مردی از گذشتههای دور
نویسنده: عبدالحسین نوایی
سید محمد محیط طباطبائی درگذشت و به گذشتگان پیوست. او در دیار و در زمان ما اصلاً از «گذشته» بود و «آثار الباقیهای» بود از «قرون الخالیه». مردی از گذشتهها، آن هم گذشتههایی دور که از آنها به صورت افسانه و داستان چیزی شنیده بودیم و چیزی میشنویم: درست است که او تا یک سال پیش در میان ما و در محافل ما در تلویزیون ما ظاهر میشد و او را میدیدیم و احیانا با او سخن
میگفتیم ولی همان اوقات هم او از دیار گذشتگان بود، از زمانهای دور سپری شده، مردی بود از جامعـﺔ اصیل ایرانی با آداب و سنن کهن و باستانی. بازماندهای بود از خیل پدران و نیاکان ما که با همه نداریهای سخت و دشواریهای مالی مستمر دل در گرو فهم و دانش و شعور و ذوق و هنر داشتند، بیآن که به مزایای قانونی مدارک ریز و درشت تحصیلی نظر داشته باشند. و خلاصه محیط یادگاری بود از روزگاران کهن، ازروزگارانی که طالبان علم با پای پیاده، یک تا قبا یک تا جامه، از بخارا و سمرقند یعنی از اقصای خراسان بزرگ راه میافتادند و با همه فقر و گرسنگی و ناامنی رنج سفر را بر خود هموار میکردند تا در نظامیه بغداد درس بخوانند یا از پیری طلب همت کنند یا از شیخی استماع حدیث نمایند یا از فقیهی مسائل علمی بپرسند و این شور و شوق و عطش و ولع به فرا گرفتن را حتی تا بستر مرگ حفظ میکردند. به این داستان توجه کنید که مشتی است از خروار و اندکی از بسیار، این داستان را یاقوت حموی در معجمالادبا در شرح حال بیرونی از قول قاضی کثیر بن یعقوب نقل کرده و قاضی آن را از ابوالحسن ولوالجی شنیده است.
ولوالجی حکایت کرد که ابوریحان در بستر بیماری افتاده بود و من به عیادت او رفتم. حالش به وخامت گرائیده و سینهاش تنگ شده بود. در آن حال از من یک موضوع فقهی یعنی حساب جدات فاسده را پرسید و گفت: تو روزی این مطلب را برای من گفتهای و اینک میخواهم بار دیگر بگوئی. گفتم: در این حال ناسازی که تو داری چه بگویم که اکنون زمان چنین سخنانی نیست. ابوریحان که مقصود مرا دریافته بود گفت: اگر بمیرم و این مطلب را بدانم به از آن است که بمیرم و ندانم. ولوالجی که اصرار و ابرام او را در مییابد آن مطلب را برای وی میشکافد و پس از اتمام سخن برمیخیزد و ابوریحان را برای آخرین بار وداع میکند و از خانه پا بیرون میگذارد و خود میگوید که به نیمـﺔ کوچه نرسیده بودم که صدای شیون از خانـﺔ ابوریحان برخاست و دانستم که او جان به جان آفرین سپرده است.
این بود آداب و آئین گذشتگان ما در فرا گرفتن علم و این شور و شوق قرنها و قرنها در ایران باقی بود و هر ایرانی ولو بیسواد نسبت به علم و عالم احترامی فوقالعاده داشت و هرکس به آرزو میخواست که یک چند به کودکی به استاد شود. محیط هم در چنین خانوادههایی پدید آمد و با چنان شور و شوقی پرورده شد و در چنین حال و هوای فکری و ذوقی زیست و سراسر عمر او به کسب دانش گذشت و این شور و شوق را تا واپسین روزهای زندگانی دیرندة خود حفظ کرد.
