ابن فندق و تاریخ بیهق
نویسنده: یوسف الهادی؛ ترجمـﮥ سلمان ساکت
آشنايي من با كتاب تاريخ بيهق به زماني بازميگردد كه زبان فارسي را فرا ميگرفتم. دانستن زبانهاي فارسي و تركي براي هر پژوهشگر تاريخ و ميراث اسلامي، علاوه بر سودمندي كلي، به گونهاي خاص در ارتباط با كتابهاي تاريخ، ادبيات و زندگينامهها نيز مفيد است، چرا كه از اين دو زبان متوني برجا مانده است كه ما به آنها نيازمنديم. تاريخ بيهق يكي از اين متون است كه از نظر زبان، ادبيات و تاريخ، دربرگيرندة فوايدي براي ميراث عربي است، بنابراين علاقهمند بودم كه آن را به زبان عربي بازگردانم. براي تبيين اين فوايد مثالي ميآورم: دكتر عمر عبدالسلام تدمري، پژوهشگر دانشمند كتاب تاريخ اسلام ذهبي، در حاشيـﮥ زندگينامـﮥ ابوطيب طاهر بن احمد بيهقي چنين نوشته است: «هيچ منبعي براي او نيافتم، شايد در تاريخ بيهق يا تاريخ نيشابور كه به دست ما نرسيدهاند، از او ذكري رفته باشد» (ص 280، حوادث سالهاي 331ـ350 ﻫ.). حقيقت اين است كه زندگي ابوطيب در اين دو كتاب كه البته به دست ما رسيدهاند، آمده است، اما نگاشته شدن آنها به زبان فارسي، سبب شده است تا از چشمان دكتر عمر عبدالسلام پوشيده بمانند. شايد بتوانيم كتابهايي اين چنين را «تاريخهاي فراموش شده» بناميم كه به دو دليل از ياد رفتهاند: يكي زبان آنها كه فارسي يا تركي است و ما آن زبانها را نميدانيم، ديگر آنكه در صورت به چاپ رسيدن، در يك محدودة جغرافيايي معيـّن باقي ميمانند و به خوبي پخش و منتشر نميشوند. هنگامي كه با فردي دربارة كتاب تاريخ بيهق و ترجمـﮥ آن به زبان عربي گفتگو ميكردم، به من گفت: اين كتاب به زبان عربي ترجمه شده است. به او گفتم آنچه تو از آن سخن ميگويي، كتاب تاريخ بيهقي است كه به زندگي و شرح حال فرمانروايان غزنوي اختصاص دارد و نويسندة آن ابوالفضل بيهقي است كه در سال 470 ﻫ. يعني بيست سال پيش از تولد ابوالحسن بيهقي، مؤلف تاريخ بيهق، درگذشته است.1
نويسندة كتاب تاريخ بيهق از خانداني عربي است كه تبارشان به صحابي، خزيمة بن ثابت ذو شهادتين بازميگردد. آنچنان كه گفتهاند: مجموع نگاشتههاي عربي او به هشتاد اثر ميرسد كه افزون بر آنها شش كتاب نيز به فارسي نوشته است و تاريخ بيهق يكي از آنهاست.2
تاريخ بيهق، همچون ديگر كتابهاي تاريخي كه اختصاص به شهرها دارند مانند: تاريخ اسلام خطيب بغدادي [تاريخ بغداد]، تاريخ دمشق ابن عساكر، التدوين في ذكر اهل العلم بقزوين رافعي قزويني، القند في ذكر علماء سمرقند نسفي، تاريخ گرگان سهمي، تاريخ نيشابور حاكم3، تاريخ طبرستان محمّد بن حسن بن اسفنديار (نگاشتـﮥ سال 613 ﻫ.) و غيره، از ويژگيهايي عمومي و همگاني برخوردار است. كتاب با بيان مناقب شهر بيهق و آوردن احاديث شريف نبوي كه در آنجا ذكر شده است، آغاز ميشود؛ هرچند برخي از آن احاديث ساختگي و جعلي است. سپس چگونگي ساخت و بناي شهر بيهق همراه با ذكر شهرها و روستاهاي تابع آن آورده ميشود، البته به تفصيلي كه حتي در دانشنامههاي جغرافيايي ديده نميشود. پس از آن سخن به دانشمندان، شاعران، اديبان و شخصيتهاي برجستهاي ميرسد كه در آن ديار به دنيا آمدهاند، يا از آنجا ديدار كردهاند و يا در آن سرزمين درگذشتهاند. نويسنده با استناد به حديثي از پيامبر(ص) كه گفته است: «ما احدٌ مِن اَصحابي يَموتُ ببلدةٍ اِلاّ كانَ قائداً و نوراً لهم يَوم القيامۀِ» به جهت خجستگي و ميمنت به صحابه توجهي ويژه دارد.
نويسندة تاريخ بيهق، متنها و گزيدههايي را از منابع موجود در كتابخانههاي شخصي و عمومي كه در ميانـﮥ جنگها و پيكارها سوختهاند، جمعآوري كرده و براي ما به يادگار گذاشته است. از آن ميان ميتوان به موارد زير اشاره كرد:
1ـ گنجينـﮥ كتابهاي ناحيـﮥ ري كه براي نمونه صاحب بن عبـّاد دربارة كتابخانـﮥ شخصي خود چنين گفته است: تعداد كتابهايم بويژه كتابهاي علميام، آن اندازه است كه بايد بر چهارصد شتر يا حتي بيشتر حمل شوند.
او گفته است: من ميگويم: كتابخانهاي كه در ري وجود دارد، دليل بر آن است كه سلطان محمود بن سبكتكين، آن را سوزانده است. من خود اين كتابخانه را ديدهام و فهرست ده جلدي كتابهايش را يافتهام.4
2ـ كتابخانـﮥ خاتون مهد عراق كه خواهر سلطان سنجر و نامش گوهرخاتون بود، بدينگونه او شاهزادهاي سلجوقي به شمار ميآمد. مسعود پسر ابراهيم غزنوي، پس از آنكه در سال 492 ﻫ. به حكومت رسيد، او را به زني گرفت. از سخن ابوالحسن بيهقي برميآيد كه اين كتابخانه در نيشابور بوده است و همگان ميتوانستهاند از آن استفاده كنند.
3ـ كتابخانـﮥ مسجد عقيل كه يكي از مساجد معروف نيشابور بوده و در آن نشستهاي املا (نويساندن)5، وعظ و دروس فقه برگزار ميشده است.6
اين دو كتابخانه در يورش ويرانگر غزان به خراسان كه در سال 548 ﻫ. آغاز شد، به همراه كتابخانههاي ديگر و بسياري مساجد، بازارها و خانهها در شعلههاي آتش سوختند. در اين يورش هزاران مرد و زن و كودك و پير بيرحمانه كشته شدند، همچنين گروه انبوهي از دانشمندان، اديبان و شاعران اين سرزمين به قتل رسيدند. براي نمونه، غزان:
تمام اهالي ولايت طوس را به قتل رسانيدند و در مراجعت، در نيشابور قتل عام كردند به مرتبه كه در دو محلـﮥ نيشابور شمردند، پانزده هزار مرد بيرون زنان و كودكان قتل كرده بودند.7
سمعاني دربارة يك زن حديثدان به نام عايشـﮥ نيشابوري ميگويد:
او در روزگار فترت و يورش غزان در نيمـﮥ شوال سال 549 ﻫ. ناپديد شد، و معلوم نشد كه آيا در شلعههاي آتش سوخت يا او را كشتند و يا طعمـﮥ سگان شد8.
يكي از منابعي كه بيهقي در نگارش كتاب خود بر آن تكيه كرده است، نوشتههاي عينالزمان حسن بن علي قطان مروزي است. بيهقي پس از يورش غزان يا «آشوب كوركورانهاي كه در نيشابور نه كسي ماند و نه كتابخانهاي»، برخي از آن كتابها را پيدا كرد9. قطان در خلال آن يورش به گونهاي دردناك جان داد. ياقوت مينويسد:
چون غزان به خراسان آمدند و بر مرو چيرگي يافتند، او در شمار كساني بود كه دستگير شد. قطان به آنان ناسزا گفت، آنان نيز در دهانش خاك ريختند، تا اينكه در سال 548 ﻫ. مرد10.
منابع اصلي ديگري كه بيهقي در نگارش تاريخ بيهق خود بر آنها تكيه كرده است و آن كتابها امروزه به دست ما نرسيدهاند، عبارتند از:
تاريخ نيشابور اثر ابوالقاسم عبدالله بن احمد كعبي بلخي، درگذشته به سال319 ﻫ. كه بنا به گفتـﮥ بيهقي، اصل آن در كتابخانـﮥ مسجد عقيل بوده و در آتش سوخته است، چنان كه او نيز بيشتر از كتاب ديگر كعبي يعني مفاخر خراسان نقل كرده است.
تاريخ نيشابور نوشتـﮥ حاكم محمّد بن عبدالله نيشابوري ضبي (321ـ405ﻫ. ) كه دوازده جلد بوده است.
تتمـﮥ تاريخ نيشابور كه همان سياق التاريخ ابوالحسن عبدالغافر فارسي است (451ـ529 ﻫ.) و گزيدة آن در قم به كوشش محمّدكاظم محمودي چاپ شده است. نگارنده به زودي مختصر آن را به طبع خواهد رساند.
تاريخ نيشابور اثر احمد غازي كه آن را به فارسي و در دو جلد نوشته بود11.
تاريخ بيهق به عربي، نگاشتـﮥ علی بن ابیصالح بن علي صالحي خواري بيهقي (زنده در سال 526 ﻫ.)12 كه در چند جلد بوده است.
گذشته از اينها او از منابع فرعي ديگر و نيز برخي كتابهاي ادبي استفاده كرده كه در لابهلاي كتاب خود از آنها نام برده است. از آن ميان ميتوان به جونة الند و لباب الالباب كه هر دو از يعقوب بن احمد اديب كردي است و نيز قلائد الشرف اثر ابوعامر فضل بن اسماعيل جرجاني اشاره كرد. امروزه از اين كتابها هيچ نشاني در دست نيست.
در كتاب تاريخ بيهق گاه از رويدادهايي سخن رفته است كه آن را در هيچ يك از جُنگهاي ادبي گرانسنگ نمييابيم، مانند ديدار احمد بن ابراهيم شاعر با صاحب بن عبـّاد. او با سرودن قصيدهاي، صاحب را ستود و در بيتهاي آغازين آن، ماده شتري (ناقهاي) را چنين توصيف كرد:
عرمسٌ عيسرانةٌ عنتريسٌ
|
|
علطميسٌ عيرانةٌ خنشليلُ13
|
صاحب به او گفت: اگر اين كلمات را بر پشت ماده شتر ميگذاشتي، نميتوانست آنها را حمل كند. سپس احمد بن ابراهيم در قصيدهاي ديگر او را مدح گفت. آغاز اين قصيده بيت زير است:
خيالٌ سري من أم عمران طارقُ
|
|
إلي هاجع بالقفر والليلُ غاسقُ14
|
بيهقي همچنين دو بيت از احمد بن ابراهيم در وصف فالوده آورده است. افزون بر اينها، او دهها رويداد [تاريخي ـ ادبي] و نيز اشعار بسياري را كه در هيچ منبع ديگري بدانها اشاره نشده، براي ما به يادگار گذاشته است.
حتي از ديدگاه زندگينامهنويسي نيز تاريخ بيهق بر ديگر كتبي كه در برگيرندة شرح حال افراد هستند، تقدّم و برتري دارد، چرا كه افزودنيها و آگاهيهاي يگانهاي را به دست ميدهد. براي نمونه اگر در پي يافتن شرح زندگي مسعود بن علي صوابي، متكلم، مفسر و اصولدان معروف باشيم، ياقوت حموي را مييابيم كه به هنگام ياد از استادان خود همچون ابوالحسن بيهقي، حجةالاسلام محمّد غزالي و متكلّم بنام، محسن بن كرامه جشمي، به نسبت گستردهترين شرح حال را دربارة صوابي نوشته است. اين شرح حال كه برگرفته از ديگر كتاب ابوالحسن بيهقي، وشاح دمية القصر است، تنها عناوين نگاشتهها و دو بيت از اشعارش را دربر ميگيرد و از چند سطر تجاوز نميكند.15 در حالي كه شرح حال او در تاريخ بيهق، يك صفحه و نيم از كتاب را به خود اختصاص داده است و شامل آگاهيهايي است كه در هيچ منبع ديگري ديده نميشود. 16
نمونـﮥ ديگر، شرح زندگي ابوعلي فضل بن حسن طبرسي، مؤلف مجمع البيان في تفسير القرآن است كه در سال 548 ﻫ. از دنيا رفته است. آنچه بيهقي دربارة آمدن او به سبزوار و نگاشتهها و پيوندهاي خانوادگياش بيان كرده است، در هيچ منبع ديگري به چشم نميخورد. 17
همچنين يگانه شرح حال ابواسحاق ابراهيم بن محمّد مغيثي در تاريخ بيهق است. براساس نوشتـﮥ بيهقي او با بحتري و ابن رومي مشاعره داشته و آنان را هجو ميكرده است. بيهقي در پايانِ شرح سه و نيم صفحهاي خود [صص 151ـ154] كه نمونهاي از شعرهاي او را نيز در بر گرفته است، مينويسد: «ابوالقاسم كعبي بلخي در كتاب مفاخر خراسان در حكايات و اشعار ابراهيم مغيثي بيهقي اطناب بسيار لازم شمرده است» [تاريخ بيهق،154]. كتاب كعبي از ميان رفته و به دست ما نرسيده است.
به طور كلي تاريخ بيهق، دربردارندة شرح حال دهها دانشمند، اديب، شاعر، محدّث و واعظ است كه دربارة آنان هيچ نشاني در ديگر منابع عربي و فارسي وجود ندارد؛ اگر هم در برخي كتب به برخي از آنان اشارهاي شده است، باز در اين كتاب نمونهاي از آثارشان يافت ميشود كه يگانه و منحصر به فرد است.
نام و خاندان
حجةالدين، ظهيرالدين، فريد خراسان، ابوالحسن علي بن زيد بن محمّد بن حسين بن فندق، از خانداني عربي است كه در خراسان و فرارود (ماوراء النهر) اقامت داشتند و تبارشان به صحابي خزيمة بن ثابت، مشهور به ذو شهادتين باز ميگردد. پيداست از آنجا كه نام يكي از نياكانش فندق بوده است، به «ابن فندق» شهرت يافته18 و اين تنها به استناد سخن سبكي است كه مينويسد: «ابوالحسن بن ابوالقاسم بيهقي معروف به فندق، و فندق نام يكي از نياكان او بوده است».19 بعدها حاجي خليفه اين سخن را از سبكي نقل كرده است20، اما هيچ نشانهاي از اينكه او نيز خود را به اين لقب معرفي كرده باشد، در دست نيست. همچنين هيچ مدركي وجود ندارد كه ثابت كند او در ميان همروزگارانش و يا در ميان كساني چون ياقوت حموي و فصيح خوافي كه شرح حال او را به گونهاي كافي و بسنده نوشتهاند، بدين لقب شناخته شده باشد. 21 اما لقب ديگرش، «ظهيرالدين» را خود در آغاز كتابش، تتمة صوان الحكمه آورده است. 22 «فريدالدين» لقب ديگر اوست كه تنها جويني آن را به او نسبت داده است و اين لقب در هيچ منبع ديگري ديده نميشود. 23
آميختگي ميان او و شرفالدين بيهقي
گاه ابن فندق را با همنامش ابوالحسن علي بن حسن بيهقي، سياستمدار، اديب و شاعر اشتباه گرفتهاند. اين خطا در روزگاران بسيار دور اتفاق افتاده است، يعني آن هنگام كه عماد اصفهاني در شرح حال شرفالدين علي بن حسن، كتاب وشاح دمية القصر را به او نسبت داد. از عماد اصفهاني نقل شده كه علي را همان شرفالدين دانسته است. 24 اين مسأله بر ياقوت نيز پوشيده مانده است. او پس از آنكه شرح حال حجةالدين علي بن زيد بيهقي را با استناد به زندگينامـﮥ خودنوشتش نقل ميكند، سخن نويسندة خريدة القصر را نيز ميآورد تا نوشتـﮥ خود را تكميل كند، اما چون ميان گفتـﮥ ابوالحسن و نويسندة خريدة القصر دوگانگي ميبيند، چنين مينويسد: «عماد اينچنين در كتاب خود آورده است و اگر با سخن بيهقي كه من كلمه به كلمه از خط خودش نقل كردهام، دوگانگي ميبيني، به سبب اختلافي است كه اين دو نوشته با يكديگر دارند و خدا داناتر است».25 ذهبي نيز در آغاز زندگينامـﮥ علي بن زيد بيهقي اين اشتباه را مرتكب شده است. او مينويسد: «وزير علامه، صاحب نگاشتهها، شرفالدين…».26 افزون بر اينان، ابن فوطي نيز با ناميدن او به صورت «شرفالدين ابوالحسن انصاري خزيمي» در همين راه گام برداشته است. 27
در اين ميان برخي از همروزگاران ما نيز به هنگام پژوهش دربارة بعضی از آثار پيشينيان، اين دو تن را با يكديگر اشتباه گرفتهاند. براي نمونه استاد محمّد بهجۀ الاثري و دكتر جميل سعيد، در شرح خود بر قصيدهاي كه مدح شرفالدين بيهقي است و در آن گفته شده است:
و خراسان فصوناً ضافياً
|
|
إنها أرض علي بن الحسن
|
اين اشتباه را تكرار كردهاند. آنان در حاشيـﮥ پژوهش خود مينويسند: «او علي بن زيد بيهقي است و حسن از نياكان اوست». سپس چنين ادامه ميدهند: «[او] شرفالدين ابوالحسن علي بن زيد بيهقي از فرزندان خزيمة ذو شهادتين است».28
پژوهشگر كتاب طبقات الفقهاء الشافعيه اثر ابن صلاح، در مقدمـﮥ خود بر اين كتاب (1/17) چنين نوشته است: «الوزير القاضي المحدث… شرف الدين، حجۀالدين ابوالحسن…». حال آنكه اين وزير، شرفالدين است و نويسندة ما حجةالدين.
به منظور جدايي انداختن ميان اين دو تن، چكيدة بحث را بدين صورت ميآوريم:
1ـ شرفالدين، ظهيرالملك ابوالحسن علي بن حسن بيهقي، والي ري و
شخصيت سياسي كه اديب و شاعر نيز بود. او كه گاهي وزير نيز خوانده ميشود، به سال 536 ﻫ. در جنگ قطوان به همراه فرزندش به شهادت رسيد. شرح حال او در خريدة القصر و تاريخ بيهق همراه با قطعاتي از شعرش آمده است. 29
2ـ حجةالدين، فريد خراسان، ابوالحسن علي بن زيد بيهقي كه نوة صحابي، خزيمة ذو شهادتين است. او تاريخ بيهق و چند كتاب ديگر را به رشتـﮥ تحرير درآورده و در سال 565 ﻫ. درگذشته است. 30
تعيين سال تولد بيهقي
بيهقي در زندگينامهاي كه خود در كتاب مشارب التجارب نوشته و ياقوت نيز آن را در معجم الادباء نقل كرده است، چنين ميگويد: «روز شنبه 27 شعبان سال 499 به دنيا آمدم…».31 اين گفته با سخن او در تاريخ بيهق سازگار نيست، چرا كه به هنگام ذكر واقعـﮥ كشته شدن وزير فخرالملك بن نظامالملك چنين مينويسد: «قتل فخرالملك در عاشورا بود سنـﮥ خمسمائه، و من آن ياد دارم و در عهد كودكي در دبيرستان معلم بودم به نيشابور».32
نخستين كسي كه كوشيد تا اين تناقض را برطرف سازد، سيد محمّد مشكوة، استاد دانشگاه تهران بود. 33 او عمر بيهقي را در روزگار كودكي بين 12 تا 13 سال ارزيابي كرده، بنابراين احتمالاً بيهقي در فاصلـﮥ سالهاي 487 تا 500 ﻫ. به دنيا آمده است. سپس استاد مشكوة با استناد به سخن بيهقي كه ياقوت آن را نقل كرده و تولدش را در روز شنبه 27 شعبان آورده است، از جدولهاي تقويمي فرديناند وستنفلد بهره جست تا دريابد در فاصلـﮥ سالهاي 487 تا 500 ﻫ. چه زمانهايي با اين تاريخ همخوان است. او دو روز را منطبق با آن تاريخ پيدا كرد: يكي شنبه، 27 شعبان سال 488 ﻫ. و ديگري شنبه 27 شعبان سال 493 ﻫ.
سيد محمّد مشكوة چون خود را در برابر اين دو تاريخ مييابد، عدد 493 را برميگزيند چرا كه اين عدد به عددهاي 490 و 499 شبيهتر است. او ميگويد كه به گمان قوي روز تولد بيهقي، شنبه 27 شعبان سال 493 ﻫ. است. بنابراين به هنگام كشته شدن فخرالملك (10 محرم سال 500 ﻫ.) سن بيهقي شش سال و چهارماه و سيزده روز بوده است.
از آن زمان به بعد، نظر آقاي مشكوة دربارة تاريخ تولد بيهقي مسلّم دانسته شده است و پژوهندگان دربارة آن چون و چرايي ندارند. 34 اما فصيح خوافي نوشته است كه بيهقي به هنگام اتمام تاريخ بيهق در سال 544 ﻫ. «54 ساله بود». بر مبناي اين سخن، بيهقي در سال 490 ﻫ. به دنيا آمده است. پيداست كه بياعتنايي آقاي مشكوة به اين تاريخ، از آن رو بوده است كه در آن سال روز 27 شعبان مقارن با روز شنبه نميشود. ولي آيا ممكن نيست عبارت «27 شعبان» هم كه در كتاب ياقوت آمده است، تصحيف شده باشد؟
به نظر ميرسد عبارت درست چنين باشد: «روز شنبه 19 شعبان سال 490 ﻫ. به دنيا آمدم»، چرا كه احتمالاً كاتب به سبب شباهت، به جاي «تاسع عشر من»، «سابع عشرين» نوشته است. همچنين به احتمال، كاتب در نوشتن سال هم اشتباه كرده است، بدينگونه كه ابتدا «تسع» نوشته، ولي به اشتباه خود پي برده و در ادامه «تسعين» نوشته است، اما فراموش كرده كه واژة نخست يعني «تسع» را حذف كند. بنابراين اين دو كلمه در كنار هم بر جا ماندهاند تا اينكه كاتبي ديگر ميان آنها «واو» افزوده است، در نتيجه عبارت به صورت «تسع و تسعين» درآمده، كه بيترديد نادرست و غيرمنطقي است. همانگونه كه پيشتر اشاره شد بيهقي نميتواند به هنگام مرگ فخرالملك در سال 500 ﻫ. يكساله و شاگرد مكتبخانه بوده باشد.
در اينجا گمان خود را دربارة روز تولد بيهقي با دلايل زير ثابت ميكنيم:
1ـ فصيح خوافي به هنگام ذكر رويدادهاي سال 544 ﻫ. مينويسد: همانگونه كه ابوالحسن بن ابوالقاسم بيهقي نوشته است... نگارش كتاب تاريخ بيهق در محرم سال 544 ﻫ. به اتمام رسيد و در آن زمان او مردي 54 ساله بود.35
بدين گونه فصيحِ مورخ سال تولد او را 490 ﻫ. دانسته است. ما در ادامه دربارة زمان اتمام نگارش تاريخ بيهق گفتگو خواهيم كرد اما آگاهيهاي دقيقي كه فصيح از سال و ماه اين رويداد و نيز سن بيهقي ارائه ميدهد، همگي نشانگر آن است كه او به منبعي ويژه دسترسي داشته و اين اطلاعات را از آن نقل كرده است.
2ـ ناسخانِ دستنگاشتهها اغلب واژههاي «تسع» و «تسعه» را به «سبع» و «سبعه» يا بالعكس تغيير ميدادند. بدينگونه احتمال تصحيف «تسع و تسعون» به «سبع و سبعون» يا عكس آن بسيار زياد است، اما تصحيف «ثلاثة وتسعون» به «تسع و تسعون» اگر نگوييم غيرممكن، دستكم بسيار بعيد است، چرا كه ميان نگارش «تسع» و«ثلاث» هيچگونه شباهتي وجود ندارد. بنابراين از ديدگاه نسخهنويسي، نظر سيد محمّد مشكوة و پيروانش كه سال تولد بيهقي را 493 ﻫ. ارزيابي كردهاند، نميتواند درست باشد.
3 ـ با مراجعه به جدولهاي تاريخي36 ميبينيم كه روز 19 شعبان سال 490 ﻫ. مصادف با شنبه است. بدين ترتيب اين تاريخ با گفتـﮥ فصيح خوافي كه بيهقي را در سال 544 ﻫ. ، مردي 54 ساله معرفي كرده است، كاملاً سازگار و هماهنگ است.
