ائمّـﮥ اطهار ـ علیهمالسّلام ـ درسایه بقعـﮥ مطهّره حصیر پاکیزهای انداخته زیارت عاشورا خواندم. لعن و سلام و سجده و نماز و دعاء علقمه در یک مجلس خوانده شد. اگر چه آفتاب بر آمده و هوا گرم شده بود به سایر قبور متبرّکه نیز فاتحه گفتم و به منزل آمدم.
با این حال، رعایت فضای عمومی را کرده و حتی برابر قبر شیخین ایستاد و زیارت نامه خواند:
امروز بعد از زیارت حضرت خاتمالنبیین و نماز زیارت که درقرب محراب نبوی بجا آوردم چون گذرگاه از مقابل قبور شیخین است و همیشه صفوفی از اهل سنت و جماعت آنجا برای زیارت ایستادهاند، محض تأکید جهت جامعـﮥ اسلامیت به سید محمّد گفتم: ازین مکان زیارت نخوانده چرا میگذری؟ گمان کرد به شوخی و استهزاء میگویم. مکث نکرد. خود ایستادم و مجبور شد بایستد و زیارت بخواند. از رفقا جز حاج ملاباشی کسی با من موافقت نکرد. سید محمّد هم سرهمبندی کرد... بعد به ترتیب مقرّر در مقام ملائکه و مقابل مرقد مطهر حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ دعا وزیارت خوانده، شهداء بدر و حنین را نیز تحیات فرستادم و به خانه برگشتم.
مشکل دایمی زائران شیعه، بقیع بود که تولیت آن در اختیار سادات برزنجی بود و روزانه، برای ورود هر زائر، چند قروش میگرفتند. دشوارتر برخوردهای غیر اخلاقی و زشتی بود که با ایرانیان داشتند. تمام تلاش امینالدوله متمرکز بر این بود تا این رفتار را اصلاح کند.
شیخالحرم نظر به توصیـﮥ شریف قدغن کردهاند از زوّار چیزی گرفته نشود و چون در بقعـﮥ بقیع بر سبیل مقطوع از هر کس چند قروش گرفته میشد، سید عبدالکریم برزنجی کلیددار بقعـﮥ شریفه از حکم شیخالحرم اعراض کرده در خانـﮥ خود نشسته و به بقیع نیامده است که در به روی زوّار بگشاید.
این ماجرا ادامه پیدا کرد، گرچه آرامتر شد به طوری که امینالدوله مینویسد:
عصر به بقیع رفتم. سید عبدالکریم حاضر بود و صلای عام داده، طوری از زوّار ایرانی، زن و مرد، پیر و جوان، روضـﮥ مقدّسه پر بود که به زحمت وارد و به اشکال زیارت و طواف کردیم. آسیدعبدالکریم را تحسین و وعدة تلافی کردم.
امینالدوله به زیارت قبا رفته در آنجا به خانه یکی از شیعیان وارد میشود. چون ایام محرم است، مجلس سوگواری برپاست:
ناگزیر عزم رحیل را به اقامت بدل کردیم. شیخ جزا با من بود. دو نفر دیگر هم از نخاوله وارد شدند و نشستند. یکی از آنها که صورتی کوچک و سیاه، بینی باریک و چشمها به خلقت چینیان بادآلود و بالا کشیده داشت، بیمقدّمه سرود آغاز کرد و ابیاتی در مرثیـﮥ حضرت ابیعبدالله ـ ارواحنا فداه ـ به آهنگی سوزناک خواند. من که در عزا سوزدلم بیش از اشک چشم است بیاختیار سیل از دو دیده روان کردم و همگی چندان گریستیم که به تلافی بیفرصتی ایام عاشورا، عزاداری به وجه اکمل شد.
مشکلات حجاج ایرانی و سفارت مشیرالدوله
امینالدوله، عدم حل و فصل این مشکل و دیگر موارد سختگیرانهای که ضمن آنها پول از حجاج ایرانی گرفته میشود را ناشی از سیاست مشیرالدوله، سفیر ایران در استانبول میداند و از آنجا که با وی دشمنی هم دارد در اینجا او را سخت مورد حمله قرار میدهد:
راستی از فضایل این مشیرالدّولـﮥ ما که آن همه اظهار دیانت و تشیع و درستکاری و غیرت میکرد، روز به روز و قدم به قدم چه بدعتها و تقلّبات که درین عرصـﮥ حجاز و یثرب بروز میکند.