اما محیط تنها به خواندن و یاد گرفتن نپرداخت بلکه دوست داشت آنچه را که میداند به دیگران بیاموزد همچنان که پدر و مادرش و مکتبدار روستایش و معلمانش در دارالفنون به او آموخته بودند. مگر نه آن است که طبق حدیث منسوب به ائمـﺔ اطهار هر چیزی زکوتی دارد و زکوه دانش آموختن علم است به دیگران؟ محیط هم دوست داشت که به شکرانـﺔ شور و شوق و درک و شعوری که خداوند به او تفضل فرموده به دیگران بیاموزد او طبیعةً و فطرتاً معلم بود و تعلیم سنت انبیا و اولیاست. در طی هفتاد سال محیط حاصل مطالعات و تحقیقات خویش را به صور مختلف بر همگان عرضه داشت یا به صورت درس در کلاس یا به صورت مقاله در جراید و مجلات یا به صورت نطق و خطابه در جشنوارهها و کنفرانسها و کنگرهها، خواه به صورت سخنرانی در رادیو تحت عنوان «مرزهای دانش» که این خدمت را پانزده سال ادامه داد و آنان که دستی در کار تحریر و تحقیق دارند میدانند که پانزده سال هر هفته مطلبی ارزنده یافتن و آن را به بهترین نحوی آماده کردن و در رادیو یک تنه خواندن و به سوال جواب دادن کاری است سخت عظیم و ارزنده که تنها به تفضل و تایید خداوند صورت میپذیرد. ذلِکَ فَضلُ اللهِ یُوتیهِ مَن یَشاءُ[1].
من هرگز در صدد آن نیستم که درباره کسی به اغراق سخن گویم یا کلام را به مبالغه و غلو بیالایم که هرگز دست و زبانم در هیچ عهد و زمان به ستایش بیجهت یا نکوهش بیجهت نرفته و نگشته است. بر این آمدم، هم بر این بگذرم. اما ستایش از محیط آن سان که من او را دیدهام ستایش از فضیلت است. پس میتوانم با اندکی تحریف شعر صادق سرمد را بدین گونه بیاورم که:
مرگ محیط مرگ فضیلت بود
|
|
یک مرگ و صد هزار مصیبت بود
|
البته صادق سرمد ظاهراً این بیت را درباره ملک الشعرای بهار گفته بود اما حقا فضیلت به محیط سازگارتر بود تا به بهار که او هرچند ستون استوار سخن فارسی و استاد بیبدیل شعر خراسانی بود، اما در عرصه سیاست هیچگونه فضیلتی نداشت که سخت طالب مجلس بود و حامی «قرارداد» و معتکف در میر و وزیر و سلطان و صاحب قصیده «دیروز و امروز»، همان سیاستمداری که رجالی چون مستوفی الممالک و مشیرالدوله را با شعر و قلم میکوبید تا سفلگان و دزدان رذل پروری چون وثوق الدوله و قوام السلطنه را برکشد و بر صدر نشاند تا نانی بخورد و شهرتی فراهم آرد و آن قدر به این در و آن در زد که سرانجام در اواخر عمر وزیر هم شد و به باکو هم رفت و کعبه مقصود را دید و فرمود که: هر فیض که آید از شمال آید.
اما درست در همین تفاوت زندگی و همین شیوة گذران عمر است که محیط را میستایم. محیط نماینده راستین یک ایرانی شریف و آزاده بود. زندگانی سادهای داشت، از روز نخست با همین سادگی از روستا به شهر آمد و در شهر هم با کمال سادگی زیست. و با قناعت شرافت اندوخت. هرگز برای چند درم کم و بیش به مدح شاه و درویش نپرداخت و اسیر این رجل سیاسی و انیس آن مرد ریائی نشد. به جهت لقمهای چربتر و شیرینتر و لذیذتر به آستان بوسی این و آن نپرداخت. درویشی را آزادگی دانست و شرافت را در قناعت، و توگوئی مصداق کامل شعر زیبای خواجه شیراز بود که میگفت:
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
|
|
|
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
|
|
|
|
در سراسر دوران اقامت طولانیش در تهران، محیط در همین خانه کوچکی که در حدود ژاله و زرین نعل داشت زندگی کرده و آن هم ظاهراً از محل فروش چیزکی از ارثیه ناچیز پدری بود که وقتی برای من گفت و امروز در نسیان پیری جزئیات آن را به یاد نمیآورم و چه حاجت به جزئیات که نه محیط دروغ میگفت نه من هرگز به دروغ دهان باز کردهام. و این بنا که اغلب دانشجویان و دانش دوستان آن را دیدهاند خانهای بسیار کوچک است در کوچهای نسبةً پسکوچه، در دو طبقه و ظاهراً هر طبقه دو اطاق بسیار کوچک. اما محیط هرگز نخواست این خانه را از محله زرین نعل که در تهران امروز پایین شهر است به بالای شهر منتقل کند و ماشینی و مبلی و اثاثالبیتی در خور خانه «بالای شهر» فراهم آورد که مرد بزرگ بود و با این چیزهای کوچک از جای در نمیرفت و شرف و حیثیت و آبروی خود را فراتر از این «چیزها» میدانست.