بيهقي چه هنگام نگارش كتابش را به پايان برد؟
در پايان تمام دستنگاشتههاي تاريخ بيهق، چنين آمده است: «و فرغ المصنف (رحمه الله) من نسخ هذا الكتاب في الرابع من شوال سنـﮥ ثلاث و ستين وخمسمائه بقرية ششتمد». اما شواهد ديگري وجود دارد كه نشان ميدهد كتاب پيش از اين تاريخ نوشته شده و نويسنده به دستنگاشت خود، رويدادهاي تاريخي تازه و زمان مرگ برخي از معاصرانش را ميافزوده است. گذشته از سخن فصيحِ مورخ در كتاب مجمل كه زمان اتمام نگارش كتاب را سال 544 ﻫ. و سن بيهقي را در آن هنگام 54 سال ذكر كرده است ـ و ما پيشتر به آن اشاره كرديم ـ خود نويسنده نيز در آغاز كتاب (ص21) چنين مينويسد: «از عجايب بغداد آن است كه آنجا هيچ خليفه را وفات نرسيده بود مگر مقتفي را كه در اين ايام گذشته». ما ميدانيم كه مقتفي در روز دوم ربيعالاول سال 555 ﻫ. درگذشته است. 37 بيهقي [در صفحات پاياني كتاب] هنگامي كه از موفقالدين بيهقي سخن ميگويد، از دوران خلافت مقتفي نيز ـ كه مربوط به گذشته بود ـ ياد ميكند و ميگويد كه موفقالدين «عميد بغداد بود در عهد خلافت المقتفي لامر الله».38 او همچنين تاريخ مرگ برخي از همروزگارانش را كه طي سالهاي 556 و 557 ﻫ. درگذشتهاند، نوشته است. افزون بر اينها، از اشارة او به كتاب لباب الانساب39 آشكار ميشود كه نگارش كتاب در سال 558 ﻫ. به پايان رسيده است. 40
بنابراين بيهقي در سال 558 ﻫ. يا ـ آنگونه كه خود در جاي ديگري از كتاب لباب الانساب گفته است ـ در سال 559 ﻫ. تاريخ بيهق را نوشته است اما تا سال 563 ﻫ. پيوسته مطالبي را بدان ميافزوده است. شايد بهترين نمونه كه نشان ميدهد بيهقي پيوسته نوشتههايي را به كتاب خود اضافه ميكرده است، ذكر متوالي دو رويداد، مربوط به سالهاي 536 و 560 ﻫ. باشد كه جملات آنها با يكديگر درآميخته است:
اعجوبه: باران آغاز كرد در ششم حزيران سنـﮥ ست و ثلاثين و خمسمائه تا هشتم حزيران كه هيچ انقطاع نپذيرفت، و آفتاب در سيم درجـﮥ جوزا بود. چندان خرابي افتاد در ناحيت بيهق كه بيان به غايت آن نرسد، آفتاب به آخر حوت بود. برف آمد دو شبانهروز و يخبند افتاد هفتهاي، و اين از عجايب الدنيا بود. و اين سرما بدان حد رسيد كه بسيار نبات و اشجار تباه شد در اين ناحيت، و ذلك في سنة ستين و خمسمائه.41
در فصلي ويژه از كتاب تاريخ بيهق آمده است كه ايل ارسلان بن خوارزمشاه آتسز در سال 561 ﻫ. به سبزوار رسيد و در سال 562 ﻫ. در نيشابور به نام او خطبه خواندند. بنابراين آشكار است كه اين بخش از كتاب به هنگام فرمانروايي اين امير ـ كه تا سال 567 ﻫ. ادامه داشت ـ به رشتـﮥ تحرير درآمده است. 42 بايد توجه كرد كه اين بخش، پس از فصل مربوط به وقايع تاريخي گذشته و نيز پس از ورود به عنوانهايي چون «در غرايب چيزها كه از بيهق برخيزد كه بدان منفرد است از بقاع و نواحي ديگر» و «اعجوبـﮥ ريزش باران» آمده است.
بدينگونه ميتوان نتيجه گرفت كه نگارش اولين نسخـﮥ كتاب در محرم سال 544 ﻫ. پايان يافته است و اين همان نسخهاي است كه فصيحِ مورخ آن را ديده است. آخرين نسخـﮥ كتاب نيز در چهارم شوال سال 563 ﻫ. نوشته شده است.
خاندان و آموزشهاي آغازين
پيشينيان ابوالحسن بیهقی كه به حاكميان و فندقيان ـ در نسبت به حاكم فندق بن ايوب ـ معروف بودند و تبارشان به صحابي خزيمة بن ثابت ذو شهادتين ـ رضي الله عنه ـ ميرسيد، در روستاي سيوار از نواحي بالشتان از توابع بست كه «شهري از شهرهاي كابل ميان هرات و غزنه»43 (در افغانستان كنوني) بود، اقامت داشتند. سپس نياي پدربزرگ او، حاكم فندق بن ايوب، درگذشتـﮥ سال 419 ﻫ.44 از آن سرزمين به نيشابور مهاجرت كرد و به دستور سلطان محمود و توجه وزيرش احمد بن حسن ميمندي (كه در سال 400 ﻫ. به وزارت رسيد و تا سال 416 ﻫ. همچنان وزير بود) به سمت قاضي مفتي منصوب شد. از مدت زماني كه در اين شغل باقي ماند اطلاعي نداريم ولي او خواست كه از اين كار كنارهگيري كند. سپس در روستاي سرمستانه از ناحيـﮥ بيهق زميني را خريد و به نيابت از او فردي به نام عزيزي شغل قضاي بيهق را بر عهده گرفت و دادرسي دو شهر بسطام و دامغان را به دو فرزندش، حسن و احمد، واگذار كرد. همـﮥ اينها نشاندهندة آن است كه حاكم فندق بن ايوب از شكوه سياسي و ديني برخوردار بود و فرزندان و نوادگانش ـ و از آن ميان علي بن زيد ـ در شهر بيهق شغل دادرسي داشتند.
پدرش شمسالاسلام زيد (447ـ517 ﻫ.) بيست سال و اندي در بخارا اقامت كرد. از كاري كه ميكرد چيزي نميدانيم ولي چنان كه پسرش ميگويد، با دانشمندان آن سرزمين ـ كه بعضي را در تاريخ بيهق نام برده است ـ رفت و آمد داشت و با برخي از نامآوران آن ديار كه اهل دانش بودند و با او درس ميخواندند، دوست بود. نويسندة ما از حضور او در بغداد ياد ميكند بي آنكه از تاريخ اين حضور سخني به ميان آورد. شمسالاسلام در سن 56 سالگي (سال 503 ﻫ.) در پي درمان اشتباه پيرزني چشمپزشك كه در كار خود مهارتي نداشت، كور شد و آن پيرزن نيز گريخت. پدر علي بن زيد، دانشمند، شاعر و اديب بود و با گروهي از نامآوران زمان خود و از آن ميان عمر خيام، شاعر و رياضيدان، پيوندهايي داشت. بيهقي ميگويد كه در سال 507 ﻫ. به همراه پدرش، با عمر خيام ديداركرد. خيام او را به بيتي از اشعار ديوان حماسه آزمود و چون بيهقي از پاسخ به پرسشهايش سربلند بيرون آمد، خيام دربارة او گفت: «شِنشِنةٌ اعرِفُها مِن أخزَمِ».45 سپس افزون بر تحسين و تمجيد بيهقي، پدر و نياكانش را نيز به دانش ستود. 46
بيهقي در زندگينامـﮥ خودنوشتش ميگويد: «در روز سهشنبه 19 شعبان سال 490 ﻫ. در روستاي سبزوار از ناحيـﮥ بيهق به دنيا آمدم47... پدرم مرا به مكتبخانه سپرد. سپس به روستاي ششتمد از روستاهاي آن ناحيه كه پدرم در آنجا ملك و زميني داشت، كوچ كرديم. در روزگار كودكي كتابهاي الهادي للشادي و السامي في الاسامي ميداني48، المصادر قاضي زوزني49، غريب القرآن عزيری50، اصلاح المنطق51، المنتحل ميكالي52، اشعار متنبّي، الحماسه، السبعيات53، و كتاب التلخيص في النحو54 و سپس كتاب المجمل55 را كه در علم لغت بود، از بر كردم.
1ـ در ماههاي سال 514 ﻫ. به مكتبخانـﮥ ابوجعفر مقري56 رفتم. او امام مسجد جامع قديم نيشابور و نويسندة كتاب ينابيع اللغه و غيره بود. در آنجا كتاب تاج المصادر را كه از نگاشتههاي او بود، از بركردم و پيش او نحو ابن فضال57 و فصلهايي از كتابهاي المقتصد58، و الامثال ابوعبيد59 و الامثال امير ابوالفضل ميكالي را خواندم.
2ـ سپس در محرم سال 516 ﻫ. بر سر درس امام صدرالافاضل احمد بن محمّد ميداني حضور يافتم و كتابهاي السامي في الاسامي او، مصادر قاضي زوزني، المنتحل، غريب الحديث ابوعبيد، اصلاح المنطق، مجمع الامثال ميداني و صحاح اللغة جوهري را نزد او تصحيح كردم. در همان حال پيش امام ابراهيم خزّاز متكلم نيز ميرفتم و از او پرتوهاي دانش كلام را برميگرفتم».60
در اينجا ديگر استادان او را كه از نگاشتههاي بر جا ماندهاش مشخص ميشوند، معرفي ميكنيم. سرآمد آنان پدرش، شمسالاسلام است. او آنجا كه از استادانش در علم كلام ياد ميكند، ميگويد: «در روزگار خود از متكلّمان كساني را ديدم كه شأني والاتر و مقامي گراميتر دارند. آنان چنان در ادله و برهان دست دارند كه چون بادها در ميانـﮥ درياها هستند … از آن ميان:
3ـ پدرم امام ابوالقاسم، كه هركس در نگاشتههاي او به نام لباب الالباب و حدائق الحقائق و مفتاح باب الاصول بنگرد، خواهد دانست كه او در اين رشته گوي سبقت را ربوده است و صاحب نشانههايي است»61.
4ـ از استادانش در علم كلام ابراهيم بن محمّد خزّاز است كه او را چنين وصف كرده است: «پارسايي كه درِ پاكدامني را كوبيده و از دنيايش به روزي اندك قناعت ورزيده است. او سريعالاجابه و بديعالاصابه است».62 بيهقي در سال 516 ﻫ. يعني همان زمان كه بر سر درس ميداني حاضر ميشد، پيش ابراهيم خزّاز هم درس ميخواند. 63
5ـ و از ديگر استادانش در علم كلام، علي بن هيصم نيشابوري است كه دربارهاش چنين ميگويد: «عالم امام، پيشوايي كه زباني گشاده، بياني آشكار و برهاني درست داشت و سخنانش گوهر به رشته كشيده بود… ».64 او علي بن عبدالله بن هيصم، ابوالحسن اشناني است65 كه در لباب الانساب در تأييد [اين نسب] آمده است: «امام علي بن عبدالله بن محمّد بن هيصم نيشابوري به من گفت كه پدرم ابوبكر عبدالله برايم روايت كرد كه: احمد بن محمّد بن علي بن احمد عاصمي نويسندة زين الفتي به من گفت...». 66
بيهقي در كتابش، وشاح دمية القصر، شرح حال او را به گونهاي گسترده آورده و او را صدرالاسلام هروي لقب داده است. همچنين دانش و پارسايياش را بسيار ستوده و گفته است: «مدتي طولاني پيش او ميرفتم و آنچه را از دقايق دانشها ميخواستم پيش او ميخواندم و او را گرهگشاي مشكلات و برطرف سازندة دشواريها مييافتم. به جانم سوگند، او ـ خدايش بيامرزاد ـ چهره از روي دانشها برگرفت و پرده از روي حقايق بالا زد. در روزگارش دانشوري نبود كه از درياي [دانش] او بهره نگرفته باشد و از پرتوهاي [علمش] استفاده نكرده باشد…». سپس بيهقي نام نگاشتههاي او را كه نشاندهندة گوناگوني دانستههاي اوست ياد كرده و نمونههايي از شعرش را آورده است. 67
بيهقي اين فهرست را چنين پايان ميدهد: «اينان متكلّماني هستند كه نزدشان ميرفتم و از محضرشان بهره ميبردم»68، او سپس از گروهي ديگر كه با آنان رفت و آمد داشته است ياد ميكند: «و اما كساني كه با آنان معاشرت داشتم:
6ـ فقيه اسماعيل، مقيم مرو. هنگامي كه او را ديدم، بيش از 70 سال سن داشت. وي كتاب المستوعب را بي آنكه در اصل كتاب بنگرد يا شك و ترديدي در آن وارد سازد، شرح كرده است». 69 از او و كتابش هيچ اطلاعي به دست نياوردم.
7ـ «از آن ميان امام رشيد الدين عبدالجليل رازي متكلّم است كه بيانش جادوي حلال و طبعش آب زلال است. او پدر كلام و پسر نياكان آن است... و كسي كه بخواهد كمالش را در صنعتش دريابد، بايد در تصانيفش تأمل كند...».70
منتجبالدين شرح حال او را چنين آورده است: «شيخ محقق رشيدالدين ابوسعيد عبدالجليل بن ابيالفتح مسعود بن عيسي متكلّم رازي، استاد دانشمندان اصولدان عراق است. او مناظره كنندهاي زبده است كه نگاشتههايي دارد از آن ميان… جوابات الشيخ مسعود الصوابي».71
سپس [بيهقي] افزوده است كه شاگردش سديدالدين محمود نظرات او را رواج داد و نامش را جاودانه ساخت. بيهقي ميگويد:
8ـ «امام كامل سديدالدين محمود بن ميرك رازي آثارش را احيا كرد و نامش را جاودانه ساخت. او در جواني نزد رشيد ميرفت… و من با او دوست بودم. روحش چون نسيم بود. خداوند ارزش او را پاس بداراد و سينهاش را گشاده گرداناد».72 بيهقي از سديدالدين با صفت متكلّم ياد كرده است73 و اين همان وصفي است كه منتجبالدين در فهرست خود آورده است: «شيخ سديدالدين محمود بن ابوالمحاسن اميرك، دانشوري فاضل بود».74 اين شخص كسي است كه در همان صفحه از او به «شيخ نصرتالدين محمود بن اميرك رازي متكلّم»75 ياد شده است، چرا كه در آن روزگار وجود دو لقب «سديدالدين» و «نصرتالدين» براي يك شخص رايج بود.
9ـ «و از آن ميان امام محمود خوارزمي است كه مطالب دشوار را [به آساني] به ياد ميآورد و هرچه را ميشنود همچون حروف ميتواند [به راحتي] بر زبان آورد.»76 بيهقي در تتمۀ صوان الحكمه شرح زندگي او را چنين ميآورد: «پدر محمّد خوارزميِ فيلسوف، وزير آتسز بود و آتسز تركي بود كه بر خوارزم چيره آمد. محمود اديبي فاضل بود كه از حكيم ابوالبركات به تمامي بهره گرفت. او را در ماههاي سال 519 ﻫ. در مرو ديدم. در آن هنگام به نوعی از بيماري سودا مبتلا شده بود. سرانجام در شبي از شبهاي زمستان خود را با چاقوي قلم كشت».77
در اينجا فهرست كساني را كه بيهقي با آنان معاشرت داشته و از ايشان دانش آموخته است، به پايان ميبرم و به معرفي ديگر استاداني كه در مراحل گوناگون زندگياش از آنان بهره گرفته است، ميپردازم:
10ـ احمد بن حامد نيشابوري كه دربارة او گفته است: «در رياضيات به درجـﮥ والايي رسيد و من در اواخر عمرش او را ديدم و از او بهره بردم».78
11ـ اسماعيل بن احمد بن الحسين بيهقي (435ـ507 ﻫ.) شيخالقضات، فرزند شيخالسنة كه دربارة او گفته است: «قاضي خوارزم بود. او را در ماههاي سال 506 ﻫ. هنگامي كه از راه بيهق بازميگشت، ديدم و از او حديث شنيدم». بيهقي او را «بزرگترين روات احاديث در عهد خويش» دانسته و از او در روستاي آباري از توابع بيهق حديث شنيده است. 79
12ـ ابوبكر حسن بن يعقوب بن احمد بن محمّد بن احمد نيشابوري، درگذشتـﮥ محرم سال 519 ﻫ. كه دربارة او گفته است:80 «در ماههاي سال 516 ﻫ. كتاب نهج البلاغه را نزد امام زاهد، حسن بن يعقوب بن احمد قاري ـ كه او و پدرش در سپهر ادب دو ماه و در گلستان پارسايي دو ميوهاند ـ خواندم و خط او شاهدي است بر ادعاي من. اين كتاب حاصل سماع او از محدث فقيه، شيخ جعفر دوريستي است».81
13ـ حمزة بن هبةالله بن محمّد، ابوالغنائم كمالالدين حسيني درگذشته به سال 523 ﻫ. كه بيهقي دربارة او گفته است: «از او حديثهاي فراواني شنيدم، از آن ميان كتاب الصحيحين [صحيح مسلم و صحيح بخاري] و مسند ابيعوانه و مسند الجوزقي. هرآنچه را از او شنيدم به خط خودش گواهي دارم».82
14ـ عثمان بن جادوكار كه بيهقي پس از بازگشت از ري در سال 527 ﻫ. پيش او درس خوانده است. بيهقي ميگويد: «در آن مدت حساب، جبر، مقابله و بخشهايي از احكام را ميخواندم. هنگامي كه به خراسان بازگشتم، آن رشته را نزد حكيم، استاد خراسان، عثمان بن جادوكار به پايان بردم. همچنين به كتابهايي از احكام دست يافتم كه سبب شد در آن رشته مرجع و مشهور شوم».83
15ـ علي بن محمّد ونكي كه در ضمن سخنش از علم تبارشناسي از او ياد ميكند و ميگويد: «علي بن محمّد بن نصر بن مهدي، ابوالقاسم حسيني ونكي، او را ملاقات كردم در حاليكه در ري همسايهام بود و در اين دانش [تبارشناسي] از او بهره بردم».84
16ـ علي بن محمود نصرآبادي كه با عبارت «و امام علي برايم حديث گفت...»85 از او روايتهايي را نقل كرده است. سمعاني شرح حال او را چنين آورده است: «ابوالحسن علي بن محمود نصرآبادي، معروف به ذؤابه، از مردم نيشابور بود. او با جنبههاي مختلف علوم آشنايي داشت و زندگي، ثروت و هر آنچه را به ارث برده بود در راه دانش و كسب علم و نوشتن صرف كرد. وي زبان و ادبيات عربي را پيش علي بن حسن [علي بن احمد] واحدي فراگرفت و مدتي به وعظ و اندرز دادن مشغول شد. اما آن را رها كرد و به طب روي آورد. سپس به مرو آمد و در آنجا اقامت گزيد … او روز سه شنبه نيمه شعبان سال 519 ﻫ. در نيشابور درگذشت».86
17ـ عمر بن سهلان ساوي كه در تتمۀ صوان الحكمه از او اينگونه ياد ميكند: «قاضي امام فيلسوف، زينالدين [لسانالحق] عمر بن سهلان ساوي، شريعت و حكمت را با يكديگر درآميخت. او اهل ساوه بود، اما به نيشابور كوچيد و در آنجا اقامت گزيد و همانجا به فراگيري دانش پرداخت. وي با درآمدي كه از رونويسي كتابها به دست ميآورد، زندگي خود را ميگذراند، [براي نمونه] نسخهاي از كتاب شفا را كه به خط خودش بود، صد دينار فروخت. من پيشش ميرفتم و او را درياي خروشاني از دانشها ميديدم».87 زركلي و كحاله سال درگذشت عمر بن سهلان ساوي را 450 ﻫ. نوشتهاند،88 اما اشتباه كردهاند چرا كه او استاد بيهقي بوده و افزون بر اين كتاب البصائر النصيرية خود را به نام وزير نصيرالدين ابوالقاسم محمود بن مظفر بن عبدالملك بن ابيتوبه مروزي نوشته است. به گفتـﮥ سمعاني اين وزير در ماه رمضان سال 530 ﻫ. درگذشت يا خفه شد.89 او از سال 521 تا 526 ﻫ. منصب وزارت را برعهده داشت.90
بيهقي در غرر الامثال به قصيدهاي كه براي اين قاضي ساوهاي فرستاده است، اشاره ميكند و ابياتي از آن را به همراه قصيدهاي كه قاضي پاسخ گفته است، ميآورد. 91
18ـ محمّد بن فضل بن احمد، ابوعبدالله صاعدي فراوي (حدود 441ـ530 ﻫ.) كه حديثدان و فقيه شافعي بود و تأليفاتي داشت. بيهقي در طي سال 516 ﻫ. پيش او ميرفت و از او غريب الحديث خطابي را ميشنيد. 92
19ـ فيلسوف قطبالدين و قطبالزمان محمّد بن ابي طاهر نصيري طبسي مروزي كه در شوال سال 539 ﻫ. در سرخس درگذشت. بيهقي ميگويد: «در آغاز ربيعالآخر سال 529 ﻫ. به نيشابور رفتم در حاليكه در دانش حكمت خام بودم و از اين كمبود رنج ميبردم، گويي خار در چشم داشتم. سپس به بيهق بازگشتم. در سال530 ﻫ. در خواب ديدم كه كسي ميگفت: بر تو باد قطبالدين محمّد مروزي ملقب به طبسي و نصيري. پس به سرخس رفتم و پيش او ماندم و هر آنچه دينار و درهم داشتم، هزينه كردم و زخمهاي طمع را با آن مرهمها درمان نمودم. سپس در 27 شوال سال 532 ﻫ. به نيشابور بازگشتم و با او در آنجا اقامت گزيدم تا اينكه در رجب سال 536 ﻫ. فلج شد.93 بيهقي در تتمۀ صوان الحكمه شرح زندگي او را آورده است و ميگويد: «او از شاگردان ابوالعباس اديب است.94 پدرش از فرمانداران روستاهاي مرو و مادرش خوارزمي بود. وي در شاخههاي علوم حكمت، حكيمي كامل بود و ذهني وقاد داشت و با وزير نصيرالدين محمود بن مظفر بن عزيز (کذا) بن ابيتوبه در ارتباط بود. سپس محروم و نيازمند گرديد… و در شوال سال 539 ﻫ. پس از آنكه فلج شد در سرخس درگذشت».95
20ـ عمادالدين ابومحمّد يحيي بن احمد بن زباره، درگذشته به سال 532 ﻫ. كه در لباب الانساب (2/522) از او ياد ميكند و ميگويد: «رسالههايش را كه الهيات ناميده بود، پيش او خواندم. اگر زنده بود، ابوحيان در برابرش سجده ميآورد» و منظورش ابوحيان توحيدي و كتابش، الاشارات الالهيه است.