سپس به بیان برخی از کارهای دیگر او و کارگزارانش پرداخته و این که:
اگر از طرف دولت برای احترام و اعزاز یک مشت ایرانی که همه ساله به اینجا میآیند و سر وکارشان با خدمه و خواجههای متعصّب و شریر است، جزئی انفاقی و انعامی مبذول بود، این اشکالات و خفّتها و خواریها را نداشتیم.
امینالدوله اشاره به وجهی میکند که برات آن خود وی به نام مشیرالدوله صادر میکرده که در این باره مصرف شود، اما آنجا در مییابد که چنین نشده است:
حیرت کردم که جناب مشیرالدّوله با خدا و رسول هم خیانت کرده این جزئی پول را که برای احترام و آسایش حجّاج و زوار ایرانی در حرمین شریفین مقرّر است، به مصارف غیرمشروعـﮥ خود رسانیده است. خدا این طبقه مردم دروغگو و فریبنده و بد اعتقاد را که خائن دین و دولتند لعنت کند.
سپس تأکید میکند که:
از بدع موضوعه و جاریه در زمان مأموریت او به سفارت و اقامت استانبول رسوماتی است که به عناوین مختلفه از حجّاج ایرانی گرفته میشود و بیچاره ایرانیان در ممالک عثمانی از یهود ذلیلتر و خوارترند.
وی اشاره به مطالبی میکند که نایب الصدر در خاطراتش آورده بوده:
خاطر دارم که نایبالصّدر شیرازی در سفرنامـﮥ حج خودش که چاپ ومنتشر کرده بود، مطالعات و ماجرای خاک عثمانی و مصر را که براو و سایر حجّاج گذشته، تحمیلات و ضررها که از مأمورین ایران به تخصیص قنسول ایرانی جدّه دیده بود، و اینکه سر این منافع و عواید به کیسـﮥ حاجی محسن خان بار، وهمـﮥ ظلمه کارگزار او هستند، و آنچه ازین ممرّ حرام اخذ میشود به چه مخارج حرامتر صرف میکنند، بالجمله در چند مورد از کتاب خود درین مبحث دقی کرده و حقی گفته بود. سلطان ابراهیم میرزا مشکوۀالدّوله نسخه را به دست آورده به من نمود و من به شرط دوستی و فریفتگی از حمایت مشیرالدّوله خودداری نتوانستم. به پیام و محاوره نایبالصّدر درویش محترم را آزردم. اینک باطن درویشان و سوز درون ایشان است که مرا به این نواحی کشیده، خود مصداق آن مقالات را بالمضاعف معاینه میکنم.
در راه بازگشت
امینالدوله و همراهان، پس از زیارت مدینه منوره، عازم ینبع شده از آنجا با کشتی به طور سینا رفته، پس از قرنطینه آنجا به بیروت رفته در آنجا نیز وارد قرنطینه میشوند. گزارش وی از مدینه تا ینبع، جزئی و همراه با داستانی جالب از یک دزدی حرفهای است. چهار روز در ینبع به انتظار کشتی هستند تا آن که حرکت کرده ششم صفر در طور سینا بوده و سپس عازم بیروت میشوند. چند روزی در بیروت به سیاحت پرداخته از آنجا راهی دمشق میشوند. آنان در روز چهارم ربیع الاول عازم زیارت مرقد حضرت زینب میشوند. پس از آن دیدار از مسجد اموی و وصف کوتاه آن و نیز زیارت مرقد حضرت رقیه است. متولی زینبه عریضهای به او میدهد و چشم امید دارد تا شاه ایران، امدادی در تعمیرات آنجا بکند. گویا از جواب عریضه پیشین خبری نشده است.
امینالدوله، بار دیگر به بیروت رفته، از آنجا با کشتی عازم استانبول میشود. اقامت او کوتاه است و بیماری سختی هم به تدریج سراغ او میآید، به طوری که در تمام طول راه، وی را به زحمت انداخته، در تفلیس مداوای فراوانی دارد که شرحش را به تفصیل نوشته است. از آنجا به بادکوبه آمده و سپس در انزلی آرام میگیرد. از قضا همان روزها آتشسوزی مهیبی در انزلی میشود که شرح آن را نوشته است.
سفرنامه او در همین انزلی به پایان رسیده و آخرین جمله او این است: اینک روز اوّل حبس و قید. باقی داستان را در دفتر حبسیات باید خواند.