اما این قناعت و سازگاری با کم، بدو جراتی بخشیده بود که از هیچکس نیندیشد و به علت وابستگیها و دلبستگیها مأخوذ به حیا نشود و از خشم و بیمهری این و آن نهراسد و دلتنگی و نارضایتی آن و این را وقعی ننهد و از حق و حقیقت دفاع کند و در برابر قدرت سپر نیفکند و حرف خود را بزند و آنچه را که درست میداند عرضه کند و آنچه را که نادرست مییابد لگدکوب سازد.
سراسر عمر محیط به مبارزه گذشت، او برای خویش وظیفه میدانست که آنچه دوست میداشت و درست میپنداشت دفاع کند و او دینش را دوست میداشت و وطنش را. من با محیط چندان انیس و جلیس نبودم که بدانم او نمازش را در وقت فضیلت میخواند یا در وقت عام یا اصلاً نماز میخواند؛ ولی میدانم که اگر به مناسک زیاد اعتقاد نداشت به اصول دیانت جدش سخت وفادار بود و در دفاع از اسلام بیاختیار تا آنجا که به محض آن که احساس میکرد به حریم حرمت اسلام کسی بیادبانه مینگرد یا به پیغمبر اسلام سخنی نابجا میگوید مثل شیر میغرید و با شور و هیجان به مصاف خصم میرفت. در همان سالهای آخر عمر با هیجان و سرسختی در برابر کسانی که معتقد بودند عمر به استناد حسبنا کتاب الله کتابهای خزائن سلطنتی ایران را آتش زدهاند ایستاد و با شور و شیفتگی تمام به استدلال پرداخت. در باب وطنش یعنی ایران هم بیمزد و منت یک عمر قلم زد و در برابر مغرضین خارجی و کج طبعان داخلی به مبارزه ایستاد. او که فرزند خلف این مرز و بوم بود با شجاعتی تمام سالها از ادب و شعر و حکمت و فلسفه و تاریخ این سرزمین سخن گفت و به ستایش نشست و به دفاع ایستاد. با این حال، همین که تندرویها و افراط گرائیهای بعضی از مدعیان را میدید، بیآن که هراسی به خود راه دهد به مبارزه برمی خاست چنان که در سالهای آخر سلطنت محمدرضا پهلوی وقتی قرار شد ماه پنجم سال را «امرداد» بخوانند و دربار هم از این نظر حمایت کرد، محیط بیآن که مرعوب یا مجذوب شود یک تنه ایستاد که اگر در متون پهلوی «امرداد» آمده در لهجـﺔ دری و زبان ادبی ایران «مرداد» ذکر شده و اختیار کلمه «امرداد» بازگشتی به گذشتـﺔ دور است براساس گرایشهای افراطی ناسیونالیستی و عملی در حد نبش قبر و کاری ارتجاعی مبتنی بر بیخبری از سیر تحول کلمات در طول زمان.