21ـ تاجالقضات، ابوسعيد يحيي بن عبدالملك بن عبيدالله بن صاعد كه به گفتـﮥ بيهقي او در ذيحجة سال 518 ﻫ. به مرو انتقال يافت و خود پيش او درس خواند. بيهقي او را چنين وصف ميكند: «فرشتهاي بود در چهرة انسان. كتاب الزكاة و المسائل الخلافيه و سپس ديگر مطالب را بدون ترتيبي مشخص [پيش او] خواندم و يك سال به تنهايي در مناظره و مجادله تأمل كردم تا اينكه از خود راضي شدم. استادم نيز از من خرسند شد. سپس در آن مدرسه و نيز مسجد جامع، مجلس وعظ و اندرز برپا كردم. در ربيعالاول سال 521 ﻫ. به مرو رفتم و سخت سرگرم دانشاندوزي شدم. سپس به نيشابور بازگشتم».96
[معاصران ابن فندق]
در اينجا مجموعهاي از معاصران بيهقي را برميشمريم كه او آنان را ديده يا در نشستهايشان حضور يافته و يا به آنان پيوسته است. همچنين به كساني اشاره ميكنيم كه او در مباحثههاي علميشان شركت كرده، يا با ايشان نامهنگاري داشته يا قصايد و قطعاتي رد و بدل كرده يا از آنان حديثي شنيده است:
قاضي فيلسوف، مجدالافاضل عبدالرزاق تركي97، كه در تتمۀ صوان الحكمه شرح حال او را چنين آورده است: «او از شاگردان ابوالعباس (لوكري) بود كه به علم هندسه و معقولات آگاهي كامل داشت ولي از ذهني وقاد و تيز برخوردار نبود. وي از ظواهر كتابها فراتر نميرفت تا آنجا كه براي حفظ ظاهر آنها از آوردن مناظرههايي كه ميان او و سيد شرفالزمان محمّد بن اديب ايلاقي در گرفت، خودداري كرده است. او اغلب كتابهاي ابنسينا را با آگاهي از مطالبشان، از بر داشت، ولي برعكسِ ديگر دانشمندان روزگارش در معقولات ژرف نبود. ميان من و او نامههايي رد و بدل شده است كه آنها را در عرائس النفائس آوردهام».98
محمّد بن عبدالكريم شهرستاني كه در تتمۀ صوان الحكمه شرح حالش را آورده و او را «الامام الاجل تاجالدين محمّد بن عبدالكريم شارستاني»99 (479ـ548 ﻫ.) خوانده است. او علامهاي مشهور و نامبردار است كه الملل و النحل و برخي نگاشتههاي ديگر را به رشتـﮥ تحرير درآورده است. بيهقي ميگويد: «امام ابوالحسن بن حمويه، من و او را در مجلسی گرد آورد در حاليكه امام ابومنصور عبادي و موفقالدين احمد ليثي و شهابالدين واعظ شفورقاني100 و ديگر دانشوران نيز حاضر بودند». كسي كه بيهقي و ديگران را در اين نشست جمع كرده است، ابوالحسن علي بن محمّد بن حمويه جويني است كه سمعاني درباره او گفته است: «از مردم بحيرآباد، يكي از روستاهاي جوين از نواحي نيشابور بود. اخلاقي نيكو داشت و خوش معاشرت بود. خانهاش مجمع پيشوايان و فاضلان بود… او گاهي به نيشابور ميآمد و ماهها در آنجا اقامت ميگزيد، سپس به زادگاهش بازميگشت… وي در 25 جماديالاخر سال 539 ﻫ. در نيشابور درگذشت».101
منظور از عبادي، واعظ نامبردار، ابومنصور مظفر بن اردشير (491ـ546 ﻫ.) است كه سفير ميان خلفا و سلاطين بود.102 او واعظي بود كه همگان قبولش داشتند و «براي حضور و پيشي جستن در مجلسش، كارهايشان را رها ميكردند».103 از احوال و زندگي دو نفر ديگر يعني ليثي و شفورقاني هيچ اطلاعي به دست نياوردهام.
حسن بن ابيالمعالي محمّد بن ابيالقاسم حمزة خراساني طوسي كه بيهقي ميگويد: به سال 522 ﻫ. در نوقان طوس در مجلسش حضور يافته است. 104
صاحب بن محمّد بخاري كه بيهقي در تتمۀ صوان الحكمه، در آغاز نامش «الامام» آورده و گفته است: «دانشوري بود كه به دانشهاي اسلام آگاهي كامل داشت و در ريزهكاريهاي حكمت استوار بود… دربارهاش قصيدهاي سرودهام كه در آن آمده است:
لقد صحب العلم الرصين و أهله
|
|
لذلك سميناه في الناس صاحبا
|
در كتابم، عرائس النفائس، اوج دانشمندي او را در مسألـﮥ وجود ذكر كردهام. همچنين از او رسالههايي دارم كه فراوان از آنها بهره گرفتم، گويي در آنها چشمـﮥ زندگي بود كه واردش میشدم».105 فصيح در ذكر رويدادهاي سال 551 ﻫ. از او ياد كرده و گفته است كه در ماه رمضان آن سال «حكيم ابوجعفر بن محمّد بخاري در اسفرايين درگذشت. او به دانش حكماي نخستين [دانشمندان يونان] آگاه بود».106
ظهيرالدين علي بن شاهك قصاري نابينا كه بيهقي در تتمۀ صوان الحكمه او را «الامام الفيلسوف» ناميده است و ميگويد كه در نه سالگي به آبله گرفتار آمد و كور شد، اما در فراگيري دانشهايي چون علوم قرآن، لغت، فلسفه، نجوم و رياضيات بسيار كوشيد. بيهقي در تاريخ بيهق شرح حال او را آورده است و در آنجا و نيز كتاب تتمۀ صوانالحكمه او و دانشش را ستوده است. او در تتمۀ صوانالحكمه ميگويد: «ميان من و ظهيرالدين مباحثاتي است كه در كتاب عرائس النفائس آوردهام. او در اين روزها دربارة كبيسه به درازا از من پرسيده است و من برايش دربارة كبيسه رسالهاي نوشتهام».107
بيهقي در غرر الامثال نظر خود را دربارة او تغيير داده است و ميگويد: «در بيهق نابینایی هست كه به او عقبـﮥ علي قصاري ميگويند و مدعي دانستن حكمت و شاخههاي آن است اما تنها آغاز هر چيزي را برميگزيند و حتي نميتواند اصطرلاب را بردارد و از آن استفاده كند. او به خورشيد مينگرد اما از روي باد معده آن را محاسبه ميكند، [مثلاً] به هنگام سفر برادرش، محمّد بن شاهك قصاري از بيهق به نيشابور، طالعبيني كرد و اين بيچاره از بيهق خارج شد، اما باد تندي وزيد و او را از شتر به زير انداخت و استخوانش شكست. همچنين دزدي به او حمله برد و مالش را ربود...» بيهقي در ادامه ميگويد كه او مدعي آشنايي به علم پزشكي و چيرهدستي در آن است.108
در اين ميان علت دگرگوني نظر بيهقي نسبت به علي بن شاهك كه ارزش او را اينگونه با سخنان درشت و خشن پائين آورده است، مشخص نيست.
زينالدين اسماعيل بن حسن بن محمّد بن احمد حسيني جرجاني (434ـ531ﻫ.) كه دربارة او گفته است: «امير سيد امام زينالدين اسماعيل بن حسن جرجاني پزشك كه طب و ديگر دانشها را با نوشتههاي دقيق خود زنده كرد. من او را در ماههاي سال 531 ﻫ. در سرخس ديدم در حاليكه به روزهاي پاياني عمرش نزديك شده بود. پادشاه عالم و عادل، خوارزمشاه آتسز بن محمّد مدتي در خوارزم با او ارتباط داشت. جرجاني كتاب خفي علايي را در خوارزم نوشت و...». 109
جمالالدين ابوالفتوح بن ابيجعفر احمد بن علي مقري كه به هنگام سخن دربارة مثل «الفَحلُ يَحمِي شَولَهُ مَعقولا»110 گفته است: «در نامهاي كه به امام جمالالدين ابوالفتوح بن ابيجعفر مقري ـ خدا زيباييش را طولاني گرداناد ـ نوشتم، گره [فهم] اين مثل را گشودم».111 پدر جمالالدين، «بوجعفرك» لغتدان بود كه در سال 544 ﻫ. درگذشته و شرح حالش در تاريخ بيهق و ديگر جاها آمده است. ما نام پسرش، ابوالفتوح را نميدانيم اما پدرش در اجازهاي كه به خط خود بر كتاب ينابيع اللغه او نوشته، از وي به اين نام ياد كرده است. متن اين اجازه چنين است: «اين جلد را شيخ امام فخرالدين ابوبكر فضل، معروف به عروه، پيش من خواند و قرائت ما را قاضي امام زاهد برهانالدين حجةالاسلام ابوالقاسم منصور بن محمّد بن صاعد ـ خدا ياريش كناد ـ و فرزندم ابوالفتوح ـ خداوند درهاي علم و عمل را بر او و بر آن دو بگشايد ـ...».112
ابوالفتح (ابوحفص) غياثالدين عمر بن ابراهيم خيام نيشابوري، شاعر و رياضيدان نامبردار كه در فاصلـﮥ سالهاي 515ـ517 ﻫ. درگذشته است. 113 بيهقي در تتمۀ صوان الحكمه او را چنين وصف كرده است: «الدستور الفيلسوف حجةالحق عمر بن ابراهيم الخيام». بيهقي ميگويد كه در سال 507 ﻫ. همراه پدرش براي ديدن خيام به خانهاش رفتند. خيام دو پرسش مطرح كرد، يكي دربارة معني بيتي از ابيات حماسه و ديگري در هندسه. چون بيهقي استوار و محكم به هر دوي آنها پاسخ داد، خيام به وي علاقهمند شد و دانش او و خانوادهاش را با بيان اين جمله ستود: «شِنشِنةٌ اَعرِفُها مِن أخزمِ».114
مجد الدين ابوهاشم مجتبي بن حمزة بن زيد بن مهدي حسيني رازي كه در لباب الانساب از او چنين ياد كرده است: «او را در ري ديدم و در مجلسش حضور يافتم، او نيز پيش من آمد. در ماههاي سال 526 ﻫ. با يكديگر در علم تبارشناسي گفتگو ميكرديم».115
امام محمّد بن حارثان سرخسي كه بيهقي در تتمۀ صوان الحكمه از او به اين نام ياد كرده و گفته است: «او بيشتر سرزمينها را در جستجوي حكمت بالغه با گامهاي خود پيمود در حاليكه در ادب همتاي جوهري و ابنفارس بود. ميان من و او بحثي درگرفت در اينكه براي تصديق، دو تصور تقدم مييابد يا سه تصور.116 من آن بحث را در كتاب شرح النجاة خود آوردهام».117 [شخصي كه بيهقي از او ياد كرده است]، ابوعلي محمّد بن علي بن احمد بن حارثان سرخسي است كه سمعاني دربارة او گفته است: «از فضلاي سرخس بود و به علوم لغت و ادب و نحو تسلط داشت. شنيدم كه بر نظر پيشينيان [فلاسفـﮥ يونان] است و فلسفه و علوم مهجور را ميخواند ولي آرام و سنگين از مردم بر كنار بود. نخستين بار وي را در سرخس ملاقات كردم و قطعههايي از شعر او و ديگري را نوشتم. سپس او را در مرو ديدم. او در يكي از دو ماه ربيع [ربيعالاول يا ربيعالثاني] سال 545 ﻫ. در سرخس درگذشت».118 بيهقي بار ديگر به مناسبت ذكر كتابي از ابوبكر برقي خوارزمي از او ياد كرده و گفته است: «در سال 544 ﻫ. آن [كتاب] را نزد امام محمّد حارثان سرخسي ـ خدايش بيامرزاد ـ ديدم در حاليكه به خطي زشت و درهم نوشته شده بود».119
يمينالدين ابوالحسن فندورجي كه بيهقي قصيدهاي براي او نوشته و هشت بيت آن را آورده است. بيت زير يكي از آن ابيات است:120
إلاّ كرام أطلعوا شمس العلا
|
|
من أوجها و هم بنو الفندورجي
|
اين شخص ابوالحسن علي بن نصر بن محمّد بن عبدالصمد فندورجي اسفراييني است كه سمعاني شرح حال او را آورده و گفته است: فندور روستايي است از نواحي نيشابور و افزوده است كه «او را به فضلي وافر و شناختي كامل از لغت، ادب، خط و بلاغت ميشناختند. شعرش تازه و مليح بود. او به وزير طاهر بن فخرالملك نزديك شد و دبير ديوان دربار گرديد. او نامهها را به دو زبان مينوشت…». سپس در ادامه سال تولدش را 489 ﻫ. و سال مرگ او را 550 ﻫ. ذكر كرده و نيز گفته است كه او را در اسفرايين ديده و از او و ديگران مطالب تازه و نكات جالب و مليح فراواني نوشته است.121 ابناثير، ابوالحسن فندورجي را از جملـﮥ كساني دانسته كه در حملـﮥ غزان به اسفرايين در سال 548 ﻫ. به قتل رسيده است. 122
شيخ ابوالحسن بن طلحـﮥ اسفراييني و افضل اميرك رماني و بديع طوسي كه با يكديگر در مجلس شرفالدين علي بن حسن بيهقي گفتگو ميكردند و هر يك ميكوشيد تا رشتـﮥ سخن را خود به دست گيرد. 123
بيهقي در جلسهاي شركت ميكرد كه بزرگاني در آن حضور مييافتند. او يكي از آنان را با اين جمله ياد كرده است: «امين نصيرالدين محمّد بن حسين روباكاهي (؟) ـ خداوند به عمرش بيفزايد ـ در آن جلسه حاضر بود».124
بيهقي قصيدهاي را ميآورد كه «در ماههاي سال 530 ﻫ. [دربارة] معينالدين عبدالصمد بن حمزة بن علي، نايب ديوان وزارت در خراسان» سروده بود. 125
او در وشاح دمية القصر ميگويد: «بر امير يعقوب بن اسحاق (بن فخرالملك) مظفر بن نظامالملك وارد شدم، او مرا گرامي داشت و با احترام و تفخيم با من روبرو شد. بيتأمل به او گفتم...، سپس به من اشاره كرد و گفت: آيا ميتواني به اين شيوهاي كه ميگويم بسرايي، پس در همان هنگام، در حال رفتن برايم سرود...، شتابان بديههاي را بر كاغذ نوشتم... سپس (بيهقي) ميگويد: مرا به قصيدهاي مشرف ساخت كه آغازش اين است.... او را پاسخ گفتم و افزون بر آن در سپاسگزاري از نعمتهايش، آنچنان كه شايستـﮥ خدمتگزاران است، زيادهروي و پافشاري كردم...».126 اين گزارش نشاندهندة پيوند استوار ميان او و امير يعقوب بن اسحاق است.
بيهقي در وشاح الدمية القصر قصيدهاي ميآورد كه دربارة «عزيزالدين ابوالفتوح علي بن فضلالله مستوفي طغرايي» است. 127
او در شرح يكي از امثال گفته است: «در قصيدهاي كه دربارة منتجبالملك ـ خدايش بيامرزاد ـ سرودهام اين مثل را آوردهام، از آن ميان...». 128 پيداست وی همان کسی است که بيهقي از او و پدرش در وشاح دمية القصر ياد كرده و گفته است: «كتاب محمّد بن سعد رازي و پسرش، منتجبالملك ابوالبدر ابراهيم را مينويسم… من و آنان در ماههاي سال 522 ﻫ. گرد هم ميآمديم».129
بيهقي ميگويد كه متكلّم برجسته، مسعود بن علي صوابي، درگذشتـﮥ سال 544 ﻫ. در بستر بيماري به او نامهاي نوشته است كه آن را با بيتي فارسي پايان داده و او آن شعر را به عربي ترجمه كرده است. 130
همچنين بيهقي حديثي از قاضي علي بن احمد بن ابيسهل زاميني روايت كرده است. 131
او در مقدمـﮥ كتاب معارج نهج البلاغـﮥ خود به يكي از كساني كه او را به شرح اين كتاب فرا خوانده است، اشاره ميكند و ميگويد: «امام السعيد، جمالالمحققين ابوالقاسم علي بن حسن جوبقي132 نيشابوري ـ خدايش بيامرزاد ـ از من خواست تا بر كتاب نهج البلاغه شرحي بنويسم».133
بيهقي در قصيدهاي كه دركتاب وشاح دمية القصر خود آورده، مخلصالدين ابوالفضل محمّد بن عاصم، دبير ديوان سلطان سنجر را كه پسر خواهر ابواسماعيل طغرايي است، مدح كرده است.134 سمعاني شرح حال او را چنين آورده است:
ابوالفضل محمّد بن عاصم منشي هروي كه از مردم هرات و از نويسندگان خراسان بود و به فضل و زيبانويسي در عربي و فارسي شهرت داشت. او حقوق دوستانش را پاس ميداشت و نسبت به آنان نيكانديش بود. وي ديوان انشا را ترك گفت و به زادگاه خويش بازگشت و گوشهنشيني اختيار كرد. او در خانـﮥ خود كه در هرات بود، سكني گزيد و به نگارش قرآن و نيايش و دعا و توبه از كارهاي گذشتـﮥ خود روي آورد. او را در هرات هنگامي كه گوشـﮥ عزلت گزيده بود، ملاقات كردم و از شعرش اندكي نوشتم. او نيز تكهاي از خطش را به من داد. وي در حدود سال 470 ﻫ. به دنيا آمد و در 26 صفر سال 543 ﻫ. در هرات درگذشت.135
براي پرهيز از دوبارهگويي، اين فهرست را در بخش نگاشتههاي بيهقي تكميل خواهيم كرد، چرا كه در آنجا به نام شخصيتهاي برجستهاي برميخوريم كه يا او را به نوشتن كتابي واداشتهاند يا وي كتابهايش را به آنان اهدا كرده است.
شاگردان بيهقي
با ميراث گرانسنگ و متنوعي كه فريد خراسان در دانشهاي گوناگون بر جا نهاده است، انتظار ميرود كه در ميان نوشتههايش ـ و نيز در علوم مختلف – نام گروهي از شاگردان يا راويان وي ديده شود. ما ميدانيم كه او درس ميگفته و بر اساس آنچه در زندگينامهاش آمده، در برخي از مدارس و مساجد مجلس سخنراني و وعظ داشته است، چنان كه [براي نمونه] او در تاريخ بيهق به گروهي از علما اشاره ميكند كه در سال 555 ﻫ. از حدود یوزکند براي انجام فرضيـﮥ حج رهسپار بودند. آنان پيش او رفتند و بخشي از تفاسير قرآن را خواندند و از او خواستند كه برايشان در روايت حديث اجازه بنويسد.136 با اين وجود از ميراث بر جا ماندة او كه بدانها دسترسي داريم تنها با نام سه تن روبرو ميشويم كه پيش او درس خواندهاند يا خود را شاگرد او دانسته و يا كتابي را از او به شيوة مناوله137 نوشتهاند. اگر چيزي از ميراث پنهانماندة او در گوشه و كنار كتابخانهها باقي باشد و روزي بر ما آشكار شود، شايد بر آگاهي ما از زندگي و استادان و شاگردانش بيفزايد. با اين همه بايسته است تا به مهمترين دليل از بين رفتن دانشمندان خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) و نابودي بخش سترگي از ميراث آنان اشاره كنيم.
از سال 548 ﻫ. به بعد، قبايل غز به خراسان و فرارود يورش ميآوردند. اين يورشها آنچنان بيرحمانه بود كه تنها با حملـﮥ مغولان به اين سرزمينها قابل مقايسه است. ابن خلدون دربارة وقايع اين يورش (سال 549 ﻫ.) و آنچه بر سر شهرهاي علم و ادب و مردمان و دانشيان آنها آوردند به اختصار چنين ميگويد:
از طوس گذشتند و آنجا را مباح دانستند و همه را كشتند، حتي دانشيان و پارسايان را، و همه جا حتي مساجد را ويران كردند. سپس در شوال سال 549 ﻫ. به نيشابور رفتند و فاجعهاي دردناکتر از فاجعـﮥ شهر طوس به بار آوردند، تا آنجا كه شهرهاي آن سرزمين از كشتگان لبريز شد. گروهي از دانشمندان و شايستگان در مسجد جامع پناه گرفتند، [غزان] آنان را نيز تا آخرين نفر كشتند و كتابخانهها را به آتش كشيدند و همين بلا را بر سر شهرهاي جوين و اسفرايین نيز آوردند. [غزان] اين دو شهر را محاصره كردند، سپس ويران ساختند و هر جنايتي كه در ديگر شهرها مرتكب شده بودند، در اين دو شهر نيز انجام دادند.138
سوزاندن دانشمندان پناه برده به مساجد جامع تنها نمونهاي از جنايتهايي است كه غزان در حق دانشمندان و كتابخانهها ـ كه اغلب به مساجد جامع پيوسته بود ـ روا ميداشتند.
در شرح حال ابونصير عبدالرحمن خطيبي فقيه كه در معجم البلدان آمده است، ميخوانيم: «چون غزان به مرو رسيدند، ابونصير با گروهي از مردم از گلدسته بالا رفت، اما غزان آنجا را به آتش كشيدند و ابونصير و پسرش را سوزاندند».139 آنان برخي از دانشمندان را هدف تيرهاي خويش قرار ميدادند و آن قدر به ايشان نيزه ميزدند كه جان دهند ، همانگونه كه با ابوحفص عمر بن محمّد صكاك طوسي چنين كردند. 140
يكي از مجازاتهاي غزان كه پيشتر نيز به آن اشاره كرديم، ريختن خاك در دهان دانشمندان بود تا به اين طريق آنان را از پا درآورند. ياقوت ميگويد: «به نيشابور آمدند و هركه را يافتند، كشتند و دارايياش را گرفتند. آنان نيشابور را ويران كردند و سوزاندند تا آنجا كه هيچ فرد شناختهشدهاي باقي نماند»141. بدين گونه [مردم] به دست «ستمگران غز»142 كشته ميشدند. بيترديد در ميان اين دانشمندان و اديبان برخي از استادان و شاگردان بيهقي نيز بودند كه افزون بر آثار، اخبار مربوط به آنان نيز از بين رفته است. اين تصور از آنجا نشأت گرفته كه بيهقي در خلال آن حوادث از نيشابور رفته است. او در زندگينامـﮥ خودنوشتش ميگويد:
در شعبان سال 536 ﻫ. به بيهق بازگشتم چرا كه از حسد نزديكان به تنگ آمده بودم. در رمضان سال 537 ﻫ. با ترس و واهمه به نيشابور آمدم اما بزرگان آنجا مرا گرامي داشتند، بنابراين روز جمعه در مسجد جامع قديم نيشابور مجلسي برپا داشتم، همچنين روز چهارشنبه در مسجد مربع و روز دوشنبه در مسجد حاج نشستي برگزار نمودم. در اين ميان ملكالوزرا طاهر بن فخرالملك وزير و نيز بزرگان شهر نمايندگاني را پيش من فرستادند تا احترام و بزرگداشت آنان را ابراز كنند. بدينگونه در نيشابور رحل اقامت افكندم و تا آغاز رجب سال 549 ﻫ. در آنجا ماندم. سپس براي ديدار مادرم آن شهر را ترك گفتم»143.
يعني به بيهق بازگشت. اينكه بيهقي به هنگام حملـﮥ غزان به نيشابور، در سال 548 ﻫ. در آنجا مانده باشد، منطقي به نظر نميرسد. در اين ميان اعتماد ابن اثير بر كتاب مشارب التجارب بيهقي در تدوين حوادث يورش غزان به خراسان به نوبـﮥ خود ما را از توالي اين رويدادها مطمئن ميسازد. علت اين يورش آن بود كه غزان فرزند قماج، يكي از فرماندهان سنجر را كشتند و هرچند متعهد شدند كه قاتل را تسليم و خونبهاي او را مضاعف پرداخت نمايند اما قماج [راضي نشد] و بر جنگ پاي فشرد. بدينگونه آنان نيز به پيكار برخاستند و او را شكست دادند. قماج پيش سنجر رفت و از اين حادثه به او شكايت برد. غزان با تضرع و فروتني متعهد شدند كه قاتل را همراه با اموال و دارايياش به قماج تسليم كنند و خونبهايي دو چندان پرداخت نمايند اما سنجر به دليل دشمني خود و نيز تحريك سردارش قماج اين پيشنهاد را نپذيرفت. غزان كه اصرار آنان را بر جنگ ديدند، براي دفاع از خود وارد نبرد شدند، سنجر را به سختي شكست دادند و او را به بند گرفتند. سپس همه چيز را ويران كردند. 144
ابن اثير در ذيل حوادث سال 548 ﻫ. ميگويد: در محرم اين سال سلطان از تركان الغ شكست خورد، سپس به بلخ آمد. [در آنجا]
تعداد بيشماري از مردم و لشكريان را به قتل رساندند و زنان و كودكان را به اسارت گرفتند. همچنين فقيهان را كشتند و مدارس را ويران كردند و هر بلايي كه توانستند بر سر اين شهر آوردند.... (در رجب سال 548 ﻫ.) به مرو رفتند. 145 سپس در نيشابور فرمانداري گماشتند كه بر مردم ستم ميكرد و بر آنان سخت ميگرفت و ايشان را مورد ضرب و جرح قرار ميداد. او بر سر بازارها سه جوال ميآويخت و ميگفت: ميخواهم اينها از طلا پرشود. [سرانجام] مردم بر او شوريدند و او و همراهانش را كشتند. بعد از اين غزان به نيشابور رفتند و آنجا را ويران كردند و به صورت تلهاي خاك درآوردند. آنان بزرگ و كوچك را كشتند و سوزاندند و قضات و دانشمندان را در همـﮥ نواحي نيشابور از ميان بردند. از كساني كه در اين حادثه كشته شدند ….146 غزان همـﮥ خراسان را غارت كردند، تنها هرات و دهستان به واسطـﮥ دژهايي كه داشتند از يورش آنان در امان ماندند.147
سپس از قتل و غارت آنان در نيشابور و پايان يافتنش در شوال سال 549 ﻫ. سخن ميگويد و مينويسد:
غزان آهنگ نيشابور كردند، از طوس كه گنجينـﮥ دانشمندان و زاهدان است، گذشتند، زنان آنجا را به اسارت گرفتند و مردان را كشتند و مسجدها و خانههاي مردم را ويران كردند. آنان به همـﮥ شهرها و روستاهاي ولايت طوس تاختند، تنها شهري كه مزار علي بن موسي الرضا (ع) در آن است و اندك شهرهاي ديگري كه ديوار داشتند، از يورش غزان بركنار ماندند... سپس راه نيشابور را در پيش گرفتند و در شوال سال 549 ﻫ. به آنجا رسيدند. چون مانع و مدافعي نديدند، شهر را ويران كردند و چنان در كشتن مردم زيادهروي نمودند كه گويي كسي باقي نمانده است. [براي نمونه] تنها در دو محله پانزده هزار مرد را كشتند و زنان و كودكان را به بند كشيدند و اموالشان را گرفتند و دروازههاي شهر را تلي از كشتگان ساختند. در اين ميان اغلب مردم به جامع منيعي پناه بردند، اما غزان آنان را محاصره كردند. نيشابوريان توان ايستادگي در برابر آنان را نداشتند. بنابراين غزان وارد مسجد شدند و همگي را كشتند. آنان از مردان مالشان را طلب ميكردند و همين كه ميگرفتند، ايشان را ميكشتند. غزان بسياري از پيشوايان علما و صالحان از جمله محمّد بن يحيي، فقيه شافعي را كشتند [آقسرایی ميگويد كه محمّد بن يحيي زير شكنجه جان داد]148... و گروهي از دانشمندان و از آن ميان ابوالحسن علي بن ابوالقاسم بيهقي در سوگ او مرثيه سرودند. همچنين (سپس فهرستي از نام دانشمندان كشته شده، به دست ميدهد). غزان هر آنچه در كتابخانهها بود، سوزاندند و تنها اندكي از آنها، سالم باقي ماند.