باری من بدین دلایل به محیط علاقه داشتم و دارم و الاّ در مسائل علمی گاهی نیز با او همعقیده نبودم. محیط در پهنـﺔ وسیعی از معارف اسلامی و ایرانی اظهار نظر میکرد و از تاریخ و جغرافیا گرفته تا نژاد شناسی و زبانشناسی با ایراد سخنرانیها و نوشتن مقالهها و خطابهها؛ و خود پیداست که پرداختن به چنین موضوعات گوناگون و گستردهای ـ که هر کدام را تخصصی فراوان و ممارستی تمام در خور است ـ تا چه اندازه دشوار است و در پرداختن به این رشتههای متنوع و دقیق چه اشکالاتی پیش خواهد آمد و آدمی به چه اشتباهاتی میافتد. و باز من هرگز نمیگویم که محیط تا چه اندازهای در نوشتن این مقالات یا نحوه استدلال و ارجاع به مآخذ بر صواب یا بر خطا بوده که اهل نظر بخوبی میدانند، اما من همه این کوششها و جوششها را برخاسته از عشق و علاقه و توجه و عنایت او به حق و حقیقت میدانم و او را میستایم زیرا باز به گفته خواجه شیراز:
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه که هرکه بیهنر افتد نظر به عیب کند
با این همه از یک نکته نمیتوانم بگذرم و آن این که اغلب معترضین بر محیط میگویند که او اولاً در مقام «خرق اجماع» بود و براساس «خالف تعرف» در پی کسب شهرت و اظهار فضل؛ و ثانیا از تلخی بیان و گزندگی سخن برکنار نبود و گه گاه این و آن را ـ بخصوص منتسبان به روزگار را ـ به نیش قلم میآرزد و به زور منشیگری و قدرت نویسندگی و نحوة انتخاب کلمات و آوردن مفردات و ترکیبات خاص مورد توهین و تحقیر قرار میداد، آری چنین بود و این حق است که محیط تلخی شدیدی در کلام و گزندی عجیبی در قلم داشت اما آیا دیگران او را تحقیر نکرده و به قول و فعل نیازرده بودند. میگویند محیط آرزو داشت که به دانشگاه برود و مانعش شدند و او نیز از آن پس به دانشگاه و دانشگاهیان تاخت. میگویم بلی چنین بود. اما آن که مردی چون محیط را به دانشگاه راه نداد مقصر است یا محیط که میخواست از حق طبیعی خود دفاع کند، من نمیخواهم اسم بیاورم زیرا هم برای دانشگاه حرمت قائلم هم برای دانشگاهیان؛ اگر من کوره سوادی دارم که اکنون میتوانم قلم بردارم و بنویسم مدیون کسانی هستم که در دانشگاه عمر و ذوق و اندیشه خود را صرف تعلیم و تربیت من کردهاند و من وامدار آنانم و به حکم «من علّمنی حرفاً قد صیرنی عبداً» خاک پای ایشانم، اما حقیقت هم جائی دارد والاتر و بالاتر از این سروصداها و منافستها و خودخواهیها.
اکنون که درین مقاله اسم شادروان بهار را بردم میتوانم یک بار دیگر تنها اسم او را ببرم و از مقایسه با دیگران خودداری کنم. آیا سواد و دانش بهار بیشتر بود یا محیط که من شاگرد بهار بودم که شاگرد محیط نبودم، من محیط را در سال 1315 دیدم هنگامی که دانش آموز ناچیزی در دبیرستان شرف بودم و در آن هنگام کودکی در حدود 13 ساله بودم ولی بعدها در دانشسرای عالی شاگرد مرحوم بهار و
ریزهخوار خوان محبت و احسان او بودم و خدایش بیامرزاد که به من لطف فراوان داشت. نمیخواهم بیشتر بشکافم که مرحوم بدیع الزمان کردستانی در چندین شماره از مجله گوهر پربار چندین صفحه مینوشت در تصحیح کلمات و عباراتی که شادروان بهار در ضمن تصحیح متون مختلف من جمله مجمل التواریخ و القصص آورده بود، و بگذارید این نکته را هم بگویم که شادروان بدیع الزمان کردستانی در لغت و شعر و ادب عرب استادی فحل بود؛ اما دریغ که از آن مرد با همه وسعت اطلاعات تنها همین «افاضات» باقی ماند و شاید اگر مرحوم بهار چنین اشتباهاتی نمیکرد، از آن بدیع الزمان همین مختصر هم باقی نمیماند. و جای افسوس است که استادی چون او، در جستجوی اغلاط دیگران میخواست مراتب استادی خود را بر همگان روشن سازد.