پس از اين ابن اثير از يورش غزان به شهر اسفرايين و ديگر جاها سخن ميگويد و سپس مينويسد:
چون غزان از جوين و اسفرايین فارغ شدند، به نيشابور بازگشتند و آنچه پس از يورش اوّل برجا مانده بود، ويران كردند. در اين ميان بسياري از مردم به شهرستان رفتند. غزان آنجا را محاصره و تصرف كردند و اهالي شهرستان و نيز نيشابوريانِ پناه آورده را غارت كردند و به زنان و كودكان تجاوز نمودند و [خلاصه] كاري كردند كه كافران با مسلمانان نكرده بودند. [بعد از آن] عياران نيز نيشابور را بيرحمانهتر از غزان غارت كردند و اعمالي بس زشتتر مرتكب شدند. بدينگونه سلطان سليمانشاه (حاكم خراسان كه از سوي سلطان سنجر تعيين شده بود) به سبب بيتدبيري و رفتار نادرست ضعيف شد. در شوال سال 548 ﻫ. وزيرش طاهر بن فخرالملک نيز درگذشت و او هرچند پسرش نظامالملك ابوعلي حسن بن طاهر را به وزارت برگزيد، دولتش به كلي از هم پاشيد. بدين ترتيب در ماه صفر [سال 549 ﻫ.] خراسان جدا شد و [سلطان سليمانشاه] به گرگان بازگشت.149
راوندی دربارة كشتار جامع منيعي ميگويد:
غزان تيغ درنهادند و چندان خلق را در مسجد كشتند كه كشتگان در ميان خون ناپيدا شدند [...] چو شب درآمدي مسجدي بر طرف بازار بود آن را مسجد مطرّز گفتندي، مسجدي بزرگ كه دو هزار مرد در آنجا نماز كردي و قبّـﮥ عالي داشت منقّش از چوب مدهون كرده و جمله ستونها مدهون، آتش در آن مسجد زدند و شعلهها چندان ارتفاع گرفت كه جملـﮥ شهر روشن شد.150
سمعاني دربارة فقيه محمّد بن يحيي، ابوسعد جنزی ميگويد: «در دهم شوال سال 549 ﻫ. غزان به هنگام غارت او را در مسجد جامع تازه بنياد نيشابور كشتند. بدينگونه سعادت شهادت روزياش شد».151 در ادامه سمعاني سير حوادث را اينچنين پي ميگيرد:
محرم 548 ﻫ. غزان سلطان سنجر را شكست دادند و شهر بلخ را ويران كردند.
رجب 548 ﻫ. مرو را با خاك يكسان ساختند.
شوال 548 ﻫ. وزير ابوالفتح ناصرالدين طاهر بن فخرالملك مظفر بن نظامالملك درگذشت. او از سال 528 ﻫ. وزير سلطان سنجر بود و بيهقي را مينواخت و از او پشتيباني ميكرد. فساد و تباهكاري غزان در خراسان سه يا چهار ماه ديگر ادامه يافت.
صفر 549 ﻫ. سلطان سليمان سرزمين خراسان را ترك كرد.
1 رجب 549 ﻫ. بيهقي از نيشابور به بيهق رفت.
روزهاي نخست شوال 549 ﻫ. غزان به نيشابور يورش بردند.
گذشته از اين يورش كه در سال 549 ﻫ. روي داد، غزان دوبار ديگر نيز در سالهاي 550 و 554 ﻫ. به نيشابور حمله كردند و آنجا را ويران ساختند و مردم را كشتند. 152
هنگامي كه بيهقي دربارة تأليف كتاب لباب الانساب خود سخن ميگويد و از عمادالدين ابوالحسن علي بن محمّد بن يحيي حسيني كه نقيب سادات علوي در بيهق و از خاندان زباره بود، ياد ميكند، به رويداد بيرون آمدنش از نيشابور نيز اشاره ميكند و مينويسد:
اگرچه نيشابور نخستين زميني بود كه پوستم آن را لمس كرد و در آنجا هر چشمزخمي از من دور شد و ده سال در سايـﮥ لطفهاي مجلس عالي نبوي عمادي جلالی مكي به سر بردم و نيز اين كتاب را در روز شنبه از اواخر ماه جماديالآخر سال 558 ﻫ. آغاز نمودم، با اين همه فتنـﮥ كوركورانه و سخت [غزان] در نيشابور مرا به تنگ آورد.
سپس در ادامه ميگويد كه جلد نخست اين كتاب را در رمضان سال 558 ﻫ. به پايان رسانده است. 153 بنابراين بيهقي از هنگام بيرون آمدنش از نيشابور تا زمان اتمام كتاب لباب الانساب كه 9 سال و 7 ماه يعني نزديك به ده سال به طول انجاميده، سرگرم كامل كردن آن بوده است.
بيهقي از يكي از شاگردانش ياد ميكند و ميگويد:
حكيم ناصر هرمزدي ماسورآبادي154: از خاندان كسريها بود. به شاخههاي علوم حكمت آگاهي داشت و در شعر عربي و فارسي از طبعي وقاد برخوردار بود. اندكي از شعرهايش را در كتاب وشاح دميۀ القصر خود آوردهام. او مدتي با من و سپس با قطبالزمان155 رفت و آمد داشت. سرانجام در نيشابور به مرگ طبيعي درگذشت. ملكالوزرا طاهر بن فخرالملك او را به مرو خوانده بود تا در خدمتش باشد.156
ديگر شاگرد بيهقي، سيد علوي است كه از خاندان زباره بوده و كتاب معارج نهج البلاغـﮥ او را با شعري ستوده است. بيهقي از او ياد ميكند و ميگويد: «سيد امام كمالالدين اوحدالعترۀ ابوالحسن علي بن محمّد علوي زباره دربارة اين كتاب و گردآورندهاش سروده است...». او در پايان قصيده مينويسد: «سرايندة اين ابيات شاگردش ابوالحسن…. است».157
مذهب بيهقي
برخي از دانشمندان امامي معاصر و نيز نويسندگان كتابهاي طبقات آنان، با استناد به دلايلي كه در ادامه به آنها اشاره خواهيم كرد، بيهقي را اماميمذهب دانستهاند. براي نمونه سيد شهابالدين مرعشي در مقدمهاش بر كتاب لباب الانساب (1/148) اين سخن بيهقي را كه پس از يادكرد پيامبر (ص) نوشته است: «ثم علي آله و اهل بيته الذين هم كما جاء في الحديث: النجوم أمان لأهل السماء و أهل بيتي أمان لأهل الأرض»158 (1/176) دليلي بر امامي بودن او به شمار آورده است. آقا بزرگ تهراني هم كه شرح حال بيهقي را نوشته159 و در الذريعه160 برخي از نگاشتههايش را ذكر كرده است، همين عقيده را دارد. سيد محسن امين نيز دربارة بيهقي ميگويد: «[بيهقي] از مشايخ بلندمرتبـﮥ ابن شهرآشوب و بزرگان علماي اماميه بود. ابن شهرآشوب در معالم العلماء و ابنالحر در امل الآمل و افندي در رياض العلماء و نوري در مستدركات الوسائل از او ياد كردهاند».161 علامه طباطبايي به دلايلي از جمله سخن بيهقي در معارج نهج البلاغه كه ميگويد: «و لا شك أن اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع) كان باب مدينۀ العلوم. فما نقول في سقط انفض من زند خاطره الوري، و غيض بدا من فيض نهره الجاري، و لا بل في شعلۀ من سراجه الوهاج، و غرفۀ من بحره المواج، و قطرۀ من سحاب علمه الغزير؟ و لا ينبئك مثل خبير» و نيز اين گفتهاش در لباب الانساب (1/177) دربارة اهل بيت و عصمتشان كه مبتني است بر نص قرآن عزيز: «و رذائل صور أفعالهم بصيقل التنزيل مجلوّة، و سور مناقبهم من اللوح المحفوظ متلوۀ، و نهضوا من بيوت أذن الله أن ترفع و يذكر فيها اسمه»، بيهقي را امامي دانسته است. او در ادامه مينويسد:
فريد خراسان به علت زندگي در عصر سلجوقيان و نيز جايگاه اجتماعي و رفت و آمد با طبقات مختلف، در نگاشتههايش جانب احتياط را نگاه ميداشت تا جدايياش از جريان اصلي [فكري ـ عقيدتي روزگارش] آشكار نشود. ما ميبينيم كه در همان زمان و در همان محيط، حتي طبرسي نيز در تفسير مجمع البيان محافظهكاري ميكند. همچنين در سال 508 ﻫ. فتال نيشابوري، نويسندة روضۀ الواعظين كه دانشمندي بزرگ و واعظی برجسته بود به دست رئيس نيشابور، شهابالاسلام عبدالرزاق بن عبدالله بن علي بن اسحاق (م: 515 ﻫ.) كه برادرزادة نظامالملك بود، به جرم رافضي بودن كشته ميشود.
از سوي ديگر هيچيك از نويسندگان طبقات، چه حنفي و چه شافعي، نام او را در كتابهايشان نياوردهاند. همچنين زندگينامهنويسان او را به هيچكدام از مذاهب چهارگانه منسوب نساختهاند. ولي ياران ما [شيعيان] او را از خود شمردهاند و زندگينامهاش را در كتابهايشان آوردهاند. عبدالجليل رازي، همروزگار و معاشر گرانقدر بيهقي، در كتاب النقض خود به شيعه بودن او گواهي داده است. عبدالجليل اين كتاب را به سال 552 ﻫ. در ري نوشته است و آنجا كه به بزرگان و برجستگان اين طايفه در عصر خود ميبالد، مينويسد: «و من من متبحري علمائنا المتأخرين… الامام ابوالحسن الفريد» (ص 212). همروزگار ديگر بيهقي، يعني ابن شهرآشوب (489ـ588 ﻫ.) نيز او را از برجستگان اين طايفه [شيعيان] دانسته و شرح زندگي او و پدرش را در معالم العلماء (51ـ52) آورده است. 162 همچنين شرح حال بيهقي و پدرش در بسياري از كتابهايي كه زندگينامـﮥ شيعيان را در بر دارد، از جمله رياض العلماء، امل الآمل، خاتمۀ المستدرك، اعيان الشيعه، طبقات اعلام الشيعه، معجم رجال الحديث و … ديده ميشود. 163 بجز شيعيان، ديگر زندگينامهنويسان اهمال كردهاند و شرح حال او را ننوشتهاند؛ تنها ياقوت، ذهبي، صفدي و به تبع ايشان، ابنخلّكان در شرح حال باخرزي، زندگينامـﮥ او را آوردهاند.
چلبي در كشف الظنون دو كتاب المواهب الشريفه في مناقب ابيحنيفه و وسائل الالمعي في فضائل اصحاب الشافعي را به بيهقي نسبت ميدهد اما او نه در كتابهاي جوامع احكام النجوم و مشارب التجارب خود و نه در ديگر نوشتههايش به اين دو اثر هيچ اشارهاي نكرده است، حال آنكه اشاره به ديگر نگاشتههايش در خلال يك اثر، شيوة معمول و رايج اوست. در اين ميان ياقوت، صفدي و ديگران نيز از اين دو كتاب ياد نكردهاند. بنابراين نه تنها انتساب اين دو كتاب به ابوالحسن بيهقي نادرست است، بلكه نويسندة آنها نيز نميتواند يك نفر باشد، چرا كه آشكارا نويسندة يكي شافعي و نويسندة ديگري حنفي است.164
استاد اسعد طيب در مقدمـﮥ خود بر كتاب معارج نهج البلاغـﮥ بيهقي، نظر طباطبايي را رد ميكند. چكيدة نوشتـﮥ او چنین است:
آنچه از نگاشتههاي او به ما رسيده است، نشانهاي از شيعه بودنش در بر ندارد.
سلطان محمود غزنوي از جد ابوالحسن يعني ابوسليمان فندق بن ايوب خواست تا از روستاي سيوار به نيشابور بيايد و دادرسي و فتواي آنجا را در دست گيرد.
وقتي حاكم ابوعلي حسين بن فندق به سفر حج ميرفت از ديوان سلطان طغرل بك سلجوقي به عبدالملك بن محمّد بن يوسف، وزير خليفه القائم [بامر الله]، نامهاي نوشتند و از او خواستند تا ابن فندق را مورد عنايت خويش قرار دهد.
در نامـﮥ توصيه آمده است: «و هذا الحاكم الامام ابوعلي […] ممن له البيت القديم و المحتد الصميم». مقصود از «بيت القديم» آن است كه او به مذهبي خدمت ميكند كه سلطان سلجوقي و وزير دارالخلافه بدان پايبندند (متن مثال در تاريخ بيهق، ص 102 آمده است).
جدّش اميرك بن حسين بن فندق، به نيابت از اسماعيل صابوني خطابت نيشابور را بر عهده داشت. سپس با فرمان قادر بالله عباسي به اصالت به آن سمت گمارده شد.
برادر اميرك، قاضي سديدالقضاۀ چندي دادرسي بيهق و استرآباد را بر عهده گرفت.
پدر ابوالحسن (زيد بن محمّد) بيش از بيست سال در بخارا سكني گزيد و با علماي آنجا رفت و آمد داشت. سرزمين بخارا نه آن هنگام و نه اكنون از شهرهاي شيعهنشين به حساب نيامده است.
بيهقي خود ميگويد كه يكي از زنان نژاده والي ري را به عقد سلاجقه شهابالدين محمّد بن مسعود مختار درآورده است. آيا سلجوقيان شهر ري را به دست مردي شيعي ميسپردند؟
در سال 526 ﻫ. منصب دادرسي بيهق به ابوالحسن بيهقي واگذار شد.
هنگامي كه پادشاه ابخاز فرستادهاي را به دربار سلطان سنجر سلجوقي فرستاد تا پرسشهايي را مطرح كند، تنها بيهقي براي پاسخگويي فراخوانده شد.
در سال 555 ﻫ. دانشمنداني از يوزكند (در افغانستان كنوني) بر سر راه سفر حج، به بيهق آمدند و بر بيهقي تفسير خواندند و از او در روايت حديث اجازه گرفتند.
او در نيشابور مجالس وعظ داشت، از جمله روز جمعه در جامع قديم، روز چهارشنبه در مسجد مربع و روز دوشنبه در مسجد حاج نشستهاي هفتگي داشت. در اين ميان فرستادگان وزير، ملكالوزرا طاهر بن فخرالملك و نيز بزرگان شهر براي تجليل و نكوداشت پيش او ميآمدند. 165
نگاشتههاي او دربارة فضايل ياران [امام] شافعي و مناقب امام ابوحنيفه.
برگزاري مجلس وعظ در مدرسه و جامع مرو.
در تاريخ بيهق بارها نوشته است: امام ابوحنيفه.
در مقدمـﮥ معارج نهج البلاغه پس از درود بر پيامبر(ص) گفته است: «وعلي اصحابه الصديق و الفاروق و ذي النورين و المرتضي، تحيات لا ترخي علي سدفها سجوف...» (ص 94).
او در تاريخ بيهق با عبارت «صلّي الله عليه» بر پيامبر (ص) درود فرستاده و كلمـﮥ «و آله» را نياورده است. اسعد طيب سخن كساني را كه به نيامدن نام بيهقي در كتابهاي طبقات شافعي و حنفي استناد ميكنند، نميپذيرد و در توضيح دلايل رد خود مينويسد: «كتابهاي طبقات در برگيرندة شرح حال همـﮥ دانشمندان آن مذهب نيست، به همين دليل برخي از آنان استدراك و ذيلهايي بر آنها نوشتهاند». طيب در پاسخ به اين پرسش كه چرا هيچ يك از شرح حالنويسان سني او را به يكي از مذاهب چهارگانه منسوب نساختهاند، مينويسد: «ميبينيم كه عمررضا كحاله شرح حال بيهقي را آورده و او را شافعي دانسته است. بيترديد كحاله در نقل خود به منابع پيش رويش وفادار بوده است».166
آنچه استاد طيب بر آن است يعني خودداري غزنويان و سلجوقيان از به كارگيري علي بن زيد بيهقي يا يكي از بزرگان خاندانش در منصبهاي قضا و فتوا در صورت شيعه بودن آنان، خود سياستي بود كه محمود غزنوي و پس از او سلجوقيان در گزينش كارگزاران براي منصبهاي حكومتي به كار ميبستند. محمود غزنوي پس از چيره آمدن بر خاندان آلبويه در شهر ري و سامان دادن كارها، در نامهاي نوشته است:
لشكر ترك را كه همه مسلمانان پاكيزهاند و حنفي، بر ديلمان و زنادقه و باطني گماشتم، تا تخم ايشان بگسستم، بعضي به شمشير ايشان كشته شدند و بعضي گرفتار بند و زندان گشتند و بعضي در جهان آواره شدند؛ و شغل و عمل، همـﮥ خواجگان و متصرفان خراسان را فرمودم كه ايشان يا حنفي يا شافعي پاكيزه باشند. اين هر دو طايفه دشمن رافضي و خارجي و باطني باشند و موافق تُركند، و نگذاشتم كه يك دبير عراقي167 قلم بر كاغذ نهد، از آنچه دانستم كه دبيران عراق بيشتر از ايشان باشند و كار بر تركان شوريده دارند، تا به اندك روزگار، بدين تدبير، عراق را از بدمذهبان صافي كردم.168
نظامالملك اين نامه را در كتاب سياستنامـﮥ خود آورده است، كتابي كه براي سران سپاه و نيز سياستمداران نوشته بود تا در ادارة امور سرزمينها از آن بهره گيرند. بر ما آشكار است كه نظامالملك و پسران و نوادگانش، همگي يكي پس از ديگري وزيران و كارگزاران دربار سلجوقي بودند. از اين رو اگر نسبت خانوادگي بيهقي و شغل او را در منصب قضا در روزگار سلجوقي و نيز رابطهاش را با سلطان سنجر بپذيريم، شيعه بودن او رد ميشود. آنچه اين نظر را تأييد ميكند سخن بيهقي است در آغاز جلد دوم كتاب غرر الامثال كه پس از ستايش خدا مينويسد: «و الصلاۀ علي محمّد خاتم انبيائه، و علي الصديق و الفاروق و ذي النورين و المرتضي، وسائط قلائد اوليائه».169 بدينگونه ميتوان گفت كه بيهقي دوستدار اهل بيت بود و اين ضرورتاً به معناي امامي بودن او نيست.
بيهقي حنفي بود يا شافعي؟
وجود دو كتاب بيهقي يكي در مناقب امام ابوحنيفه و ديگري در طبقات شافعيان، بر پيوند او با اين دو مذهب دلالت دارد، اما اين پيوند پيچيده و غامض است چرا كه از يك سو تاكنون آن دو كتاب به دست ما نرسيدهاند و از ديگر سو نويسندگان كتابهاي طبقات در اين دو مذهب، شرح حال او را نياوردهاند و حتي از او به شيخ يكي از بزرگان آن دو مذهب نيز ياد نكردهاند. افزون بر اين ما در ميان استادان او و كساني كه با وي در طي دوران تحصيل معاشرت داشتهاند، افرادي را از مذاهب گوناگون ميبينيم. آنچه اين مسأله را پيچيدهتر ميكند، عدم آگاهي بر همـﮥ نگاشتههاي اوست تا بتوان به ياري آنها دانستيهاي گوناگون را گرد آورد و آنها را با يكديگر مقايسه كرد. برخي از اين دلايل، مرحوم طباطبايي را به نفي نسبت دو كتاب المواهب الشريفه و وسائل الالمعي به او سوق داده است چرا كه «تنها حاجي خليفه از آن دو كتاب ياد ميكند».170 همچنين از آن دو در كتابهاي جوامع احكام النجوم يا مشارب التجارب بيهقي هيچ ذكري نيامده است. ميتوان اين ترديد را اينگونه پاسخ گفت كه شايد بيهقي آنها را پس از نوشتن فهرست نام نگاشتههايش تأليف كرده باشد. ما ميبينيم كه ياقوت پس از آنكه فهرست خودنوشت بيهقي را از نگاشتههايش ذكر ميكند، مينويسد: «اين [فهرستي] است كه او در كتاب مشارب التجارب خود ياد كرده است و من از او كتابهاي تاريخ بيهق به فارسي و لباب الانساب را ديدهام».171 او براي نمونه در آن فهرست از دو كتاب تلخيص مسائل من الذريعه و جواب يوسف اليهودي العراقي نام نبرده است حال آنكه ابن شهرآشوب، همروزگار بيهقي كه او را ملاقات نموده، از اين دو كتاب ياد كرده است. با اين همه در صحت انتساب اين دو كتاب به بيهقي هيچ ترديدي وجود ندارد.
ما دو گواهي مبني بر حنفي مذهب بودن بيهقي داريم كه نخستين آنها بر زبان ابنصلاح (463ـ577 ﻫ.) وارد شده است. او در كتاب طبقات الفقهاء الشافعيـﮥ خود، هنگامي كه از كتاب وسائل الامعي بيهقي نقل قول ميكند، مينويسد: «ابوالحسن بن ابيالقاسم الحنفي المذهب» و «ابوالحسن بن ابيالقاسم البيهقي الحنفي».172
اما گواهي دوم از فصيح خوافي (777ـ بعد از 845 ﻫ.) است كه شرح حال بيهقي را آورده و دربارة او گفته است: «كان حنفي المذهب».173
شايد در كتاب عرائس النفائس او كه دربارة خاندان صاعديان بوده است، شواهد حنفي بودنش بيشتر باشد چرا كه نسب اين خاندان به ابوالعلاء صاعد بن محمّد ميرسيد كه رياست حنفيان نيشابور به وي ختم شده بود و او قاضيالقضات بود و فرزندان و نوادگانش نيز منصب قضا را برعهده داشتند (بنگريد به: شمارة 53 از بخش ويژة نگاشتههاي بيهقي كه به معرفي كتاب عرائس النفائس او اختصاص دارد).
اما از كتاب ديگر بيهقي دربارة طبقات شافعيان تنها سبكي (683ـ756 ﻫ.) ياد كرده است. او به هنگام گفتگو دربارة كتابهاي نوشته شده راجع به طبقات اين مذهب مينويسد: «سپس ابوالحسن بن ابوالقاسم بيهقي محدث، معروف به فندق كتابي نوشت و آن را وسائل الامعي في فضائل اصحاب الشافعي ناميد كه از آن آگاهي نيافتم». سپس بار ديگر از او ياد ميكند و مينويسد: «حافظ ابوالحسن…. كتابي بزرگ در مناقب نوشت».174 ولي محقق اين چاپ از كتاب طبقات الشافعيۀ الكبري، در حاشيـﮥ خود افزودهاي را برگرفته از نسخـﮥ الطبقات الوسطي به دنبال يكي از متون نقل كرده است: «ابنصلاح (577ـ643 ﻫ.) اين را از كتاب وسائل الالمعي في فضل اصحاب الشافعي، از نگاشتههاي ابوالحسن بن ابوالقاسم بيهقي معروف به فندق نقل كرده است … من آن را در جنگي منقول ديدم كه شامل گروهي از شافعيان بود كه ابونجيب سهروردي (خدايش بيامرزاد) آن را گرد آورده بود».175 از خبر سبكي بر ميآيد كه او بيهقي را محدث و حافظ ميدانست و اگر به شافعي بودنش باور داشت، شرح زندگي او را در طبقات خود ميآورد. شايد نبودن ياد بيهقي در كتابهاي طبقاتِ پيش از سبكي، سبب شده بود تا شافعي بودن بيهقي براي او ثابت نشود. ابنصلاح نيز به اين كتاب بيهقي اشاره ميكند و از آن نقل قول مينمايد. او نام كتاب را وسائل الالمعي الي فضائل الشافعي مينويسد. 176 نقل قول ابنصلاح از اين كتاب بيهقي براي ما چند فايده دارد: نخست آنكه درمييابيم اين كتاب بيهقي تا روزگار ابنصلاح موجود بوده است. دوم صراحت ابنصلاح در حنفي مذهب بودن بيهقي است كه پيشتر به آن اشاره كرديم. سومين فايده آن است كه اگر ابنصلاح به شافعي بودن بيهقي باور داشت، شرح حال او را در كتاب خود كه ويژة طبقات شافعيان است ميآورد و به اينكه كتابش شرح زندگي عالم بزرگي چون بيهقي را در بر گرفته باشد، ميباليد.