بیهمتی نگر که بدین طالع آفتاب
|
|
تـا شد بلند در پی تاراج شبنم است
|
بهار هرچه بود تألیفات خوبی چون سبکشناسی و تصحیحات خوبی در متون من جمله تاریخ سیستان و مجملالتواریخ برجای گذاشت و از آن بدیع زمان چیزی باقی نماند
کان لم یکن بین الحجون الیالصفا
|
|
انیس و لم سیر بمکة سامر
|
بدیهی است هرکه دست به قلم برد و کتابی بنویسد احتمالا دچار اشتباه میشود و آن که چیزی ننویسد اشتباهی هم نمیکند که «من صنف فقد استهدف» باری بگذریم که:
این سخن پایان ندارد ای عمو
|
|
داستان آن دقوقی را بگو
|
چه کسی مانع ورود محیط به دانشگاه شد جز دکتر علی اکبر سیاسی؟ آیا این رئیس دانشگاه و استاد ثابت روان شناسی در فن خود تواناتر و بصیرتر بود یا محیط در زمینـﺔ کار خود از تاریخ و شعر و ادب و لغت فارسی یا تاریخ و فلسفه و حکمت اسلامی. این حق محیط بود که به دانشگاه برود و به شهادت آن همه کار تحقیقاتی و مقالات خوب و بدیع، و این حق سیاسی نبود که به دانشگاه برود ـ تا چه رسد به ریاست آن ـ به دلیل آن کتابهایی که ظاهراً نوشته و در حقیقت سراسر ترجمه است از قسمتهای روانشناسی عمومی، یعنی دروس مقدماتی. اما چطور هیچکس جرأت نکرد که در مقابل سیاسی بایستد و او را به علت خودخواهیها و عنبر نفسیها و گنده ... های فراوان مورد پرسش قرار دهد، چون در صدر دانشگاه نشسته بود و پیر در صدر و میکشان گردش پارهای مست استادی و جمعی در خمار دانشیاری. اما همه پنهان و آشکار محیط را مذمت کردند که طالب و عاشق استادی است و سخنش مغرضانه و ناصواب اما از آنجا که ماه همیشه زیر ابر
نمیماند خدا خواست که این مرد خودخواه استقلال طلب ریاست پرست رسوا شود.
لطف حق با تو مداراها کـنـد
|
|
چون که از حد بگذرد رسوا کند
|
این مرد به دست خود زندگی نامهای از خود نوشت که جلد اول آن تنها چاپ شد و هنوز به جلد دوم نرسیده مؤلف خرقه تهی کرد.
از این زندگی نامه ماهیت فکری و کیفیت اندیشه این رئیس چندین دوره دانشگاه روشن میشود و آدمی زود در مییابد که این مرد نه تنها فاقد هرگونه فضیلت انسانی و کرامت علمی بوده بلکه در میان زندگی خود نیز مردی لاف زن و دروغگوی و خودستا در حد اعلای کلمه بوده است. کتاب زندگی نامه وی یا به قول فرنگیها «اتوبیوگرافی» وی از این جا آغاز میشود که یکی از زنان خانواده به او «علی خوشگله» میگفته که شروعی سخت خودستایانه است. البته میدانیم که هر ایرانی که خاطرات مینویسد خود را اشرف مخلوقات و محور کاینات معرفی میکند و خود و نزدیکانش را به عرش میبرد و مخالفین را به فرش میکوبد، کما این که شادروان اقبال درباره کتاب مرحوم میرزا عبدالله خان مستوفی بحق نوشت که: این کتاب یک حماسه خانوادگی است، اما میرزا عبدالله خان خانوادهای کهن داشت که از آغاز دولت قاجاریه همواره مصدر کار و صاحب مسند استیفا بودند، پس عنوان حماسه خانوادگی بر او زیبنده بود. چه توان کرد که سیاسی خاندانی نداشت تا بدان بنازد هرچند که درباره اصل و تبار و خاندان خود سخنانی دروغ و گزافه نوشته ولی باز باید کتاب او را «حماسه شخصی» تلقی کرد. بگذریم ازین که حتی اقدامات رضاشاه را به نام خودش معرفی کرده و باز بگذریم از این که به کنایـﺔ ابلغ از تصریح به یکی از مخالفین یا رقیبان خویش اشاره نموده که کاربرد توالت فرنگی را نمیدانسته، قسمتی از زندگانی خود را بنا بر مصلحت فراموش کرده و از آن سخنی به میان نیاورده و آن خدمت چند ساله اوست در سفارت فرانسه به عنوان مترجم. مخبرالسلطنه هدایت به یک نکتـﺔ مهم اشاره میکند، البته به همان شیوه ایجاز مخل یا به اصطلاح ظریفان «تلگرافی» که مترجمی در سفارت هم مکتبی خاص بوده و «رجالی» از این مکتب درآمدهاند مثل حسین قلی خان و عباسقلی خان نواب از سفارت انگلیس و عبدالحسین هژیر از سفارت روس و احمدعلی سپهر و دکتر احمد متین دفتری از سفارت آلمان و محمود جم از سفارت فرانسه.
داستان این بوده که سیاسی سالها در سفارت فرانسه مترجم بوده و بر اثر همین نیکوخدمتی دولت فرانسه به او که تحصیلاتش در حد مدرسه سیاسی ـ یعنی دوره متوسطه بود ـ اجازه داده بود که با استفاده از مزایای خدمتگزاران دولت فرانسه در رشته روان شناسی ثبت نام کند و «دکترا» در علم النفس یا روان شناسی و به تعبیری دیگر معرفت النفس بگیرد. با این همه رساله دکترای او «ایران در ارتباط با مغرب زمین» است که در زمینه تاریخ است و کوچکترین ارتباط به روانشناسی ندارد. پس اگر محیط دانشگاه ندیده و دکترا نداشته و از تدریس در دانشگاه محروم مانده، سیاسی هم درس منظمی نخوانده و رسالهای متناسب با عنوان تحصیلاتش نداشته. پس چگونه آن به دانشگاه راه نمییابد و این به ریاست پی در پی دانشگاه میرسد؟
و وقتی میزان سواد رئیس دانشگاه چنین باشد پیداست که وضع مرئوس چنین خواهد بود، مگر نبودند کسی که بیدانشی دکترا به دانشگاه شده برود. مگر با استفاده از اختیارات هرکه رئیس دانشگاه شد کسانی را به استادی رسانید، مگر نبودند و نیستند استادان «تک یاختهای» که فقط یک رساله برای دکتری نوشته بودند و آن را هم جرأت نکرده بودند چاپ کنند؟ مگر نبودند و نیستند استادانی که کتابی را چند صفحه بین دانشجویان تقسیم میکردند و میکنند که دانشجویان روی آن کار کنند و بعد مجموع را استادی به نام تحقیقات و تألیفات خود چاپ کنند؟ از این گونه استادان فراوان بودند و هستند آیا محیط نباید بر خود بپیچد و دندان بر جگر نهد و درد دل بگوید:
همای گو مفکن سایـﮥ شرف هرگز
|
|
درآن دیار که طوطی کم از زغن باشد
|
زندگانی ساده محیط را همه مردم ایران دیده بودند و همه میدانستند که او عمری با قناعت وشرافت زیسته و هرگز برای تحصیل زندگی مرفه تر تن به ذلت نداده و شرافت خویش را با مال و مکتب عوض نکرده. پس اگر محیط میغریده و میخروشیده برای مال بیشتر و حقوق بالاتر و کار کمتر و مسافرت و بورس و مزایای فراوانتر نبوده، بلکه برای دفاع از فضیلت و حقیقت بوده؛ و دریغ که در این آب و خاک آن قدر مردم در جستجوی لقمه چربتر و اتومبیل دراز ... و خانه وسیعتر و مال بیشتر هستند که روندگان طریقت و رهروان طریق شرافت را به دیدة تحقیر مینگرند و آنان را کج اندیش و دیوانه و نادان میپندارند، و من به چشم خود دیدم و به گوش خویش شنیدم که استاد پرمدعایی که با تشبث به این و آن پس از سالها فحش به ایران و ایرانی دادن از رادیو یک کشور خارجی با تشبث به عمر و زید و دوندگی و نفوذ ترک و تاجیک ... بدون داشتن دکترا و تحصیلات رسمی ـ و صرفا بر اثر توصیه صاحبان قدرت به دانشگاه رفته و استاد شده بود و به همه تفرعن
میفروخت، در کمیسیونی که این نگارنده در آن عضویت داشت با کمال وقاحت، در غیاب محیط او را «مخبط» میخواند و از یافتن این جناس بیمزه وقاحت آمیز بیادبانه چنان شادمان بود که چند بار آن را تکرار کرد، هرچند که کسی نخندید. حق با این استاد بود، عمری حقوق دانشگاه گرفت و به سفرهای مکرر رفت و به همه بددهنی و هتاکی کرد و شاهنامه را حرامزاده خواند و دولت کتابخانه و خانـﺔ او را خرید و بنیادی به نام او نهاد؛ ولی محیط همچنان مهجور و متروک ماند و به دانشگاه راه نیافت، چون او بر همان «مذهب منسوخ» معتقد بود و دیگران به «مذهب محتا» روی آورده بودند و پیداست که چنین افراد شایستهای که از حق خود محروم میشوند تا چه حد تند و تلخ میشوند و ستیزهجوی و پرخاشگر. راز مخالف گوئی محیط هم ظاهراً همین بود که با اطلاعات عمیق و وسیع خود همواره طرح مطلبی تازه میکرد تا قدرت استدلال خود و ضعف علمی حریفان خویش را بر همگان روشن سازد. باری تا دنیا بوده همین بوده، یا لااقل در این آب و خاک چنین بوده که محیط و امثال محیط از دانشگاه رفتن و درس دادن و در زمینه تعلیم زحمت کشیدن محروم میشوند و این کار دیروز و پریروز نیست که امروز نیز چنین است و کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا به قول حافظ: آب و هوای فارسی عجب سفلهپرور است.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی که من به مناسبتی خاص خود را مدیون محیط میدانم و برای ادای دین لازم میدانم که اینجا از شجاعت و شهامت وی یاد کنم زیرا هرگز فرصت ادای دین نیافتهام و با این که در سالهای واپسین عمر چندین بار به دیدن وی رفتم نه او به روی من آورد نه من جرأت بازگو کردن مطلب یافتم. شاید هم شرم حضور همان کودک سیزده ساله دبیرستان شرف در برابر ناظم مقتدر و با صلابت بود که توان سخن گفتن را از من گرفته بود.