با اين همه حاجي خليفه (م: 1067ﻫ.) به هنگام ياد از كتاب الانتصار بيهقي به او نسبت شافعي افزوده است.177 اسماعيل پاشا بغدادي (م: 1339 ﻫ.) نيز به هنگام نام بردن از نگاشتههاي پراكندة بيهقي در ايضاح المكنون، به او نسبت شافعي داده است (بنگريد به : بخش نگاشتهها).
اين دو كتاب بيهقي ـ المواهب الشريفه و وسائل الالمعي ـ نشان ميدهد كه او پايگاهي در ميانـﮥ دو مذهب حنفي و شافعي دارد و در آن روزگار كه كشمكشهاي ميان پيروان آن دو گاه به پيكارهاي خونين ميانجاميد، وي اهل خرد و مدارا بود. نويسندة اخبارالدولۀ السلجوقيه به هنگام گفتگو دربارة اواخر روزگار فرمانروايي سلطان سنجر (كه از 511ـ522 ﻫ. بر مسند حكومت بود) مينويسد: «در پيكاري كه ميان شافعيان و حنفيان روي داد، در نيشابور هفتاد نفر از حنفيان كشته شدند».178 عماد اصفهاني نيز وقتي از گرايش برخي از نزديكان و اطرافيان وزيران به اين يا آن فرقه ياد ميكند، چنين ميگويد:
خادمان حبشي داراي سپاه، خاندان و بارگاه بودند از جمله نجمالدين رشيد از مشايخ و بزرگان ايشان و جمالالدين اقبال... و مانند آنان كه بر ضدّ مذهب شافعي تعصب داشتند و با آزار ديگران به خدا تقرّب ميجستند و پيروان مذهب شافعي را با انواع گوناگون بلاها در تمامي سرزمينها سركوب میكردند و آنان را ميراندند و تبعيد ميكردند. خادمان حبشي كوشيدند تا مذهب ايشان را از ميان بردارند و نور آن را خاموش سازند اما بروزش بيشتر شد و خداوند بر نور آن افزود. آنان رؤساي مذهب شافعي را در تمام شهرها سركوب كردند و كسي از ايشان را باقي نگذاشتند، از جمله ابوالفضائل بن المشاط در ري، ابوالفتوح اسفراييني در بغداد و خاندان خجندي در اصفهان. در اين ميان گروهي در پي كسب جاه و مقام و يا ترس از آنان ـ و نه ترس از خدا ـ به مذهب ابوحنيفه گرويدند از جمله قاضي عمدۀالدين ساوي.179
خوافي در مجمل فصيحي ذيل حوادث سال 558 ﻫ. ميگويد: «در این سال در اصفهان میان قضات جنگی به واسطـﮥ تعصب مذهب واقع شد و هفت روز مصاف بود و از جانبین مردم بسیار به قتل آمدند و خانهها خراب کردند».180
نقل آنچه راوندي، مورّخ خاندان سلجوقيان، در راحۀ الصدور از وضع نيشابور پس از ترك غزان نوشته است و نيز اشارة او به پيكار و نابودي ويرانگري كه در آن شهر روي داده است، براي نشان دادن عمق فاجعـﮥ اين كشمكش مذهبي كافي است: «و چون غزان برفتند مردم شهر را به سبب اختلاف مذاهب حقايد قديم بود، هر شب فرقتی از محلتي حشر ميكردند و آتش در محلت مخالفان ميزدند تا خرابهها كه از آثار غزّ مانده بود اطلال شد».181
از كتاب تاريخ بيهق برميآيد كه در شهر بيهق نيز درگيريهاي فرقهاي وجود داشته است از جمله درگيري ميان كرّاميه و پيروان ديگر مذاهب از يك سو و حنفيان و شافعيان از سوي ديگر. 182 همچنين ميتوان به رويدادي در روزگار سلطان محمود اشاره كرد كه يكي از نيكوكاران شهر بيهق به هزينـﮥ خود چهار مدرسه براي چهار طايفـﮥ حنفيان، شافعيان، كرّاميان و سادات علوي و معتزله و زيديه بنا كرد. صاحب بريد خبر آن را به سلطان محمود گزارش داد. او غلامي را فرستاد تا پايهگذار اين مدارس را به غزنه برد. محمود او را توبيخ كرد و گفت: شايستهتر آن بود كه براي مذهبي كه بدان باور داري مدرسهاي بنا ميكردي، اگر مدرسهاي براي كساني كه مذهبي خلاف تو دارند بر پا سازي و آنان را در آنجا پرورش دهي، قصد ريا كردهاي و نه تقرّب به خداي بزرگ. بيهقي ميافزايد: ميانجيان او را شفاعت كردند و او رهايي يافت.183
باتوجه به اين تعصبات مذهبي ويرانگر، بيهقي انديشيد تا دو كتاب يكي دربارة پيشوايان مذهب شافعي و ديگري در مناقب امام ابوحنيفه بنگارد.
بيهقي احاديثي را روايت كرده است كه در كتابهاي اماميه نيامده است مانند اين حديث منسوب به پيامبر(ص): «اللهم اني بشر، فاذا دعوت علي انسان فاجعل دعائي له لا عليه، و اهده الي الصراط المستقيم».184 اين حديثي است كه در چند مجموعـﮥ حديث آمده است185 ولي در كتابهاي اماميه از آن اثري نيست چرا كه آنان اين سخن را با آيات زير كه در وصف نبي است در تضاد ميبينند:
وَ انَّكَ لَعَليٰ خُلُقٍ عَظيمٍ186؛ فَبِما رَحْمَۀٍ مِنَ اللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظَاً غَلِيظ الْقَلْبِ لانْفَضَوا مِنْ حَوْلِكَ[187؛ ]لَقَد جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ اَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنْتُمْ، حَريصٌ عَلَيْكُمْ، بِالْمُؤمِنينَ رَؤُوفٌ رَحيمٌع است و هيچ ارتباطي با علي بن زيد ندارد، هرچند همروزگار او و مانند وي اهل بيهق بود. قاضي يمني، جعفر بن احمد بن عبدالسلام (م: 573 ﻫ.) در تيسير المطالب ميگويد: «اخبرنا القاضي الامام احمد بن ابيالحسن اسعده الله قال: اخبرنا الشيخ الامام الزاهد فخرالدين ابوالحسين زيد بن الحسن بن علي البيهقي بقراءتي عليه، قدم علينا الري، قال: اخبرنا السيد الامام ابوالحسن علي بن محمّد بن جعفر الحسني النقيب باستراباد في شهر الله رجب الاصم سنۀ ثمان عشر و خمس مئه……»198، و در سلسله سندهاي مسند زيد بن علي ميخوانيم: «عن احمد بن ابيالحسن الكني عن زيد بن الحسن البيهقي عن الحاكم ابيالفضل وهب الله بن الحاكم ابيالقاسم (عبيدالله بن عبدالله) الحسكاني….».199 صفيالدين احمد بن صالح زندگي او را آورده و ميگويد: «زيد بن علي بن حسين بن علي بن احمد بن عبدالله خراسانی زيدي كه در نسبت به جدّش حسن شهرت يافته است و در كتابها زيد بن حسن بروقني200 آمده است و به او بروقاني نيز گفتهاند، همان زيد بن حسن خراساني بيهقي است كه در سال 540 ﻫ. به يمن وارد شد و در تهامه از دنيا رفت. شيخ زيد همان فضل بن حاكم ابوسعيد (ابوسعد صحيح است) محسن بن كرامـﮥ جشمی بيهقي است. احمد بن محمّد شرفي ميگويد: زيد بن حسن بيهقي زيدي در ماه جماديالاولي سال 541 ﻫ. از خراسان به يمن رفت».201 علامه [عبدالعزيز] طباطبايي از اين شخص ياد ميكند و ميگويد:«او فخرالدين بروقني زيدي است كه در حدود سال 550 ﻫ. درگذشته است»،202 ولي قاضي اسماعيل اكوع بر آن است كه او در سال 542 ﻫ. از دنيا رفته است. 203
نگاشتههاي بيهقي
كتاب مشارب التجارب بيهقي سرچشمـﮥ اصلي آگاهيهاي ما از نوشتههاي اوست چرا كه در آن فهرستي از نوشتههاي خود را كه تا آن هنگام نوشته بود همراه با زندگينامهاش به دست داده است. ياقوت در معجم الادباء اين زندگينامه و نيز فهرست نگاشتههاي او را آورده است. بدينگونه صفحات 1762ـ1763 از كتاب معجم الادباء به اين فهرست اختصاص يافته است و من هر جا به كتاب مشارب التجارب اشاره ميكنم، مقصودم همين دو صفحه است. افزون بر اين از منابع ديگري نيز براي تكميل اين فهرست بهره بردهام. ياقوت پس از ذكر اين فهرست ميگويد: «هذا ما ذكره في كتاب مشارب التجارب، و وجدت له كتاب تاريخ بيهق بالفارسيه، و كتاب لباب الانساب». به طور مشخص تاريخ نگارش اين فهرست را نميدانيم ولي از اينكه در آن از كتاب لباب الانساب كه نگارشش را در سال 558 ﻫ. به پايان برده و پيوسته دست كم تا سال 559 ﻫ. به آن ميافزوده، چیزی نگفته است (بنگريد به شمارة 67 از فهرست نگاشتههاي بيهقي) بيگمان نگارش آن فهرست به پيش از اين تاريخ بازميگردد. همچنين چون در آن فهرست از كتاب المواهب الشريفه كه در سال 556 ﻫ. پايان يافته، ياد نميكند ميتوان نتيجه گرفت كه او آن فهرست را پيش از اين تاريخ نوشته است. اما از اينكه در آن فهرست به تاريخ بيهق هيچ اشارهای نميكند چيزي دستگير ما نميشود چرا كه ميدانيم نگارش نخست اين كتاب در ماه محرم سال 544 ﻫ. پايان يافته و او پيوسته تا هنگام مرگ مقتفي لامرالله در ربيعالاول سال 555 ﻫ. بدان ميافزوده است. نگارش نسخهاي از اين كتاب كه به دست ما رسيده در سال 563 ﻫ. پايان يافته است. پس به احتمال زياد آن فهرست پيش از سال 556 ﻫ. نوشته شده است204. در اينجا تنها به ذكر نام كتابها بسنده ميكنيم چرا كه موضوع آنها روشن و آشكار است. همچنين هرگاه از «طباطبايي» ياد ميكنيم منظور بهرهگيري از جستار سيد عبدالعزيز طباطبايي با عنوان «نهج البلاغه عبر القرون» است كه در مجلـﮥ تراثنا به چاپ رسيده است.
1ـ آداب السفر، 1 ج (مشارب التجارب؛ هديۀ العارفين، 1/699).
2ـ احكام القرانات، 1 ج (مشارب التجارب؛ ايضاح المكنون، 1/36).
3ـ الإراحۀ من شدائد المساحۀ، 1 ج (مشارب التجارب؛ ايضاح، 1/53؛ هديۀ، 1/699).
4ـ ازاهير الرياض المريعۀ و تفسير الفاظ المحاورۀ و الشريعۀ، 1 ج (مشارب التجارب؛ هديۀ، 1/699 ؛ ايضاح، 1/65؛ الذريعۀ، 1/278). ابتداي كتاب چنين است: «الحمد لله الذي خلق الخلائق، من بسائط متباینۀ الاقسام...». از نقل قولهايي كه خود بيهقي از اين كتاب برگرفته است بر ميآيد كه دربارة تفسير معاني لغوي اصطلاحات شرعي است مانند معناي نقيب و نقابت، فتوا و فتيا، عفو و معافات و معني نام موسي. از آن ميان ميتوان به اين جمله اشاره كرد: «تربت يداك، يقال لصاحب الضیاع و العقار، و لا يقال لصاحب المواشي»205 (لباب الانساب، 2/717 ؛ معارج نهج البلاغه، 126، 272 ، 440 ، 442 ، 461). از اين كتاب دو نسخه به دست ما رسيده است: يكي در كتابخانـﮥ مركزي دانشگاه استانبول به شمارة 3331 و ديگري در درالكتب مصر از كتابهاي كتابخانـﮥ تيموري.
5ـ ازهار اشجار الاشعار، 1 ج (مشارب التجارب؛ تاريخ بيهق، 156؛ لباب الانساب، 2/654 ؛ هديۀ ، 1/699؛ الذريعۀ، 26/43). بيهقي در لباب الانساب پس از آوردن گونهاي از جناس ميگويد: «و هذا نوع من محاسن الشعر مذكور في كتاب ازهار اشجار الاشعار». او در تاريخ بيهق دربارة دقايق صنعت شعر و «عيوب خفي» و «اوصاف ستوده و نكوهيدة» آن سخن گفته است و در پايان مينويسد: «بيشتر در كتاب ازهار اشجار الاشعار از تصنيف خويش بياوردهام».
اسامي الادويه و خواصها و منافعها = تفاسير العقاقير.
6ـ اسرار الاعتذار (مشارب؛ ايضاح، 1/47؛ هديۀ، 1/699).
7ـ اسرار الحكم، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699).
8ـ أسئلۀ القرآن مع الاجوبۀ، 1 ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699؛ الذريعۀ، 4/266 كه در آن تفسير بيهقي نام گرفته است).
9ـ اصول الفقه، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 1/92؛ هديۀ، 1/699).
10ـ اطعمة المرضي، 1 ج (مشارب).
11ـ اظهار الأزهار علي اشجار الأشعار (غرر الامثال، برگ 171 آ كه در آن آمده است: «و قد ذكرت الكلام في الشعر و تأثيره في النفوس في كتاب مفرد صنفته في علوم الشعر خاصة و سميته اظهار الازهار علي اشجار الاشعار»).
12ـ الاعتبار بالاقبال و الادبار، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 1/97؛ هديۀ، 1/699).
13ـ اعجاز القرآن، 1 ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699).
14ـ الافادة في اثبات الحشر و الاعادة، 1ج (ايضاح، 1/107؛ هديۀ، 1/699).
15ـ الافادة في كلمة الشهادة، 1 ج (هديۀ، 1/699 كه در آن به صورت «كلمتي» آمده است؛ ايضاح، 1/107؛ معالم العلماء، 86 كه در آن به صورت الافادة للشهادة آمده است؛ مشارب).
16ـ الأمارات في شرح الإشارات (مشارب؛ هديۀ، 1/699؛ ايضاح، 1/123). روشن است كه اين كتاب شرحي است بر كتاب اشارات ابنسينا.
17ـ امثلة الاعمال النجومية، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699 ؛ الذريعۀ ، 5/255 كه نويسندهاش اين كتاب را يكي از منابع كتاب ديگر بيهقي يعني جوامع احكام النجوم دانسته است).
18ـ الانتصار من الاشرار، 1ج (مشارب؛ كشف الظنون، 1/130 كه در آنجا از آنِ ابوالحسن… شافعي دانسته شده است؛ هديۀ، 1/699).
19ـ ايضاح البراهين، در اصول، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 1/154؛ هديۀ، 1/699 ؛ الذريعۀ، 26/74).
20ـ بساتين الانس و دساتين الحدس في براهين النفس، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 1/180؛ هديۀ، 1/699 ؛ الذريعۀ، 26/100).
21ـ البلاغة الخفية، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 1/192؛ هديۀ، 1/699 ؛ الذريعۀ، 26/106).
22ـ تاريخ بيهق، 1ج (مشارب؛ كشف الظنون، 1/289؛ هديۀ، 1/699 ؛ مجمل فصيحي، 2/242؛ الذريعۀ، 6/30) كه پيشتر دربارة آن سخن گفتيم. بيهقي نخستين نسخـﮥ آن را در سال 544 ﻫ. نوشته است، سپس پيوسته تا چهارم شوال سال 563 ﻫ. كه آخرين نسخـﮥ آن را در روستاي ششتمد فراهم آورده به آن ميافزوده است.
«قديميترين دستنگاشت اين كتاب كه در سال 835 ﻫ. رونويسي شده است به شمارة 3578206 در موزة بريتانيا وجود دارد. از اين كتاب دو نسخـﮥ تازهتر نيز موجود است: يكي در مؤسسـﮥ مطالعات شرقي ابوريحان بيروني در تاشكند كه از روي نسخهاي به تاريخ 888 ﻫ. رونويسي شده است207 و به شمارة 1524 در آن مؤسسه نگهداري ميشود. ديگري نسخهاي است در برلين به شمارة 737 و در شمار دستنگاشتهاي شرقي كه در سال 1265 ﻫ. در لكنهو از روي نسخهاي به تاريخ 888 ﻫ. نوشته شده است. اين كتاب در سال 1317 خورشیدی به تصحيح دكتر احمد بهمنيار در تهران به چاپ رسيده است. دكتر كليمالله حسيني قاري نيز آن را در سال 1388 ﻫ./ 1968 م. در حيدرآباد هند تصحيح كرده است» (طباطبايي). با اين همه برخي از نقل قولهاي ابنفوطي از اين كتاب، در نسخههايي كه به دست ما رسيده است وجود ندارد (براي نمونه بنگريد به : مجمع الآداب ، 1/382، 383، 3/199، 4/415، 421، 580، 5/513) و خود دليلي است بر آنكه نسخهاي كاملتر از آنچه امروز به آن دسترسي داريم، وجود داشته است.
23. تتمة صوان الحكمة، 1ج (مشارب؛ مجمل فصيحي، 2/242) كه تكملـﮥ كتاب صوان الحكمه اثر ابوسليمان محمّد بن طاهر بن بهرام سجستاني (م: بعد از سال 391 ﻫ.) است. اين كتاب نخستين بار در هند به سال 1351 ﻫ. به تصحيح استاد محمّد شفيع به چاپ رسيد. سپس استاد محمّد كردعلي آن را ذيل كتابهاي مجمع العلمي العربي [در دمشق] با عنوان تاريخ حكماء الاسلام به چاپ رساند. دليل تغيير عنوان شناختهشدة كتاب از سوي كردعلي بر ما آشكار نيست. بعدها ناصرالدين بن منتجبالدين عمدةالملك منشي يزديتبار كرماني (زنده در سال 725 ﻫ.) اين كتاب را به فارسي ترجمه كرده و آن را درة الاخبار و لمعة الانوار ناميده است كه آن نيز در سال 1358 ﻫ. در لاهور به چاپ رسيده است. با استناد به پژوهش طباطبايي نسخههاي اين كتاب عبارتند از:
الف) نسخـﮥ مؤسسـﮥ مطالعات شرقي ابوريحان بيروني در تاشكند كه با شمارة 1448 در آنجا نگهداري ميشود و در سال 697 ﻫ. در خوارزم رونويسي شده است.
ب) نسخـﮥ كتابخانـﮥ بشير آغا در استانبول به شمارة 494 به تاريخ 689 ﻫ.به تاريخ 639 ﻫ.كه تاريخ كتابت ندارد.
و) نسخـﮥ كتابخانـﮥ آستان قدس رضوي در مشهد به شمارة 4096.
از آنجا كه بيهقي در اين كتاب محمّد بن عبدالجليل عمري معروف به رشيدالدين وطواط (م: 573 ﻫ.) اديب، شاعر و نويسندة بلندآوازه را ستوده است ميتوان احتمال داد كه آن را در دورة حكومت خوارزمشاه آتسز بن قطبالدين محمّد يعني در فاصلـﮥ سالهاي 521ـ551 ﻫ. نوشته باشد چرا كه در اين بازة زماني رشيدالدين عهدهدار امور اداري بوده و پس از آن به علت سالخوردگي از كار كناره گرفته است.
24ـ التحرير في التذكير، 2ج (مشارب؛ هديۀ،1/ 699 ؛ ايضاح، 1/699).
25ـ تحفة السادة، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 1/250؛ هديۀ، 1/699).
26ـ تعليقات فصول بقراط (مشارب؛ الذريعۀ، 6/163).
27ـ تفاسير العقاقير، مجلد ضخيم (مشارب؛ هديۀ، 1/699 ؛ ايضاح، 1/300؛ الذريعۀ، 4/229).
28ـ تفضيل التطفيل كه در تاريخ بيهق (ص 230) ميگويد: آن را بر زبان طفيل العرائس انشا كرده است.
29ـ تلخيص مسائل الذريعة كه چكيدهاي است از كتاب الذريعة الي اصول الشريعة اثر علي بن حسين بن موسي معروف به شريف مرتضي (م: 436 ﻫ.). اين كتاب دربارة اصول فقه است و تنها ابن شهرآشوب در معالم العلماء (ص 52) از آن ياد كرده است.
30ـ تنبيه العلماء علي تمويه المتشبهين بالعلماء (مشارب؛ هديۀ، 1/699؛ ايضاح، 1/326؛ الذريعۀ، 4/444).
31ـ جلاء صدأ الشك در اصول (مشارب؛ هديۀ، 1/699 ؛ الذريعۀ، 5/124).
32ـ جواب يوسف اليهودي العراقي كه تنها ابن شهرآشوب در معالم العلماء (ص86) از آن نام برده است.
33ـ جوامع احكام النجوم به فارسي، 3 ج (مشارب كه در آن جوامع الاحكام آمده است؛ كشف الظنون، 1/609 ؛ هديۀ 1/699 ؛ ايضاح، 1/373 كه در اين سه منبع جوامع الاحكام و توابع الابهام نوشته شده است؛ الذريعۀ، 5/255). صاحب الذريعۀ مينويسد: «آن را در كتابخانـﮥ استادمان شيخالشريعـﮥ اصفهاني ديدم». طباطبايي نيز ميگويد: از اين كتاب تنها در ايران نزديك به 30 دستنگاشت وجود دارد و اول آن چنين است: «الحمد لله ربّ العالمين و الصلاة علي من امتطي غوارب الرسالة، و اعتلي مناكب الهداية من الضلالة ….». بيهقي در مقدمـﮥ كتاب نوشته است كه در تدوين آن از 257 منبع بهره برده است. از او نقل كردهاند كه اين كتاب را به خواست ستارهشناسان نوشته است البته پس از آن كه آنان را پند داده و اين دانش را نكوهيده است. بيهقي مينويسد: ناگزير به نوشتن اين كتاب روي آوردم چرا كه سلطان به من اشاره كرد، در حالي كه منجمي هم آن را از من خواسته بود. بنابراين خواست وي را پذيرفتم.
حدائق الوسائل الي طرق الرسائل = طرائق الوسائل.
34ـ حصص الأصفياء في قصص الانبياء علي طريق البلغاء به فارسي، 2 ج (مشارب؛ ايضاح، 1/406 ؛ هديۀ ، 1/699).
خبير بن العليم = هديۀ خبير.
35ـ خلاصة الزيجة، 1ج (مشارب؛ الذريعۀ، 5/255 كه به گفتـﮥ نويسندة آن بيهقي در كتاب جوامع احكام النجوم خود نام كتاب را خلاصة الزيجات نوشته است).
36ـ درة وشاح دمية القصر، 1ج كه تتمـﮥ كتاب وشاح دمية القصر است. بيهقي آن را با عبارت «مجلدة خفيفة» وصف ميكند (مشارب؛ تتمۀ صوان الحكمه، 170؛ هديۀ، 1/699 ؛ ايضاح، 1/462 ؛ الذريعۀ، 8/115). از آنچه بيهقي از اين كتاب در ديگر كتابهايش نقل كرده است برميآيد كه دربارة شرح حال شاعران بوده و نمونـﮥ اشعار آنان را در بر داشته است (براي نمونه بنگريد به: لباب الانساب، 2/653 ؛ تاريخ حكماء الاسلام، 170). از آنجا كه بيهقي نگارش لباب الانساب خود را در رمضان سال 558 ﻫ. به پايان برده و تا سال 559 ﻫ. به آن ميافزوده است، نتيجه ميگيريم كه تأليف آن به پيش از اين تاريخ باز ميگردد.
37ـ دُرر السِّخاب و دِرر السَّحاب، رسالههايي در 1ج (مشارب، كشف الظنون، 1/747 كه در آنجا درر السحابۀ آمده است؛ هديۀ ، 1/699 ؛ ايضاح، 1/466 ؛ الذريعۀ، 8/124).