داستان در کمال اختصار چنین بود که در سال 1354 در حین تصدی مسئولیت سازمان کتابهای درسی ناگهان با افزایش بلکه جهش قیمتها روبرو شدم چنان که قیمت کاغذ کارخانه پارس ـ که بعدها فهمیدم قسمت اعظم سهامش متعلق به اشرف خواهر شاه بود از 185 ریال به 565 ریال افزایش یافت و همین طور قیمت صحافی و حروفچینی برحسب تعرفـﺔ وزارت دارائی، و این جمله بر قیمت کتاب درسی اثری فاحش میگذاشت، در حالی که اعلی حضرت ظل الله به عنوان اصل نوزدهم دستور داده بودند که با هر نوع گران فروشی مبارزه به عمل آید. من قیمت کتاب را برآورد کردم و با ذکر ارقام و اعداد میزان افزایش قیمت کتاب را شرح دادم و پیشنهاد کردم که دولت مابهالتفاوت را به عوان سوبسید بدهد. اما رندان سینه چاکی که در وزارت آموزش و پرورش به دنبال بوی کباب به این سوی و آن سوی میدویدند این گزارش را به عنوان سندی در گران فروشی من بردند و به «عرض رساندند» و از مصدر جلال «امر و مقرر شد» که مرا از کار برکنار کنند و به دیوان عدالت بسپرند. البته بازیگران این نمایشنامه تراژدی کمدی بیحق نبودند. چون چندی پیشتر به تلویح و تصریح به من رهنمود داده بودند که اگر قیمت هر کتاب را دو ریال بیشتر «معین کنیم» با توجه به 17 میلیون جلد کتاب درسی رقمی در حدود سه میلیون و چهارصد هزار تومان «استحصال» میشود که برای اهل حق رقمی مطلوب بلکه مبلغی مرغوب خواهد بود؛ و از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک. اما من هم مثل محیط به همان مذهب منسوخ درآویختم و طرح حریفان را نپذیرفتم و آنان نیز «شرط مرمت به جای آوردند» و گزارش را به عرض رسانیدند و فردای آن روز در حضور ده دوازده معاون و قائم مقام وزیر مورد بازخواست قرار گرفتم و هرچند استدلال کردم که چنین و چنان به صراحت گفتند که: «امریه است و باید کسی را دراز کنیم» بالاخره مرا دراز کردند و عکس و تفصیلات مرا در جراید کثیرالانتشار در بالای صفحه اول درج کردند که اگر القانیان را از بخش خصوصی گرفتهایم در بخش دولتی هم از تعقیب و معرفی گران فروشان خودداری نمیکنیم.
باری در آن روزهای سختی که بر من گذشت هیچکس حتی با تلفن هم کسی از من یاد نکرد که مغضوب شاه و مردود درگاه بودم؛ مگر یک نفر یعنی همین محیط طباطبایی که در یکی از برنامههای مرزهای دانش ـ بیآن که او را دیده باشم ـ از بیگناهی من با شجاعت تمام سخن گفت. من خود آن برنامه را نشنیدهام ولی سید مهدی یموت همشهری محیط با تعجب و تحسین همراه با شوخی به من گفت که: هرگز محیط مردهای را به این خوبی نشسته بود. یادش به خیر و روحش شاد.