38ـ ذخائر الحكم، 1ج (مشارب؛ كشف الظنون، 1/821 ؛ هديۀ ، 1/699؛ الذريعۀ، 10/5 ؛ آنچنان كه طباطبايي ميگويد بيهقي در جوامع احكام النجوم نيز از اين كتاب ياد كرده است). به منظور نشان دادن نمونهاي از بحثهاي ذكر شده در اين كتاب، آنچه را بيهقي در غرر الامثال (برگ 73ب) خود آورده است نقل ميكنيم: «اما الكهنة فقد ذكرت ما قيل في بابهم في كتاب ذخائر الحكم، و لهم مراتب متفاوتۀ، فبعضهم يستخرج الضمائر بعلامات الخطوط و اعدادها، و بعضهم يستخرجها بالنظر الي شيء شفاف، و بعضهم يستخرجها بالعدو السريع الي حد يغشي عليه او عراه الغشي»209.
39ـ ربيع العارفين، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699؛ ايضاح، 1/548؛ الذريعۀ، 11/76).
40ـ الرسالة العطارة في مدح بني الزبارة (مشارب؛ هديۀ، 1/699؛ ايضاح، 1/566؛ الذريعۀ، 11/210). آشكارا اين كتاب دربارة تبارشناسي سادات علوي از خاندان آل زباره است كه او در تاريخ بيهق فصلي را به ايشان اختصاص داده است و از آنان در لباب الانساب فراوان ياد كرده است.
41ـ رسالة في الكبيسۀ كه آن را به خواست علي بن شاهك قصاري نوشته است. بيهقي در تاريخ بيهق شرح حال او را آورده است و در تتمـﮥ صوان الحكمۀ مينويسد: «والآن في هذه الايام سألني عن الكلام المفصل في الكبيسة، فأنشأت رسالة إليه في الكبيسة» (تتمة صوان الحكمة، برگ 59 ب).
42ـ الرسائل به فارسي، 1ج (مشارب).
43ـ رسائل المتفرقه، 1ج (مشارب).
44ـ رياحين العقول، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699 ؛ ايضاح، 1/599 ؛ الذريعۀ، 11/313).
45ـ السموم، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/303 ؛ هديۀ،1/700).
46ـ شرح الحماسة، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699).
47ـ شرح رسالة الطير، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699) كه شرحي است بر كتاب رسالـﮥ الطير ابنسينا.
48ـ شرح شعر البحتري و ابيتمام، 1 ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699 ؛ الذريعۀ، 1/335).
49ـ شرح شهاب الاخبار، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/699 ؛ الذريعۀ ، 3/343) كه شرحي است بر كتاب شهاب الاخبار اثر محمّد بن سلامة القضاعي (م: 454 ﻫ .). قضاعي در اين كتاب هزار حديث از احاديث پيامبر(ص) را گرد آورده و آنها را با «وصايا، آداب، مواعظ و امثال» همراه كرده است.
50ـ شرح مشكلات المقامات الحريريۀ، 1 ج، (مشارب؛ الذريعۀ، 14/95 ؛ هديۀ، 1/700 كه در آنجا شرح موجز المعجز آمده است).
51 ـ شرح النجاۀ (تتمۀ صوان الحكمة، 160؛ مجمل فصيحي، 2/242) كه شرحي است بر كتاب النجاۀ ابنسينا.
52 ـ طرائق الوسائل الي حدائق الرسائل، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/83 ؛ هدية، 1/699 كه در آنجا حدائق الوسائل الي طرائق الرسائل آمده است). به گفتـﮥ طباطبايي گزيدهاي از آن به دست ما رسيده است كه در مجموعهاي به شمارة 3968 در كتابخانـﮥ چستربيتي نگهداري ميشود.
53ـ عرائس النفائس، 1ج (مشارب؛ تتمۀ صوان الحكمة، 14، 17 و 148؛ معارج نهج البلاغه، 467؛ غرر الامثال، 139 آ؛ مجمل فصيحي، 2/242؛ هدية، 1/700؛ ايضاح، 2/98). بيهقي در غرر الامثال ميگويد: «كتاب عرائس النفائس من تصنيفي، و هو في فضائل الصاعدية بنیسابور، نسبوا الي قاضيالقضاة ابيالعلاء صاعد بن محمّد ...». جدّ اين صاعديان ابوالعلاء صاعدبن محمّدبن احمدبن عبدالله استوايي نيشابوري (343ـ432 ﻫ.) است كه فصيح دربارة او ميگويد: «رياست حنفيان نيشابور به او پايان يافت» (مجمل فصيحي، 2/67 و162). بيهقي در اين كتاب تنها به شرح زندگي افراد اين خاندان نپرداخته است بلكه در خلال آن بحثهاي ديگري را نيز آورده است. او در معارج نهج البلاغه مينويسد: «لم يقصر الشفاء علي الحرام، فما من حرام يصلح للتداوي، بل لعلةٍ ما إلا و في الحلال ما يقع الشفاء به لتلك العلة. و قد ذكرت في كتاب عرائس النفائس أن الخمر حرام ينوب عنها في التداوي من الادوية المفردة و المركبة ما لا يحصي»210 (ص 467). از ديگر مباحث اين كتاب نكوهش سخنان ستارهشناسان است كه به زمان فرخنده و زمان شوم باور دارند (غرر الامثال، برگ 108 آ).
54ـ العروض (مشارب؛ كشف الظنون، 2/1438).
55 ـ عقود اللآلي، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/115؛ هديۀ، 1/700).
56ـ عقود المضاحك به فارسي، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/700 ؛ ايضاح، 2/115؛ الذريعۀ، 15/304).
57ـ غرر الاقيسة، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/700 ؛ ايضاح، 2/144؛ الذريعۀ، 16/37).
58 ـ غرر الامثال و درر الاقوال، 2ج (مشارب؛ كشف الظنون، 2/1200؛ هديۀ، 1/700 ؛ الذريعۀ، 16/37). كتابي است كه در آن امثال عربي به ترتيب حروف الفبا، همراه با شرح آنها آمده است. حاجي خليفه ميگويد: اين كتاب از مآخذ ميداني است، اما اين سخن نادرست است چرا كه بيهقي شاگرد ميداني بوده است و نه عكس آن. از اين كتاب دستنگاشتي در ليدن هلند وجود دارد كه به شمارة 1044 در كتابخانـﮥ مؤسسـﮥ لوكدونو باتافيا نگهداري ميشود. اين نسخه داراي 255 برگ است و آغاز و انجام آن افتاده است. سيد محمّدحسين حسيني جلالي در شيكاگو چاپ تصويري آن را منتشر ساخته است. او آخرين نسخهاي را كه داشت براي من فرستاد كه از وي سپاسگزارم. از آنجا كه بيهقي در اين كتاب از معارج نهج البلاغه خود ياد كرده است و ما ميدانيم كه او نگارش معارج را در 13 جماديالاولي سال 552 ﻫ . به پايان برده است، نتيجه ميگيريم كه وي كتاب غرر الامثال را پيش از اين تاريخ نوشته است. بيهقي اين كتاب را به يكي از بزرگان دربار سلطان سنجر يعني مكين يمينالدين و يمينالدوله ابوعلي احمد بن اسماعيل بن احمد عارض (م: 533 ﻫ .) اهدا كرده است. عماد اصفهاني دربارة اين شخص مينويسد: «التجأ الي سنجر حتي تمت حادثته فعاد الی اصفهان».211 مقصود عماد را از «تمت حادثته» نميدانيم. آيا منظور او گرفتاري سنجر در بند غزان است كه در ربيعالاول يا جماديالاخر سال 548 ﻫ . روي داد يا مرگ وي كه در سال 552 ﻫ . اتفاق افتاد؟ مقصود عماد هرچه باشد، ستايش فراوان بيهقي در مقدمـﮥ جلد دوم غرر الامثال (برگ 136ب) از اين مكين ابوعلي نشان ميدهد كه مكين پيوسته در ديوان مشغول به كار بوده است، همانگونه كه قطامي ميگويد:
و الناس من يلقَ خيراً قائلون له
|
|
ما يشتهي، ولأمّ المخطئ الهَبَلُ
|
59ـ الفرائض، مجدول، 1 ج (مشارب؛ ايضاح، 2/184؛ هديۀ، 1/700) كه كتابي است دربارة ارث و تقسيم آن برابر با جدولهايي كه مؤلف تنظيم كرده است.
60ـ قرائن آيات القرآن، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/700 ؛ ايضاح، 2/222).
61ـ قصـﮥ خبير بن العليم كه تنها صاحب الذريعۀ از آن ياد كرده و گفته است: حكايتي عرفاني است كه [نسخهاي از آن] در تهران، در كتابخانـﮥ مجلس شوراي اسلامي وجود دارد و آنچنان كه در فهرستها (11/4) آمده است آغاز آن چنين است: «الحمد لله و الصلاة علي نبينا…..
معاشر إخواني سلام عليكمُ
|
|
فقد طارت الأشواق مني إليكمُ
|
اين كتاب آشكارا اثر ابوالحسن بن ابوالقاسم بيهقي است (17/93).
62ـ قضايا التنبيهات علي خفايا المختلطات، جدولدار، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/234 ؛ هديۀ، 1/700) که در تمام اين منابع قضایا التشبيهات آمده است ولي به نظر ميرسد كه «التنبيهات» صحيح است.
63ـ قوام علوم الطب (كشف الظنون، 6/1361؛ هديۀ ، 1/700) كه در اين منابع تنها به نام آن اشاره شده است. در معارج نهج البلاغه نيز چنين آمده است: «و اما التشريح و تركيب الانسان، فذكر في كتاب الطب» (ص 374).
64ـ كتاب في الحساب، 1ج (مشارب).
65ـ كتاب في مؤمرات الأعمال النجوميۀ، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/469 كه در آن مرموزات الاعمال ... آمده است؛ هديۀ، 1/700 كه در اينجا هم مرموزات آمده است؛ الذريعۀ، 23/237).
66 ـ كنز الحجج در اصول، 1ج (مشارب؛ كشف، 2/1514؛ الذريعۀ، 8/149).
67 ـ لباب الانساب و الالقاب الاعقاب (مشارب؛ ايضاح، 2/399 ؛ هديۀ، 1/700 ؛ الذريعۀ، 18/277؛ تاريخ بيهق، 60) كه بيهقي نگارش آن را در اواخر جماديالاخر سال 558 ﻫ . آغاز كرد و جلد نخستش را در رمضان همان سال به پايان برد، ولي پيوسته تا سال 559 ﻫ . بدان ميافزود (بنگريد به: 2/307). بيهقي اين كتاب را به خواست نقيب سادات بيهق، عمادالدين ابوالحسن علي بن محمّد بن يحيي بن هبةالله، از خاندان آل زباره نگاشت. از اين كتاب تنها جلد اولش موجود است چرا كه او در ج2/ ص 624 به بخش دوم كتاب ارجاع داده است. علامه [عبدالعزيز] طباطبايي هفت دستنگاشت از اين كتاب را برشمرده است. لباب الانساب در سال 1400 ﻫ . در قم با تصحيفها و غلطهاي فراوان به چاپ رسيد و همين، زندهياد طباطبايي را بر آن داشت كه آرزو كند تا خداوند پژوهشگري تبارشناس و آگاه به اصطلاحات و مسلط به زبان عربي و كنايهها كه اديبي خلاق باشد و اصول تحقيق را هم به خوبي بداند، سر راهش قرار دهد و او بتواند [به ياري وي] اين كتاب را دوباره احيا كند و از اين وضعيت رها سازد.
68ـ مجامع الامثال و بدائع الاقوال، 4ج (مشارب؛ ایضاح، 2/430 ؛ هديۀ، 1/700 ؛ معارج نهج البلاغه كه در آن از اين كتاب بسيار نقل قول شده است. بنگريد به : فهرست كتاب، ص 972).
69ـ المختصر من الفرائض، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/450 كه در آنجا في الفرائض آمده است؛ هديۀ، 1/700 كه در آنجا مختصر في آمده است). ممكن است اين كتاب چكيدة كتاب ديگرش، الفرائض باشد.
70ـ مشارب التجارب و غوارب الغرائب (مشارب؛ تاريخ بيهق، 20؛ لباب الانساب، 2/620 ؛ كشف الظنون، 2/1686؛ هديۀ، 1/700؛ الذريعۀ، 4/138؛ به منابع ديگر در خلال توضيحات اشاره خواهد شد).
بيهقي دربارة اين كتاب در تاريخ بيهق ميگويد: «من از آخر كتاب يميني تاريخی ساختم نام آن مشارب التجارب و غوارب الغرائب الي يومنا هذا» (ص20). آنچنان كه مشهور است عبدالجبار عتبي، مورّخ دربار غزنويان، رويدادها را تا سال 410 ﻫ . در كتاب خود ثبت كرده است . بنابراين بيهقي كار او را از اين سال به بعد ادامه داده است. در اين ميان عبارت «الي يومنا هذا»، در تعيين تاريخ پايان نگارش اين كتاب جز به شكل تقريبي، هيچ سودي نميرساند چرا كه میدانيم او تدوين نسخـﮥ نخست تاريخ بيهق را در سال 544 ﻫ . به پايان برده و از آن پس همواره تا سال 555 ﻫ . به آن میافزوده است. نگارش نسخهاي كه از اين كتاب به دست ما رسیده است، در سال 563 ﻫ . پايان يافته است. از اين رو محمّد قزويني در مقدمـﮥ تاريخ بيهق (صفحـﮥ يد) میگويد: «[اين كتاب] مشتمل بوده است بر وقايع تاريخي ايران در مدت صد و پنجاه سال از همانجا كه تاريخ يميني ختم میشود يعني از حدود سنـﮥ 410 الي حدود 560 هجري، و بعبارة اخري شامل بوده است تقريباً تاريخ تمام دورة غزنويه و تمام دورة سلجوقيه و نيمـﮥ اول دورة خوارزمشاهيه را». عقيدة من اين است كه تاريخ پايان نگارش كتاب به زماني اندكي كمتر از سال 560 ﻫ . باز میگردد و ترجيح میدهم كه آن را سال 555 ﻫ . بدانم تا اين سخن او دربارة زمان پايان مشارب التجارب كه میگويد «الي يومنا هذا»، با ديگر گفتهاش در تاريخ بيهق كه زمان مرگ مقتفی لامرالله را «در اين ايام گذشته»212 نوشته است، سازگار باشد، چرا كه مقتفی در دوم ربيعالاول سال 555 ﻫ. درگذشته است.
ياقوت در معجم الادباء (براي نمونه: 2/696 و 3/1684)، ابنفوطي در مجمع الآداب (شرح حال شمارة 1433)، ابن ابياصيبعه در عيون الانباء (1/110)، عطا ملك جويني در تاريخ جهانگشا (2/1)213 و ابناثير در الكامل (10/41) بخشهايي از اين كتاب را نقل كردهاند. افزون بر اينان ابن نجار بخشي طولاني از اين كتاب را كه مربوط به وزير ابونصركندري بوده است نقل كرده و اين سخن بيهقي را نيز آورده است كه: «قال علي بن الحسن الباخرزي شريكه في مجلس الافادة من الموفق النيسابوري سنة 434 ﻫ . ...» (ذيل تاريخ بغداد، 3/193).
71ـ المشتهر في نقض المعتبر، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/486 ؛ هديۀ، 1/700). كتاب المعتبر في الفلسفه كه در هند به چاپ رسيده است اثر ابوالبركات هبةالله بن علي بن ملكا، پزشك يهودي است كه به اوحدالزمان و فيلسوفالعراقين ملقب بوده و در سال 547 ﻫ . درگذشته است.
72ـ معارج نهج البلاغه، 1ج (مشارب؛ غرر الامثال، برگ124 ب؛ هديۀ، 1/700؛ ايضاح، 2/305 ؛ الذريعۀ، 14/115) كه شرحي است بر خطبههاي امام عليع و كلمات قصار ايشان كه شريف رضي آنها را تحت نام نهج البلاغه جمع كرده است. اين كتاب در دو جلد نوشته شده است كه بيهقي نگارش بخش نخست آن را در نهم ربيعالثاني سال 552 ﻫ . و بخش دوم را در سيزدهم جماديالاولي همان سال به پايان برده است. او در نگارش اين كتاب بر شرح امام احمد بن محمّد وبري خوارزمي تكيه كرده و در بيش از 70 مورد از آن نقل قول نموده است. [عبدالعزيز] طباطبايي بر آن است كه اين وبري همان ابونصر احمد بن محمّد بن مسعود وبري حنفي، معروف به امام كبير است كه شرح حالش در جواهر المضيئۀ، تاج التراجم، الطبقات السنية و هدية العارفين آمده و در منبع اخير سال مرگ او 510 ﻫ . نوشته شده است.
بيهقي در مقدمـﮥ معارج میگويد: «دعاني بعض الافاضل من أصدقايي الي شرح الفاظ نهج البلاغه… و من قبل، التمس منی الامام السعيد جمالالمحققين ابوالقاسم علي بن الحسن الجوبقي النيسابوري (رحمه الله) أن اشرح كتاب نهج البلاغه… و خدمت بهذا الكتاب خزانة كتب الصدر الاجل…. ابيالحسن علي بن محمّد بن يحيي بن هبةالله الحسيني».214
از اين كتاب دستنگاشت يگانهاي در كتابخانـﮥ آستان قدس رضوي به شمارة 2052 وجود دارد كه تاج كرماني آن را نوشته و در 14 صفر سال 705 ﻫ. رونويسي آن را به پايان برده است. [عبدالعزيز طباطبایی] معتقد است كه اين نسخه جديدتر از اين تاريخ است و چه بسا در قرن 9 و يا 10 از روي نسخـﮥ تاج كرماني نوشته شده باشد. معارج نهج البلاغه براي بار نخست در سال 1406 ﻫ. در شهر قم توسط محمّدتقي دانشپژوه به چاپ رسيد، اما در آن غلطها و تصحيفهاي فراواني وجود دارد. اين كتاب بار ديگر در سال 1422 ﻫ . به كوشش اسعد طيب چاپ شده است.
قطبالدين ابوالحسن محمّد بن حسين بيهقي کَیذَری (زنده در سال 610 ﻫ .) در شرح خود بر نهج البلاغه به نام حدائق الحقائق بر اين کتاب تکیه کرده است.
73. المعالجات الاعتبارية، 1ج (مشارب).
74ـ معرفة ذات الحلق و الكرة و الاصطرلاب، 1ج (مشارب؛ الذريعۀ، 21/256).
75ـ مُلَح البلاغه، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/552 ؛ هديۀ ، 1/700 ؛ الذريعۀ، 22/196).
76ـ مناهج الدرجات في شرح كتاب النجاۀ، 3ج (مشارب؛ ايضاح، 2/563؛ هديۀ، 1/700 ؛ الذريعۀ، 22/343). همانگونه كه در شمارة 51 اين فهرست اشاره كرديم، بيهقي كتابي دارد به نام شرح النجاۀ كه شرحي است بر كتاب معروف ابنسينا. بنابراين شايد مناهج الدرجات نام ديگر همان كتاب باشد. شايد هم بيهقي بر كتاب النجاۀ دو شرح نوشته است: يكي مختصر و ديگري مفصل و اين دو، نام هر يك از آنها باشد.
مؤامرات الاعمال النجوميه= كتاب في مؤمرات….
77ـ المواهب الشريفة في مناقب ابيحنيفه (مجمل فصيحي، 2/242؛ كشف الظنون، 2/1895؛ هديۀ ، 2/236).
از سخن فصيح خوافي دربارة اين كتاب بر میآيد كه بيهقي تنها به سخن گفتن دربارة زندگي ابوحنيفه بسنده نكرده و در آن شرح حال ياران او را هم آورده است. فصيح به هنگام گفتگو دربارة نگاشتههاي بيهقي مینويسد: «جامع اصحاب ابیحنیفه فی کتاب سماه تتمۀ المواهب الشریفه».
از توصيف طولاني حاجي خليفه دربارة بيهقي در میيابيم كه بيهقي اين كتاب را در سال 556 ﻫ. نوشته و آن را در يك مقدمه و ده باب ترتيب داده است. سپس حاجي خليفه يكي يكي بابهاي كتاب را شرح میدهد و میافزايد كه يوسف بن محمّد بن شهاب معروف به اهلي فارسي اين كتاب را در سال 839 ﻫ . به فارسي ترجمه كرده و آن را تحفة السلطان في مناقب النعمان ناميده و سپس به سلطان شاهرخ تيموري (فرمانروايي از سال 807ـ850 ﻫ.) تقديم داشته است. آغاز اين ترجمه چنين است: «الحمد لله الذي احيا سُنَّة نبيه ببيان النعمان…». از همـﮥ اينها نتيجه میگيريم كه حاجي خليفه به نسخـﮥ عربي اين كتاب آگاهي داشته است، در غير اين صورت بايد گفت اطلاعات او دربارة ده باب اين كتاب برگرفته از ترجمـﮥ فارسي آن بوده كه وي در اختيار داشته است.
78ـ نار الحباحب كه بيهقي در معارج نهج البلاغه (ص362) از آن ياد كرده است. از نقل قول طولاني او در معارج (صص 363ـ367) بر میآيد كه اين كتاب در ردّ احكام نجومي بوده است. بيهقي [دراينجا] سخنش را با اين گفته پايان داده است: «فاحكام الكواكب ترّهات رثّت حبالها، و ضاقت ظلالها، والمغتر بها يؤول الي شر مآل، و يحصل من ظنه علي تخيُّلِ آل».215 حباحب چنان كه در لسان العرب آمده مگسي است كه در شب ميپرد و گويي آتشی است كه مانند چراغ پرتو دارد. مفرد اين واژه حبحب است. بنابراين منظور بيهقي از انتخاب اين نام براي كتابش آن بوده است كه هر كس به احكام نجومي و تاثير آن در زندگي انسان باور داشته باشد مانند كسي است كه پرتو اين حشره را در شب ميبيند و گمان ميكند كه آتش است. در اين حالت او به چيزي جز سراب دست نيافته است.
79ـ نصائح الكبراء، به فارسي، 1ج (مشارب؛ ايضاح، 2/649 ؛ هديۀ، 1/700؛ الذريعۀ، 24/170).
80ـ نهج الرشاد در اصول، 1ج (مشارب؛ هديۀ، 1/700 ؛ ايضاح، 2/714؛ الذريعۀ، 24/416).
81ـ وسائل الالمعي في فضائل اصحاب الشافعي (مجمل فصيحي، 2/242؛ طبقات الشافعية الكبري، 1/217 و 345 ؛ طبقات الفقهاء الشافعيۀ ابنصلاح، 1/150 و 2/557 ؛ كشف الظنون، 2/2007). در ميان منابع گوناگون، ابنصلاح (577ـ643 ﻫ .) تنها كسي است كه از اين كتاب در طبقات الفقهاء الشافعية خود نقل كرده و به صراحت گفته است كه نويسندة وسائل الالمعي حنفي مذهب است. ولي سبكي (683ـ756 ﻫ .) در طبقات الشافعية الكبري به هنگام برشمردن منابع كتابش مينويسد: «ثم ألف المحدث ابوالحسن بن ابيالقاسم البيهقي المعروف بفندق كتاباً سماه وسائل الالمعي في فضائل اصحاب الشافعي، لم أقف عليه».216
با اين همه نقل قولي از آن در دستنگاشت طبقات الشافعية الوسطي يافت ميشود كه در آن به ابنصلاح احاله شده است. آن عبارت اين است: «و إن ابنالصلاح نقل ذلك من كتاب وسائل الالمعي في فضائل اصحاب الشافعي من (تصنيف) ابيالحسن بن ابي(القاسم) البيهقي المعروف بفندق …رأيته منقولاً عن مجموع يشتمل علي جماعة من الشافعية جمعه ابوالنجيب السهروردي (رحمه الله)».217
82ـ وشاح دمية القصر و لقاح روضة العصر، مجلد ضخيم (مشارب؛ خريدة القصر، بخش شعراي ايران، 2/98 كه در آن آمده است: « و صنف كتاباً في شعراء عصره سماه وشاح دمية القصر، و هو موجود بخراسان»؛ كشف الظنون، 2/2011 ؛ هدية، 1/700 ؛ الذريعۀ، 25/93).
بيهقي ميگويد نگارش اين كتاب را در روز اول ماه جماديالاولي سال 528 ﻫ . آغاز كرده و در رمضان سال 535 ﻫ . به پايان برده است.218 بيهقي بخشهايي از آن را در غرر الامثال (برگهاي 65 آ و 199 آ) و لباب الانساب (2/515، 517، 519، 531 و620) نقل كرده است. همچنين در تتمـﮥ صوان الحكمة (صص 159 و 170) از اين كتاب ياد كرده است. ياقوت بيشتر مطالب اين كتاب را در معجم الادباء نقل كرده است (بنگريد به فهرست كتاب، 7/3510). ابنفوطي هم بخشي از اين كتاب را در اثر خود آورده است ([مجمع الآداب]، شرح حال شمارة 5574). ابن العديم نيز در بغیۀ الطلب (6/2692) مينويسد: «قال ابوسعد السمعانی و قرأت فی وشاح دمیۀ القصر ...».
83ـ الوقيعة في منكر الشريعة، 1ج (مشارب؛ كشف الظنون، 2/2011 ؛ هدية، 1/700 و 2/714).
ياقوت در معجم البلدان دربارة نه مكان جغرافيايي كه همگي از شهرها و روستاهاي تابع نيشابور يا بيهق بودهاند، از «ابيالحسن بن زيد البيهقي» نقل قول ميكند. بيترديد اين شخص همان ابنفندق است، اما ياقوت از منبعي كه از آن بهره برده است، ياد نميكند، با اين همه آشكار است كه او با واسطه از يكي از نگاشتههاي بيهقي استفاده ميكرده است (بنگريد به: فهرستهاي كتاب،353).
پینوشتها
1. اين كتاب توسط يحيي الخشاب و صادق نشأت به زبان عربي ترجمه شده و در سال 1982 م. از سوي دار النهضۀ العربيۀ در بيروت به چاپ رسيده است ـ م.
2. يوسف الهادي خود در بخش پاياني اين جستار آثار شناخته شدة ابن فندق را 83 اثر معرفي كرده است. بنابراين او 77 كتاب يا رساله به زبان عربي نوشته است ـ م.
3. نسخـﮥ عربي اين كتاب از ميان رفته و امروز تنها ترجمـﮥ چكيدة آن به فارسي موجود است كه آن نيز در تهران به کوشش دکتر محمّدرضا شفیعی کدکنی به چاپ رسيده است.
4. معجم الادباء، 2/697.
5. برای آگاهی از این شیوة آموزش و فرادهی، بنگرید به نهاد آموزش اسلامی، 27ـ28 و 148ـم.
6. بنگريد به : الانساب سمعاني 2/144 و 5/482؛ معجم البلدان، 3/486؛ منتخب من السياق، 127، 217 و ديگر جاها.
7. مجمل فصيحي، 2/246ـ247؛ تاريخ دولة آل سلجوق عماد اصفهاني، 257 و 259؛ اخبار الدولة السلجوقيه، 123 و 125.
8. منتخب معجم شيوخ السمعاني، برگ 294 ب، و التحبير، 2/422.
9. لباب الانساب، 1/185.
10. معجم الادباء، 3 /961. بلاي غزان تا سالهاي بعد ادامه يافته است، چنان كه در طبقات الشافعية الكبري ميخوانيم: «محمّد بن اسعد نوقاني به سال 556 ﻫ. در واقعـﮥ غز در مشهد علي بن موسي الرضا كشته شد» (6/94). براي آگاهي از قتل عام شمار انبوهي از طلاب و دانشمندان به دست غزان كه اغلب در برابر يورش آنان مقاومت و پايداري كرده بودند، ميتوان براي نمونه به دو كتاب التحبير و منتخب من معجم شيوخ السمعاني مراجعه كرد. غزان آنچنان به سنگدلي شهرت يافته بودند كه در دل همـﮥ مردم ترسي فراوان وجود داشت. سمعاني در ميان سخنش دربارة مرگ محمّد مارشكيِ حديثدان مينويسد: «در اواخر رمضان 549 ﻫ. به هنگام آمدن غزان به طوس و محاصره آن شهر، بيهيچ مجازاتي از ترس آنان درگذشت» (منتخب، برگ 233ب). غزان حتي برخي از مردم و دانشمندان را كه در مساجد بودند، به قتل رساندند چنانكه ابوالحسن بيهقي دربارة محمّد بن هارون كه او را «نسابة المشرق» [تباردان خاور زمين] خوانده است، مينويسد: «او در سال 548 ﻫ . در جامع منيعي به دست غزان كشته شد. پس از آن كتابهاي فراواني كه داشت، پراكنده گشت و ديگر هيچكس نشاني از آنها نديد» (لباب الانساب، 2/640). پيداست ريختن خاك در دهان، مجازات مضاعفي بود كه غزان در قبال قربانيانشان روا ميداشتند. ما ميبينيم كه اين كيفر بر سر دانشمندي ديگر به نام محمّد بن يحيي نيشابوريِ حديثدان نيز آمده است. سبكي مينويسد: «او در ماه رمضان سال 548 ﻫ . به دست غزان به شهادت رسيد. ميگويند كه غزان در دهانش آن قدر خاك ريختند تا مرد. علي بن ابوالقاسم بيهقي در سوگ او سروده است…» (طبقات الشافعية الكبري، 7/26ـ27).
در منتخب معجم شيوخ السمعاني (برگ 247 آ) آمده كه محمّد بن يحيي نيشابوري در 11 شوال 549 ﻫ. كشته شده است. در اين باره نظر سمعاني بر سبكي برتري دارد چرا كه او هم محمّد بن يحيي را ديده و هم از او حديث شنيده است. گذشته از اين سمعاني به خراسان و دانشمندان آن ديار كاملاً آشنا بود.
11. بيهقي در كتاب لباب الانساب خود (2/498) از آن نقل كرده است.
12. التدوين، 3/224. بيهقي از اين كتاب در لباب الانساب خود (2/510 ، 513، 521 و دیگر جاها) نيز ياد كرده است.
13. معني بيت چنين است: شتري سخت و درشت پيكر و گرانبها و تندرو و سركش و با نشاط (تاريخ بيهق، 161) ـ م.
14. معني بيت چنين است: پنداري زودگذر از ام عمران شبانه به سوي سرگشتهاي در دل بيابان دورافتاده و شب تاريك فراز آمد ـ م.
15. معجم الادباء، 6/2699.
16. بنگريد به: تاريخ بيهق، 234ـ235.
17. بنگريد به: تاريخ بيهق، 242ـ243.
18. بهمنيار، مقدمـﮥ تاريخ بيهق، صفحـﮥ ج؛ فرهنگ معين؛ لغتنامـﮥ دهخدا، مدخل بيهقي؛ الاعلام زركلي، 4/89.
19. طبقات الشافعية الكبري، 1/217، 345.
20. كشف الظنون، 2/1101.
21. معجم الادباء، 4/1759ـ1768؛ مجمل فصيحي، 2/242.
22. برگ 1 ب، تاريخ حكماء الاسلام، 14.
23. تاريخ فاتح العالم، 2/106 تاريخ جهانگشاي جويني، 2/205.
24. خريدة القصر (ذكر فضلاء اصفهان، 2/98، 121).
25. معجم الادباء، 4/1764ـ1765.
26. سير اعلام النبلاء، 20/585.
27. مجمع الآداب، براي نمونه: 4/342، 5/23، 450.
28. خريدة القصر (القسم العراقي، 1/322).
29. قطعاتي كه عماد اصفهاني از شرفالدين در خريدة القصر (2/99، بخش شعراي ايران) گلچين كرده و ياقوت نيز در معجم الادباء (4/1764ـ1765) آنها را آورده است عبارتند از: «تراجعت الامور علي قفاها ...» و «تشير بأطراف لطافٍ ...». در انتساب اين اشعار و نيز دو بيت مشهور:
يا خالق العرش حملتَ الوري
و عبدُکَ الان طغی ماؤه
|
|
لما طغي الماء علـــي جاريــهْ
فی الصّلب فاحمله علی جاریه
|
30. به گفتـﮥ علامه عبدالعزيز طباطبايي (خدايش بيامرزاد)، نخستين كسي كه به آميختگي ميان اين دو تن پي برد، سيد جلالالدين محدث ارموي بود. او در تعليقاتش بر ديوان قوامي رازي ـ شاعر سدة ششم هجري كه شرفالدين را مدح گفته ـ به اين موضوع اشاره كرده است (بنگريد به: مجلـﮥ تراثنا ، شمارة 4 (37)، سال نهم، شوال 1414 ﻫ .)
31. معجم الادباء، 4/1760ـ1786.
32. تاريخ بيهق، 76. عماد اصفهاني نيز در تاريخ دولة آل سلجوق(ص 244) همين تاريخ را ذكر ميكند. او مينويسد: «[فخرالملك] بيست سال كارها را پيش برد و در روز عاشوراي سال 500 ﻫ. كشته شد».
33. احمد بهمنيار در پانوشت صفحـﮥ «يب» از مقدمـﮥ خود بر تاريخ بيهق، چكيدة نظر سيد محمّد مشكوة را آورده است.
34. سيد عبدالعزيز طباطبايي از كساني است كه اين نظر را پذيرفته است. او مينويسد: «همانگونه كه استاد سيد محمّد مشكوة دريافته است، بيهقي در سال 493 ﻫ. به دنيا آمد اما اين تاريخ به 499 ﻫ. تصحيف شده است» (مجلـﮥ تراثنا، شمارة 4 (37)، سال نهم، شوال 1414 ﻫ. ، مقالهاي با عنوان «نهج البلاغه عبر القرون»). سيد شهابالدين مرعشي نجفي نيز در مقدمـﮥ خود بر كتاب لباب الانساب(1/157)، چنين ميگويد: «[بيهقي] در سال 493 ﻫ. به دنيا آمد».
از معاصراني كه تاريخ ذكر شده در كتاب ياقوت را درست پنداشتهاند (سال 499 ﻫ .) ميتوان به زركلي در الاعلام (4/499)، عمررضا كحاله در معجم المؤلفين (7/97) و محمّدتقي دانشپژوه در مقدمـﮥ كتاب معارج نهج البلاغه اشاره كرد.
35. مجمل فصيحي، 2/242.
36. التوفيقات الالهاميه، 1/522.
37. تاريخ دولة آل سلجوق، 266. در تاريخ بيهق (ص41) ميخوانيم: «در سنة خمس و خمسين و خمسمائه از حدود يوزكند دانشمندان [ به بيهق] رسيدند روي به زيارت كعبه نهاده ...».
38. تاريخ بيهق، 266.
39. تاريخ بيهق، 60.
40. لباب الانساب، 2/729، ولي در 2/ 703 گفته است: «اينان فرزندان ابومنصورند كه تا ماههاي سال 559 ﻫ . زنده بودهاند». او اين عبارت را يك سال پس از اتمام نگارش كتاب خود، به آن افزوده است.
41. تاريخ بيهق، 283.
42. تاريخ بيهق، 284؛ اخبار الدولة السلجوقيه، 166؛ فرهنگ فارسي، مدخل ايل ارسلان.
43. الانساب، 1/348.
44. شرح حال او در منتخب من السياق (ص 458) آمده و به فقيه حاكم بستي لقب يافته است. نويسندة ما او را در غرر الامثال (برگ 88ب) فارمدي لقب داده است (در نسبت به فارمد از روستاهاي طوس).
45. مثل است كه در زبان عربي براي بيان شباهت خلق و خوي فرزند به پدرش به كار ميرود (بنگريد به : مجمع الامثال، 1/361 و نزهة الانفس، 224ـ225) ـ م.
46. تاریخ حکماء الاسلام، 122.
47. در [معجم الادباء] اين تاريخ 27 شعبان سال 499 ﻫ . است. پيش از اين ثابت كرديم كه آنچه در متن آوردهايم صحيح است.
48. هر دو كتاب چاپ شده است.
49. او ابوعبدالله حسين بن احمد زوزني، نحوي كور بود كه قاضي خطابش ميكردند. وي در سال 486 ﻫ. درگذشت (معجم الادباء ، 3/1038).
50. در اصل: عزيزي، اما از روي الانساب (4/188) آن را درست كرديم. او ابوبكر محمّد بن عزير سجستاني، درگذشتـﮥ سال 330 ﻫ . است. سمعاني ميگويد كه به عزيري معروف شده است «زيرا از خاندان عزره است و كسي كه ميگويد عزيزي اشتباه ميكند». ابن طاووس كتاب او را تفسير غريب القرآن علي حروف المعجم ناميده است كه در سعد السعود از آن نقل كرده است (ص 247). در سير اعلام النبلاء شرح حالي از عزيري وجود دارد (15/216). همچنين دستنگاشتي از آن در كتابخانـﮥ گلپايگاني قم به شمارة 2310 موجود است (بنگريد به: فهرست نسخههاي خطي كتابخانـﮥ آيتالله گلپايگاني، 3/226).
51. چنان كه در فهرست ابن نديم (ص 79) آمده است، از ابويوسف يعقوب بن اسحاق بن سكّيت، كشته شده به سال 246 ﻫ . است.
52. امير ابوالفضل عبيدالله بن احمد بن علي، درگذشته به سال 436 ﻫ .
53. منظور معلّقات سبعه است.
54. نويسندهاش را نيافتم.
55. از احمد بن فارس بن زكريا درگذشته به سال 395 ﻫ . است. اين آگاهيها در غرر الامثال (برگ 40 آ) به اين صورت تكرار شده است: «در روزگار كودكي كه پسري هفت ساله بودم، در مكتب [آن كتابها را] از بركردم».
56. او به«بوجعفرك» شهرت دارد و در سال 544 ﻫ . درگذشته است. كتابش، تاج المصادر در تهران به چاپ رسيده است.
57. ابوالحسن علي بن فضال مجاشعي قيرواني فرزدقي، درگذشته به سال 479 ﻫ . (معجم الادباء، 4/1834 و صفحات بعد). از آنجا كه بيهقي در مراحل ابتدايي فراگيري بود، آشكار است كه مقصودش كتاب المقدمه في النحو ابن فضال ميباشد كه ياقوت از آن ياد كرده است.
58. المقتصد در نحو از عبدالقاهر جرجاني، درگذشته به سال 471 ﻫ . است. جرجاني در اين كتاب شرح خود را بر كتاب الايضاح، اثر ابوعلي حسن بن احمد فارسي، درگذشتـﮥ سال 377 ﻫ . خلاصه كرده است.
59. ابوعبيد قاسم بن سلام هروي، درگذشته به سال 224 ﻫ .
60. معجم الادباء، 4/1760. او را «استادم امام» ميخواند (بنگريد براي نمونه به: غرر الامثال، 72 آ و 111 آ؛ لباب الانساب، 1/187 و 196؛ تاريخ بيهق، 106). آنچه سبب شده است تا استاد اسعد الطيب در مقدمـﮥ خود بر معارج نهج البلاغه (ص30) احمد مدني را يكي از استادان بيهقي بداند، تصحيف در واژة «ميداني» است، زيرا روشن است كه صحيح آن احمد ميداني است.
61. معارج نهج البلاغه، 157. ابن شهرآشوب كتاب حلية الاشراف را به او نسبت داده و اين جمله را نقل كرده است: «فرزندان حسين(ع)، فرزندان پيامبرند» (معالم العلماء، 86).
62. معارج نهج البلاغه، 157.
63. معجم الادباء، 4/1760.
64. معارج نهج البلاغه، 157.
65. منتخب من السياق، 434، كه در آنجا سال مرگش ذكر نشده است.
66. لباب الانساب، 1/217.
67. معجم الادباء، 4/1782ـ1784. استاد عمررضا كحاله در معجم المؤلفين (7/141) اشتباه كرده و پنداشته است كه او همان علي بن عبدالله هروي است كه شرح حالش در تاريخ مدينة السلام (13/445) [تاريخ خطيب بغدادي] آمده است. بدينگونه او علي بن عبدالله هروي را كه سيد محسن امين در اعيان الشيعه(8/286) شرح حال او را آورده و گفته است كه «در حدود سال 500 ﻫ . درگذشته» با علي بن عبدالله ياد شده در بالا درآميخته است.
68. معارج نهج البلاغه، 157.
69. همان.
70. همان.
71. فهرست اسماء علماء الشيعه و مصنفهيم، 110، چاپ طباطبايي.
72. معارج نهج البلاغه، 158.
73. تاریخ بیهق، 230.
74. فهرست اسماء علماء الشيعه و مصنفهیم، 168، چاپ طباطبايي. نام او در آنجا چنين آمده است: محمود بن ابيالمحاسن بن اميرك. اما درست آن است كه «بن» پيش از «اميرك» حذف گردد.
75. همان.
76. معارج نهج البلاغه، 158.
77. تاريخ حكماء الاسلام، 161. منظور از آتسز، ابو المظفر آتسز پسر قطبالدين محمّد، يكي از پادشاهان خوارزمشاهي است. او پيرو سنجر بود اما پس از درگيري سنجر در جنگ خطا به سال 536 ﻫ . فرصت را غنيمت شمرد و استقلال خود را از او اعلام داشت . سپس بر خوارزم چيره آمد و تا مرگ خود در سال 551 ﻫ . فرمانرواي آنجا بود (اخبار الدولة السلجوقيه، 95ـ96؛ فرهنگ فارسي ، مدخل آتسز). پيداست كه مقصود بيهقي از حكيم ابوالبركات، هبةالله بن علي بن ملكاي بغدادي است كه طبيب و فيلسوف بود و در سال 547 ﻫ. درگذشت.
78. تاريخ حكماء الاسلام، 156.
79. تاريخ بيهق، 179، 184، 214. ياقوت در معجم الادباء (5/1959) ميگويد كه اين اسماعيل در مرو نيز اقامت گزيد. درباره او همچنين بنگريد به: مجمل فصيحي، 2/218.
80. معارج نهج البلاغه، 516. پدرش اديب معروف و نويسندة كتابهاي فراواني چون جونة الند است كه بيهقي از آن بسيار نقل ميكند. سمعاني نيز شرح حال او را آورده است ( التحبیر، 1/220؛ منتخب، برگ 85ب) و ميگويد: «در اعتزال مبالغه ميكرد و تبليغ شيعه مينمود. از پدرش ابويوسف يعقوب [حديث] شنيد… و در محرم سال 519 ﻫ . درگذشت» (همچنين بنگريد به: معجم الادباء، 3/1027؛ منتخب من السياق، 202 كه در آن، سال مرگش 517 ﻫ . آمده است).
81. ابوعبدالله جعفر بن محمّد بن احمد بن عباس بن فاخر عبسي دوريستي كه بنا بر بشارة المصطفي (ص 130)، در ماه شعبان سال 453 ﻫ . زنده بوده است.
82. لباب الانساب، 2/603. شرح حال اين حمزة بن هبةالله در منتخب من السياق (ص 222) ؛ التحبير (1/255)؛ منتخب معجم شيوخ السمعاني (برگ98ب)؛ مجمل فصيحي(2/230) و سير اعلام النبلاء (19/573) آمده است.
83. معجم الادباء، 4 /1761.
84. لباب الانساب، 2/631.
85. معارج نهج البلاغه، 624 ، لباب الانساب، 1/187، 214.
86. منتخب معجم شيوخ السمعاني، 183 آ، التحبير، 1/590. همچنین روایت او از واحدی در طبقات الشافعية الكبري (1/184) آمده است.
87. تاريخ حكماء الاسلام، 132، 133. در دستنگاشت تاشكند از تتمۀ صوان الحكمه (برگ 49ب)، «لسانالحق» به عنوان صفت او آورده شده است.
88. الاعلام، 5/47؛ معجم المؤلفين ، 7/285. زركلي اين تاريخ را از قول بروكلمان آورده اما در پانوشت شرح زندگيش، دربارة آن مي نويسد: «بايد تحقيق شود».
89. منتخب معجم شيوخ السمعاني، 257 آ، التحبير، 119ب.
90. تاريخ دولة آل سلجوق، 246ـ247؛ مجمل فصيحي، 2/207.
91. غرر الامثال، برگ 177 آ.
92. معجم الادباء، 4 /1760. منظور از خطابي، احمد بن محمّد بن ابراهيم (319ـ386
ﻫ .) است (معجم الادباء ، 2/486) كه به گفتـﮥ محقق كتاب، غريب الحديث او در سه جلد به كوشش عزباوي در مكـﮥ مكرّمه به چاپ رسيده است. همچنين شرح زندگي فراوي در سير اعلام النبلاء (19/615)، طبقات الشافعية الكبري (6/166)، الاعلام زركلي (6/330) و… آمده است.
93. معجم الادباء، (4 /1671). در پايان اين گزارش آشفتگي ديده ميشود. بيترديد درست آن است كه بيهقي پس از بازگشتش به نيشابور در سال 532 ﻫ . بار ديگر به سرخس رفت ( و نه نيشابور) و با او در آنجا ماند تا اينكه در رجب سال 536 ﻫ . فلج شد.
94. او ابوالعباس لوكري است كه شرح حالش در تاريخ حكماء الاسلام (ص 126) آمده است.
95. تاريخ حكماء الاسلام، 128.
96. معجم الادباء، 4/1761.
97. اين نام در دستنگاشت تاشكند از تتمۀ صوان الحكمۀ (برگ74ب) كه به كوشش استاد محمّد كردعلي چاپ شده، به اين صورت آمده است: «محمّد الافضل عبدالرزاق تركي» كه آشفته و نادرست است. بيترديد اين اشتباه از تصحيف كاتبان نشأت گرفته است.
98. تتمۀ صوان الحكمه، برگ 47 ب.
99. در دستنگاشت تاشكند تتمۀ صوان الحكمه (برگ 52ب)، شارستاني آمده است ولي در نسخهاي كه محمّد كردعلي بر آن اعتماد كرده، شهرستاني نوشته است كه رايج و مشهور است. بايد دانست كه شارستان همان شهرستان است. ياقوت ميگويد: شهرستان، شهري كوچك در خراسان است، نزديك نسا كه ميان نيشابور و خوارزم واقع شده است (معجم البلدان، 3/343). در تاريخ طبقات ناصري (1/316) به صورت شارستان آمده كه جايش ميان خوارزم و نيشابور تعيين شده است. بيهقي شرح زندگي او را با اين سخن پايان ميدهد: «در زادگاهش، شارستان درگذشت».
100. در دستنگاشت مورد اعتماد محمّد كردعلي، شنوركاني آمده كه از تصحيفهاي كاتبان است. اين واژه منسوب است به شفرقان كه شبرقان هم گفته ميشود و بر اساس سخن ياقوت شهري كوچك در نزديكي بلخ بوده است (معجم البلدان، 3/305).
101. منتخب معجم شيوخ السمعاني، برگ 181 آ؛ التحبير، 1/581.
102. سال درگذشت ابومنصور عبادي در اغلب منابع معتبر مانند المنتظم ابنجوزي، وفيات الاعيان ابنخلّكان، لسان الميزان ابنحجر العسقلاني، الانساب سمعاني، طبقات الشافعية الكبري سبكي و ... 547 ﻫ . ذكر شده است و تنها ابناثير سال مرگ او را 546 ﻫ . نوشته است. براي آگاهي بيشتر از زندگينامه و شرح احوال عبادي بنگريد به: مقدمـﮥ زندهياد دكتر غلامحسين يوسفي بر التصفيه في احوال المتصوفه ـ م.
103. مجمل فصيحي، 2/244، همچنين بنگريد به: تاريخ دولة آل سلجوق، 198؛ الانساب، 4/123.
104. لباب الانساب، 2/705.
105. تتمۀ صوان الحكمه، برگ 48 آ.
106. مجمل فصيحي، 2/249؛ الكامل في التاريخ، رويدادهاي سال 551 ﻫ .
107. تتمۀ صوان الحكمه، 59 آ ـ 59 ب.
108. غرر الامثال، 233 ب.
109. تتمۀ صوان الحكمۀ، برگ 59 ب.
110. مثل است در زبان عربي، در وصف كسي كه براي حفظ خانوادهاش از هيچ كاري فروگذاری نميكند. بنگريد به: مجمع الامثال، 2/72 و نزهة الانفس، 279 ـ م.
111. غرر الامثال، برگ 149 ب.
112. نوادرالمخطوطات العربيه من القرن الثالث ... ، 183.
113. لغتنامه دهخدا، مدخل خيام. فصيح مرگ او را در سال 517 ﻫ . دانسته است (بنگريد به: مجمل فصيحي، 2/224).
114. تاريخ حكماء الاسلام، 119، 122ـ123.
115. لباب الانساب، 2/635. منتجبالدين در فهرست اسماء علماء الشيعه(ص158، چاپ طباطبايي) شرح حال او را آورده است.
116. تصور و تصديق از اصطلاحات علم منطق است. براي آگاهي دربارة آنها بنگريد به: منطق صوري، صص 8 به بعد ـ م.
117. تتمۀ صوان الحكمه، برگ 44 آ.
118. منتخب معجم شيوخ السمعاني، برگ 225 آ، التحبير، 100 آ؛ همچنين بنگريد به : خريدة القصر (بخش شعراي ايران، 2/100).
119. تتمه صوان الحكمه، برگ 13 ب.
120. غرر الامثال، برگ 199 ب.
121. منتخب معجم شيوخ السمعاني، برگ 184، التحبير، برگ 68 ب؛ خريدة القصر(بخش شعراي ايران، 2/103)؛ معجم الادباء، 5/1984.
122. الكامل في التاريخ، 9/388.
123. غرر الامثال، برگ 146 ب.
124. همان، برگ 43 آ.
125. همان، برگ 24 آ.
126. معجم الادباء، 4/1766ـ1767، بيهقي در غررالامثال (برگ 6 آ ) نيز به آمدنش پيش اين امير و سرودن شعر اشاره ميكند.
127. معجم الادباء، 4/1765.
128. غررالامثال، برگ 179 ب.
129. مجمع الآداب، 5/502. ياقوت اين محمّد بن سعد را «الكاتب الاوحد» خوانده است (معجم الادباء، 6/2537).
130. تاريخ بيهق، 235.
131. غرر الامثال، برگ 212 ب.
132. در دستنگاشت و نيز نسخـﮥ چاپي آن «حونقي» آمده است اما جوبقي را كه منسوب به جوبق است ترجيح داديم، سمعاني ميگويد: «[جوبق] جايي است در نسف و به گمانم مانند كاروانسرايي است كه مردم در آن جمع ميشوند». او ذيل كلمـﮥ جوبقي مينويسد: «اين نام به مكاني در مرو مربوط است كه در آنجا سبزي و ميوه خريد و فروش ميكنند و از آنجا به بقاليها و ميوه فروشيها ميبرند. به اين محل جوبه ميگويند كه پس از معرب شدن به آن جوبق گفتهاند. در نيشابور به كاروانسراي كوچكي كه اتاقهايي براي اجاره كردن دارد، جوبق ميگويند» ( الانساب، 2/109ـ110).
133. معارج نهج البلاغه، 102.
134. معجم الادباء، 4/1764.
135. منتخب معجم شيوخ السمعاني، برگ 232 آ، التحبير 2/199. در مجمع الآداب (5/161) نام او به صورت «المخلص ابوالفخر محمّد بن عاصم الطغرايي» آمده است.
136. براي نمونه بنگريد به: معجم الادباء، 4/1761ـ1762؛ تاريخ بيهق، 41.
137. برای آگاهی از شیوة آموزشي مناوله بنگرید به: نهاد آموزش اسلامی، 340ـ341
ـ م.
138. تاريخ ابن خلدون، 5/71.
139. معجم البلدان، 2/421 (خرجرد).
140. منتخب معجم شيوخ السمعاني، برگ 172 آ، التحبیر، 1/540.
141. معجم البلدان، 4/858 (نيشابور).
142. اين تعبير را منهاج سراج در طبقات ناصري (1/277) به كار برده است.
143. معجم الادباء، 4/1762.
144. تاريخ دولۀ آل سلجوق، 257ـ259؛ مسامرۀ الاخبار، 22ـ23.
145. الكامل في التاريخ، 9/384ـ386؛ المنتظم ، 10/399؛ مجمل فصيحي، 2/246.
146. در اينجا ابن اثير فهرستي از نام دانشمنداني كه كشته شدند به دست ميدهد كه تقريباً با فهرست فصيح خوافي در مجمل (2/246) هماهنگ است. در اين ميان تنها نام «ابوالحسن علي بن ابوالقاسم بيهقي» به اشتباه در آن فهرست آمده است.
147. الكامل في التاريخ، 9/384ـ385؛ جامع التواريخ، 1/237.
148. مسامرۀ الاخبار، 33.
149. الكامل في التاريخ، 9/387ـ388.
150. راحۀ الصدور، 180.
151. منتخب معجم شيوخ السمعاني، برگ 247 آ – 248 ب، التحبير، 2/252.
152. الكامل في التاريخ، 9/401، حوادث 550 ﻫ . ؛ العبر ذهبي، 4/153، حوادث 554 ﻫ.
153. لباب الانساب، 1/180 ، 2/729؛ ابتداي سخن بدين صورت چاپ شده است: «و لما ان اعجبتني الفتنة العمياء الصماء بنيسابور عن مجانمي» (!) تنها همين بخش از كتاب به دست ما رسيده كه به زيور چاپ آراسته شده است.
154. در اصل: ماينرنابادي، ولي بر اساس چاپ محمّد كردعلی، ماسورآبادي را ترجيح داديم. ماسورآباد يكي از روستاهاي جرجان [گرگان] است و در معجم البلدان (4/395) نيز از آن ياد شده است.
155. او محمّد بن ابوطاهر نصيري طبسي مروزي، درگذشته به سال 539 ﻫ . است كه استاد بيهقي بوده و ما پيش از اين دربارة او سخن گفتهايم.
156. تتمۀ صوان الحكمه، برگ 43ب. طاهر بن فخرالملك بن نظامالملك در سال 528 ﻫ . وزارت [سلطان] سنجر را بر عهده گرفت و در سال 548 ﻫ . در سمرقند درگذشت (مجمل فصيحي، 2/247؛ فرهنگ فارسي، مدخل طاهر بن فخرالملك).
157. معارج نهج البلاغه، 107.
158. معناي حديث اين است: «ستارگان سبب آرامش اهل آسمانند و اهل بيت من سبب آرامش اهل زمين» ـ م.
159. الثقات العيون في سادس القرون، 189.
160. بنگريد به اين كتاب، برابر عنوان نگاشتههاي بيهقي.
161. اعيان الشيعه، 8/286.
162. به اين گفته، سخن ابن شهرآشوب را در مقدمـﮥ كتاب مناقب آل ابيطالب (1/14) ميافزائيم: «فاما اسانيد كتب اصحابنا…. و ناولني ابوالحسن بيهقي حلیۀ الاشراف». اين كتاب از نوشتههاي پدر ابوالحسن يعني ابوالقاسم زيد بن محمّد (م: 517 ﻫ . ) است. آقا بزرگ تهراني بر آن است كه مراد از «ناولني» ابوالقاسم زيد است زيرا اصطلاح مناوله به مؤلف باز ميگردد ( الذريعۀ، 7/80).
163. اينها منابع متأخر است كه در نظراتشان بر منابع قديمي اعتماد كردهاند، اما در اين بحث شايسته است ابتدا از منابع قديمي سخن به ميان آيد.
164. عبد العزيز طباطبايي، بحثي زير عنوان «نهج البلاغه عبر القرون» كه در شمارههاي مختلف مجلـﮥ تراثنا در قم منتشر شده است. همچنين جستاري ويژة بيهقي كه در مجلـﮥ تراثنا، شمارة 4 (37)، سال 9، شوال 1414 ﻫ . به چاپ رسيده است.
165. بيشتر مطالب بالا مبتني است بر شرح زندگانيش در معجم الادباء (4/ 1760 به بعد) و نيز صفحات گوناگون تاريخ بيهق.
166. مقدمـﮥ معارج نهج البلاغه، 65ـ69. اين نكته شايان توجه است كه گاهي كلمـﮥ «و آله» در دستنگاشت موزة بريتانيا وجود ندارد ولي در نسخـﮥ برلين آمده است. احمد بهمنيار در تعليقات خود بر تاريخ بيهق به اين دوگانگي اشاره كرده است. حتي نام امام علي در نسخـﮥ موزة بريتانيا به همين صورت نوشته شده است، حال آنكه در دستنگاشت برلين به آن عبارت «عليه الصلوۀ و السلام» افزوده شده است. اين اختلاف را در نام ساير پيشوايان شيعه نيز ميبينيم (براي نمونه بنگريد به: صفحات 25، 46و 49). از اين رو شايد اين دوگانگيها به سليقه و مزاج كاتبان بستگي داشته باشد.
167. در اينجا منظور عراق عجم است كه سرزمينهاي ري، جبال، اصفهان و نواحي مجاور آنها را شامل ميشود.
168. سياستنامه، 76ـ77؛ دستورالکاتب، 1/225، گفتـﮥ سلطان محمود در همان کتاب: «حتی لحظهای را در فرو گرفتن دیالمه و زنادقه و باطنیان ضایع نکردم».
169. غرر الامثال، برگ 136 ب.
170. همانگونه كه خواهيم ديد پيش از حاجي خليفه، ديگران نيز از اين دو كتاب ياد كردهاند.
171. معجم الادباء، 4/1763.
172. طبقات الفقهاء الشافعيۀ ، 1/150 و 2/557.
173. مجمل فصيحي، 2/242.
174. طبقات الشافعيۀ الكبري، 1/217 و 345.
175. حاشيـﮥ طبقات الشافعيۀ الكبري، 4/90.
176. طبقات الفقهاء الشافعيۀ ، 2/577.
177. كشف الظنون ، 1/130.
178. اخبار الدولۀ السلجوقيه ، 125.
179. تاريخ دولۀ آل سلجوق، 178.
180. مجمل فصیحی، 2/254.
181. راحۀ الصدور، 182.
182. تاريخ بيهق، 268ـ269.
183. همان، 194ـ195.
184. معارج نهج البلاغه، 643.
185. براي نمونه در صحيح مسلم (4/2007 و 2010) دربارة كسي كه پيامبر(ص) او را لعن كند يا دشنام دهد و او شايستـﮥ آن نباشد، براي آن فرد پاكي و نيكي است؛ مسند ابييعلي، 8/7؛ مسند احمد، 6/33 ، 52، 180؛ كنز العمال، 6/609 و 613، باب «رحمت و قربت گرديدن دشنام او براي مردم». همچنين روايتهايي نزديك به آنچه بيهقي آورده است وجود دارد، مانند: «اللهم انما أنا بشر أغضب كما يغضبون وأجد كما يجدون، فأي المسلمين ضربت أو سببت أو لعنت أو آذيت، فأجعلها له مغفرۀ و رحمۀ و قربة تقربه بها يوم القيامۀ».
186. سورة قلم (68)/ 4.
187. سورة آل عمران (3) / 159.
188. سوره توبه (9) / 128.
189. معارج نهج البلاغه، 349.
190. براي نمونه بنگريد به: دروس في اصول فقه الاماميه، 218ـ220.
191. او شيخ الطائفۀ الطوسي (385ـ460 ﻫ .)، دانشمند امامي مشهور است كه سيوطي در طبقات المفسرين (ص 93) درباره او مينويسد: «فقه شافعي را آموخت و مدتي همراه و همنشين شيخ مفيد بود، سپس به مذهب رافضي درآمد».
192. فهرست منتجبالدين، 41.
193. همان، 116.
194. همان، 81؛ منتجبالدين در كتاب الاربعين خود (ص 59) نيز از او حديثي روايت كرده است.
195. امل الآمل، 2/122.
196. خاتمۀ مستدرك الوسائل، 3/102.
197. مقدمـﮥ معالم العلماء، 29.
198. صحيفۀ الامام الرضا، 20.
199. مسند زيد بن علي، 35.
200. منسوب به بروقن يا بروغن، از روستاهاي بيهق.
201. مطلع البدور، 3/237.
202. حاشيـﮥ صفحـﮥ 81 از فهرست منتجبالدين.
203. هجر العلم و معاقله، 4/1691.
204. سليمان ندوي در مقالهاي كه به انتهاي كتاب المعتبر ابوالبركات ابن ملكا افزوده است مينويسد: اين فهرست در سال 549 ﻫ . فراهم آمده است ولي او به منبعي كه بدان استناد كرده است هيچ اشارهاي نميكند ( المعتبر ، 3/243).
205. ترجمه عبارت چنين است: «دستت گشاده باد» به كسي گفته ميشود كه دارندة ملك و زمين است و اين اصطلاح را به كسي كه چهارپا دارد نميگويند ـ م.
206. در متن 5387 نوشته شده كه بر مبناي فهرستهاي نسخهشناسي اشتباه است ـ م.
207. تاريخ كتابت اين نسخه 1057 ﻫ. است و در آن هيچ اشارهاي به نگارش آن از روي نسخهاي به تاريخ 888 ﻫ. نشده است. احتمالاً آقاي يوسف الهادي اين ويژگي را كه از مشخصات دستنگاشت برلين است با نسخـﮥ تاشكند درآميخته است ـ م.
208. در متن شمارة اين دستنگاشت 1431 آمده كه اشتباه است ـ م.
209. ترجمـﮥ عبارت چنين است: اما آنچه دربارة كاهنان گفتهاند در كتاب ذخائر الحكم آوردهام. آنان مرتبههاي گوناگوني دارند، برخي با نشانههاي خط و عدد اسرار را بيرون ميكشند و برخي با نگاه كردن به چيزي شفاف. برخي نيز با تند دويدن تا آنجا كه بيهوش ميشوند يا به حالت غش ميافتند ـ م.
210. ترجمـﮥ عبارت چنين است: شفا در كار حرام نيست، هيچ حرامي وجود ندارد كه براي درمان شايسته باشد و هيچ بيماريای وجود ندارد مگر آنكه درمانش را در حلالي قرار داده باشند. در كتاب عرائس النفائس گفتهام كه شراب حرام است و در درمان بيماريها به جاي آن بايد از داروهاي مفرد و مركبي كه بيشمار است استفاده كرد ـ م.
211. خريدة القصر (بخش شعراي ايران، 1/140)، نيز بنگريد به: مجمع الآداب، 5/475.
212. تاريخ بيهق، 21.
213. يوسف الهادي در نوشتـﮥ خود به ترجمـﮥ عربي تاريخ جهانگشا (يعني تاريخ فاتح العالم) ارجاع داده است، اما جلد و شمارة صفحـﮥ ذكر شده در اينجا مربوط به اصل كتاب است ـ م.
214. ترجمـﮥ عبارت چنين است: يكي از دوستان دانشورم از من شرح الفاظ نهج البلاغه را خواست ... در حاليكه پيشتر امام السعيد جمالالمحققين ابوالقاسم علي بن حسن جوبقي نيشابوري (خدايش بيامرزاد) از من درخواست كرده بود كه كتاب نهج البلاغه را شرح دهم… و با [نگارش] اين كتاب به گنجينـﮥ كتابهاي صدر اجل… ابوالحسن علي بن محمّد بن يحيي بن هبةالله حسینی خدمت كنم ـ م.
215. ترجمـﮥ عبارت چنين است: احكام ستارگان ياوههايي است كه رشتههايش سست و سايههايش تنگ است و كسي كه شيفتـﮥ آن شده است بدترين سرنوشت را خواهد داشت و از گمان خود به خيالي سرابگونه دست مييابد ـ م.
216. طبقات الشافعية الكبري، 1/217 و 345.
217. حاشیـﮥ طبقات الشافعية الكبري، 4/90.
218. معجم الادباء، 4/1764.
کتابنامه
اخبار الدولۀ السلجوقیۀ ، ؟ ، تحقیق محمّد اقبال، بیروت، 1404 ﻫ./ 1984 م.
الاعلام، خیرالدین الزرکلی، بیروت، 1986.
اعیان الشیعه، محسن الامین العاملی، تحقیق حسن الامین، بیروت، 1406/1986.
امل الآمل، محمّد بن الحسن معروف به حر عاملی، تحقیق احمد حسینی، قم، 1404.
الانساب، عبدالکریم بن محمّد السمعانی، تحقیق عبدالله عمر البارودی، بیروت، 1408/1988.
بشارۀ المصطفی، عمادالدین محمّد بن ابیالقاسم علی الطبری، تحقیق جواد قیومی اصفهانی، قم، 1420.
تاریخ ابن خلدون = العبر و دیوان المبتدأ و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من ذوی السلطان الاکبر، عبدالرحمن بن محمّد بن خلدون الحضرمی المغربی، بیروت، 1391/1971.
تاریخ بیهق، علی بن زید بیهقی، با تصحیح و تعلیقات احمد بهمنیار، تهران، 1317.
تاریخ جهانگشا، علاءالدین عطا ملک جوینی، به تصحیح محمّد قزوینی، تهران، 1382.
تاریخ حکماء الاسلام، علی بن زید البیهقی، تحقیق محمّد کردعلی، دمشق، 1365/1946.
تاریخ دولۀ آل سلجوق، عمادالدین محمّد بن محمّد الاصفهانی، تلخیص فتح بن علی بن محمّد البنداری، بیروت، 1400/1980.
تاریخ فاتح العالم، علاءالدین عطا ملک الجوینی، ترجمـﮥ محمّد التنوجی، دمشق، 1405/1985.
تاریخ مدینۀ الاسلام، احمد بن علی بن ثابت الخطیب البغدادی، تحقیق بشار عواد، بیروت، 1422/2001.
تتمۀ صوان الحکمۀ ، علی بن زید البیهقی، دشتنگاشت مؤسسـﮥ مطالعات شرقی ابوریحان بیرونی، شمارة 1448. کتابت در خوارزم سنـﮥ 697 ﻫ.
التحبیر فی المعجم الکبیر، عبدالکریم بن محمّد السمعانی، تحقیق منیره ناجی سالم، بغداد، 1975.
التدوین فی ذکر اهل العلم بقزوین، عبدالکریم بن محمّد الرافعی القزوینی، تحقیق عزیزالله العطاردی، بیروت، 1408/1987.
التصفيه في احوال المتصوفه، ابوالمظفر منصور ابومنصور مظفر بن اردشير العبادي، به تصحيح دكتر غلامحسين يوسفي، تهران،1368.
خاتمۀ مستدرک الوسائل، حسین بن محمّدتقی معروف به محقق نوری طبرسی، تحقیق مؤسسـﮥ آل البیت، قم، 1416.
خریدۀ القصر و جریدۀ العصر (بخش شعرای ایران)، عمادالدین محمّد بن محمّد الاصفهانی، تحقیق عدنان آل طعمه، تهران، 1999.
خریدۀ القصر و جریدۀ العصر (بخش شعرای عراق)، عمادالدین محمّد بن محمّد الاصفهانی، تحقیق محمّد بهجۀ الاثری و جمیل سعید، بغداد، 1396/1976.
دروس فی اصول فقه الامامیه، عبدالهادی فضلی، مؤسسه امالقری، 1420.
دستورالکاتب فی تعیین المراتب، محمد بن هندوشاه بن سنجر نخجوانی، تصحیح عبدالکریم علی اوغلی علیزاده، مسکو، 1964.
الذریعۀ الی تصانیف الشیعه، آقا بزرگ طهرانی، نجف، 1355.
راحۀ الصدور و آیۀ السرور، محمّد بن علی بن سلیمان الراوندی، تصحیح محمّد اقبال، لیدن، 1921.
سیاستنامه، حسن بن علی معروف به نظامالملک، تصحیح جعفر شعار، تهران، 1985.
سیر اعلام النبلاء، محمّد بن احمد الذهبی، تحقیق گروهی از پژوهشگران، بیروت، 1401.
صحیح مسلم، مسلم بن الحجاج القشیری النیسابوری، استانبول، 1329.
صحیفۀ الامام الرضا، گردآوری مؤسسـﮥ امام مهدی [عج]، قم، 1408.
طبقات الشافعیۀ الکبری، عبدالوهاب بن علی السبکی، تحقیق عبدالفتاح محمّد الحلو و محمود الطناحی، مصر، 1992.
طبقات الفقهاء الشافعیۀ، عثمان بن عبدالرحمن الشهرزوری معروف به ابنالصلاح، تحقیق محییالدین علی نجیب، دمشق، 1413/1992.
طبقات المفسرین، جلال الدین عبدالرحمن السیوطی، بیروت، دارالکتب العلمیه.
طبقات ناصری، منهاجالدین عثمان بن سراجالدین جوزجانی، تحقیق عبدالحی حبیبی، تهران، 1984.
العبر فی خبر من غبر، محمّد بن احمد الذهبی، تحقیق صلاحالدین المنجّد، کویت، 1984.
غرر الامثال و درر الاقوال، علی بن زید البیهقی، دستنگاشت مؤسسـﮥ لوکدونو باتافیا (هلند)، شمارة 1044، و چاپ عکسی آن در شیکاگو به کوشش سید محمّدحسین حسینی جلالی.
فرهنگ فارسی، محمّد معین، تهران، 1992.
الفهرست، محمّد بن اسحاق معروف به ابنالندیم، تحقیق رضا تجدّد، تهران، 1350.
فهرست اسماء علماء الشیعه و مصنعیهم، علی بن عبیدالله بن الحسن ... بن بابویه الرازی، تحقیق عبدالعزیز طباطبایی، بیروت، 1406/1986.
فهرست نسخههای خطی کتابخانـﮥ آیۀالله گلپایگانی، احمد حسینی و رضا استادی، قم، 1402.
الکامل فی التاریخ، محمّد بن محمّد بن عبدالواحد الشیبانی معروف به ابناثیر، تحقیق محمّد یوسف الدقاق، بیروت، 1415/1995.
کشف الظنون عن اسامی الکتب و الفنون، مصطفی بن عبدالله معروف به کاتب چلبی (حاج خلیفه)، به تصحیح محمّد شرفالدین یالتقا و المعلم رفعت بیگله الکیسی، استانبول، 1360/1941.
کنز العمال فی سنن الاقوال و الافعال، علی المتقی الهندی، تحقیق بکری الحیانی و صفوۀ السقا، بیروت، 1993.
لباب الانساب و الالقاب و الاعقاب، علی بن زید البیهقی، تحقیق مهدی رجایی، قم، 1410.
لغتنامه، علیاکبر دهخدا، تهران، دانشگاه تهران.
مجمع الآداب فی معجم الالقاب، عبدالرزاق بن احمد معروف به ابنفوطی شیبانی، تحقیق محمّد کاظم، تهران، 1417.
مجمع الامثال، احمد بن محمّد المیدانی، تحقیق محمّد محییالدین عبدالحمید، بغداد، 1379/1959.
مجمل فصیحی، احمد بن محمّد معروف به فصیح خوافی، به اهتمام محمود فرخ، مشهد، 1961.
مسامرۀ الاخبار و مسایرۀ الاخیار، کریمالدین محمود بن محمّد الآقسرایی، تصحیح عثمان توران، انقره، 1943.
مسند ابی یعلی الموصلی، احمد بن علی بن المثنی التمیمی الموصلی، تحقیق حسین سلیم الاسد، بیروت، 1407/1987.
مسند احمد، احمد بن حنبل الشیبانی، مصر مؤسسـﮥ قرطبه.
مسند زید بن علی، امام زید بن علی بن الحسین، بیروت، دار مکتبۀ الحیاۀ.
مطلع البدور و مجمع البحور، صفیالدین احمد بن صالح بن ابیالرجال الیمنی، نسخـﮥ تصویری موجود در کتابخانـﮥ دایرۀ المعارف بزرگ اسلامی در تهران.
معارج نهج البلاغه، علی بن زید البیهقی، تحقیق اسعد الطیب، قم، 1422.
معارج نهج البلاغه، علی بن زید البیهقی، تحقیق محمّدتقی دانشپژوه، قم، 1409.
معالم العلماء، محمّد بن علی بن شهر آشوب السروی المازندرانی، تحقیق محمّدصادق بحرالعلوم، نجف، المکتبۀ الحیدریۀ.
المعتبر فی الحکمۀ، ابوالبرکات هبۀالله بن علی بن ملکا البغدادی، تحقیق سلیمان الندوی، حیدرآباد دکن، 1357.
معجم الادباء، یاقوت الحموی الرومی، تحقیق احسان عباس، بیروت، 1993.
معجم البلدان، یاقوت الحموی الرومی، تحقیق فردیناند وستنفلد، لایبزیک، 1869.
معجم المؤلفین، عمررضا کحاله، بیروت، دار احیاء التراث العربی.
مناقب آل ابیطالب، محمّد بن علی بن شهرآشوب السروی المازندرانی، نجف، 1376/1956.
منتخب معجم شیوخ السمعانی، عبدالکریم بن محمّد بن منصور السمعانی، دستنگاشت کتابخانـﮥ احمد ثالث، شمارة 2953.
منتخب من السیاق، عبدالغافر بن اسماعیل الفارسی، انتخاب: ابواسحاق ابراهیم بن محمّد الازهر الصریفینی، ضبط نصه خالد حیدر، بیروت، 1414/1993.
المنتظم فی تواریخ الملوک و الامم، عبدالرحمن بن علی بن الجوزی، تحقیق سهیل زکار، دمشق، 1415/1995.
منطق صوری، محمّد خوانساری، تهران، 1368.
نزهة الانفس و روضة المجلس، ابوسعيد محمّد بن علي بن عبدالله العراقي، تحقيق و تصحيح رمضان بهداد،تهران،1387/1430/2009.
نوادر المخطوطات العربیۀ من القرن 3ـ6 ﻫ . فی مکتبۀ آیۀالله العظمی المرعشی النجفی الکبری، محمود مرعشی نجفی، قم، 2002.
نهاد آموزش اسلامي، منيرالدين احمد، ترجمـﮥ محمّدحسين ساكت، تهران 1384.
«نهج البلاغه عبر القرون»، عبدالعزیز طباطبایی، مجلـﮥ تراثنا، سال نهم، شمارة 4 (37)، شوال 1414.
هجر العلم و معاقله فی الیمن، القاضی اسماعیل بن علی الاکوع، دمشق، 1416/1995.